پیرمرد سپیدمو و خوشسیمای هنر هفتم، با لبخندی که گویا به طرز استادانهای بر گونههایش دوختهاند، پا درون دفتر قانون گذاشت. بیهیچ مَنیت و غروری و با فروتنی تمام، با تکتک بچههای تحریریه دست داد تا مصداق این سخن بزرگان باشد که درخت هر چه پربارتر، افتادهتر.
با دیدنش، همه تصاویر ماندگاری که عمرشان بیش از سن من بود، جلوی چشمانم رژه رفتند. از «خان دایی» فیلم قیصرِ مسعود کیمیایی و «داش حبیب» فیلم سوتهدلان و «کمالالملک» علی حاتمی تا «شبلی» نویسنده در «یک بوس کوچولو» بهمن فرمانآرا.
برای گفتوگو، از نشستن در صدر مجلس امتناع کرد و گوشه دنجتری را برگزید.
برندهشدن سینمای ایران در اسکار، موضوع آغازین گفتوگوی ما بود. استاد در حالی که سینهاش را صاف میکرد، در این زمینه گفت: “جایزه بزرگی که اصغر فرهادی از آن خود کرد، بزرگترین افتخار برای بنده، هنرمندان، هنردوستان و ملت ایران است، چون ثابت میکند، ملت ایران، ملتی بافرهنگ و اهل حق و حقیقت است. متاسفانه حرفهای آقای فرهادی را که من شنیدم، برخی رسانهها تغییر داده بودند. باید دقت کرد قلمی که حضرت حافظ، فردوسی، مولانا، سعدی دست گرفتهاند، حرمت دارد. آنان با این قلم، این آثار ادبی بزرگ را نوشتهاند. بنابراین یا ننویسید، یا اگر مینویسید درست بنویسید.از کوروش کبیر تا اصغر فرهادی
ملت ایران، ملتی بافرهنگ و اهل حق و حقیقت است.
اولا، آقای فرهادی فیلمی ساخته که آنقدر زیبا بوده که به عقیده بنده سخن همه مردم جهان است و به همین دلیل مورد توجه قرار میگیرد. دیگر اینکه، نشاندهنده این است که ملت ایران، همانگونه که بزرگمرد تاریخ بشریت، حضرت رسول (ص) گفتهاند، دانش اگر در ثریا باشد ملت پارس بدان دست خواهند یافت، ملت با عظمتی است. ببینید، حضرت درباره ملتی که هنوز مسلمان نشده، چنین میگفته است. پس آن ارزشی را که ایشان برای ملت ایران قائل بودهاند، قابل توجه است.
ما ملتی بافرهنگ بودهایم، ما کوروش بزرگ را داشتهایم. اکنون برخی میگویند که باید کوروش و دوران هخامنشی را حذف کرد! در مصاحبهای از پرفسوری آلمانی که تخصصش دوران هخامنشی است، خواندم که میگفت، دمکراسیای که در زمان کوروش کبیر در ایران بوده در اروپای غربی امروز به وجود نیامده است. کوروش کبیر میگوید: «هم بدان گونه که بر این خاک زنده زاده شدم، روزی نیز تن خسته اندر این خاک ماندگار خواهم کشید. اینجا مزار مهیای من است. سرزمین مادری، آرامگاه واپسین. پس ای امیران آینده، بدانید شهسواران و شهریاران میمیرند، اما شادمانی مردمان هرگز.» ایشان هزار سال قبل از ظهور اسلام زندگی میکردهاند. این افتخاری است برای ما که ایشان چنین اعمال و رفتاری آنهم در آن روزگار داشتهاند. ذوالقرنین قرآن، ایشان بودهاند. این را که بنده نمیگویم. حال چون عدهای یهودی را از اسارت رهایی بخشیده است، عدهای مخالف ایشان هستند! خب، اینکه به اسرائیل امروز ربطی ندارد. آخر هر چیزی، حساب و کتابی دارد، چون ایشان آن کار را در آن روزگار کرده است، پس کوروش کبیر مقامی ندارد!
بازگردم به سخنم، آقای فرهادی عزیز و همه یارانش که زحمت کشیدند و این فیلم را ساختند، ایرانی بودند. این افتخار بزرگی است برای ما که به حقمان رسیدیم؛ چراکه ما ملت بافرهنگی هستیم.”
استاد، اندوهگین از تنگنظریها و کسانی که اسکار را جایزهای سیاسی میدانند، گفت: “این را در مورد آقای فرهادی میگویم که افتخار میکنم و هزار بار هم میگویم که به وجودشان افتخار میکنم. این حسادتها را کنار بگذاریم. این بدترین چیزی است که بنشینیم و بگوییم این ماجرای سیاسی بوده است و فلان و … . این کار دل است و سیاست با دل فرق میکند. در امر سیاست، دروغ جاری است؛ اما در هنر نه. تولستوی میگوید در یک جامعه راستگوترین افراد، هنرمندان آن جامعهاند. این را تولستوی به درستی میگوید. شما به آثار حکیم توس فردوسی بزرگ، حضرت حافظ، مولانا، سعدی و … بنگرید. کدامشان دروغگو بودهاند؟!
ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم
با پادشه بگو روزی مقدر است
سیاست با دل فرق میکند. در امر سیاست، دروغ جاری است؛ اما در هنر نه. تولستوی میگوید در یک جامعه راستگوترین افراد، هنرمندان آن جامعهاند.
برندهشدن اسکار و تأثیر آن بر آینده سینمای ایران
چهره ماندگار سینمای ایران، به تأثیری که اسکار بر روند آتی سینمای ایران دارد، اشاره کرد و گفت: “این جایزه آنقدر اثرگذار است که نوجوانان و جوانان عزیز این مملکت را تحت تاثیر قرار داده است. بچههایی که در دانشگاهها رشتههای بازیگری، کارگردانی، فیلمبرداری، گریم، دکور و … را میخوانند، تحت تاثیر قرار گرفتهاند. اینها میدانند که باید خودمان را به این حد برسانیم نه اینکه همینگونه فیلمی بسازیم و پولی بگیریم و برویم. این امر بچهها را به فکر وامیدارد؛ به ویژه بچههای امروز را که بچههای باشعور و فهیمیاند و با زمان ما خیلی فرق میکنند. امروزه، جوانان از نظر اطلاعات در آنِ واحد میتوانند به هر چه که میخواهند دسترسی داشته باشند. این با زمانی که به فرض حکیم توس فردوسی بزرگ، شاهنامه را مینوشت و مشکلات بسیاری داشت، فرق دارد، چراکه عربها، کتابهای ایرانیان را سوزانده بودند و منابع پراکنده شده بود. این یک واقعیت است و بیانگر زحمات بسیار ایشان.
اعرابی که به ایران آمدند، با خودشان یک ضد فرهنگ آوردند. آنان دخترانشان را زنده به گور میکردند در حالی که در ایران زن حتی به جایگاه پادشاهی میرسیده است. ما مهد کودک و … داشتهایم. الواح گلی یافتشده از تخت جمشید که با آتشزدن اسکندر پخته شد -الواحی که در زمان رضاشاه برای خواندن به دانشگاه شیکاگو فرستاده شد- اینها را بیان میکند. جا دارد در اینجا بگویم از اینکه اکنون قصد به حراجگذاشتن این الواح را دارند، دلم میسوزد. میدانید چرا؟ چون میپرسم حالا که اینها را به حراج گذاشتهاند، صدایتان در آمده است؟ شما با تخت جمشید چه کار کردهاید؟ شما با آرامگاه کوروش بزرگ چه کار کردهاید؟ با آثار باستانی این مملکت چه کار کردهاید؟ یک کشوری که تازه به وجود آمده است، میآید با آثار قدیمیاش جلب توریست میکند؛ اما ما بیاعتنا، یادگاری هم رویش مینویسیم. حال در روزنامهها مینویسند که آره، امریکاییها فلان کردهاند. من نمیگویم کار خوبی است، میپرسم ما با آثار گذشتگانمان چه کار کردهایم؟ ما همه چیز را نابود کردیم.”
در نسبت ایرانیبودن و مسلمانبودن
استاد مشایخی، با گلایه از تندرویها، درباره رابطه ایرانیت و اسلامیت گفت: “من اول ایرانیام و بعد مسلمان. وقتی عراق به ایران حمله کرد، آیا فقط شیعیان ایران بودند که به جبهه رفتند؟ مگر مسیحیان، زرتشتیان و … به جبهه نرفتند و به شهادت نرسیدند؟ همه رفتند، چون ایرانیاند و خون ایرانی در رگهایشان است.
روزی به شخصیت بزرگی گفتم اگر یک قوم یا ملت شیعه به ایران حمله کند، ما میگوییم، بفرمایید ایران مال شما و ما میرویم؟ ایشان گفت نه، میجنگیم. بله، میایستیم،چون ما اول ایرانی هستیم.
غره مشو که مرکب مردان مرد را
در سنگلاخ بادیه پیها بریدهاند
نومید هم مباش که رندان جرعهنوش
ناگه به یک سروش به منزل رسیدهاند”
در باب هنر و سیاست
بازیگر نامآشنای سینمای ایران، به رابطه هنر و سیاست اشاره کرد و گفت: “هنر و سیاست خیلی با هم فرق دارند. اینها جدا از هماند. سیاست با هنر اصلا جور نیست. جهان امروز را سیاست به این روز انداخته است. ببینید سعدی بزرگ چه میگوید:
بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت
به شرط آنکه نگوییم از آنچه رفت حکایت
هنرمند این را می گوید. او از جنگ و خونریزی خوشش نمیآید. هنرمند میخواهد انسان را به حقیقت برساند و حقیقت هم خداست.
دانشگاهها در سراسر جهان آدمساز نبودهاند. آنها متخصص تربیت کردهاند. فردی که بمب و موشک و تانک میسازد، آدم بیسوادی است؟! آنان پرفسور در فیزیک، شیمی و علومی دیگر هستند. لذت میبرند که مردم کشته شوند؛ چون این خون، خون کثیفی است که از دیدن خون بیگناهان لذت میبرد. هنرمند اینگونه نیست. او عاشق است. عاشق، مردم جهان است. عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست. این را هنرمند میگوید.
شما با تخت جمشید چه کار کردهاید؟ شما با آرامگاه کوروش بزرگ چه کار کردهاید؟ با آثار باستانی این مملکت چه کار کردهاید؟ …ما با آثار گذشتگانمان چه کار کردهایم؟ ما همه چیز را نابود کردیم.
استاد و آرزوهایش
استاد به آفت کنونی جامعه ایران، یعنی دروغگویی اشاره میکند و میگوید: “اگر راستگویی باعث میشود که مرا بکشند، پس سکوت کنم، چرا باید دروغ بگویم؟ یا مرد باشم حرفم را بزنم و مرا بکشند یا سکوت کنم و دروغ نگویم.”
استاد سپس از آرزوهایش میگوید: “آرزویم این است که پنج دقیقه دوزانو محضر استادم باستانی پاریزی یا استاد شفیعی کدکنی یا استادان بزرگ دیگر بنشینم و کسب فیض کنم.”
هنرمندان راستین
استاد مشایخی هنرمندان راستین را بزرگان ایران دانست و گفت: «ما پا بر عرصهای نهادهایم که فردوسی بزرگ، حافظ بزرگ، مولانای بزرگ، سعدی بزرگ، عطار بزرگ و خیلیهای دیگر به آن جایگاه رسیدهاند. من نمیگویم که ما به جایگاه آنان رسیدهایم. من میگویم این عرصه، اعتبار دارد و نباید ضایعش کرد. آقای فرهادی این عرصه را شناخت و آن را آلوده نکرد و راه این بزرگان را رفت. او فرزند این بزرگان بود.»
هنرمند از جنگ و خونریزی خوشش نمیآید. هنرمند میخواهد انسان را به حقیقت برساند.
خواست هنرمند
بازیگر پیشکسوت سینمای ایران، درباره خواست هنرمندان گفت: «هنرمند، رئیس نمیخواهد. هنرمند، از رئیس خوشش نمیآید. هر کس مسئول میشود، خدمتگزار هنرمند باید باشد و راه را باید باز کند برای آثاری که هنرمند خلق کرده است، نه اینکه سانسورچی بشود تا اینکه میز بزرگتری را به او بدهند.» وی افزود: «هنرمند میخواهد انسان را از واقعیت موجود به حقیقت برساند. حقیقت اکنون وجود ندارد. ما امروز که در مدینه فاضله زندگی نمیکنیم. هر که هم بگوید، دروغ گفته و شارلاتان است. این همه فساد و بدبختی هست و هنرمند این را میبیند؛ هنرمندی که خیلی بزرگ است، جوامع بشری را هم میبیند؛ یعنی میشود بسان فردوسی و حافظ. گوته آلمانی، عاشق حضرت حافظ است. ما چه میگوییم و اصلا کجا هستیم؟ شما هر جای دنیا بروید همدل و همفکر دارید. ما میگوییم، نه ما، همه بمیرند و همه بروند پی کارشان. نه همه انساناند و آفریده خدا هستند و شعور هم دارند، اما ما ایرانیان، فرهنگمان از همه بالاتر بوده است. این را دیگران اذعان دارند.»
اگر کسی استعداد داشته باشد، اما اخلاق نداشته باشد، استاد نیست.
اخلاق در هنر
مهمترین دغدغه مشایخی از آغاز گفتوگویش، اخلاقمداری یک هنرمند و الگو بودن او در جامعه و نگرانیاش از منتقلنشدن این سنت از بزرگان به جوانان بود. وی در این باب گفت: «استادی در تفسیر این بیت از حافظ:
قلندران حقیقت، به نیمجو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاری است
نوشته بود که در عصر حضرت حافظ، به فضیلت، هنر میگفتند. هر کس صاحب فضیلت بود، هنرمند بود. حال میخواهد او کارگر محترم شهرداری که زباله میبرد، باشد که اگر فضیلت داشته باشد، هنرمند است یا کسی که خوب آواز میخواند یا خوب بازی میکند و … آن چیزی که مهم است، اول اخلاق است. حتی اگر کسی استعداد داشته باشد، اما اخلاق نداشته باشد، استاد نیست. ما استاد نمیخواهیم، ما آدم میخواهیم؛ یعنی، انسان میخواهیم. پیشکسوت نیز کسی است که آدم باشد.»
آزادی و حدومرز آن
استاد سپس درباره آزادی و حدومرز آن گفت: «استاد دینانی در کانال چهار غزلی از حافظ را تفسیر میکردند، رسیدند به جایی که فرمودند خداوند انسان را آزاد آفریده است و با چاقو و تفنگ کسی نمیتواند آزادی انسان را سلب کند. آن چیزی که ایشان فرمودند و بنده پیرو این مطلب عرض میکنم، این است که آزادی بدان معنا نیست که بنده آزادم تا هر کاری که دلم میخواهد انجام دهم؛ نه اینجوری نیست. من آزادم تا آن زمانی که لطمهای به آزادی دیگران نزنم. همچنین باید بگویم اگر قانونی غلط است تا زمانی که عوض نشده است، باید بدان احترام گذاشت وگرنه هرجومرج میشود.»
روشنفکران و قدرت
چهره ماندگار سینمای ایران با یادآوری ویرانگریهای روشنفکران در سالهای پیش از انقلاب گفت: «آن زمان حزببازی و این حرفها مد شده بود و روشنفکران ما، روشنفکر نبودند. روشنفکر به کسی میگویند که جلوتر از زمان حال را ببیند. ما اگر روشنفکر، به معنی واقعی کلمه داشتیم به اینجا نمیرسیدیم. اکثر آنان، آدمهایی بودند که با بیاحترامی با هم مخالفت میکردند و جوانان تکلیفشان را در این میان نمیدانستند.
خاطرم هست زمانی که ۱۷ ساله بود و میدان فوزیه ساخته نشده بود، جوانان حزب توده با پیراهنهای سفید با کبوترهای صلح بر پیراهنشان، پلاکاردهایی با عکس استالین دستشان بود. استالین هم که مرد، آنان برایش گریه کردند. استالین برایشان یک پیغمبر بود. حال آنانی که در حزب توده بودند روشنفکر بودند یا نبودند؟ آیا برای استالین گریهکردن درست بود یا برای فردوسی گریستن؟ استالینی که فقط ۲۰ میلیون نفر را در خاک خودش کشت.
«مانس اشپریر» روانشناسی که در آغاز گرایشهای کمونیستی داشت و کتاب «جباریت» را نوشته است، هنگامی که به دیدن استالین میرود و برمیگردد، کمونیسم را کنار میگذارد و این کتاب را که مینویسد بر اساس این برخوردش بوده است. جباریت، کتابی زیبا، جالب و خواندنی است که پس از خواندن آن، آدمی میفهمد که همه اینها، اسیر قدرت بودند. به این میگویند سیاست که دوزار برای بنده ارزش ندارد. هر کس که رسید دستوپای اینها را بوسید و آنان هم فکر کردند که فقط اینها هستند. آن سو شما به عرفای ما بنگرید، حضرت حافظ می گوید:
یک حرف صوفیانه بگویمت اجازت هست
ای نور دیده صلح بهتر از جنگ و داوری
اینها پند و اندرز است. آقا میمیری! خاکشو پیش از آنکه خاک شوی! این را بزرگان ما گفتهاند. حضرت علی (ع) میفرماید: بمیرید، پیش از مردن. آیا حرفهای مولا علی امروز اعتباری دارد؟ به خدا قسم اگر مولا علی در این روزگار حیات داشتند، میلیونها ابن ملجم برای ایشان وجود داشت!»
حضرت علی از نگاه مشایخی
استاد مشایخی با بیان اینکه به حضرت علی احساس خاصی دارد، خاطرهای در این باب گفت: «در اصفهان از درویشی پرسیدم شما که میفرمایید یا علی، منظورتان کدام علی است؟ گفت: والله من آن علی را که ندیدم، من علی این روزگار را میگویم که ممکن است امروز از کنارش رد شوم و او ممکن است یک کارگر باشد، یک معلم باشد، یک کشاورز باشد. من علی این روزگار را میگویم که آن صفات را دارد. پس از شنیدن سخن آن درویش، بلند شدم و صورتش را بوسیدم و گفتم خیلی مردی!»
روشنفکر به کسی میگویند که جلوتر از زمان حال را ببیند. ما اگر روشنفکر، به معنی واقعی کلمه داشتیم به اینجا نمیرسیدیم.
کمکاریهای اخیر
استاد دلیل کمکاریهای اخیرش را نبود فیلمنامههای خوب عنوان کرد و گفت: «باید جلوی دوربین بیایم تا زندگی کنم. امروز اگر بین ۱۵ سناریو یکی را هم انتخاب کنم، میبینم آنچنانی نیست و شاید نسبت به آنهای دیگر بد نباشد.»
کارهایی که به دل استاد مینشیند
بازیگر نامآشنای سینمای ایران از قیصر، شازده احتجاب، ماهیها در خاک میمیرند، یک بوس کوچولو، طلسم، آوار، سریال سلطان صاحبقران، سریال هزار دستان، سوتهدلان، کمالالملک و … را کارهایی دانست که در کارنامهاش آنها را میپسندد و البته اذعان هم کرد: «برخی کارها را برای زندگی کردم و قبول ندارم و رک میگویم که سه تا بچه داشتم و باید هزینهی زندگی آنها را میدادم.»
آنانی که در حزب توده بودند روشنفکر بودند یا نبودند؟ آیا برای استالین گریهکردن درست بود یا برای فردوسی گریستن؟ استالینی که فقط ۲۰ میلیون نفر را در خاک خودش کشت.
علی حاتمی در آینه جمشید مشایخی
از استاد درباره همکاریاش با زندهیاد علی حاتمی میپرسم. به دوردست خیره میشود؛ تو گویی تمام آن سالها بسان فیلمی از جلوی چشمش میگذرد. پکی عمیق به سیگارش میزند و گذر سالها و فیلمها را یکبهیک مرور میکند:
«قرار بود در “طوقی” با علی کار کنم. با تهیهکننده به توافق نرسیدم و علی با من قهر کرد تا سال ۵۲ که “مجموعه تلویزیونی ۶ داستان از مثنوی مولوی” را آغاز به کار کرد. داستانهایی چون: سلطان و کنیزک، قاضی و زن جوهی، پیر چنگی و … . این هنگام بود که علی با من آشتی کرد و فهمید که مشکلم با تهیهکننده بوده است؛ نه با او. در هر ۶ داستان هم بازی کردم که مهمترینشان، پیر چنگی بود. بعدها، نریشن این کار را هم شادروان شاملو گفت. خاطرم هست در یزد برای این مجموعه، من و همکاران با علی دنبال لوکیشن بودیم که رسیدیم به مزرعهای. پیرمردی، پارچه سفیدی روی سرش انداخته بود و داشت در مزرعه کار میکرد. من به ایشان سلام کردم و گفتم سلام پدر، خسته نباشید. نگاه عمیقی به چشمانم کرد و جمله تکاندهندهای گفت. گفت: شرمنده نباشی و نگفت مثلا خدا طول عمرت بده. به علی گفتم به عرفانی که او رسیده است ما حتی به پله اولش هم نرسیدهایم و چطور میخواهیم داستانهای مولوی را کار کنیم؟!
بعد از آن، علی در “سلطان صاحبقران” نقش ناصرالدین شاه را به من داد. فیلمی که در آن، نقش امیرکبیر را ناصر ملک مطیعی و ملیجک را پرویز فنیزاده بازی میکردند. فیلم، سیاه و سفید بود. یادم هست ما گریم کرده و لباس پوشیده بودیم. رِجال هم پشت سر شاه بودند و به سمت تخت مرمر برای نشستن میرفتیم. عدهای هنرور -که آن موقع به آنان سیاهی لشکر میگفتند- پیرامون ما بودند. به ناگاه یکی از سیاهی لشکرها گفت: بهه! کفش شاه را نگا کن، امروزیه. من تو حال خودم بود و محکم گفتم: بندازینش بیرون! بعد از بازی و پاککردن گریم، یکباره یادم افتاد و گفتم او را بیاورند؛ چراکه من آن موقع در نقش شاهی فرو رفته بودم!
در “سوتهدلان” دقیقا خاطرم هست که روز پنجم نوروز بود و میخواستیم بخش پایانی فیلم را بگیریم. در قهوهخانهای میان راهِ امامزاده داوود قرار داشتیم. شادروان علی گفت: جمشید، چاییات را که خوردی، بیا در حیاط قهوهخانه. به حیاط قهوهخانه که رفتم، گفت: ما داریم بخش پایانی فیلم رو میگیریم و یه ذره دلچرکینم؛ تو نظرت چیه؟ پایان فیلم اینگونه تمام میشد که من، برادرم (بهروز وثوقی) را که بیمار بود، سوار قاطر میکردم و در حالی که افسار قاطر را به دست داشتم، او را به امامزاده داوود میبردم و داخل امامزاده، پارچهای سبز روی پیشانیاش میبستم و برادرم همانجا میمُرد. به علی گفتم، این کار را نکن. مردم ما به امامزاده اعتقاد دارند. پیشنهادم این است همینجوری که افسار قاطر را به دست دارم و امامزاده را میبینم، با خوشحالی برگردم تا به برادرم بگویم که رسیدیم، اما در این هنگام ببینم که او از قاطر افتاده و از دنیا رفته است. سپس گفتم، تو یک جملهای بگذار که مفهومش این باشد که اگر میرسیدیم، شاید این اتفاق نمیافتاد. یکباره علی مرا بغل کرد و بوسید و گفت: جمشید، بگو، همه عمر دیر رسیدیم.
در “کمالالملک” که سال ۶۳ ساخته شد و در آن، نقش کمالالملک را علی به من داد؛ خیلی میترسیدم که این نقش را بازی کنم.
من از بچگی عاشق کمالالملک بودم و نزد شاگردان و نوههای ایشان، با خلقیات وی آشنا شدم و در کتابخانه مجلس نیز مطالبی را که درباره ایشان نوشته شده بود، خواندم.
شبی خواب دیدم، دوستی که غفاری نام داشت و فامیل کمالالملک بود، مرا به یک سالن کوچک صداگذاری فیلم برده بود و گفت مصاحبهای کمالالملک کرده است که گفتهام برایت بگذارند تا ببینی و هنگامی که میخواهی بازی کنی، از آن الهام بگیری. فیلم را گذاشتند. متن فیلم صورتی بود ولی کمالالملک و مصاحبهکننده سیاهسفید بودند. استاد کمالالملک در سن ۵۰ سالگی، کراواتزده، آن آقا هم میکروفنی جلویش گرفته بود، ولی صدا نداشت و صامت بود. گفتم صدا ندارد. گفت اشکالی ندارد، شما به ژستهای ایشان نگاه کنید. یکباره استاد از پرده جدا شد و آمد جلوی من. بلند شدم تعظیمی و سلامی کردم و گفت تو میخواهی نقش مرا بازی کنی؟ گفتم بله. گفت کار نانوا چیه؟ گفتم خب، نان میپزد. استاد گفت تو نمیتوانی نقش مرا بازی کنی. گفتم اجازه بدید درباره نانوا توضیح بدم. گفت نمیخواد توضیح بدی. غفاری، دوست من، گفت استاد، بگذارید مشایخی واقعا توضیح دهد. گفت: نمیخواد توضیح بده. در عالم خواب به من برخورده بود. گفتم که شما استاد منحصر به فردی هستید و ملت ایران عاشق شماست ولی من هم در کارم نیمچه استادی هستم. یک نگاهی به من کرد و با من دست داد و گفت حالا شد.
من از خواب پریدم. دیدم ساعت دو نیمهشب است و شروع کردم به سیگارکشیدن. خانم من بلند شد و گفت نصفهشبی داری سیگار میکشی؟ گفتم: خوابی دیدم و میخوام به علی بگم نقش کمالالملک را بازی نمیکنم. گفت: خوابت چیه؟ من خواب را تعریف کردم. گفت: خب بهت گفته. گفتم: چی گفته؟ گفت: خب وقتی بهت میگه کار نانوا چیه؛ یعنی تو نقاشی کردی که میخوای نقش مرا بازی کنی. گفتم: آفرین زن! و اینگونه هراسم از میان رفت.»
این گفتوگو پیشتر در پایگاه خبری و روزنامه قانون منتشر شده است.