داستان های خواندنی اردیبهشت ۲۶, ۱۳۹۶ توسط مدیر · Published اردیبهشت ۲۶, ۱۳۹۶ داستان واقعی “مردانگی”ند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها