داستان عجیب مرگ عطار نیشابوری

فرید الدین ابوحامد در سال ۵۱۳ ه.ق در کدکن نیشابور به دنیا آمد.پدرش عطار و طبیب نیشابور بود.  فرید الدین نیز در پیشه عطاری و طبابت به پیش رفت تا در اواسط عمر در پیچ و تاب های عرفانی شخصیتش راهی به سوی آسمان یافت و به خود بالید تا بر بال عرفان نشست و با قلم شعر، روند صعود خویش را آغاز نمود.
تجارب عرفانی این عارف بزرگ نتیچه سیر و سلوک او در فصولی از عرفان اسلامی است و آثار فلسفی اش را نیز باید ثمره دگر اندیشی هایش در باب منطق ارسطویی دانست.
حکیم عطار نیشابوری در عرفان و ماوراءطبیعه و پیچ و خم های عقول افلاطونی به پیش رفت و از زندان خود آزاد شد و مثل را به چشم دل نگریست

قصه سیر عرفانی عطار از آنجا آغاز می شود که روزی عطار در مغازه عطاری اش نشسته بود و مشغول کاری بود که مردی ژولیده به مغازه اش آمد و مسئله ای را با او در میان گذاشت. اما عطار همچنان به کار خود مشغول بود و هیچ گونه توجهی به آن مرد نکرد. در نهایت آن مرد خشمگین شد و با لحنی شدید خطاب به عطار گفت:«تو به شدت مشغول امور دنیا شده ای و از همه چیز غافلی پس چگونه می خواهی جان بدهی؟»

وقتی مرد این سخن را به عطار گفت، عطار دریافت که او یک درویش است. به او گفت: ای درویش مگر تو چگونه می خواهی جان بدهی؟
آن درویش ،کاسه چوبینی که دستش بود را زیر سرش گذاشت و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

او بعد از مشاهده حال درویش دست از کسب و کار کشید و به خدمت «عارف رکن الدین» رفت که در آن زمان عارف معروفی بود و توبه کرد و به ریاضت و مجاهدت با نفس مشغول شد و چند سال از عمر خود را در خدمت این عارف بزرگ گذراند.

این واقعه توانست تاثیری ژرف بر اندیشه عطار بگذارد و زمینه وقوع یک جهش فکری در ادبیات و فلسفه قرن پنجم و ششم  و قرن های بعد را فراهم سازد.
قصاید بلند صوفیانه و مثنوی های عارفانه و آثاری به نام های اسرار نامه،الهی نامه، منطق الطیر، مصیبت نامه، مختار نامه،تذکره الاولیا و دیوان اشعار، آثاری هستند که در نتیجه تحقیق دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی از آثار پراکنده فرید الدین عطار نیشابوری گرد آوری شده اند.

عطار نیز همچون بسیاری از اندیشمندان زمان خود بخشی از عمر خود را به سیر و سفر گذراند و به رسم سالکان حداقل یک بار به مکه سفر کرد.گفته می شود که عطار از ماوراءنهر تا شبه جزیره را در سفر خود دیده است.

از محکم ترین روایت از مرگ عطار نیشابوری اینگونه برداشت می شود که او در زمان حمله مغولان به نیشابور کشته شده است.همچنین روایت شده است که تاجری با سرمایه فراوان نزد مغولان آمد و گفت:من حاضرم عطار را با این سرمایه هنگفت خریداری کنم و آزاد کنم.عطار نپذیرفت و گفت:کسی خواهد آمد و مرا با بهایی بیشتر از سرمایه تو خواهد خرید.پس مغولان او را نفروختند و صبر کردند تا این که پیر مردی آمد و گفت که حاضر است عطار را با یک گونی کاه عوض کند.در آن هنگام عطار گفت:به خدا قسم که بیشتر از یک گونی کاه ارزشی ندارم.در این هنگام یک سرباز مغول که از نفروختن عطار به آن تاجر پشیمان بود، خشمگین شد و ضربه ای بر عطار زد و عطار، جان به جان آفرین تسلیم نمود.

شیخ بهاءالدین در کتاب معروف خود «کشکول» این واقعه را چنین تعریف می‌کند که وقتی لشکر تاتار به نیشابور رسید اهالی نیشابور را قتل عام کردند و ضربت شمشیری توسط یکی از مغولان بر دوش شیخ خورد که شیخ با همان ضربت از دنیا رفت و نقل کرده‌اند که چون خون از زخمش جاری شد شیخ بزرگ دانست که مرگش نزدیک است. با خون خود بر دیوار این رباعی را نوشت:

در کوی تو رسم سرفرازی این است/ مستان تو را کمینه بازی این است/با این همه رتبه هیچ نتوانم گفت /شاید که تو را بنده نوازی این است/کلامی ساده اما روح‌بخش.

عبدالحسین زرین‌کوب در کتاب «با کاروان حله» درباره عطار نیشابوری به بیان افسانه‌هایی می‌پردازد که به آغاز و پایان زندگی این شاعر عارف مربوط است: « در کشتار عام نیشابور شیخ فریدالدین عطار که پیری ضعیف بود به دست مغولی اسیر افتاد. مغول وی را پیش انداخت و همراه برد. در راه مریدی شیخ را شناخت، پیش آمد و از مغول درخواست تا چندین سیم از وی بستاند و شیخ را به وی بخشد. اما شیخ روی به مغول کرد و گفت که بهای من نه این است. مغول پیشنهاد مرید نیشابوری را نپذیرفت و شیخ را همچنان چون اسیر پیش راند. اندکی بعد یک تن از آشنایان شیخ را شناخت، پیش آمد و از مغول درخواست تا چندین زر از وی بستاند و شیخ را به وی بخشد. شیخ باز رو به مغول کرد و گفت که بهای من این نیست. مغول نیز که می‌پنداشت شیخ را به بهای گزاف از وی بازخواهند خرید نپذیرفت و همچنان با شیخ به راه افتاد. در نیمه راه روستایی‌ای پیش آمد که خر خویش را می‌راند، شیخ را بشناخت و از مغول درخواست تا وی را رها کند. مغول از وی پرسید که در ازای آن چه خواهد داد و روستایی گفت یک توبره کاه. اینجا شیخ روی به مغول کرد و گفت بفروش که بهای من این است. مغول برآشفت شمشیر کشید و در دم شیخ را هلاک کرد. اما شیخ که تیغ مغول سرش را به خاک افکند بود خم شد، سر خویش برگرفت و بر گردن نهاد، پس از آن در حالی که یک منظومه کوتاه خویش – بی‌سرنامه – را می‌سرود در برابر چشم حیران مغول راه خویش در پیش گرفت و وقتی منظومه را به پایان آورد ایستاد و همان‌جا افتاد و جان داد…

مولانا در توصیف سیر عرفانی  عطار می فرماید :

«هفت شهر عشق را عطار گشت،                 ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم.»

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *