سکوت نمی شِکَنَد

محمد مهدی مرادی

پاییز،

سکوت نمی‌شِکند باز امسال.

هنوز،

یادگار ِ تشییع ِ دو فانوس و یک شمع و یک روزن،

تب‌دار ِ قابِ طاقچه‌ای‌ست

 گوشه آویز ِ خِشتِ تکلیف.

عجب که در هبوطِ پُشتوانه‌ها،

     -من-

  تاربافِ تابوتِ ما شده‌ام.

من از سکوت چه می‌شناسم،

جز طلیعه‌ی دوباره‌ی فرش و قطره‌های سُرخی ِ پیکر؟

وفاتِ زمزمه‌های نوجوانانه‌ی من و تو،

-دیرسالی‌ست-

به رسم ِ اسکناس‌های تانخورده،

شادباش ِ جشن ِ داربان است و بس!

چه می شناسی از سکوت؟

سکوت:

تکوین ِ سایه بُردن به ژرفِ یخ‌بسته‌ی برف؛

سکوت:

طنابِ زربافِ پیراهن ِ هم بند، بر گلوگاهِ آواز؛

سکوت:

من و تو و ما و ماها، زنجیره‌ی “والعصر” تیر؛

عجب که در هبوطِ پُشتوانه‌ها،

-من-

قصیده چین ِ دیوانِ نزّلنا شده‌ام.

مکافاتِ داغ می‌کِشم امسال؛

باز

تشریع ِ زرد است و پیرهَراس ِ عُریانی.

نخ نما کلام چنته دارم

امّا

عجب که در عصر ِ هبوطِِ پشتوانه‌ها

و در پس ِ قیام ِ ادّعا و خدا،

-من-

مرثیه‌گوی عاشورای فردا شده‌ام.

 

محمد مهدی مرادی

پاییز ۸۷

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *