انسان و ماهیت جهان – بخش چهارم

دیوید هیوم

موضع دیوید هیوم

دیوید هیوم (David Hume)، فیلسوف اسکاتلندی قرن هجدهم، احساس میکرد که برکلی به اندازه کافی پیش نرفته است. او معتقد بود که نه تنها باید ایده و تصور جوهر را رها کنیم، بلکه باید این ایده که همه تصورات در ذهن خدا وجود دارند را نیز از اندیشه خود بیرون کنیم. هیوم نتوانست دلایل خوبی برای وجود خدا پیدا کند.

لذا تمامی آنچه که داریم، توالی تصورات است. اینها ناشی از تاثرات هستند. از نظر او، مشاهده ی ترتیب و توالی یکسان رویدادها در دفعات بیشمار، به شکلی ویژه در کارکرد ذهن ما تاثیر می گذارد و در ما این عادت را ایجاد می کند که هر وقت مثلا «الف» را مشاهده کردیم منتظر روی دادن «ب» باشیم. به نظر هیوم ذهن ما طوری ساخته شده که چون به تجربه دیده ایم «الف با ب» قرین است، همیشه پس از وقوع «الف» انتظار وقوع «ب» را داریم و این تجربه به عادت برای ما تبدیل شده است.

هیوم با برکلی موافق بود که فقط چیزهایی وجود دارند که ادراک میشوند. میز من فقط تا زمانی که ادراک می شود وجود دارد. من، دوستم یا خدا ممکن است آن را درک کنند. بنابراین “بودن یعنی درک شدن”. بهرحال ما نمیتوانیم اثبات کنیم که خدا وجود دارد. بنابراین اگر من تنها در اتاق باشم و میز را ادراک کنم، این ادراک سند وجود آن میز است. وقتی که اتاق را ترک کنم، میز دیگر وجود ندارد.

از نظر هیوم، هیچ جوهری وجود ندارد. آنچه را که ما داریم توالی تصورات است که به دنبال یکدیگر می‌آیند. ما نمیتوانیم علت این تصورات را درک کنیم. احمقانه است که بگوییم بیرون اینجا در فضا جوهری وجود دارد که تصورات ما را سبب میشود. هیچ کس نمیتواند این را اثبات کند. هیچ شاهد و گواهی از وجود جهان طبیعت یا خدا نداریم.

هیوم نظریه لاک را با منطق خودش پی میگیرد و در نهایت به فلسفه شک گرایی (Skepticism)میرسد. لاک می آموخت ما تصوراتی داریم که مسبب آن دنیای خارج است. هیوم وجود تصورات را میپذیرد، ولی نشان میدهد اگر این تمام آن چیزی است که داریم، ما زندانی اذهان خود هستیم و نمیتوانیم وجود دنیای خارج (بیرون از ذهن) را اثبات کنیم. آنچه را که میتوانیم به آن اطمینان داشته باشیم جولان تصورات منفرد و پی در پی است. علت آنها، ارتباط آنها، حتی مکانی که آنها در آن جولان میدهند ناشناخته است. برخی میگویند که اندیشه هیوم، انسان را به انتهای خیابان بن بست میرساند.

طبیعی است که بشر نمیتوانست با شک گرایی هیوم ارضا شود. توماس رید (Thomas Reid)، دیگر متفکر اسکاتلندی، سر دسته مخالفان هیوم شد. او معتقد بود که هیوم به موضع غیرممکنی رسیده است. شعور متعارف (پایین تر توضیح داده شده است) به ما میگوید که دنیای واقعی ای وجود دارد که علت احساسات (ادراک) و تصورات است. ما ممکن است درباره تمام چیزهایی که میخواهیم اندیشه کنیم، ولی نخواهیم توانست آنچه که احساس و شعور متعارف به ما می گوید را انکار کنیم. بنابراین آن چیزهایی که وجودشان را بطور واضح از طریق احساسمان درک میکنیم، وجودشان به همان شکلی است که درک میکنیم. دنیایی خارج از اینجا وجود دارد که متناظر و مطابق با تصورات ماست. میز و صندلی و نظایر آن مستقل از تصورات ما از آنها وجود دارند.

(درباره شعور متعارف:

در متون فلسفی فارسی زبان، برای اصطلاح انگلیسی «Common Sense» ترجمه و معادلهای گوناگونی ارائه شده است که از آن جمله میتوان به شعور متعارف، درک عام، عقل سلیم، حس عام، عقل مشترک، تلقی عام، قضاوت عرفی، عقل عرفی، فهم متعارف، عرف عام، و شعور معمول اشاره کرد. بطور کلی، میتوان شعور متعارف را عبارت از آن چیزی دانست که مردم، بطور عموم و مشترک، در مورد آن توافق دارند و هم عقیده اند. به عبارتی، درک عام به فهم طبیعی مردمان در مورد یک موضوع اشاره میکند، و به باورها یا گزاره هایی ارجاع میدهد که برای افراد بسیاری، درست و صحیح بنظر میرسند، بدون آنکه نیاز به معرفتی ویژه یا دانشی خاص داشته باشند. به همین دلیل، بنظر میرسد که شعور متعارف نوعی قابلیت بنیادین برای موجودات عاقل است تا بدان وسیله بتوانند از تجربیات خود در تشخیص و متمایز ساختن امور واضح، برقراری ارتباط اولیه با این امور و نیز پرهیز از تناقضات آشکار در باب آنها، استفاده کنند.

در عصر جدید، میتوان جان لاک را از جمله فلاسفه ای دانست که بسیار بر عقل سلیم تأکید میکند و یکی از اصول اساسی خود را تأمل در «تجربه متعارف» و تحلیل دقیق آن میداند. توماس رید، فیلسوف اسکاتلندی و از منتقدان هیوم، نمونه دیگری است از این گروه از فلاسفه. وی معتقد است که فلسفه هیچ ریشه دیگری بجز درک عام یا عقل سلیم ندارد؛ همین اصول بوده اند که فلسفه را رشد داده اند و فلسفه نیز دائما از آنها تغذیه کرده است. در واقع، یکی از پروژه های مهم وی تلاش در جهت آشتی دادن و نزدیک کردن بیش از پیش فلسفه با قواعد مبتنی بر درک عام بود. با این وجود، بسیاری از فلاسفه نیز درک عام را از وجوه گوناگون رد کرده اند، و دلایل خود را در قالب واژگان و برچسب هایی همچون «غیر فلسفی»، «جزمگرایانه»، «مصادره به مطلوب کننده» یا «افراطی» ارائه داده اند.

این گروه از فلاسفه (لاک، رید و دیگران)، درک عام را با فلسفه متعارض میدانند. آنها معتقدند که معمولا با مطالعه آثار اغلب فلاسفه، خصوصا فیلسوفانی همچون جرج برکلی یا دیوید هیوم، گزاره ها و ادعاهای گوناگون و عجیبی را می‌یابیم که بنظر میرسد بکلی با فهم متعارف ما از امور جهان متعارض اند، همچون این ادعا که جهان زاده ذهن ما است.

اما نکته ای که درباره درک متعارف و اصالت بخشیدن به عرف جوامع حائز اهمیت است، دیدگاه قرآن درباره عرفیات و رسم و رسوم متعارف جوامع است. همواره برخی از آنجا که کلام الله و دعوت انبیا را متضاد با درک متعارف خود میدیدند و میبینند، دست به انکار و تقابل میزدند و میزنند. در مقابل دعوت انبیا، گروه هایی که این دعوت را نمیپذیرفتند، میگفتند:”آیا آمده اى که ما را، از آنچه پدرانمان را بر آن یافته ایم، منصرف سازى” (یونس- ۷۸) و یا “آیا ما را از پرستش آنچه پدرانمان مى پرستیدند، نهى مى کنى؟” (هود-۶۲) و مواردی دیگر. در واقع این افراد و گروه ها و جوامع، شعور متعارف خود (آنچه پدرانشان را بر آن می‌یافتند) را مافوق کلام الله و دعوت انبیا میدانستند و میدانند. با این حال باید دانست که دین الهی به فکر کمال و زندگی سعادتمندانه بشر است، ولی عرف تضمین کننده کمال و سعادت نیست.

“خداوند مى خواهد (با این دستورها راههاى سعادت را) براى شما آشکار سازد، و به سنّتهاى (صحیح) پیشینیان رهبرى کند و توبه شما را بپذیرد. و خداوند دانا و حکیم است. نساء- ۲۶”)

 

تفکر آلمانی، راهی متفاوت از تفکر انگلیسی یا اسکاتلندی پیش گرفت. این تفکر با توسعه علوم طبیعی زمان مرتبط بود، ولی خود را در باور به ارزشهای اعتقادی مسیحی پیدا کرد. در نتیجه این تفکر در پی آن رفت که علوم و عناصر ارزشمند در تفکر مسیحی را با هم سازگار سازد.

 

نظریه لایب نیتس درباره جهان

گُتفرید ویلهلم لایب‌نیتس ‍(Gottfried Wilhelm Leibnitz)، فیلسوف و ریاضی‌دان آلمانی و یکی از مهم‌ترین چهره‌های عقل‌گرایی (Rationalism) در قرن هفدهم است. او بعد از مطالعات و تحقیقات دقیق به این نتیجه رسید که صفت اساسی اجسام در جهان، نیرو است. مقصود او از نیرو “تمایل جسم است به جابجایی یا ادامه حرکت”. از نظر او کل جهان از واحدهای نیرو ساخته شده است. هر جسم از چندین واحد نیرو و همه طبیعت از تعداد بینهایتی از این واحدها ساخته شده اند. لایب نیتس این واحدهای نیروزا را موناد (Monad) یا اتمهای نیرو نامید. هر مونادی ابدی است، از بین نمیرود و تغییر هم نمیکند.

اما مونادها دارای درجات مختلفی از شفافیت هستند. مونادهای مات و مبهم و ابری تر گیاهان و مونادهایی با مه آلودگی کمتر، حیوانات را شکل میدهند. مونادهای شکل دهنده انسان بازهم شفاف و روشن تر هستند. شفاف ترین مونادها خدا است. جهان از تعداد بیشماری موناد تشکیل شده است که در طیفی وسیع از مات‌ترین آنها تا شفاف ترینشان که خداوند باشد طبقه بندی میشوند. در یک انتهای این مجموعه ماده بیجان و در انتهای دیگر خدا قرار دارد.

هر موناد در درون خود تمامی جهان را شامل است. پس از آنجا که موناد هیچ “پنجره و دریچه ای” ندارد، تمامی آنچه که به آن تبدیل میشود، از همان ابتدا درون موناد وجود دارد. هیچ چیز نمیتواند در موناد باشد مگر اینکه از همان آغاز درون آن وجود داشته است.

اجسام جاندار، موجودات زنده، یک “موناد ملکه” یا نفس دارند که تمامی مونادهای سازنده جسم را هدایت میکند. هیچ مونادی نمیتواند بر دیگری اثر بگذارد. خدا مونادها را از آغاز طوری خلق کرد که در کنار یکدیگر هماهنگ عمل میکنند. همه مونادها در کنار هم درست مانند بخشهای مختلف یک موجود زنده عمل میکنند.

پس جهان لایب نیتس، جهانی مکانیکی نیست، بلکه پویا و متحرک و متغیر و زنده است. از تعداد بیشماری موناد با درجات گوناگون شفافیت تشکیل یافته است. در اینجا نیز نظریه دموکریتوس را میتوان حس کرد. ولی اتمهای لایب نیتس همگی شبیه به هم و واحدهای صرفا مکانیکی نیستند. آنها واحدهای نیرو هستند و در شفافیت با هم تفاوت دارند و خدا شفاف ترین موناد است.

یکی از مهم‌ترین و محوری‌ترین مفاهیم فلسفه لایب‌نیتس مفهوم جهان‌های ممکن است. او با این نظریه اسپینوزا مخالف بود که هر آنچه ممکن است موجود شده است. به اعتقاد او همه چیزهای ممکن تحقق نیافته‌اند، و درواقع بی‌نهایت جهان‌های ممکن وجود دارد که از میان آنها فقط یک جهان تحقق یافته و موجود است. همه این جهان‌ها از جوهر ها و ابعاد تشکیل می‌شوند و گرایش خاصی به موجود شدن دارند.

جایگاه این جهان‌های ممکن، که تعدادشان بی‌نهایت است، اندیشه و علم خداوند است. به عقیده لایب‌نیتس علت عقلی کافی برای پیدایش یکی از این بی‌نهایت جهان‌های ممکن، صرفاً «شایستگی» (fitness) یا «درجات کمال» (degress of perfection) آن است: هر جهان ممکن به نسبت کمالی که دارد، حق خواستاری وجود خواهد داشت. خداوند براساس حکمت بالغه خود،‌ جهانی را که از این میان بیشترین شایستگی یا درجات کمال را دارد،‌ و بنابراین بهترین جهان ممکن است، می‌شناسد و آن را برمی‌گزیند و می‌آفریند. به عقیده لایب‌نیتس این گزینش الهی براساس اصل بهترین انجام می‌شود، اصلی که براساس آن جهان موجود بهترین جهان ممکن با حداقل اصول است، یعنی جهانی است با کمترین قواعد و قوانین و بیشترین وضعیت امور، یا جهانی است با کمترین علل و بیشترین معلول‌ها، یا کمترین ابزار و بیشترین اهداف و غایات. جهان واقع، که بهترین جهان ممکن است، در عین حال نشانِ عدل الهی (Theodicy) است. مفهوم جهان‌های ممکن لایب‌نیتس، اخیراً توجه بسیاری از فیلسوفان را به خود جلب کرده است.

 

مفهوم جهان از نظر کانت

فلسفه آلمان با روی کار آمدن امانوئل کانت (Immanuel Kant) به اوج خود رسید. مسئله اساسی او در این سوال قرار داشت: دانش چیست و چگونه حاصل می شود؟ در واقع چه میتوانیم بدانیم و چگونه؟ او نتیجه گرفت که فقط تجربیاتمان را میتوانیم بدانیم و بشناسیم. ما واجد احساس هستیم، میز را میبینیم چون ذهن هایمان چنین عمل میکنند. ما این احساس را به طریق معینی درمیابیم، اما نمیتوانیم علت آن را بدانیم.

بر اساس این نظریه، نمیتوان جهانی که خارج از تفکر و اندیشه ما وجود دارد را شناخت. اذهان، احساسات را دریافت میکنند و آنها را بصورت تصورات شکل میدهند، زیرا آنها آن چیزی هستند، که هستند. اینکه جهان بدون ذهن های ما چیست؟ دانستنش برای ما غیر ممکن است.

اما با تعقل میتوانیم تصوری از این جهان را شکل دهیم. همانطور که دنیا را در ذهن ها مان تجربه میکنیم، در میابیم که دنیا آغاز زمانی ندارد، اجسام در دنیا را نمیتوان به دفعات بیشمار تقسیم کرد، هرچیزی در دنیا مطابق با قوانین طبیعت رخ میدهد و اینکه موجود واجب الوجودی در میان نیست که هستی دنیا را به آن نسبت دهیم. مجبوریم نظریه تجربی بودن جهان را بپذیریم زیرا راه دیگری نداریم.

بهرحال عقل میتواند جهانی از تصورات را بنا کند که زمان آغازی ندارد، اجسام در آن می توانند بینهایت مرتبه تقسیم شوند، در آن آزادی وجود دارد و یک موجود واجب الوجود، خدا، در آن وجود دارد که دلیل هر چیزی است. اگرچه نمیتوانیم چنین جهانی را از طریق تجربه بشناسیم، میتوانیم وجودش را استدلال کنیم و طوری عمل کنیم که انگار چنین جهانی وجود دارد. در نتیجه کانت معتقد بود که اگر انسان میخواهد راستی اخلاقی خود را حفظ کند، باید بگونه ای عمل کند که انگار چنین دنیایی وجود دارد. بر اساس چنین دنیایی، کانت استدلال به وجود خدا، آزادی و جاودانگی کرد. علاوه بر این، او نشان داد که همه نیکی ها و همه اخلاقیات بستگی به این دارند که چنین جهانی را حقیقی بشمریم. تصور این دنیا، آدمی را به سوی اهداف معینی سوق می دهد. باور به وجود چنین جهانی، باعث میشود انسان در راه خیر و نیک گام بردارد.

لذا از نظر کانت ۲ جهان وجود دارد: یکی دنیای تجربه و پدیداری و محسوس، و یکی دنیای عقلی و معنوی. دنیای اول علمی و دومی عملی است.

کانت معتقد بود که اصل اساسی دنیای عمل، قانون اخلاق است که میتوان آن را اینگونه بیان کرد: “همیشه طوری رفتار کنید که بخواهید اصل و قاعده کلی که رفتار شما بر آن متکی است، بصورت یک قانون جهانی در آید؛ طوری عمل کنید که بخواهید همه اهل جهان رفتار شما را سر مشق خود قرار دهند”. او این تعریف را “امر مطلق و غیر مشروط” نامید.

اگر فرد بخواهد طوری رفتار کند که اصل رعایت شده در عملش، قانونی برای همه انسان ها شود، باید در انجام آن عمل آزاد باشد. از این رو بود که کانت آزادی را در مرکز دنیای عملی قرار داد.

 

فیخته، شلینگ و هگل

یوهان گوتلیب فیخته یا فیشته (Johhan Gottlieb Fichte)‏، متفکر آلمانی قرن ۱۸ و اوایل ۱۹، از شاگردان کانت بود. او اصل آزادی را از کانت پذیرفت و آن را پایه و اساس تمام موضع فلسفی خود کرد. او بر این نقطه نظر ایستاد که من، یا “خود” (یعنی بخشی از شخص که با آن خود را از دیگران تشخیص می دهد، در واقع آگاهی فرد نسبت به شخصیت و هویت خودش)، فعالیتی آزاد و خود مختار است.

نقطه آغاز تفکر فیخته، این خود، یا اصل خلاق و آزاد بود. از نظر او این اصل، خدا و خالق همه چیز است. او خالق هر فرد، و همه افراد است. او همچنین تمامی چیزهای دنیا را خلق میکند.

ولی ما و همه چیزها، مادی و از جنس ماده نیستیم. بر خلاف عقاید فلاسفه پیشین، هیچ چیز که بصورت ماده بیجان باشد وجود ندارد. هر چیزی در جهان روح است. درخت و ذهن شما هر دو کلی، خود مطلق یا خدا هستند. بنابراین دنیای واقعی، دنیای ذهن یا روح است و دنیای ماده مرده نیست. همه چیز در این عالم، من یا خدا است. ولی من برای خودش قائل به حد و مرزی است که او را وا میدارد علیه این محدودیت تلاش کند و در صدد رشد و تعالی برآید. لذا دنیای اشیاء، دنیای به اصطلاح مادی، توسط خود ایجاد شده تا پهنه‌ای را مجهز کند که در آن بتواند آزادیش را اجرا کند.

آزادی هیچ معنی نخواهد داشت اگر چیزی نباشد که از اجرای آزادی ممانعت کند. بنابراین، خود جاوادانه، خدا، دنیا یعنی “غیر من” را خلق کرده است، تا خودش را محدود کند، دنیای تعارض و تقابل که در آن بتواند به نبرد و تلاش بپردازد، که در آن بتواند از خودش آگاه شود. این دنیا، دنیای قانون است، دنیایی که در آن چیزهایی متکی و مبتنی بر قوانین معین رخ میدهند.

فهم من، فهم شما، اذهان ما همه مخلوقات خود یا بخشی از جهانی هستند که توسط خود خلق شده. ما این دنیای چیزها را خلق نکردیم، بلکه مخلوقات یک خود یکسانی هستیم که این دنیا را خلق کرده. از آنجا که خود کلی، عقل فعال کلی است و در همه یکسان وجود دارد، همه ما دنیا را شبیه به هم میبینیم.

این نقطه نظر “ایده آلیسم” نامیده میشود. این نقطه نظر بر اساس اعتقادی است که میگوید هیچ ماده ای در جهان وجود ندارد، بلکه همه چیز ذهن یا روح یا ایده (Idea) است. عموما در تعریف ایده‌آلیسم (Idealism– اصالت معنی) گفته‌اند فلسفه‌ای است که معتقد به تقدم ذهن بر عین یا تقدم فاعل‌شناخت بر متعلق‌شناخت (تقدم سوژه بر ابژه) میباشد. دکارت، لاک و حتی کانت معتقد بودند که دو اصل در جهان وجود دارد: ذهن و ماده. فیخته این تشخیص دو اصل را انکار میکرد. او ماده را حذف کرد، و گفت هرچیزی در جهان ذهن یا روح است. دنیا فقط مادی به نظر میرسد. اگر درست بیندیشیم، متوجه خواهیم شد که حتی ماده هم روح است. خلاصه اینکه جهان یعنی ذهن، روح، خود و خدا. بنابراین اگرچه جهان واقعیتی است که خارج از تک تک اذهان ما وجود دارد، از مصالح مختلفی ساخته نشده و دنیای چیزهای مرده نیست. بلکه این جهان “آشکارسازی است در آگاهی بشر از اصل مطلق”. طبیعت روح است و ذهن و نمیتواند چیز دیگری باشد.

لذا برای فیخته، قانون اخلاقی کانت در بر دارنده آزادی بود، آزادی نیز دربردارنده رهایی از موانع. باید موانع وجود داشته باشند. بنابراین من یا خود کلی، از خودش جهان چیزهای قابل حس را خلق کرد تا به عنوان یک معارض و مانع از آن استفاده کند. دنیای تجربه از قانون اخلاق استنباط میشود. از آنجا که این مفهوم کانت بر فیخته و بسیاری متفکرین دیگر اثر گذاشت، از کانت به عنوان پدر ایده آلیسم جدید یاد می شود.

در همین سنت ایده آلیستی، با فیلسوف با استعداد آلمانی و طلبه دینی به نام فردریش ویلهلم ژوزف شلینگ (Friedrich Wilhelm Joseph Schelling) آشنا میشویم. از نظر او (همانند فیخته)، زمینه و اساس همه جهان یک روح یا خود جهانی بود. او می آموخت این روح که در طبیعت یافت میشود، فاقد آگاهی از خود است و فقط در انسان کاملا به خود آگاهی می رسد.

بنابراین از طبیعت تا به انسان، حس آگاهی توسعه و بسط میابد. طبیعت و تفکر گامها یا مراحل پیشرفت ذهن مطلق هستند. خدا طبیعت و ذهن است. طبیعت خدای خوابیده و ذهن خدای کاملا بیدار است. اما در هر دو، یا سرتاسر کل فرآیند پیشرفت، خدا یکسان باقی میماند.

تمامی جهان، از جمله انسان، یک کل است. بخش ها، اشیاء و افراد همگی بخشهای این کل هستند. بنابراین طبیعت زنده و پویا و خلاق است. هر جا که کسی بخواهد طبیعت را مورد تحقیق قرار دهد، روحی را خواهد یافت که سخت در حال تلاش برای فهمیدن خودش و رسیدن به خود آگاهی کامل است. طبیعت غیر ارگانیک، درختان، صخره ها، زمین و شبیه اینها، از همان مصالحی هستند که ذهن انسان هم هست. با این تفاوت که آنها کور، نارس و نا آگاهانه هستند.

این مجموعه فکری، همه خدایی یا پانته ایسم است. جهان بصورت نظامی متحرک، رو به رشد و جاندار پنداشته میشود. خدا جهان است و جهان خدا. در گیاهان و صخره ها، خدا کور و نا آگاه است، ولی در انسان آگاه و بینا میشود، در این سیر صعودی خدا به معرفت خودش میرسد.

گئورگ ویلهلم فردریش هگل (Georg Wilhelm Friedrich Hegel)، تلاش گرد مواضع فلسفی کانت، فیخته و شلینگ را بصورت یک کل در آورد که کامل و قانع کننده باشد. از این رو او می آموخت که کل جهان، تکامل تدریجی ذهن از طبیعت تا خدا است.

در همه جا، چه در دنیای طبیعت و چه در ذهن بشر، فرآیند تا گشایی (Unfolding) را میتوان یافت. او این فرآیند را فرآیند دیالکتیک یا اصل تضاد نامید. هر چیزی تمایل دارد از متضاد خودش رد شود. بذر مایل است به گل تبدیل شود. با این حال طبیعت با وجود این تضاد ها از حرکت باز نمی ایستد، بلکه تلاش میکند که بر آنها غلبه کند، تا آنها در یک کل یا واحد جدید هماهنگی و توازن بخشد. برای فهم بهتر مطلب یک آونگ را در نظر بگیرید. هر گاه از تعادل خارج شود به اوجی در یک سمت می‌رسد سپس با سرعتی افزوده به سمت دیگر خواهد رفت و اگر نیرویی به آن وارد نشود این بار کمتر از بار قبل منحرف می‌شود تا در نهایت به تعادل می‌رسد.

 هگل معتقد بود هستی بر اصل تضاد استوار است.«هر آنچه در عالم خلقت می بینیم دارای ضدی است. شما نمی‌توانید به بی نهایت بدون نهایت و به زندگی بدون مرگ بیندیشید. مرد مرد است زیرا زن نیست. هر شیئی بدان سبب خود اوست که چیز دیگری نیست».

تمامی جهان یک کل است. در آن اصل تضاد در حال کار است، اصلی که منطقی است. ذهن در همه جا هست. درون این کل بسط و توسعه وجود دارد. این توسعه توسط فرآیند دیالکتیک پیش میرود. مثلا در ابتدا ما چیزی را کشف میکنیم و به آن “تز” میگوییم. سپس ضد آن را کشف میکنیم، “آنتی تز”. این دو در آخر در یک ترکیب به نام “سینتز” با هم به تعادل میرسند و دوباره تبدیل به یک تز میشوند و این چرخه مجددا آغاز میشود.

همه جهان ادامه این چرخه در درون کل است. پس واقعیت، فرآیند تکامل تدریجی است، پیشرفت و توسعه از اشیاء کمی شفاف به شفاف تر.

این پروسه، فعل و انفعال تفکر است. بنابراین جهان، فکر است و تحت تاثیر قوانین فکر. هنگامی که فکر میکنیم، جهان توسعه میابد. اما همه اینها فعل و انفعال یک کل متفکر میباشد. طبیعت و انسان یک واحد در این کل هستند. همه فرآیندهایی که درون ذهن انسان یافت میشوند، در طبیعت نیز پیدا میشوند. در طبیعت این حرکت نا آگاهانه پیش می رود. دانه میروید و به گیاه و گل تبدیل میشود، ولی خود از این رشد آگاه نیست. در انسان این فرآیند آگاهانه است و انسان میداند که درحال رشد است. این پروسه مشابه را در همه جا میتوان یافت.

پس از نظر هگل، جهان یک کل یا تمامیت است. این کل، یک فرآیند فکری است و همانند همه فکرها- تز، آنتی تز و سینتز- توسعه میابد. این بیان، بیانی ایده آلیستی است که بطور کامل و تا درجه نهایی پیش رفته است.

 

نظرات فلاسفه متاخر آلمان

فلسفه ایده آلیستی هگل نمیتوانست بی پاسخ بماند. فلسفه هگل تناقضات زیادی با شعور متعارف مردم داشت و باعث خیزش متفکرانی در آن زمان شد. یوهان فردریش هربارت (Johann Friedrich Herbart) از جمله این متفکران بود. او با هر جنبه فلسفه هگل مخالف بود و سعی داشت نشان دهد که فلسفه ایده‌آلیستی پر از نظریه های غیر ممکن و محال است.

از نظر هربارت جهان از تعداد زیادی اصول تغییر ناپذیر یا جوهر هایی که آنها را “واقعیات” مینامید تشکیل شده است. هر واقعیت یک چیز ساده، بدون تغییر، مطلق و تقسیم ناپذیر است و در زمان و فضا محدود نیست. دنیای واقعیات ساکن و ایستا است و تغییر و رشد در آن وجود ندارد.

بدن های ما، تجمع این واقعیات هستند و هر نفس یک واقعیت است. هر واقعیت تلاش میکند خودش را در مقابل هر چیزی که بر آن اثر میگذارد حفظ کند. در این تلاش و تقلا برای صیانت نفس و بقاء خود، هر واقعیت، در حضور واقعیات مختلف، رفتار متفاوتی بروز می دهد.

ما واقعیات را با یکدیگر در قالب مجموعه ها مرتبط میسازیم و بدین شکل جهانی که درک و تجربه میکنیم را خلق میکنیم. مثلا من با واقعیات بسیاری مرتبط میشوم و آنها را در یک سیب قرمز دور هم جمع میکنم. سپس با جمع آوری واقعیات دیگر در این موقعیت و رد کردن برخی واقعیات که در ابتدا داشتیم، سیب تبدیل به یک سیب پوست کنده میشود. بنابراین دنیای واقعی مطلقا ساکن است. هیچ چیز در آن اتفاق نمی‌افتد. همه رخدادها پدیده هایی در هشیاری و حس آگاهی هستند. هنگامی که هشیاری واقعیات را ترتیب دهد و مجددا مرتب کند، چیزها ظاهر میشوند، تغییر میکنند و پنهان میشوند.

بنابراین از نظر هربارت کل جهان از این واحدهای بی حد و حصر و مرز و مستقل از زمانی که هیچگاه تغییر نمیکنند و فقط به منظور حفاظت از خود در مقابل دیگر واقعیات، از خود فعالیت بروز میدهند، تشکیل شده است. هنگامی که ما واقعیات را نظم میبخشیم و مجددا مرتب میکنیم، دنیای قابل درک و تجربه را ایجاد میکنیم.

این نظریه را رئالیسم میگویند. نکته اساسی در این نظریه این است که جهان واقعی است و مخلوق ذهن نیست. اگرچه تجربه فقط باعث آشکار و معلوم شدن پدیده ها میشود، ظاهر هر چیز همیشه ظاهر آن چیز باقی میماند. واقعیتی وجود دارد که باعث ظاهر چیزی میشود. کانت این واقعیت را “چیزی در خودش” مینامید. هگل میگفت که چنین “چیزی” وجود ندارد. هربارت با کانت موافقت کرد و سعی میکرد این دلیل واقعی ظهورات را توصیف کند.

آرتور شوپنهاور (Arthur Schopenhauer) از زاویه دیگری به این مسئله هجوم آورد. او در اینکه جهان قابل درک و تجربه، جهان پدیده ها است با کانت موافق بود؛ اما در اینکه ما میتوانیم از “چیز در خودش” آگاهی یابیم با او در تضاد بود. شوپنهاور میگفت وقتی انسان چیزی را میخواهد، او دست به کار ساخت یا خلق آن چیز میشود. مثلا من یک میز میخواهم، لذا تخته و ابزار آلات مربوطه را فراهم می آورم و آن را میسازم. یا اینکه کار میکنم تا پول درآورم و آن را بخرم.

از این رو او میل و اراده را دلیل همه چیزها در جهان میداند. از نظر او، چیز در خودش، یعنی دلیل هر چیز، اراده و خواست است. جهان نتیجه اراده است.

در زندگی ارگانیک و غیر ارگانیک، این حقیقت یکسان است. مثلا در صخره، اراده کور است، اما همین اراده اصل خلاقانه ای است که صخره را به وجود می آورد. هرچقدر بالاتر بیاییم تا به انسان برسیم، اراده در حیطه آگاهی ما قرار میگیرد. انسان با استفاده از هوش خود میتواند میل و اراده اش را طوری جهت دهی کند که چه چیزی بخواهد. پس جهان نتیجه میل و اراده است، اراده ای که صرفنظر از آمد و شد افراد، به کار خود ادامه میدهد.

مهم ترین رویکرد و عقاید شوپنهاور را می توان در کتاب جهان همچون اراده و تمثّل (the world as will and idea) یافت. این کتاب در سه جلد نوشته شده که بیانگر ساختار فکری و فلسفی اوست. معنای کلی این کتاب آن است که جهان، واقعیتی فکری و روحی است. جهان فقط در محدوده تجربه شناسنده قرار دارد. حقیقت جهان و موجودات در اراده بشری نهفته است. زندگی در خواست و اراده انسان خلاصه می شود. اما این میل و اراده چیزی جز شر نیست، زیرا که میل و اراده آدمی حد و مرزی ندارد و با برآورده شدن آرزویی، هدفی دیگر ایجاد می شود.

(باید توجه داشت که میل و اراده با هم متفاوت هستند. استاد مرتضی مطهری بین میل و اراده تفاوت میگذارند و می فرمایند: اشتباه است که بعضی‏ها اراده را از مقوله میل ها دانسته و خیال کرده‏اند اراده همان میل بسیار شدید است. اراده یک قوّه و نیروی دیگری است در انسان، وابسته به عقل انسان است، برخلاف میل که وابسته به طبیعت انسان است. میل از نوع کشش و جاذبه است که اشیاء مورد نیاز، انسان را به سوی خود می‏کشند و به هر اندازه که میل شدیدتر باشد، اختیار از انسان مسلوب‏تر است؛ یعنی انسان در اختیار یک قدرت بیرون از خود است، برعکس اراده که یک نیروی درونی است. انسان، با اراده خودش را از تأثیر نیروهای بیرونی خارج و مستقل می‏کند. اراده هر مقدار که قویتر باشد، بر اختیار انسان افزوده می‏شود و انسان بیشتر مالک خود و کار خود و سرنوشت خود می‏گردد. در حیوانات آنچه وجود دارد میل و شوق است. در انسان هم یک سلسله میلها و شوقها وجود دارد ولی در انسان چیزی وجود دارد به نام اراده که در حیوان وجود ندارد. اراده همدوش عقل است، هر جا که عقل هست اراده هست، آن جا که عقل نیست اراده هم وجود ندارد. انسان می تواند متحرک بالاراده باشد ولی گاهی هم متحرک بالاراده نیست، متحرک بالشوق و المیل است. حیوان همیشه متحرک بالشوق و المیل است.)

رودلف هرمان لوتسه (Rudolf Herman Lotze) تلاش میکرد “چیز در خودش” کانت را بر حسب ذهن تفسیر کند. او معتقد بود که دنیای فیزیکی (جسمانی)، همانند قوانین فیزیکی و شیمیایی صرفا مکانیکی است. اما این دنیا، دنیای ادراک است. علت این دنیا را میتوان با نفس یا ذهن مورد سنجش قرار داد.

بنابراین درجات گوناگونی از واقعیت وجود دارد. در مورد ماده، این زندگی ذهنی مه آلود و تار است. در انسان این زندگی ذهنی آگاهانه و واضح است. پس جهان، زنده و همان ذهن است. در اینجا باز هم با ایده‌آلیسم روبرو شدیم.

کار لوتسه و دیگر ایده آلیست ها بر تفکر هم عصرانشان اثر عمیقی گذاشت. گوستاو تئودور فخنر (Gustav Theodor Fechner) جهان را شبیه افراد انسانی درک میکرد. دنیای مادی جسم جهان است. اما این جسم یک نفس یا یک زندگی ذهنی دارد. این زندگانی ذهنی بصورت درجات نزولی در حیوانات، گیاهان و در آخر در مواد ارگانیک پیدا میشود. خدا، نفس جهان است، درست همانگونه که بدن انسان یک نفس دارد.

ساعتهای زیادی را که فخنر صرف مراقبه و تفکر می کرد موجب شد که آگاهی مذهبی و علاقه او به مسئله روح گسترش یابد. هنگامی که به فلسفه روی آورد نیروی کامل نبوغ خود را به رابطه بین ذهن و بدن معطوف داشت. نتیجه بینش فخنر عبارت بود از توسعه برنامه تحقیقی درباره آنچه که بعدها آن را پسیکو ـ فیزیک (psychophysics) نامید (این کلمه تعریف خود را به همراه دارد: رابطه بین جهان ذهنی و جهان مادی). او به این باور رسید که هر دو همانندند و هر دو جنبه های یک وحدت بنیادی هستند.آنها همانگونه به یکدیکر مربوطند که درون و بیرون یک دایره. تفاوت ظاهری بین این دو از نحوه دید افراد نسبت به آنها ناشی می شود.

جالب است بدانید فخنر پس از گذراندن دوران افسردگی، دچار خود بزرگ ‌بینی شد و ادعا کرد که خداوند او را مأمور کرده تا همه معماهای جهان را حل کند. او از این تجربه، مفهوم اصل لذت را به وجود آورد که سال‌‌ها پس از آن، زیگموند فروید از آن تأثیر پذیرفت.

فریدریش پالسن (Friedrich Paulsen) و ویلهلم وونت (Wilhelm Wundt) همین سنت فکری را دنبال کردند. وونت معتقد بود که دنیای خارج “پوسته بیرونی است که در پس آن خلقت روحانی نهفته است، یعنی تلاشی جدی و حس کردن واقعیت شبیه به آنچه که درون خودمان درک و تجربه میکنیم”.

آنها با اقرار به وجود دنیای مادی، به استدلال های مخالفانی که حس میکردند ایده آلیست ها شعور متعارف را انکار میکنند، پاسخ گفتند. اما با عقیده به اینکه ذهن یا روح، روح خلاق در این دنیا است، و اینکه دنیا زنده است، آنها باور پیدا کردند که ارزشهای ایده آلیسم را حفظ کرده اند. فلسفه این متفکران تلاش هایی بود که در تامین انتظارات علوم طبیعی در حال رشد آن زمان به عمل می آمد. آنها در عین حال سعی میکردند از مادی گرایی (ماتریالیسم) زمخت و ناهمواری که با قدرت یافتن علوم، فلسفه را مورد تهدید قرار میداد بگریزند. آنها معتقد بودند که ارزش های ذهن، روح، یا نفس نباید بر کسی پوشیده شود و در زلزله علوم مدرن بطور کامل از بین بروند.

ادامه دارد…

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *