داستان کوتاه بادیه نشینان
شخصی گوید که من عازم سفر شدم و تمام روز را راه می پیمودم ولی به مقصد نرسیدم برای اینکه در آن بیابان مخوف و وحشتناک طعمهء درندگان نشوم بناچار به خیمه ای که در آن حوالی بود پناهنده شدم، در آنجا زنی دیدم خیلی عبوس ، با دیدن من ناراحت شده با کمال بی اعتنائی پرسید : تو کیستی ؟ گفتم مهمان ، گفت: من از مهمان بیزارم !
از آنجا که پناهگاه دیگری برایم نبود ناچار در گوشه ای نشستم او مقداری آرد خمیر کرده و تهیهء نان نموده سپس با مقداری شیر بدون تعارف و با کمال بی اعتنائی و خونسردی مشغول به خوردن شد ، اما طولی نکشید که مردی آمد، همینکه چشمش بر من افتاد با چهره ای خندان و خوشحال گفت آقا شما کیستید ؟ گفتم مهمان، گفت اهلا و سهلا و مرحبا خیلی خوش آمدید مقدمت گرامی باد. سپس پرسید آیا این زن از شما پذیرائی کرد ؟ گفتم نه، مرد با ناراحتی و عصبانیت با چوبی که در دست داشت بعیالش حمله برد و او را از این عمل نکوهش کرد و از من عذرخواهی نمود وگفت همین الان از شما پذیرائی میشود.در این حال از خیمه بیرون رفت و شترم را که در آنجا بسته بود نحر کرد و پوست کرد ومتصل میگفت مهمان محترم است باید پذیرائی شود، من از این پیشامد بیشتر ناراحت شدم ، گفتم من فردا برای ادامهء مسافرتم مرکب ندارم ، خدایا این چه پیش آمد ناگواری بود ، این چه زیان بزرگی بود ، همین که در دل اظهار ناراحتی میکردم،کباب حاضر شد قدری کباب و نان با کمال بی رغبتی تناول کردم و در گوشه ای خوابیدم . صبح شد خواستم از میزبان خداحافظی کنم او از خیمه بیرون رفت و به من گفت شما کمی توقف کنید تا نزد شما برگردم ، منهم حسب الامر ماندم و او رفت و زود برگشت ، در حالیکه مهار ناقه ای را در دست گرفته و آورد و تسلیم من کرد و بی اندازه عذر خواست که دیشب چیزی نبود از شما پذیرائی شود بناچار از شتر شما استفاده گردید ، منهم عذر او را پذیرفتم و سوار شده براه افتادم ، پس از طی مسافت بعیده هنوز به مقصد نرسیده هوا تاریک شد ، در اندیشه بودم که امشب به کجا روم ، ناگهان از دور خیمه ای دیدم ، بدانجا رفته زنی دیدم در بشاشت هر چه تمام نشسته است بر وی سلام دادم و جواب شنیدم گفت شما کیستید ؟ گفتم مهمان ، خیلی خوشحال شد گفت بفرمائید مقدمت بر ما مبارک باشد ، منهم پیاده شده و بدرون خیمه رفتم و او پذیرائی گرمی از من بعمل آورد.
در این هنگام مردی رسید خیلی بدقیافه و عبوس و بداخلاق به من شما کیستید؟ گفتم مهمان ، بی اندازه ناراحت شد و گفت یقین دارم که این عیالم از تو پذیرائی کرد گفتم بلی ، فوری با کمال تغیر به آن زن پرخاش کرد، من خیلی متعجب بودم گفتم آقا مرا سئوالی است و آن اینکه دیشب در خیمه ای مهمان بودم ، آنجا زنی همانند شما و مردی همانند این زن دیدم باین معنی آن مرد دیشب عیالش را به جرم پذیرائی نکردن از من نکوهش کرد و کتک زد ، اما امشب شما این زن را به جرم پذیزائی نکردن جسارت کردید!! خیلی جای تعجب است .
گفت آن زنی که از شما پذیرائی نکرد و از مهمان بیزاری جست خواهر من است و ما از پدری و مادری هستیم که هرگز مهمان به خود راه نمیدادند و این زن که از شما پذیرائی کرد خواهر آن مرد دیشب است که از شما پذیرائی بعمل آورد و اینها از پدر و مادری هستند که با مهمان سر و کار داشته اند.