این جبهه ی عشق
پـیروزتر از گذشـته ها مـی خوانـیم شادیم که استوار تر می مانیم
با خلق بپا خاسته، این جبهۀ عشق، بر گسترۀ سپیده ها می رانیم
واگویه ی فرد مبارز اسیر در چنبرهی مشقات زندگی با خود:
بازهم این دل لا کردارم گرفته، علتش را نمیدانم. نه هدفی برای خود در زندگی میتوانم معین کنم نه دور نمای روشنی پیش رو میبینم. جز پوچی و نیستی. … عیبش نیز درست در همین مطلب است. زندگی را با تلاش، کوشش و ایمان آغازیدم. اینک در این برهه، این احساس بیهودگی رنجم میدهد. زیبایی را دوست دارم، به کار و تلاش عشق میورزم. شور و شوق هدف و آرمانی والا داشتن را میپرستم. زحمت و رنج برای رسیدن به اهداف انسانی را به جان پذیرایم. با همهی اینها حوزه و میدانی برای فعالیت و عرصهای برای رزم نیست. استعداد، عشق و توان آدمی هرروزه میپوسد. درک این نکته عذابآور و کشنده است. آه، چه بودیم و به کجا رسیدیم. عشق، این پاکترین و زیباترین احساس انسانی را چه بیرحمانه به صلابت کشیده و به دارش آویختند. چه ناجوانمردانه مغلوب، مسخ و نابودش کردند. ارادهی ما انسانها با همهی جانفشانیها در جلوگیری و ترمیم آن هیچ دخالتی داده نشد. انسانیت را باور نداشتند.
بگذریم، مطلبی که هرگز بر ذهنم خطور ننموده، مطمئناً تا آخر عمر نیز به آن تن نخواهم داد، تسلیم است. این زشتترین و پستترین کلمه. ولی چه باید کرد؟ مرز بین عدم تسلیم، پیش روی، پیروزی و سرفرازی چیست و در کجاست ؟ ندانستن، نفهمیدن و نیافتن پاسخ این موضوع برایم موجب سردرگمی است. پی آمدش هزاران مشکل روحی و روانی. …
هرروزی که میگذرد از عمرمان کاسته و قدمی بهسوی مرگ و نیستی برمیداریم. تأثیرات رکود جامعه و در دنبالهاش احساس بیهویتی، تلخکامی و نا سرانجامی گریبانم را گرفته است. گویی بیخانمانی!! سرنوشت گریزناپذیر ماست. بعضاً آرزوی ظهور نویسندهای چون صادق هدایت را کرده و میگویم: ای هدایت کجایی تا بر این احوالمان نگریسته، بوف کور دیگری برایمان بنگاری. ولی تحلیل و پنداشتهای حاکم در اثر درخشان و جاودانهی هدایت که خطابش سایهی خود بر دیوار میبود، چارهگر مشکلات روحی و روانیام در این شرایط هست. … ؟ دودلی و اضطراب بازهم سراپای جانم را مُسخر میکند. میاندیشم با همهی شکست و عقبگردها، نامرادیهای زندگی، زخمزبان اطرافیان بر همچو منی که روزی با شور، شوق و هزاران امید و آرزو دستیابی به صلح و عدالت اجتماعی، این انسانیترین آرمان بشری را در چند گامی خود دیده و مسرورانه آن را در چند قدمی خویش حس میکردیم. با عقبگردهایی که در عرصهی جهانی و داخلی اجباراً تحمیلمان شد و مستمسکی گشت برای بد خواهان تا به تمسخرمان پرداخته، ما را آرمانگرایان تخیلی که در اوهامشان سیر میکنند، بنامند. و به ریشمان بخندند. ..
دوستی میگفت: روحیهات را نباز. هدف انسان دوستان آزادیخواه حق، و راه آنها درست است. در تداوم تاریخ پیروزی نهایتاً با آنهاست. مشکل تو عجله است. گمان میبری همین فردا بلادرنگ خواهی توانست سعادت توفیق را در آغوش کشی. هرگاه به روند تحولات اجتماعی با دیدی علمی و عقلانی بنگری این عقبگردهای موقتی و مشکلات ناشی از آن در حوزههای مختلف زندگی برای تو امری طبیعی جلوه نموده با هضم منطق فولادین حاکم بر روند تکامل جامعه با نگرشی تاریخی همهی این موارد برای تو عادی و قابلدرک خواهد شد. آنگاه با خویشتنداری و زدودن موریانههایی که روانت را میخورند و هر دم میپوسانندت به پالایش روحی خویش نائل خواهی شد و دوباره به زندگی و آینده امیدوار. … و بازی گر شایستهی شخصیت انسانیات در عرصهی زندگی اجتماعی خواهی شد.
آری لحظهای تأمل، درنگ و تفکری ژرف، بازهم جستوجو . … میبایست تا خود را از این بنبست روحی و فکری وارهانید. در خود، با خود و برای خود گفت: دوباره هدفمند و امیدوارانه میتوان زندگی کرد و بامتانت و خونسردی دلیرانه بهسوی پیروزی پیش رفت .