اشعار حکیم خیام ادامۀ کارهای علمی او (بخش دوم)
خیام شاعر
آنجا که خیام میتوانست با استدلال، کار تحقیق را پیش ببرد، با روشهایی بدیع کار را به سرانجام میرساند؛ مانند روشهای حل معادلات درجۀ سوم. آنجا که دقت میتوانست کارساز باشد، کار خود را با دقتی بسیار به انجام میرساند؛ مانند رصد کردن آسمان و محاسبۀ طول سال (۲۴۲۱۹۸۵۸۸۱۵۶ر۳۶۵ روز)، که تا شش رقم اعشار کاملاً درست است. میزان خطای محاسبۀ خیام در آن چه به تقویم جلالی (بنیاد نهاده شده در ۱۰۷۹ میلادی) معروف است، یک روز در ۵۰۰۰ سال است در حالی که در تقویم گریگوری (بنیاد نهاده شده در ۱۵۸۲ میلادی توسط پاپ گریگوری سیزدهم) که در غرب استفاده میشود، این خطا یک روز در ۳۳۰۰ سال است.
خیام همواره کار خود را با شک و آزمودن یافتههای قبلی شروع میکرد.
خیام با فرهنگ و شعر فارسی و عربی به خوبی آشنا و در همۀ علوم زمان خود سرآمد همگان بوده است. حتی میتوانسته به پرسشهای دیگران در زمینۀ فقه و اصول و علم کلام پاسخ گوید. یعنی بر دانستههای زمان خود تسلط کافی داشته است.
طبیعی است که چنین انسانی با چنین روح جستجوگری، وقتی با شب و روز، بردمیدن سبزه و زرد شدن آن، زندگی و مرگ، هستی و نیستی و جهان پس از مرگ روبرو میشود، تلاش میکند قوانین حاکم بر این قلمرو را نیز کشف کند. شاید حیرت خیام و حالت او را در مواجهه با پرسشهای این عرصه، بتوان با رباعی زیر بیان کرد.
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانهای و در خواب شدند
خیام فسانهای میگوید، در خواب هم میشود، اما فسانهای که میگوید صرفاً تخیلی نیست. حاصل قیاس و استقرا و نتیجهگیریهای هوشمندانه است.
شاعرِ دانشمند با وجودی که در بسیاری موارد با حیرت و پرسشهای بی پایان رو به رو میشود، با غور و تأمل، به نتایجی هم دست پیدا میکند. او درمییابد که ماده قدیم است و صورت محدث (مخالف نظریات رایج زمان)؛
هر ذره که بر روی زمینی بوده است
خورشید رخی زهره جبینی بوده است
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان
کان هم رخ خوب نازنینی بوده است
در مییابد که مرگ حتمی است و رفتن ما را بازگشتی نیست (مخالف نظریات رایج زمان)
می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت
بی مونس و بی حریف و بی همدم و جفت
زنهار به کس مگو تو این راز نهفت
هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت
میتوان به اندوه عمیق خیام زمانی که چنین میسراید پی برد:
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پس صد هزار سال از دل خاک
جون سبزه امید بردمیدن بودی
اما خیام تسلیم این اندوه نمیشود. او درمییابد که انسان تنها دمی در فاصلۀ بین دو عدم در این دنیا هست، تنها دمی! و به این نتیجه میرسد که بهتر است این دم را غنیمت بشمرد. نتیجهای که در بیشتر رباعیاتش به روشنی آن را بیان میکند. درست از این نقطه، پس از این کشفیات و حتی رسیدن به حیرت و پرسشهای بیشمار است که کار شاعری خیام در بیان اندیشههای فلسفی او آغاز میشود. رباعیات خیام ترانههایی است در بیان پیچیدگی معمای هستی و در ستایش زندگی. راهحلی که خیام برای لاعلاجی در مقابل مرگ ارائه میدهد بهره بردن از زندگی است. در واقع در این عرصه هم خیام با روش علمی و بسیار خلاقانه پیش رفته است. رباعیات خیام دنبالۀ کار علمی خیام در قلمرویی دیگر است.
دریافت آن چه در بالا آمد، معیاری برای سرند کردن اشعار خیام از رباعیات الحاقی به دست میدهد. ضمن بیان این که رباعیات الحاقی ممکن است از ارزشهای بالایی هم در زمینۀ هنری، فلسفی و یا … برخوردار باشند، و هدف ناچیز شمردن برخی از آن ها نیست؛ در این مقاله رباعیات خیام از الحاقیها با در نظر گرفتن نکات زیر جدا شدهاند:
۱- اشعاری که در آنها میخواری بدون هیچ اندیشۀ فلسفی، ستایش شده باشد از آنِ خیام نیست.
۲- اشعاری که گرایش به مرگ در آن دیده شود، با منطق ذهنی خیام، که زندگیگراست، سازگار نیست.
۳- اشعاری که در آنها به جبر اشاره شده است، با زندگی و عمل دانشمندی سختکوش که در تمام عمر آگاهانه برای بیشتر دانستن و کشف قوانین و رازها تلاش کرده، همخوانی ندارد.
۴- رباعیاتی که در آنها روح بی تفاوتی حاکم باشد با روحیۀ حکیمی که به دنیا و زندگی مهر میورزد و کنجکاوی و میل به دانستن و اصلاح، مشخصۀ اوست، نمیخواند.
۵- رباعیاتی که در آنها اصلی، چشم و گوش بسته پذیرفته شود، به حکیمی که هیچ چیز را تحقیق نکرده نمیپذیرفت و حتی اصول موضوعۀ هندسۀ اقلیدسی را هم مورد شک قرار میداد، نمیبرازد.
مضامین اصلی در رباعیات خیام:
۱- باده نوشی (زدودن اندوه – بهره بردن از زندگی)
با شناختی که از خیام حاصل میشود، منظور خیام از مینوشی، بد مستی و عربدهکشی نیست. خیام هر جا از به دست گرفتن جامِ می سخن میگوید، نظر به زدودن اندوه دارد. خیام پزشک و داروشناس بوده در نوروزنامه فصلی را به خواص شراب اختصاص داده. (اندوه از دل ببرد. دوستی بیفزاید.)
ایام زمانه از کسی دارد ننگ
کو در غم ایام نشیند دلتنگ
می نوش در آبگینه با نالۀ چنگ
زان پیش کت آبگینه آید بر سنگ
نظر به بهره بردن از زندگی و زیباییهای زندگی دارد. میگوید چون میان دو عدم یک فرصت کوتاه برای زندگی داری، از آن بهره ببر. قدر زندگی را بدان. دم را غنیمت شمر! طبعاً هر کس به شیوهای از زندگی بهره میبرد که به او میبرازد. بهره بردن خیام از زندگی، یعنی تا حد ممکن سر در آوردن از اسرار هستی و برخورداری از زیباییها و نعمتهای دنیا.
۲- ماده قدیم/ صورت محدث یا چرخش ماده در صورتهای جدید و حرکت و تغییر
نمونه:
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او میبینی
دستی است که بر گردن یاری بوده است
و یا:
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و به جام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه توست
فردا همه از خاک تو بر خواهد رست
۳- حیرت، معما، غور و تأمل، طرح پرسش و تلاش برای سر در آوردن از رازهای خلقت
نمونه:
هرچند که روی و موی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانۀ خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
و یا:
دوری که در آن آمدن و رفتن ماست
او را نه نهایت نه بدایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
۴- حتمی بودن مرگ، رفتن بیبازگشت
نمونه:
ای آن که نتیجۀ چهار و هفتی
وز هفت و چهار دائم اندر تفتی
میخور که هزار بیشت گفتم
باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی
و یا:
وقت سحر است خیز ای مایۀ ناز
نرمک نرمک باده ده و چنگ نواز
کانها که به جایند نپایند دراز
و آنها که شدند کس نمیآید باز
۵- کشف حقایق/ترس از بیان حقایق
نمونه:
خورشید به گل نهفت مینتوانم
و اسرار زمانه گفت مینتوانم
از بحر تفکرم برآورد خرد
دری که ز بیم سفت مینتوانم
زیباترین و عمیقترین رباعیات خیام گاه تا سه مورد از پنج مورد بالا را در خود دارد.
بزرگترین اشکال ترجمۀ رباعیات خیام در منتقل نکردن تمامی مضامین عمیقی است که تنها با چهار مصرع به خوانندۀ ایرانی منتقل میشود. ضمن آن که اشارههای بسیار به اساطیر که بار معنایی دارد، در ترجمهها بار معنایی خود را از دست میدهد.
نمونه:
ای پیر خردمند پگهتر برخیز
وان کودک خاک بیز را بنگر تیز
پندش ده و گو که نرم نرمک میبیز
مغز سر کیقباد و چشم پرویز
در این مقاله رباعیات منسوب به خیام به چهار گروه دستهبندی شدهاند :
رباعیات دستۀ اول علاوه بر سادگی و زیبایی تصاویر ارائه شده و استدلالی بودن شکل بیان، که گاه انسان را به یاد صغری کبری چیدنهای منطقی برای اثبات یک قضیه هندسی یا ریاضی میاندازد، حداقل حاوی یکی از مضامین بالا هستند. این گروه زیباترین ترانههای منسوب به خیام را در بر میگیرد.
دستۀ دوم آنهایی که حاوی اندیشههای خیامی هستند اما مشابه آنها به شکلی زیباتر در دستۀ اول وجود دارد. اشعار این دسته را ممکن است خیام سروده باشد و یا دیگری. یا حتی وقتی چندین رباعی با یک مضمون وجود دارد، این گمان قوت میگیرد که کسانی رباعی خیام را شنیده و با یاری حافظۀ خود آن را به روی کاغذ آورده باشند.
دستۀ سوم خود به دو گروه تقسیم میشوند.گروه اول آنهایی که یا نحوۀ بیان خیامی ندارند و یا حاوی اندیشهای خیامی نیستند؛ اما برخی از آنها در مجموعههای معتبر، که رباعیها از دیدگاهی دیگر برگزیده شدهاند، یافت میشوند. گروه دوم آنهایی که در دیوان شاعران دیگر یافت شدهاند و محققاً سرودۀ دیگری هستند اما هنوز از مجموعههای رباعیات خیام حذف نشدهاند.
دستۀ چهارم حتی در خور بازگو کردن نیستند و از مجموعههایی که افراد معتبر منتشر کردهاند حذف شدهاند اما متأسفانه در بسیاری از مجموعههایی که تنها به کمیت توجه داشتهاند، به وفور با آنها برمیخوریم. بیش از چهار پنجم از کل رباعیهای منسوب به خیام در این دسته میگنجند. این دسته ار رباعیها ذهن خوانندگان بسیاری را در بارۀ خیام مخدوش کردهاند. در این مقاله تنها یک رباعی از این گروه برای نمونه آورده میشود:
تا جان من از کالبدم گردد فرد (؟)
هر چیز که بهتر است آن خواهم کرد
صد (…) به ریشش که ملامت کندم
هر زن (…) را غم خود باید خورد (؟)
در هر دسته انتهای هر رباعی یا توضیح داده شده که حاوی کدام مضامین پنجگانۀ بالا هستند و یا به چه دلیل در ردۀ مربوطه قرار گرفتهاند.
دستۀ اول: بهترین رباعیها
۱ / ۱- می خور که به زیر گِل بسی خواهی خفت
بی مونس و بی حریف و بی همدم و جفت
زنهار به کس مگو تو این راز نهفت
هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت (حاوی مضامین ۱ و ۴ )
۱ / ۲- ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود ( ۲ و ۴ )
۱ / ۳- دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود
غم خوردن بیهوده نمیدارد سود
پر کن قدح می به کفم در نِه زود
تا باز خورم که بودنیها همه بود (۱ و ۲ و ۴ )
۱ / ۴- ای آن که نتیجۀ چهار و هفتی
وز هفت و چهار دائم اندر تفتی
میخور که هزار بار بیشت گفتم
باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی (۱ و ۲ و ۴ )
۱ / ۵- وقت سحر است خیز ای مایۀ ناز
نرمک نرمک باده ده و چنگ نواز
کانها که به جایند نپایند دراز
و آنها که شدند کس نمیآید باز (۱ و ۴ )
۱ / ۶- ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پس صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی ( ۴ )
۱ / ۷- اجزای پیالهای که در هم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین و بر و دست
در مهر که پیوست و به کین که شکست؟ (۲ و ۳ و ۴ )
این رباعی را گولپینارلی و استاد همایی در دیوان بابا افضل (افضلالدین کاشانی) دیدهاند. در دیوان او رباعی زیر هم وجود دارد:
معلوم نمیشود چنین از سر و دست
کین صورت و معنی ز چه در هم پیوست
اسرار به جملگی به نزد همه کس
آنگاه شود عیان که صورت بشکست
کاملاً مشخص است که این رباعی را بابا افضل در جواب رباعی اجزای پیالهای… سروده. یعنی پرسش شاعرانۀ رباعی اول را خواسته است با لعاب اندیشههای خود بپوشاند. هم از این روست که رباعی اول هم در دیوان او یافت شده است. پرسش خیاموار است.
۱ / ۸- جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهد چنین جام لطیف
می سازد و باز بر زمین میزندش (۲ و ۴ )
۱ / ۹- گر کار فلک به عدل سنجیده بدی
احوال فلک جمله پسندیده بدی
ور عدل بدی به کارها در گردون
کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی
۱ / ۱۰- دوری که در او آمدن و رفتن ماست
آن را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس مینزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست ( ۳ و ۴ )
۱ / ۱۱- از آمدنم نبود گردون را سود (زآوردن من نبود گردون را سود)
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود (وز بردن من جاه و جلالش نفزود)
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود (کاوردن و بردن من از بهر چه بود) (۳ و ۴ )
۱ / ۱۲- این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتند
زانروی که هست، کس نمیداند گفت ( ۳ و ۵ )
۱ / ۱۳- آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانهای و در خواب شدند ( ۴ )
۱ / ۱۴- هر سبزه که بر کنار جویی رسته است
گوئی ز لب فرشتهخوئی رسته است
پا بر سر هر سبزه به خواری ننهی
کان سبزه ز خاک لالهروئی رسته است (۲ و ۴ )
۱ / ۱۵- این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از آن مثالی دانیم
خورشید چراغ دان و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندران گردانیم ( ۳ )
۱ / ۱۶- مشنو سخن زمانه ساز آمدگان
می خواه مُروَق ز طراز آمدگان
رفتند یکان یکان فراز آمدگان
کس میندهد نشان ز باز آمدگان ( ۱ و ۴ )
۱ / ۱۷- هرچند که روی و موی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانۀ خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا ( ۳ )
۱ / ۱۸- آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو
بر درگه او شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگرهاش فاختهای
بنشسته همی گفت که کوکوکوکو ( ۲ و ۴ )
۱ / ۱۹- یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن نگر که ما را چه رسید
از خاک برآمدیم و بر خاک شدیم ( ۲ و ۴ )
۱ / ۲۰- خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با لاله رخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش ( ۱ و ۴ )
۱ / ۲۱- مرغی دیدم نشسته بر بارۀ توس
در پیش نهاده کلۀ کیکاووس
با کله همی گفت که افسوس افسوس
کو بانک جرسها و چه شد نالۀ کوس ( ۳ و ۴ )
۱ / ۲۲- هنگام صبوح ای صنم فرخ پی
برساز ترانه ای و پیش آور می
کافکند به خاک صد هزاران جم و کی
این آمدن تیر مه و رفتن دی ( ۱ و ۴ )
۱ / ۲۳- هر ذره که بر روی زمینی بوده است
خورشید رخی زهره جبینی بوده است
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان
کانهم رخ خوب نازنینی بوده است ( ۲ )
۱ / ۲۴- ای پیر خردمند پگهتر برخیز
وان کودک خاک بیز را بنگر تیز
پندش ده و گو که نرم نرمک میبیز
مغز سر کیقباد و چشم پرویز ( ۲ )
۱ / ۲۵- چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و به جام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه تست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست (۱ و ۲ و ۴ )
۱ / ۲۶- از دی که گذشت هیچ از آن یاد مکن
فردا که نیامده است فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن ( ۱ )
۱ / ۲۷- در کارگه کوزهگران (کوزهگری) رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش ( ۲ و ۴ )
۱ / ۲۸- این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن وی میبینی
دستی است که بر گردن یاری بوده است ( ۲ و ۴ )
۱ / ۲۹- بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی
خوش خوش بخرام گردِ باغ و لبِ جوی
کاین چرخ بسی سرو قدان مهروی
صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی ( ۱ و ۲ و ۴ )
۱ / ۳۰- امروز ترا دسترس فردا نیست
واندیشۀ فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست ( ۱ و ۴ )
۱ / ۳۱- ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یک دم عمر را غنیمت شمریم
فردا که از این دیر کهن درگذریم
با هفت هزار سالگان سر به سریم (۱ و ۴ )
۱ / ۳۲- برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم
زان پیش که از زمانه تابی بخوریم
کاین چرخ ستیزهجوی ناگه روزی
چندان ندهد امان که آبی بخوریم (۱ و ۴ )
۱ / ۳۳- خورشید به گل نهفت مینتوانم
و اسرار زمانه گفت مینتوانم
از بحر تفکرم برآورد خرد
دری که ز بیم سفت مینتوانم (۵ )
۱ / ۳۴- هر راز که اندر دل دانا باشد
باید که نهفتهتر ز عنقا باشد
کاندر صدف از نهفتگی گردد در
آن قطره که راز دل دریا باشد
۱ / ۳۵- ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود ( ۴ )
این رباعی نگاهی حاکی از بی تفاوتی به دنیا ندارد، بلکه گویای عظمت جهان است.
۱ / ۳۶ – روزی که گذشت هیچ از آن یاد مکن
فردا که نیامدهاست فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن ( ۱ )
۱ / ۳۷- ابر آمد و زار بر سر سبزه گریست
بی بادۀ گلرنگ نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزۀ خاک ما تماشاگه کیست ( ۲ و ۴ )
۱ / ۳۸- این چرخ فلک بهر هلاک من و تو
قصدی دارد به جان پاک من و تو
در سبزه نشین و می روشن میخور
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو ( ۱ و ۲ و ۴ )
۱ / ۳۹ – گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد
هشدار که سرمایۀ سودای جهان
عمر است و چنان کش گذرانی گذرد ( ۱ )
۱ / ۴۰- ساقی گل و سبزه بس طربناک شده است
دریاب که هفتۀ دگر خاک شده است
مینوش و گلی بچین که تا در نگری
گل خاک شده است و سبزه خاشاک شده است ( ۱ و ۲ و ۴ )
۱ / ۴۱- برخیز و مخور غم جهانِ گذران
خوش باش و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفا میبودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران ( ۱ و ۲ و ۴ )
۱ / ۴۲ – ایام زمانه از کسی دارد ننگ
کو در غم ایام نشیند دلتنگ
مینوش در آبگینه با نالۀ چنگ
زان پیش کت آبگینه آید بر سنگ ( ۱ و ۴ )
۱ / ۴۳ – آرند یکی و دیگری بربایند
بر هیچ دل از راز دری نگشایند
این گردش مهر و مه که مان بنمایند
پیمانۀ عمر ماست میپیمایند (۲ و ۳ و ۴ )
۱ / ۴۴ – هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که مفهوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلومم شد که هیچ معلوم نشد ( ۳ )
۱ / ۴۵ – گردون و زمین هیچ گلی بر نارد
کش نشکند و هم به زمین نسپارد
گر ابر چو آب خاک را بردارد
تا حشر همه خون عزیزان بارد (۴)
۱ / ۴۶ – آن (هر) کو به سلامت است و نانی دارد
وز بهر نشستن آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی
گو شاد بزی که خوش جهانی دارد ( ۱ )
۱ / ۴۷ – امروز ترا دسترس فردا نیست
واندیشۀ فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست ( ۱ )
۱ / ۴۸ – مهتاب به نور دامن شب بشکافت
مینوش، دمی خوشتر از این نتوان یافت
خوش باش و بیندیش (میندیش) که مهتاب بسی
اندر سر گور یک به یک خواهد تافت ( ۱ و ۴ )
دشتی معتقد است این رباعی از آن خیام نیست زیرا در نسخههای قدیمیتر نیست. اما در مجموعههای فروغی و هدایت وجود دارد. این رباعی خیامی است و دلیل دشتی قانع کننده نیست.
۱ / ۴۹ – این غافلۀ عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد ( ۱ و ۴ )
۱ / ۵۰ – چون لاله به نوروز قدح گیر به دست
با لاله رخی اگر ترا فرصت هست
می نوش به خرمی که این چرخ کبود
ناگاه ترا چو خاک گرداند پست ( ۱ و ۴ )
۱ / ۵۱ – از منزل کفر تا به دین یک نفس است
وز عالم شک تا به یقین یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوش میدار
چون حاصل عمر ما همین یک نفس است (۱ و ۳ )
۱ / ۵۲ – پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است
گردنده فلک نیز به کاری بوده است
هر جا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشم نگاری بوده است (۲ و ۳ )
۱ / ۵۳ – بر چهرۀ گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلافروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است ( ۱ و ۴ )
۱ / ۵۴ – بنگر ز صبا دامن گل چاک شده
بلبل ز جمال گل طربناک شده
در سایۀ گل نشین که بسیار این گل
از خاک برآمده است و در خاک شده ( ۲ و ۴ )
۱ / ۵۵ – یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
بودیم به یک شراب در مجلس عمر
دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند ( ۴ )
۱ / ۵۶ – تا دست به اتفاق بر هم نزنیم
پایی ز نشاط بر سر غم نزنیم.
خیزیم و دمی زنیم پیش از دم صبح
کاین صبح بسی دمد که ما دم نزنیم. (۱ و ۴ )
۱ / ۵۷ – هر جا که گلی و لالهزاری بوده است
از سرخی خون شهریاری بوده است
هر شاخ بنفشه کز زمین میروید
خالی است که بر رخ نگاری بوده است (۲ )
دسته دوم:
۲ / ۱ – خورشید کمند صبح بر بام افکند
کیخسرو روز مهره در جام افکند
میخور که موذن صبوحی خیزان
آوازۀ اشربو در ایام افکند ( ۱ )
۲ / ۲ – این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامده است و روزی که گذشت ( ۱ )
۲ / ۳- هر یک چندی یکی برآید که منم
با نعمت و با سیم و زر آید که منم
چون کارک او نظام گیرد چندی
ناگه اجل از کمین درآید که منم ( ۴ )
۲ / ۴- آنها (آنان) که کهن شدند و آنها (آنان) که نو اند
هر یک به مراد خویش یک تک بدوند
این کهنه جهان به کس نماند باقی
رفتیم و رویم و دگر آیند و روند (۴ )
۲ / ۵ – برخیز بتا بیا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزۀ می بیار تا نوش کنیم
زان پیش که کوزهها کنند از گل ما ( ۱ و ۲ و ۴ )
۲ / ۶- آورد به اضطرارم اول به وجود
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود
رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود ( ۴ و ۳ )
۲ / ۷- در کارگه کوزهگری کردم رای
در پایۀ چرخ دیدم استاد به پای
میکرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کلۀ پادشاه و از دست گدای ( ۲ )
۲ / ۸- لب بر لب کوزه بردم از غایت آز
تا زو طلبم واسطۀ عمر دراز
لب بر لب من نهاد و میگفت به راز
می خور که بدین جهان نمیآیی باز ( ۱ و ۴ )
۲ / ۹- از کوزهگری کوزه خریدم باری
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
شاهی بودم که جام زرینم بود
اکنون شدهام کوزۀ هر خماری ( ۲ )
۲ / ۱۰- چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی
از سلخ به غره آید از غره به سلخ ( ۱ و ۴ )
۲ / ۱۱- تا کی غم این خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
در ده قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه ( ۱ و ۴ )
۲ / ۱۲ – آن کس که زمین و چرخ افلاک نهاد
بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسیار لب چو لعل و زلفان سیاه
در طبل زمین و حقۀ خاک نهاد (۳ و ۴ )
۲ / ۱۳- مائیم در این گنبد دیرینه اساس
جویندۀ رخنهای چو مور اندر طاس
آگاه نه از منزل و امید و هراس
سرگشته و چشم بسته چون گاوِ خراس ( ۳ )
۲ / ۱۴- ای دل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نِهای غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش و غم بوده و نابوده مخور ( ۱ )
۲ / ۱۵ – آرند یکی و دیگری بربایند
بر هیچ کسی راز همی نگشایند
ما را ز قضا جز اینقدر ننمایند
پیمانۀ عمر ماست میپیمایند ( ۳ و ۴ )
۲ / ۱۶- می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی این است
هنگام گل و مل است و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این است ( ۱ )
۲ / ۱۷ – افسوس که بی فایده فرسوده شدیم
وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کام خویش، نابوده شدیم ( ۴ )
۲ / ۱۸ – در پردۀ اسرار کسی را ره نیست
زین تغبیه جان هیچ کس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانهها کوته نیست ( ۱ و ۳ و ۴ )
۲ / ۱۹ – افسوس که نامۀ جوانی طی شد
وان تازه بهار زندگانی دی شد
حالی که ورا نام جوانی گفتند
معلوم نشد که او کی آمد کی شد
۲ / ۲۰ – در پردۀ اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچ کس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
فریاد که این فسانهها کوته نیست (۳ و ۴ )
۲ / ۲۱ – در خواب بدم مرد خردمندی گفت
کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چه کنی که با اجل باشد جفت
میخور که به زیر خاک میباید خفت (۱ و ۴ )
۲ / ۲۲ – افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد
در پای اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران دنیا چون شد ( ۳ و ۴ )
۲ / ۲۳ – ای دیده اگر کور نه ای گور ببین
وین عالم پر فتنه و پر شور ببین
شاهان و سران و سروران زیر گلاند
روهای چو مه در دهن مور ببین ( ۲ و ۴ )
۲ / ۲۴- در دهر چو آواز گل تازه دهند
فرمای بتا که می به اندازه دهند
از حور و قصور و از بهشت و دوزخ
فارغ بنشین کاین همه آوازه دهند ( ۱ )
۲ / ۲۵ – گر چه غم و رنج من درازی دارد
عیش و طرب تو سرفرازی دارد
بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک
در پرده هزار گونه بازی دارد
۲ / ۲۶ – بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی
سرمست بدم که کردم این اوباشی
با من به زبان حال میگفت سبوی
من چون تو بدم تو نیز چون من باشی
با وجودی که رباعی حاوی مضمون شمارۀ ۲ است و بسیاری از پژوهشگران آن را سرودۀ خیام دانستهاند، اما ممکن است این رباعی را کس دیگری سروده باشد و نه خیام. این مضمون، منهای اوباشی، در بسیاری از رباعیات دستۀ اول، به شکلی زیباتر آمده است. از جمله در این رباعی:
اجزای پیالهای که در هم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین و بر و دست
در مهر که پیوست و به کین که شکست؟
که در آن هم با معمای هستی روبرو هستم، هم عشق به انسان و هم عشق به آفریدههای انسان.