کران گمشده ( ماجرای شانگری لا )

جیمز هیلتون در سال ۱۹۰۰ میلادی در لی واقع در لانکاشایر انگلستان زاده شد. او در دانشگاه کمبریج تحصیل کرد و خیلی زود به حرفه نویسندگی روی آورد. نخستین رمان او با عنوان خود کاترین در ۱۹۲۰ منتشر شد. جیمز هیلتون نویسنده موفقی بود و بسیاری از کارهای او تبدیل به فیلم‌های سینمایی شد. از قابل توجه‌ترین این آثار می‌توان به افق گمشده (۱۹۳۳) که جایزهٔ هاوثورندن را نیز در ۱۹۳۴ دریافت داشت و خداحافظ آقای چیپس (۱۹۳۴) اشاره نمود.جیمز هیلتون در ۱۹۳۵ از انگلستان به ایالات متحده آمریکا مهاجرت نمود و در آنجا ساکن شد. او دوبار ازدواج نمود که هر دو منجر به جدایی شد. هیلتون در ۲۰ دسامبر ۱۹۵۴ بر اثر سرطان کبد در کالیفرنیا درگذشت.


خلاصه کتاب کران گمشده :

رابرت کانوی دیپلمات و نویسنده ای که شایدوزیرخارجه بعدی انگلستان می شد جان نود شهروند بریتانیایی را طی انقلاب چین نجات داد . اووبرادرش جرج کانوی و اسکندر لووت دیرینه شناس و کارخانه دار فراری هنری برنارد و گلوریا استون مبتلا به سل به سختی با هواپیما ازروی باند فرودگاه شانگهای هواپیمایی را ربوده و گریختند .

بعد از یک سفر طولانی دچار حادثه شده و در اعماق کوههای تبت سقوط کردند . با مرگ خلبانشان گروه امید به نجات خود را از دست داد . اما خیلی زود چانگ ، یک لامای شانگری لایی با باربرهایش از راه رسید و آنها را با خود به شانگری لا برد . یک دره محصور و اسرارآمیز در دل کوه ها .

شب هنگام چانگ به آنها گفت که شانگری لا هیچ ارتباطی با جهان بیرون ندارد آن هم به ندرت برای استفاده از باربرها . بقیه از این حرف نگران شدند اما رابرت خیلی زود حس کرد که در خانه خود هست . او و چانگ چانه شان به گفتگو گرم شد و چانگ به او گفت که شانگری لا بیش از دویست سال پیش توسط خردمندی بلژیکی به نام پدر پرال بنیان نهاده شده ( البته در کتاب کران گمشده که به فارسی ترجمه شده ملیت پرال لوکزامبورگی معرفی می شود . م ) . بعد از شام برادر رابرت ، جرج که از این وضعیت خشمگین بود به فکر آدم ربایی افتاد ؛ او تفنگی برداشت و رفت که چانگ را پیدا کند .رابرت جلوی او را گرفت اما وقتی چانگ برگشت بقیه او را تهدید کردند که تا روشن شدن حقیقت زندانیش خواهند کرد و کار که به اینجا کشید ، چانگ رابرت را به دیدن لامای اعظم برد .


رابرت وقتی فهمید که لامای اعظم کسی نیست جز همان پدرپرال ،هم ترسید و هم مات و مبهوت ماند . کسی که بیش از دویست سال از عمرش می گذشت . او خیلی زود تحت تاثیر حرفهای پدر پرال درباره ماموریت شانگری لا در خصوص گسترش عشق برادرانه و نجات گنجینه های دنیا از نابودی قرارگرفت . روز بعد رابرت به دره ماه نیلگون رفت . وساندرای زیبای شانگری لا را پیدا کرد . او نظر پدر پرال را تایید می کند و می گویدکه ربودن رابرت نظر او بوده چون کتابهایش آکنده از اصول آرمانگرایانه ای هستند که شانگری لا بر اساس آنها بنا شده . چند هفته ای گذشت و تمامی گروه از این شرایط خوشحال و راضی بودند جز جرج که دوستیش با عشق به ماریای جوان آغاز شده بود .

چانگ به رابرت می گوید که ماریا در واقع بیش از شصت سال سنش است و اگر او از شانگری لا همراه جرج برود قدرت جوانی اش را از دست خواهد داد و خیلی زود پیر شده و می میرد . در گیرودار بحث رابرت و چانگ بر سر ماریا جرج دیگر طاقت نیاورد و به چانگ گفت که او می داند که باربرها رشوه گرفته اند تا به مسافرهای ربوده شده کمک نکنند اما او هر طور شده آنجا را ترک خواهد کرد .
رابرت بین ماندن در شانگری لا یا کمک به برادرش سرگردان مانده بود پس نزد پرال رفت تا به راهی پیش پایش بگذارد وپرال هم حرفهای عجیبی به او زد و در پیش چشمش درگذشت . ( اینکه پرال به او چه گفته را در کتاب می توانید مطالعه کنید . م )

در این گیرودار جرج سعی کرد که گلوریا و برنارد و لووت را متقاعد به ترک آنجا کند اما آنها گفتند که از آنجا راضی هستند ومی خواهند بمانند . جرج بازهم به رابرت اصرار کرد که باربرها آماده هستند وآنها می توانند هر چه سریعتر آنجا را ترک کنند . رابرت توضیح می دهد که طبق گفته های پرال فلسفه ای پشت شانگری لا نهفته است اما جرج ماریا را فراخواند و او عقیده جرج را تایید کرد که لاماهای دیوانه او را دزدیده اند و به زور در شانگری لا نگهداشته اند . ماجرای ماریا ، رابرت را منقلب کرد و او هم تصمیم گرفت که با آنها از شانگری لا برود . هرچه در این سفر دشوار جلوتر می رفتند باربرها رابرت و جرج و ماریا را بیشترپشت سر می گذاشتند و حتی از آنها برای هدف تمرینی استفاده می کردند . اما یکبار که باربرها شروع به تیراندازی کردند یکی از تفنگهایشان به اصطلاح پس زد و منفجرشد و این باعث تحریک بهمن شده و برف سرازیر می شود و آنها را دفن می کند . با تمام این مشکلات آنها به راه خود ادامه می دهند . وقتی به اندازه کافی از شانگری لا دور می شوند ماریا سن واقعی اش معلوم شده و می میرد . جرج که از دیدن تغییر قیافه و تبدیل ماریا دچار جنون شده خود را از یک صخره پرت می کند و می میرد اما رابرت به راهش ادامه می دهد تا در نهایت به یک روستا می رسد . تلگرافهایی به نخست وزیر انگلستان می رسد که بعد ا پیدا شدن رابرت در حالیکه لرد گینزفورد همراهیش می کرده دچار فراموشی شده . اما بعد که رابرت حافظه اش بر می گردد می گوید می خواهد به شانگری لا برگردد و فرار می کند .

بعد از ده ما جستجو برای یافتن رابرت ، گینزفورد جستجو را رها کرده وبه لندن برمی گردد . او به اعضاء کلوپش در مورد ماجراهای شگفت انگیز رابرت می گوید اینکه او کوشیده کران گمشده اش را بیابد . رابرت باردیگر کوه ها را در می نوردد و به ساندرا ملحق می شود ورویای صلح و آرامشش تحقق پیدا می کند .

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *