جنگ جهانی دوم؛ دستمال‌های پارچه‌ای برای پنهان کردن نقشه فرار

در جنگ جهانی دوم، نقشه‌های سرّی روی دستمال‌های جیبی چاپ می‌شد تا نیروهای متّفقین در پشت خطوط دشمن بتوانند از آنها استفاده کنند.

گرامی داشتن دستمال‌های پارچه‌ای کهنه پدر ‌همسرم شاید به نظر کاری ناخوشایند باشد اما در دل آنها رازی نهفته است.

این دستمال‌های ساده و کهنه، نقشه‌های زمان جنگ هستند که تصویر‌گر مرز‌های قدیمی و جنگ‌ها و درگیری‌های اروپا هستند.

فکرش را هم نکنید که بخواهید در آنها فین کنید و دماغ‌تان را پاک کنید، این کار به معنی از دست دادن یک راه فرار مهم، گذر‌گاه کوهستانی، کوره‌راه یا فرودگاهی کوچک است.

نقشه‌های روی دستمال‌ها که تاریخ‌نویسان به آنها “نقشه‌های فرار و گریز” هم می‌گفتند در سال‌های جنگ جهانی دوم از سوی نیرو‌های متّفقین استفاده می‌شد. یکی از آنها هوارد واکر پدرهمسر ۹۴‌ساله من است که از ۲۰ سالگی در نیروی هوایی اتریش بر فراز ایتالیا و یوگسلاوی سابق پرواز می‌کرده است.

 

از سال ۱۹۴۱ تا سال ۱۹۴۵ این نقشه‌ها تا شده در جیب کتش بوده‌اند. افراد دیگر آنها را درلایی کت‌شان یا داخل چکمه‌های‌شان پنهان می‌کردند. حالا سه تا از دستمال‌های هوارد در قاب‌های شیشه‌ای بر دیوار اتاق نشیمن آویخته شده است، به یادگار روزهای جنگ.

او به من گفت: ” اگر ما با چتر در آن سوی خطوط دشمن فرود می‌آمدیم یا هواپیمای‌مان سقوط می‌کرد، این دستمال‌ها به ما نوعی اطمینان و قوت‌قلب می‌بخشیدند که می‌توانیم به نقاط امن بازگردیم”.

نقشه‌های هوارد دو رو بودند و هر طرف نقشه جداگانه‌ای داشت. روی یکی مجارستان و رومانی و ایتالیا و بر دیگری دریای اژه و یونان، ترکیه و مجمع‌الجزایر سیکلدیز یونان با همه شهر‌ها و رودخانه‌ها و کوه‌ها بود. در طرف دیگر آنها نقشه چکمه‌ای ایتالیا که شهر‌های رم، سیسیل، ساردنی و ناپل در آن مشخص بود. در سومی هم یوگسلاوی و شمال ایتالیا به تصویر کشیده شده بودند. در جزئیات نقشه‌برداری آنها می‌شد راه‌ها و مرز‌ها را به خوبی مشاهده کرد.

همه این نقشه‌ها حتی به اندازه نیم‌متر مربع هم نمی‌شد و جنس آنها از پارچه ابریشمی بود که به راحتی تا می‌شد و به راحتی بدون اینکه پاره و فرسوده شود یا صدایی بدهد می‌شد آنها را باز کرد و دید. اوایل جنگ نقشه‌ها گاهی روی کاغذ‌هایی که از برگ‌ درخت شاه‌توت درست شده بود، چاپ می‌شد چون نسبت به کاغذ معمولی دوام بیشتری داشت. در نیمه‌های دهه ۱۹۴۰ وقتی ابریشم، کالای گران‌قیمتی شد، از پارچه‌هایی با الیاف مصنوعی مثل ابریشم مصنوعی به جای آن استفاده کردند.

وظیفه اصلی هوارد در جنگ، انداختن محموله‌های اسلحه، مواد‌منفجره، غذا و لباس برای پارتیزان‌ها در یوگسلاوی، ایتالیا و یونان بود تا بازگشت و عقب‌نشینی آلمان‌ها را که مشغول جنگ با روس‌ها بودند به تعویق بیاندازند. در طول جنگ، اغلب مورد تیر‌اندازی قرار می‌گرفتند، او هنوز هراس شب‌های مأموریت را خوب به‌خاطر دارد.

هوارد می‌گفت:”از صدای انفجار مافوق‌صوتی دلت فرو‌می‌ریخت، بعد از آن صدای انفجار بسیار کوبنده‌ای می‌شنیدی، سپس دود تیره و غلیظ ومتراکمی به هوا بلند می‌شد، البته مسلم است که بر‌فراز منطقه دشمن بودیم اما این که مطلقاً نمی‌دانستیم در کجا هستیم اعصاب‌مان را خرد می‌کرد بخصوص در شب”.

او چنین تعریف می‌کرد و توضیح می‌داد که در بسیاری موارد بحران‌های جهانی هنوز هم وجود دارد، فقط بر سردیگران می‌آید: “امروزه اروپا کاملاً فرق کرده است، مرز‌ها و دولت‌های متفق و همدست دگرگون شده‌اند اما هر بار به آن دستمال‌ها نگاه می‌کنم، همه آن بلاهت جهانی جنگ دوباره در نظرم می‌آید، همه آن کشتار‌ها، از بعضی جهات می‌توان گفت جنگ هرگز به پایان نرسیده است”.

چند سال پیش وقتی به ایتالیا سفر کردم یاد حرف‌های هوارد افتادم، ایتالیایی که با تصویری که روی آن دستمال‌ها بود زمین‌ تا آسمان فرق داشت.

همانطور که درخیابان‌های باریک شهر قدیمی ناپل قدم می‌زدم، به محله‌هایی در نزدیکی بازار شهر رسیدم که گردشگرانی در خیابان‌های آن می‌چرخیدند. هنوز می‌توانستم آثار و شواهدی را در آنجا ببینم که نشان می‌داد این شهر در معرض بیشتر بمباران‌ها در طول جنگ جهانی دوم بوده است و این بر بدنه بسیاری از ساختمان‌ها مشهود بود.

راه خود را از کنار چند کتابفروشی قدیمی و نادر و چند آپارتمان به سوی خیابان اصلی و تاریخی شهر ادامه دادم. در یک طرف خیابانی با مجموعه‌ای از پیکره‌های چوبی از “روان‌‌های تنها” در برزخ متعلق به کلیسای کاتولیک قرار داشت. آنها را در محفظه‌های شیشه‌ای قرار داده بودند محفظه‌هایی که هر کدام به اندازه یک جعبه کفش بود. با شعله‌های سرخ و نارنجی که بر پای آنها نقاشی کرده بودند. شعله‌ها بر پا‌های آن آدمک‌های کوچک زبانه می‌کشید در حالی ترس آنها را در کام خود کشیده بود. این پیکره‌های کنده‌کاری‌شده بر چوب مرا یاد پدر همسرم که در زمان جنگ در این کشور بود انداخت. زمانی که جهان در شعله‌های جنگ می‌سوخت و آدم‌ها هیچ دورنمای روشنی از آینده نداشتند.

به کلیسای کاتولیک دوران باروک رسیدم که به “کلیسای برزخ” هم معروف است چون برای این ساخته شده است که مردم در آن برای افرادی که در برزخ مانده‌اند، دعا کنند. داخل کلیسا، همانطور که در نور کمرنگ عصر‌گاهی در میان سنگ‌های سردی که مرا احاطه کرده بود، نشسته بودم از هیجان تیره پشتم لرزید. درست مثل روحی تنها، این کلیسا به بهترین وجهی به رهگذران از وحشتی که این بخش از جهان از سر گذرانده است آگاهی می‌دهد و ذهن آنها را بر‌می‌آشوبد.

مجسمه‌هایی از جمجمه‌ها که با حدقه‌های بی‌چشم‌شان از بالا به من خیره شده بودند و نقاشی‌ها ونقش‌برجسته‌های اسکلت‌های بالدار که بر فراز سرم می‌چرخیدند. همه یادآور‌ برزخی بودند که در آن اسیر هستیم. برزخی میان جنگ “کهن” و جنگ “نو” و من فکر می‌کردم در زمان جنگ آدم‌ها چه احساسی داشتند وقتی اصلاً نمی‌دانی تا چند دقیقه دیگر زنده می‌مانی یا می‌میری.

من به هوارد و گروهش فکر می‌کردم که در دوران جنگ در مأموریت‌های شبانه‌شان بر فراز این کشور پرواز می‌کردند و بیم و هراسی که در دل داشتند. از دید من این کلیسای “برزخ”، با این همه آرایه‌های هولناک و مجسمه‌ها و نقش‌های هراس‌آور از نیاز انسان به آرامش و اطمینان خبر می‌دهد و از امید زندگی بهتری در آینده، راهی برای گریز از رنج و درد.

برای خدمه پرواز متفقین در طول جنگ، قوت‌قلب و اطمینان فقط با نقشه‌های روی دستمال‌ها به دست نمی‌آمد، بلکه همه آنها یک “کیف بقا” داشتند. آنطور که هوارد تعریف می‌کرد در این کیف یک بسته حبه‌های قند با انرژی بالا، قرص‌های تصفیه آب، شانه، نخ و قلاب ماهیگیری، چاقوی جیبی با دربازکن، سوزن و نخ و تیغ قرار داشت. آخری در کشوری که گم شده‌ای و ریش داشتن در آن مرسوم نیست، بسیار مهم بود. به‌هیچ‌وجه نباید کاری می‌کردی که به چشم بیایی.

در این کیف هم‌چنین یک جفت جوراب قرار داشت، برای مواقعی که ناچار بودی پس از سقوط مسافت زیادی را پیاده بروی و جوراب‌هایت از عرق خیس می‌شد. شاید از همه اینها مهم‌تر دگمه‌هایی بود که یک طرف آن دانه‌های فسفری شب‌تاب داشت و سمت شمال را نشان می‌داد. این دگمه‌ها با آهن‌ربای داخل‌شان این کار را انجام می‌دادند و بر لباس‌های خدمه پرواز در آن زمان دوخته می‌شدند.

به نظر هوراد این کیف‌های بقا و نقشه‌ها بیش از آنکه اهمیت عملی و کاربردی داشته باشند اهمیت روانی و روحی داشتند. هر‌چند همه افراد گروه او از جنگ جان سالم به در بردند و نیازی به استفاده از نقشه‌های دستمالی پیدا نکردند. اینها همه گنجینه‌های امید بود که ذهن آدم‌ها را برای “گریز‌یابی” آماده نگه می‌داشت، همه اینها شما را آماده می‌کرد که در بدترین شرایط خودتان را نبازید.

وقتی به ملبورن برگشتم،به دیدار هوارد رفتم و او برای من از درس‌هایی که از جنگ آموخته بود گفت، درس‌هایی در مورد این که چگونه راهت را گم نکنی.

“شوخ‌طبعی را فراموش نکن و همیشه کیف بقا را با خود داشته باش”

اما مهم‌تر از هرچیز دیگری، او به من یادآوری کرد که همیشه به خاطر داشته باشم که آدم‌ها بسیار مهم‌تر از سیاست یا ایدئولوژی‌ها هستند. رهبران جهان هنوز در حال بگو‌مگو و بحث‌وجدل هستند که چه کسی دوست آنها و چه کسی دشمن آنهاست، یا چه پایتخت‌ها و مرز‌هایی باید ایجاد شوند، اما نقشه‌های مرز‌های میان کشور‌ها به زودی به‌درد‌نخور و دور‌انداختنی خواهند شد درست مثل دستمالی که دور بیاندازی.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *