زندگی و آثار نیما یوشیج

یاد آر ز شمع مرده یاد آر!

 ۱۲۱ سال پیش یعنی در ۲۱ آبان‌ماه ۱۲۷۶ خورشیدی، «نیما یوشیج» در دهکده‌ی یوش مازندران پا به عرصه‌ی گیتی نهاد. در ۲۰ سالگی از مدرسه‌ی عالی سن لویی تهران، فارغ‌التحصیل و دو سال بعد در وزارت مالیه مشغول به کار شد.

نیما در سال ۱۳۰۰ «قصه‌ی رنگ پریده» را منتشر کرد. این شعر که در ۵۰۰ بیت و قالب مثنوی سروده شده است، بیانگر احساسات و عواطف نیما و طبیعت‌گرایی خاص اوست. نیما سپس قسمتی از «افسانه» را در روزنامه‌ی «قرن بیستم» میرزاده عشقی (۱۳۰۱) منتشر کرد. این شعر با زمینه‌ای اجتماعی، سرشار از نوگرایی، تخیل و تمثیل بود. پس از افسانه، نیما شعر «ای شب» را در مجله «بهار» (۱۳۰۲) به چاپ رساند که ادیبان برجسته‌ی آن روزگار از آن به عنوان انحطاط ادبیات آبرومند قدیم یاد کردند. چندی بعد «محمدضیاء هشترودی» کتاب «منتخبات آثار» نیما را در سال ۱۳۰۳ منتشر کرد و این‌چنین بود که تجدد ادبی با حضور نیما اندک‌اندک خود را در جامعه‌ی ایرانی نمایان کرد.

نیما در ششم اردیبهشت‌ماه ۱۳۰۵ با بانو «عالیه جهانگیری» فرزند «میرزا اسماعیل شیرازی» و دخترعمه‌ی «میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل» در تهران ازدواج کرد. در همین سال نیما، پدرش «میرزا ابراهیم‌خان ‌اعظام‌السلطنه» را از دست داد. هم‌چنین در همین دوران بود که کتاب «فریادها» شامل منظومه‌ی خانواده سرباز و سه شعر دیگر از نیما به چاپ رسید.

نیما یوشیج

نیما در سال‌های ۱۳۰۷ تا ۱۳۱۲ که به تهران بازگشت در شهرهای بابل که آن هنگام بارفروش نامیده می‌شد، لاهیجان، رشت و آستارا آموزگاری پیشه کرد و در همین زمان بود که نگارش داستان «مرقد آقا» را به پایان رساند. از ۱۳۱۲ به تهران آمد و به تدریس در مدرسه‌های تهران مشغول شد.

در سال ۱۳۱۷ نیما به همراه نام‌آورانی چون «صادق هدایت» و «عبدالحسین نوشین» به عضویت هیئت تحریریه‌ی مجله‌ی «موسیقی» که مدیر آن «غلام‌حسین مین‌باشیان» بود، در آمد و در همین مجله به انتشار «ارزش احساسات در زندگی هنرپیشگان» مبادرت ورزید.

از مهم‌ترین رخدادهای زندگی نیما در دهه‌ی ۲۰ می‌توان به تولد تنها فرزندش، شراگیم در ۱۳۲۱، شرکت در نخستین کنگره نویسندگان ایران با شعر «آی آدم‌ها» در سال ۱۳۲۵، همکاری با ماه‌نامه‌ی «مردم» و انتشار شعر «پادشاه فتح» در همان نشریه در ۱۳۲۶ و همکاری با مجله‌ی «خروس جنگی» و «کویر» به دعوت «غلام‌حسین قریب» در سال ۱۳۲۷ و  انتشار «افسانه» با مقدمه «احمد شاملو» و انتشار «دو نامه» (دربردارنده‌ی نامه‌‌ی نیما یوشیج به شین پرتو و پاسخ وی به نیما) اشاره کرد.

در دهه‌ی ۳۰ و تا پیش از مرگ نیما، به کوشش «ابوالقاسم جنتی‌عطایی»، «نیما یوشیج کیست؟ چیست؟» (۱۳۳۳)، «ارزش احساسات» که نثری درباره‌ی شعر فارسی است(۱۳۳۵) و «مانلی» (۱۳۳۶) از نیما منتشر شد.

نیما سرانجام در ۱۳ دی‌ماه ۱۳۳۸ مرگ را پذیرا و در امامزاده عبدالله شهر ری به خاک سپرده شد. در سال ۱۳۷۲ پیکر نیما به دهکده‌ی یوش منتقل شد تا در جایی که بدان تعلق داشت، برای همیشه آرام گیرد.

در سال ۱۳۳۹ با نظارت استاد زنده‌یاد «دکتر محمد معین» که نیما پیش از مرگش وی را به عنوان سرپرست آثارش انتخاب کرد، «افسانه و بخشی از رباعیات» نیما منتشر شد، اما گرفتاری‌های لغت‌نامه و دیگر کارهای پژوهشی معین به علاوه مرگ زودهنگامش، فرصت چندانی را برای انتشار سایر آثار نیما به وی نداد؛ این بود که زنده‌یاد «سیروس طاهباز» با همکاری «شراگیم یوشیج» سایر آثار نیما را اندک‌اندک منتشر کردند.

از جمله‌ی این کارها می‌توان به «برگزیده‌ی شعرهای نیما یوشیج» (۱۳۴۲)، «ماخ اولا» (۱۳۴۴)، «شعر من» (۱۳۴۵)، «شهر شب، شهر صبح» و «ناقوس» (۱۳۴۶)، «تعریف و تبصره و یادداشت‌های دیگر» (۱۳۴۸)، «قلم‌اندار» و «آهو و پرنده‌ها» (۱۳۴۹)، «توکایی در قفس»، «دنیا، خانه‌ی من است» (۵۰ نامه از نیما یوشیج)، «نامه‌های نیما به همسرش عالیه»، «فریادهای دیگر و عنکبوت رنگ» و مجموعه داستان «کندوهای شکسته» (۱۳۵۰)، «کشتی طوفان» (۵۰ نامه‌ی دیگر از نیما یوشیج)، «ارزش احساسات و پنج مقاله در شعر و نمایش»، «آب در خوابگه مورچگان» (مجموعه ۴۲۰ رباعی) و «حرف‌های همسایه» (۱۳۵۱)، «مانلی و خانه‌ی سریویلی» (۱۳۵۲)، «ستاره‌ای در زمین» (دربردارنده‌ی چند نامه) (۱۳۵۴)، «ن‍ام‍ه‌ه‍ا» از م‍ج‍م‍وع‍ه‌ی‌ آث‍ار ن‍ی‍م‍ای‍وش‍ی‍ج (۱۳۶۸) و «برگزیده اشعار و یادداشت‌های روزانه» (۱۳۶۹) اشاره کرد.

از نیما در سال‌های اخیر کارهای دیگری نیز منتشر شده است که می‌توان به «مجموعه‌ی نامه‌های نیما» به کوشش شراگیم یوشیج و مینا میرهادی (۱۳۷۶)، «دنیا خانه من است» و همچنین منتخبی از اشعار و نثر نیما یوشیج به مناسبت کنگره بزرگداشت صدمین سال تولد وی در ایران و جهان از سوی سازمان جهانی یونسکو (۱۳۷۶)، «غول و نقاش» با ویراستاری سیروس طاهباز و نقاشی بهرام دبیری و «دو سفرنامه از نیما یوشیج» (بارفروش و رشت) به کوشش علی میرانصاری (۱۳۷۹)، «روجا» (مجموعه اشعار تبری نیما) با ترجمه‌ی مجید اسدی و «م‍ج‍م‍وع‍ه‌ ش‍ع‍ره‍ای‌ ن‍و، غ‍زل‌، ق‍ص‍ی‍ده‌، ق‍طع‍ه ن‍ی‍م‍ای‍وش‍ی‍ج» به کوشش ش‍راگ‍ی‍م‌ ی‍وش‍ی‍ج‌ و م‍ی‍ن‍ا م‍ی‍ره‍ادی‌ (۱۳۸۰)، «م‍ج‍م‍وع‍ه‌ی‌ ک‍ام‍ل‌ اش‍ع‍ار ن‍ی‍م‍ا ی‍وش‍ی‍ج»‌ (۱۳۸۳) و «درباره‌ی هنر شعر و شاعری» به کوشش سیروس طاهباز (۱۳۸۴)، «یادداشت‌های روزانه» و «دیوان رباعیات نیما یوشیج» به کوشش شراگیم یوشیج و مینا میرهادی (۱۳۸۷)، «نیما و میراث نو» مجموعه مقاله‌های دومین همایش نیماشناسی (۱۳۸۹) اشاره کرد.

در زمینه‌ی ترجمه‌ی اشعار نیما به زبان انگلیسی، یلدا توفیقی، محمدرضا قانون‌پرور، احمد کریمی‌حکاک و کامران تلطف کوشش‌های ارجداری در سال‌های اخیر کرده‌اند که سبب آشنایی بیش‌تر مخاطب غیرپارسی‌زبان با شعرهای نیما شده است.

گفتنی ا‌ست در سال ۱۳۸۵  خورشیدی، موزه شعر در خانه مسکونی نیما در دهکده‌ی یوش گشایش یافت و هم‌چنین همه وسائل و لوازم شخصی نیما توسط فرزندش -شراگیم- در اختیار سازمان میراث فرهنگی قرار گرفت تا زادگاه و آرامگاه پدر شعر نو ایران، موزه‌ای برای علاقه‌مندان زبان و ادب پارسی ب‌ ویژه شعر نو باشد.*

هنوز در فکر آن کلاغ‌ام …

 هنوز در فکر آن کلاغ‌ام در دره‌های ‌یوش / با قیچی‌ سیاه‌اش / بر زرد‌ی برشته‌ی گندم‌زار / با خِش‌خِشی مضاعف / از آسمانِ کاغذی ‌مات / قوسی برید کج / و رو به کوه نزدیک / با غارغار خشک گلوی‌اش / چیزی گفت / تا دیرگاهی آن را / با حیرت / در کلّه‌های سنگی‌شان / تکرار می‌کردند / گاهی سوال می‌کنم از خود که / یک کلاغ / با آن حضور قاطع بی‌تخفیف / وقتی / صلات ظهر / با رنگ سوگوار مُصرّش / بر زردی رشته‌ی گندم‌زاری بال می‌کشید / تا ز فراز چند سپیدار بگذرد / با آن خروش و خشم / چه دارد بگوید / با کوه‌های پیر / کاین عابدان خسته‌ی خواب آلود / در نیم‌روز تابستانی / تا دیرگاهی آن را با هم / تکرار کنند؟ (احمد شاملو)

چند سال پیش بود که برای نخستین بار با این شعر احمد شاملو در گزیده‌ی اشعارش برخوردم. ندانستم ‌یا شاید نخواستم که بدانم. پس بی‌تفاوت چنان که گویی هیچ نخوانده‌ام، به روزمرگی‌ام بازگشتم. چند ماهی گذشت  تنها سِحر‌ یک واژه بود که بازگرداندم. کتاب را گشودم. ورق زدم و میان آن همه برگزیده شعر، به دنبال کلاغی در درّه‌های ‌یوش می‌گشتم.

خواندمش. دوباره خواندمش. ‌یک کلاغ پیر. آن‌هم در درّه‌های ‌یوش! که می‌توانست باشد جز …!؟ میان آن همه پرنده‌های رنگارنگ؛ چرا کلاغ؟ میان آن همه آوازِ نکو؛ چرا غار غار؟

آوازهای پیر‌یوش را با غارغار کلاغ چه کار؟ کمان بلند (معنای نام نیما) شعر کجا و قلوه سنگی بی‌ارزش در دست‌های کودکی بازیگوش کجا؟ اما شاملوی تیزاندیش، تلاش‌اش کشیدن طرحی حقیقی از ابعاد ناشناخته‌ی نیما بود. کسی چه می‌داند؟ شاید کلاغ نیز فرزند اندیشه‌ی نیما یا خود نیما باشد. یوش نیز سرزمینی باشد به گستردگی میهن‌مان و کوه‌ها ….

در میان کوه‌های سر به آسمان کشیده‌ی البرز، درّه‌ای بود که دو سوی آن در امتداد هم و ایستاده در برابر هم، تاریکی را در هر طلوع و غروب، در سیاه‌چال دراز کشیده در امتداد رود، زندانی می‌کردند. زندان‌بانانی پیر و بی‌حوصله. با کله‌های سنگی و قامت ایستاده‌شان در دو سوی درّه، شبیه به عابدان پیری بودند که از سکوت کسل‌کننده‌ی عبادت‌شان، به چرتی جاودانه فرو رفته بودند. چرتی کهنه که اگر کلاغی از راه نمی‌رسید بیش‌تر به مرگ می‌ماند تا خواب، اما ‌یک کلاغ ساده‌ی روستایی، با آن رنگ قاطع بی‌زینتش که جای هیچ فریبی نمی‌گذاشت، چنان غارغاری سر داد که سکوت منجمد درّه را به ‌یک مجال تنگ، در هم فروشکست و چرت هزارساله‌ی کوه‌های پیر را که مرگ نیز نمی‌توانست پاره‌اش کند، با اولین هجای غارگونه‌اش در هم درید. کوه‌ها گیج و مضطرب؛ چون به گوش‌های فرتوت خود اعتمادی نداشتند، آرام پلک‌های ورم‌کرده‌شان را باز کردند. ناگاه غبار هزارساله‌ی فرسودن، از پشت پلک‌های آهکی‌شان، چون آبشاری از سنگ ریزه و شن به عمق درّه سرازیر شد. پلک‌های خواب‌آلوده‌ی سنگین و نور کورکننده‌ی آفتاب. درست شنیده بودند؛ صدا، صدای ‌یک کلاغ بود. غارغار ‌یک کلاغ سمج که بی‌توجه به آن‌همه تابلوی [پرواز کلاغ‌ها در آسمان کوهستان ممنوع]، بال به گستره‌ی درّه کشیده بود و هر لحظه با صدایی رساتر آهنگ غارغارگونه‌ی خود را فریاد می‌زد. [آی کوه‌ها که ….] در ذهن ماسه‌ای کوه‌های پیر درک حضور آن کلاغ، بی‌شک عذاب گناه خفتنی بود که چون بختکی سیاه، بر جسم‌شان آوار شده‌بود. برای مغزهای آفتاب خورده‌شان، درست در زیر آفتاب سوزناک تابستان، این اتفاق پایان کار بود. آن کلاغ با آن جسم حقیر و وسعت ناچیز بال‌هایش، چه داشت که تنها وزن سایه‌اش، سینه‌های غول‌های سنگی چندین هزارساله را سیاه‌چال نفس‌های عفونت گرفته‌شان می‌کرد. در آن غارغار چه بود که از طنین پژواکش عابدان پیر، معنی سقوط را از قله‌های دروغین سنگ‌ریزه‌ها و حرف‌های درشت و وحشت فروشکستن و مرگ را در سیاه‌چالی که خود روزگاری زندانبان آن بودند، چون حقیقتی ناشناخته در کله‌های سنگی‌شان تکرار می کردند. او صخره‌های پیر را چنان به سُخره گرفته بود که باورش سخت می‌نمود که او تنها برای سرودن آمده باشد، اما کلاغ درّه‌های ‌یوش چنان بی‌توجه و پراشتیاق غارغار می‌کرد که گویی او را جز سرودن، خیالی نبود. چگونه می‌شد در راستی آن حضور قاطعِ بی‌تخفیف، اندکی شک کرد. کوه‌های پیر ‌یوش از درک وحشت و سقوط کابوس واژگون‌شدن فریاد می‌کشیدند و تکفیر می‌کردند. با دهن‌های بدبوشان از فرط خشم و کینه به جای بزاق، خرده‌سنگ به هر سو پرتاپ می‌کردند. آری برای کله‌های سنگی‌شان درک این سرود لخت با واژگان جهنمی‌اش گناهی بزرگ بود. چگونه می‌توانستند کوه‌های پیر به شعرهای ‌یک کلاغ، در ظهر داغ تابستان گوش فرا دهند. آنان، فرزندان قاف بودند و چله‌نشینان طریقت واژگونه‌وارِ واژه در پرنیان شعر فروبردن. کودکان لقاحی آسمانی و وارثان غرور فاخر زبان سنگ زاییدن بودند، سنگ نوشیدن و سنگ زدن به بال هر کلاغ سمج، تا نکند از غارغار خشک بی‌وزنش، ذوق مرغک‌های واژه‌خوار را که از مدفوع‌شان نیز حتی درخت شعر می‌روید، به ناگاه کور شود.

آری این‌جا حریم عشق‌بازی هَزارها، بلبل‌ها و مرغ عشق‌های بی‌جفت بوده است و روزگاری پایگاه پرورش سی مرغ جهش‌یافته تا بلکه با بخیه و چسب در سلوک قاف سیمرغ شوند. با به آتش کشیدن هزار پرنده بی بال و پر، مرکز کشف حقیقت ققنوس بوده است.

اینان نگاهبانان اصالت شعر بودند. ‌یک کلاغ چیزی برای سرودن، برای گوش‌های بی‌حوصله کوه‌های فسیل فکر نخواهد داشت، اما آن روز که کلاغ پیر، با آن حضور سیاهش، سایه بال‌هایش را از روی شانه‌های گداخته کوه‌ها برای همیشه برداشت، نمی‌دانم کلاغ پیر، چه در گوش‌هاشان خوانده بود که برق شکی در ماتی چشم‌های سنگی‌شان پدیدار شده بود.

آن‌ها به امید تمام شدن کابوس شوم، پلک‌های آهکی‌شان را آرام به روی هم فشار دادند. قافل از آن‌که کلاغ پیر با غارغار خود مغزهای منجمد عابدان ‌یوش را چنان تسخیر کرده است که تا هزاران سال، پژواک غارغارش دقیق، چون همان هجای آغازین، تکرارکنان پرواز قاطع ‌یک کلاغ پیر را در خاطرات رسوب کرده‌شان به تصویر خواهد کشید.

کلاغ پیر از فراز قله‌های سر به آسمان کشیده البرز تا دورترین آب‌های جنوب پر کشید. از هرجا که گذشت سرودی خواند و با هر غارغارش سفال روزمره‌گی اندیشه‌هامان را شکست و پیش از آن‌که مجالی برای گرفتن گوش‌هامان پیدا کنیم، واژه‌ی عصیان را به مغزهای کوکی‌یمان تزریق کرد.

شاید هیچ پرنده‌ای در به تصویرکشیدن نیمای عصیان‌گر، بضاعت کلاغ را ندارد. بُعدی که از آن کم‌تر شناخته‌ایم. شاید شاملو نیز با‌ یک کلاغ، وفاداری و اعتقادش را به سنت‌شکنی و هنجارستیزی نیمایی حتی بیش‌تر از شعر نیمایی به تصویر می‌کشد.

نیمای ‌یوش پرنده بود. پرنده نیز مردنی است. او نیز درست در روزهای آغاز زمستان مُرد و ایمان آورد به آغاز فصل سرما. او مُرد، پیش از آن‌که بتواند نخستین دفتر چاپ‌شده‌ی کامل شعرهایش را با دست‌های خود لمس کند. آن‌قدر نماند تا جوانی در خیابان کتاب او را به دست گیرد و به سویش بدود و با حرارتی تاثیرگذار بگوید:

– من کتاب تو را به‌سان نامم همراه خود به هر جایی می‌برم. من از راهروهای پیچ در پیچ «افسانه»ات عشق را تعریفی دیگرگونه‌ یافتم. بی‌شک شعر تو زبان عشق و اعتراض نسل من است. نیما نیز که دلش ناگهان گرم می‌شد با تمام وجود، شادمانه فریاد می‌زد:

– شما را گفتم ‌یک نفر، تنها ‌یک نفر کافی است تا درخت رنجم را به بار بنشاند. باید به عالیه نیز خبر دهم که بداند بیهوده نجنگیدیم.

نیمای ‌یوش! کاش این‌جا بودی تا ببینی که نوادگان دشمنانت که روزگاری نه چندان دور به خاطر شعرت تمام دشنام‌های زمین را به سویت می‌خواندند، اکنون در کتابخانه‌های کوچک‌شان اگر هیچ نباشد، دفتری از شعر نیمایی هست. تو نیز همین را می‌خواستی. اگر چه دفتری از تو نباشد. بزرگوار درخت رنج‌ات به بار نشست. به عالیه خانم نیز بگو، شاد می‌شود. نیمای عزیز! نمی‌دانم شاید خوب شد که مُردی و نیستی که ببینی بیش‌تر مردمان دیارت، حتی‌ یک قطعه، حتی‌ یک سطر، از شعرهای تو را نخوانده‌اند. می‌دانم دلت بزرگ است و انتظاری هم نداری.

نیمای درّه‌های ‌یوش! اینجا کسی در انتظار تو نیست. نگران کِه هستی؟ ما؟ خیالت راحت. ما آن‌قدر خوشیم که حتی وقت نمی‌کنیم که غبار از  کتاب شعرت بزداییم. آن‌قدر دلخوشیم که تا چندی دگر در‌ یادمان کم‌رنگ می‌شوی. غمگین نباش، بی‌شک فراموش نمی‌شوی؛ چراکه شعر نیمایی، نام پدرش را چون تابوت بر دوش می‌کشد. آن‌قدر خوشبختیم که یادمان خواهد رفت، به کودکان فردامان بگوییم «نیما» که بود، ولی آن روز بی‌شک فراموش می‌شوی. به دل نگیر. قول می‌دهیم که زود به دیدنت بیاییم و اگر آن وقت آن‌قدر زنده نبودیم که بخواهیم فراموشت کنیم، کلاغ شعرت را در حیات خالی خیال‌مان می‌پرانیم. چه لذتی دارد، غارغار یک کلاغ، وقتی که مغزمان از روزمرگی و تکرار بیهوده‌ی زندگی، سنگ گشته است.*

نگاهی مختصر به قصه‌گویی نیمای شاعر

راوی دردهای بی‌نام و گم‌شده

 

نیما صورتگر لحظه‌های خوب و ناخوب است. او می‌بیند و دست روی درد و بی‌دردی می‌گذارد- درد و بی‌دردی که یا حس نمی‌کنیم و یا تحمل گزندگیش را نداریم و به فراموشی‌اش می‌گذاریم. نیما، اما آن‌ها را به یاد می‌سپارد و به تصویر کلام می‌کشد و آن‌ها را با شعرش فریاد می‌کند:

« آه! می‌گویند: چون بگذشت روزی، / بگذرد هر چیز یا آن روز. /  باز می‌گویند خوابی هست کار زندگانی؛ / زان نباید یاد کردن، خاطر خود را؛ بی سبب ناشاد کردن. / بر خلاف باوه مردم، / پیش چشم من و لیکن، /  نگذرد چیزی بدون سوز؛ / می‌کشم تصویر آن را، یاد من می‌آید از آن روز! »

نیما شاید در دیدارهای نخستین گنگ و مبهم و مرموز باشد، اما اگر از خویش رها شوی و لحظه‌هایت را به دنیای اسرار آمیز او بسپاری؛ آن وقت می‌شود فهمید که چقدر آشناست و از دیروزی که آغازش را نمی‌دانی او را شناخته‌ای و حرف‌ها و تصاویرش در ذهنت از دیری دور، زنگ می‌زند و نقش دارد. زبان او، زبان ناب طبیعت است. طبیعت بکری که همیشه گنگ و وهم‌آمیز است و با رنگ‌آمیزی مه‌اندوده اثیری که تو را مبهوت می‌کند.

نیمای شاعر همین رنگ‌ها را لحظه‌به‌لحظه از جلو چشمت عبور می‌دهد. طبیعت – این بزرگ‌ترین چشم‌انداز – تنها دیدگاهی است که نیما در آن حل شده؛ پس به آن زبان است که زمان و مکان هر چیز موجود را به تو نشان می‌دهد. با همان ابهام و ملموسی یا به قول سهراب سپهری: «تو را ترسی شفاف فرا می‌گیرد»:

«ماخ اولا پیکره‌ی رود بلند / می‌رود نامعلوم /  می‌خروشد هر دم /  می‌جهاند تن، از سنگ به سنگ، /  چون فراری شده‌یی / (که نمی‌جوید راه هموار) / می‌تند سوی نشیب / می‌شتابد به فراز / می‌رود بی‌سامان؛ /  با شب تیره، چو دیوانه که با دیوانه. / رفته دیری‌ست به راهی کاو راست / بسته با جوی فراوان پیوند /  نیست – دیری ‌ست –  بر او کس نگران / و اوست در کار سراییدن گنگ /  و اوفتاده است ز چشم دگران /  بر سر دامن این ویرانه. /  با سراییدن گنگ آبش / ز آشنایی «ماخ اولا» راست پیام /  وز ره مقصد معلومش حرف. / می‌رود لیکن او / به هر آن ره که بر  آن می‌گذرد / هجو بیگانه که بر بیگانه. / می‌رود نامعلوم / می‌خروشد هر دم / تا کجاش آبشخور / همچون بیرون شده‌گان از خانه.»

«ماخ اولا» نام تنگه‌ای‌ست نزدیک یوش، نیما هر سال که به یوش می‌رفت قاعدتاً ساعتی را در آن‌جا می‌ماند که استراحتی کند و تماشای این رود با خروش موج‌گونه‌اش انگار بر تپش قلب پیرمرد می‌افزود که این‌گونه‌اش تصویر می‌کند و این ماخ اولایی ا‌ست که ما شاید آن را ندیده باشیم؛ اما با این چنین تصویری که نیما از آن دارد، با تمام وجود آن را درک می‌کنیم. گاهی مثل این است که شاعر دوربین به دست گرفته‌است و زمان و مکان را با تمام جزئیات چشم و ذهن نوازش ثبت می‌کند. بی‌آن‌که حتی احساس و فکر بازیگرانش از قلم بیفتد. او قصه‌گوی شاعری ا‌ست که جهان شعرش در مسیر داستان زندگی آدم‌ها تعریف و تصویر می‌شود.

در «کار شب پا» نمی‌توان جزئی از قلم افتاده را پیدا کرد. «شب پا» مرد قصه آدم‌هایی است که او در دیارش زیاد می‌بیند و زندگی تماماً رئالیستی این مرد در یک برش یک شبه از زمان؛ یک تراژدی ا‌ست. تصویر لحظه‌هایی که نیما گفته بود: «نمی‌تواند از یادشان غافل باشد.» تصویری از زندگی با ظرافت‌های روایی و هنرمندانه نیما.

«شب پا» در مازندران به کسی گفته می‌شود که باید شب‌ها مزرعه را پاسداری کند. که مبادا گراز به آیش – مزرعه- بزند و دار و ندار زارع را به هیچ بکشاند. او باید شب، زنده‌داری و روز را هم در مزرعه کار کند. شب را در تنهایی و تاریکی و سکوت – سکوت خوف‌آور – به سر برد و هر صدایی: «نکند این خوک باشد»؛ و هر سایه‌ای: «نکند این گرازی باشد»:

«ماه می‌تابد، رود است آرام / بر سر شاخه «اوجا۱»، «تیرنگ ۲» / دم بیاویخته، در خواب فرو رفته ولی در آیش / کار شب پا نه هنوز است تمام. / می‌دمد گاه به شاخ / گاه می‌کوبد بر طبل به چوب / و ندر آن تیرگی وحشت‌زا / نه صدایی است بجز این کز اوست. / هول غالب همه چیزی مغلوب / می‌رود دوکی، این هیکل اوست. / می‌رمد سایه‌ای، این است گراز. / خواب آسوده، به چشمان خسته، / هر دمی ‌با خود می‌گوید باز: / «چه شب موذی و گرمی‌و دراز!» و در ادامه دیگران را وارد شعرش می‌کند: «تازه مرده است زنم / گرسنه مانده دوتایی بچه‌هام / نیست در کپه ما مشت برنج / بکنم، با چه زبانشان آرام؟ /»

و داستان ادامه دارد و او هنوز به آتش خیره مانده‌است و از گرمی ‌شب و هجوم پشه‌هایی که بر سرش می‌کوبند گیج است و بعد نوبت کوبیدن طبل است که وحشت شب را در خودش تسکین بدهد، اما هیچ چیز نمی‌تواند این سنگینی را مسکنی باشد و توامان فکر و خیال است که گاه او را به خانه می‌برد و گاه به آتش بر می‌گرداند، اما یک‌باره به خود نهیب می‌زند که:  «… مرد /  برو آنجا به سراغ آن‌ها / در کجا خوابیده /  به کجا یا شده‌اند … »

اما تکلیف آیش با گراز‌ها چیست؟ مرد مردد است و تکرار صحنه‌ها، تأکید بر فضای دلشوره‌آور است و شاعر این یک‌نواختی مدام را همراه با دلهره در ذهن مخاطبش می‌نشاند. فضایی دلهره‌آور و یکنواخت که تصویری است گویا از شبی از شب‌های شب پا و دغدغه‌ای که مدام خاطرش را مشغول کرده است. این مضمون در عین یک‌نواختی مخاطب را خسته نمی‌کند؛ چراکه عناصر دیگری از پی آن می‌آید که فضا را رنگ دیگری می‌زند. عناصری مثل«دالنگ» – سگ شب پا- که از سر شب با شب پاست و شاعر در این فضای خواب‌زده و رخوت‌ناک سگ را نیز در خواب تصویر می‌کند. شب پا سگ را مخاطب قرا داده می‌گوید:

«آی دالنگ. دالنگ!» صدا می‌زند او / سگ خود را به بر خود. «دالنگ» … / نه کسی و نه سگی همدم او / بینجگر انجا تنها / چون دگر همکاران … / دالنگ. دالنگ. گرسنه او هم در خواب»

و نهایتاً مرد تحمل ماندن ندارد. عزم رفتن می‌کند تا بچه‌های مادرمرده‌اش را که تنها و گرسنه مانده‌اند ببیند. شاید دمی ‌آرام گیرد، اما در این خواب‌زدگی مرگ‌آور فضا و جهان، بچه‌ها سرد و یخ‌کرده به خاموشی خوابیده‌اند. گویی جهان یک‌سر در خواب مرگ فرورفته، اما قصه همین جا تمام نمی‌شود. شب پا می‌داند که این قصه ادامه دارد. چون از منظر نگاه او دنیا گوری است که همه‌چیز را در خود فرو می‌برد و آسمان لحدی، لعنتی ا‌ست بر همه بود‌ها و نبودها. جایی که عشق و انسان بودن در هیچ، هیچ می‌شود و مرگ بر همه چیز مسلط، اما زندگی ادامه دارد و باید رفت تا … .

« … بچه‌هایت مرده‌اند. / پدر، اما برگرد/ خوک‌ها آمده‌اند / بینج را خورده‌اند …» و شب پا می‌رود و ادامه کار و زندگی. بچه‌ها اگر مرده‌اند «هیچ طوری نشده»، حالا مسأله «خوک‌ها» هستند و «آیش». داستان مثل پرگاری بر دایره خویش می‌گردد و به نقطه آغاز باز می‌گردد.

«… کار هر چیز تمام است بریده است دوام / لیک در ایش، / کار شب پا نه هنوز است تمام!»

نیما، از منظر جامعه‌شناسانه، داستانی تلخ را به زبان شعر به پایان می‌رساند که نشان‌دهنده جهان‌بینی نیما و نگاه ژرف او به جهان و هستی است. پایان او آغاز یک پیشنهاد و راه جدید برای یافتن و مشاهده و کشف مردم و رنج‌های آنان است. نیما به دور از سیاهی‌ها و اباطیل تصنعی، زندگی را به تصویر می‌کشد که بخشی از تاریخ و فرهنگ این سرزمین را تشکیل می‌دهد. او راوی قصه‌هایی از جنس دردهایی کهن در قالب بیانی نو و زبانی تازه است و به گفته جلال آل‌احمد: «نیما شاعرِ دردهای بی‌نام و گم‌شده است.»  او نه تنها پدر شعر نو پارسی است، بلکه آغازگر نگاه ژرف به انسان حاشیه و انسان «تیپاخورده رنجور» جامعه است. نیما در شعرهایش رخ می‌دهد. شادی، ناشادی، درد و دوری نیما همه و همه مثل واقعه‌ای در شعرش اتفاق می‌افتد. او در پس «زمینی ابری» و «خانه‌ای ابری»؛ ابری که هر دم انتظار بارانی سیل‌آسا را می‌توان از آن داشت، در رویاهایش به روزهای دیروز، روزهای آفتابی و روشن پناه می‌برد. او به دور از آن آرمان‌شهر گمشده ، به دنبال دنیایی است که بشود دمی‌ در آن به آرامی ‌و آرامش روزگار گذرانید. جایی که به روستای روزهای کودکی‌اش؛ یوش نزدیک باشد. این جدا مانده‌گی ا‌ست که شعر نیما و دنیای نیما را می‌سازد. تا سرانجام در نقطه وصل به دیروز، در یوش به ابدیت آرام و آفتابی‌اش بپیوندد. نیما همپای «شب پا»  روزها را به شب و شب‌ها را به روز گره زده تا «آفتاب نخستین» طلوع کند! *

  1. « اوجا»؛ نام درختی است از خانواده «نارون»
  2. «تیرنگ» یا «تورنگ» به زبان تبری و گیل به قرقاول می‌گویند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *