بذر ستاره ای

مری گفت:

من خیلی خوشحالم که کسایی مثل خودمو پیدا کردم .همیشه یه حسی داشتم.اولا فکر میکردم خون اشامم و حتی ت و همین سایت گفتم که خون اشامم.ولی بعد فهمیدم علاقه شدیدی به ستاره هاو ماموریتی که به یادش نمیارم و بقیه چیزا اط علایم خون تشام بودن نیست.
بنظرم باید از یه راهی باهم ارتباط برقرار کنیم.
دست نکشین… وظیفه ماست که از بقیه محافظت کنیم

حالا هرچی گفت:

چه جوری میشه برگشت؟؟؟ منو به زور فرستادن

Mideo گفت:

سلام خوشحالم که افراد دیگه ای مثل خودم رو میبینم
من از کودکی حدود ۵ و ۶ سالگی تناقضات دین یا اعتقادات مردم و به زبون میاوردم و زیر سوال میبردم همیشه میدونستم حقیقت هر چه که هست اینی که مردم بهش ایمان دارند نیست ، از کودکی حضور افراد نگهبان رو برای خودم حس میکردم گاهی با نگاه های یک فرد غریبه که به ذهن من آشنا بود انرژی بالایی میگرفتم در صورتی که اگر از هرکس دیگه ای نگاه اینطوری دریافت میکردم به شدت عصبانی میشدم تجربه های زیادی داشتم در کودکی حدود یک سال و نیم پیش به آگاهی رسیدم ولی از قبلش حتی خیلی چیز هارو از همان کودکی میدانستم همینطور بخش جالب اینجاست که چهره ب من شبیه هیج یک از افراد خانواده ام نیست خیلی ها میگن کمی به مادرم و بعضی عوامل چهره ام به پدرم شباهت داره اما کلیت چهره من رو به هیچ کس نمیشه شباهت داد همیشه با وجود دوستان زیادی که داشتم احساس تنهایی میکردم همیشه میگفتم با این آدما فرق دارم به این فکر میکنم که پس کی اونا یعنی هم نوع های واقعی ای من به دنبال من میان من شعر مینویسم و میخونم توی سبک های ار اند بی و رپ و همیشه توی شعرام به طور ناخودآگاه از این عشق و تفاوتی که من با این دنیا و انسان ها دارم مینویسم همیشه فکر میکنم‌ که آمدن من بحر چیزی بوده فکر میکنم آمده ام تا انسان هارا آگاه کنم تا به انسان ها چیزهای خوبی یاد بدم تا تعادل برقرار کنم تا بینهایت بودن رو نشون بدم برای همین وارد خوانندگی شدم تا بتونم اینو به افراد بیشتری داخل شعرام نشون بدم و کد بدم بهشون همیشه با این که اخلاق بدی شاید دارم اما ذات خوبی دارم اگر مغرور هستم غرور به جا دارم و در عین حال به فکر بقیه هم هستم و خوبی میکنم بهشون
گاهی داخل خواب یا در حالت خواب و بیداری کد ها و پیام هایی را به شکل توهم یا خواب دریافت میکنم که منو یه پله جلوتر میبرن اما حرارت بدن من از حالت عادی بالاتر هست که دلیلشو نمیدونم همیشه حتی وقتی کسی با من دست میده متوجه حرارت بسیار بالای بدن من و داغی من میشه
همونطور که گفتم من شباهتی با اعضای خانواده پدری یا مادری ندارم من موهای لَخت طلایی روشن دارم چشمانی با نفوذ دارم ابروهای پرپشت و کشیده دارم که تنها این ها در من وجود دارد
من از کودکی مثل بقیه نبودم چون ماهیت وجود من چیز دیگریست من اومدم یه این سیاره و این دنیا برای انجام کاری حتی زمانی که بنا به دلایلی از زندگی خسته شده بودم از اهدافم خسته بودم باز هم فکر انجام ماموریتم در ذهن من بوده من میدانم ماورای این دنیا از هر لحاظ چیزهایی وجود دارد و من هم برای انجام کاری آمده ام پس این پسری که هیچ گاه مثل بقیه نبوده یه روزی کاراشو انجام میده و اونا میان دنبالش و برمیگرده به ماهیت اصلیش .
من از یه دنیای دیگم
افسانه هارو به چشمم دیدم
من از یه دنیای دیگه اومدم
و از این دنیا نمیرم

Negin گفت:

خیلی وقتا هستش احساس میکنم به اینجا تعلق ندارم احساس میکنم یه کاری و باید انجام بدم اما دقیقا نمیدونم چیه بیشتر وقتا یه خواب هایی میبینم که از واقعیت واقعی تر هستش بیشتر وقتا دلتنگ چیزی جایی یا کسی هستم که میدونم اون جا یا اون شخص برام آشنا هستش اما نمیدونم کی یا چی هستش یا اصلا کجاست اخلاقیاتم با خانوادم زمین تا آسمون فرق داره عاشق ستاره ها و کهکشانم حتی بعضی وقتا بوده که چیزهایی رو ببینم که وقتی با کسی در موردش حرف زدم بهم گفتن چرت و پرت و هزیون میگم و اینها چیزی جز توهمات نیست و خیلی چیزای دیگه
حتی بیشتر وقتا احساس میکنم این بدنی که من توش هستم گنجایش و تحمل حجم من واقعی رو نداره و برام کوچیکه
حتی بعضی وقتا بوده که خواب یه چیزی رو دیدم هرچند،از خواب فرا تر بود و بیشتر شبیه واقعیت بود اما شده که مدت بعد و یا حتی بلافاصله بعد از بیدار شدنم اون اتفاق بی افته
اوایل برام مهم نبود فکر میکردم اتفاقی هستش اما از وقتی به این حالت های غیر عادیم مشکوک شدم که چیز های عجیب و غریب زیادی میدیدم مثل مادربزرگم که بهم گفت باید بره یجای دور و از این ناراحته که ما رو تنها میزاره اینکه بهم گفت متاسفه که فقط میتونه با من خدا حافظی کنه و ازم میخواست تا بجاش با بقیه خداحافظی کنم و…وقتی از خواب پریدم فکر کردم کابوس دیدم و چیزی نیست اما وقتی که زنگ تلفن خونمون بلند شد و خبر مردگ مادربزرگم رو بهمون دادن ترس و وحشت تمام وجودمو گرفت
شاید خیلی هاتون فکر کنه این چیزایی که گفتم چرت و پرت هستش و اصلا واقعیت ندارن اما برای منی که بیشتر عمرم رو باهاش دست و پنجه نرم کردم و با این اتفاقات عجیب غریب بزرگ شدم اینها چیزهایی فرا تر از حرف های الکی هستش
اینکه دمای بدنت سرد تر از حد معمول باشه رطوبت باعث بشه یه مدت رو تو بیمارستان بگذروتی اینکه بعد یه تصادف که همه فکر میکنن دیگه امیدی به زندگیت نیست به طور معجزه آسایی زنده بمونی اینکه بدونی تو باید یه تکلیف از پیش تایین شده رو انجام بدی در صورتی که نمیدونی چیه اینکه از آدمای دور و برت بیزار باشی و تنهایی و خلوت با خودتو بیشتر دوس داشته باشی اینکه یه چیز هایی رو فقط خودت قادر به دیدنشون باشی در صورتی که همه اونو تکذیب میکنن اینکه همه تو دیونه خطاب کنن در صورتی که خودت میدونی چیا دیدی و چیا تجربه میکنی ولی آدمای دور و برت تو رو اونجوری خطاب کنن اینکه دلتنگ کسی و جایی باشی که نمیدونی کجاست اینکه از همه متفاوت باشی و از خیلی چیزا خبر داشته باشی و بیشتر چیزهایی که میگی به واقعیت تبدیل بشه و همه تو رو پیشگو صدا کنن و ازت فرار کنن و تو رو شوم بدونن اینکه احساس کنی چیز خیلی مهمی رو از گذشتت فراموش کردی مثل اینکه روش یه قفل زده شده باشه و بیشتر وقتا دیدن خواب های ترسناکی که خیلی گنگ و نامشخص هست با چیز ها و کسایی که فرا تر از تصوراتت هستن خیلی حس ناجور و بدیه و وقتی که بقیه هم تو رو مسخره میکنن به خاطر اعتقاد به چیز هایی که اونا بهش اعتقادی ندارن و از درکشون فرا تر هستش تورو بیشتر میرنجونه و آزده خاطرت میکنه
قطعا برای اونایی که مثل من هستن تحمل این چیز هایی که شما در باره مون میگید خیلی خیلی سخت هستش شما جای ما نیستین که بدونید چه حالی داره احساس اینکه با همه آدمایی که میشناسی خیلی زیاد فرق داری
شما جای ماها نیستین که درک کنین ما چه زجری میکشیم برای وفق دادن خودمون با محیطی که هستیم
پس لطفا با قضاوتاتون مخصوصا وقتی که شما ما نیستید بیشتر از زندگیمونو سخت نکنید لطفا?