بهارهای دور
دکتر امیر افشاری
سرپنجههای پینهبستهی بادام پیر باغ،
آبستن لمس خیس بهار، از شرم زنانهشان
سرخ گشتهاند
گویی،
نسیم هوسباز نیمهی اسفند، پچپچکنان
نوید مرگ زمستان را
در گوشهای یخزدهی باغچه سر داده،
که اینچنین خون، دوباره، در رگِ ساقههای درختان عبور میکند،
با اینهمه قیل و قال و همهمهی چند پرنده، بر سر جفت
با این عبور گیج و چرخ و فلکوار ثانیهها، یا انسداد عروق سالی در آستانهی مرگ
با اینهمه نشانه، صدای پای بهار، به گوشم نمیرسد هنوز
دلم گرفته است
لعنتی، دلم بد گرفته است
چه شد؟ کجا جا ماند؟
آن روزها را کجای قصه گم کردم؟
آن روزهای انتظار اسفندی،
که شوق بهار، مستمان میکرد
و سردی کودکانه و محروم دستهامان را، چنان حرارتی میشد
که تلخی لطیفههای پیک نوروزی
یا قطر نانوشتهی تکلیفهای مدرسه،
حتی خطوط سرخ و درهم جامانده از تقابل دستهای کودکیم با عقدههای خطکش چوبی آموزگار،
نیز، قادر به سرد کردنشان نبود.
چه شد؟ کجای قصه بالهای پریدن در آسمان کودکی جا ماند؟
از کجا ما دچار لختی راستین زندگی گشتیم؟
مگر بهار، با خود چه ارمغانی داشت،
که مادران پناهگاه و آژیر سرخ و دیوارِ صوتی شکسته و دو کوچه آنسوتر، صدای انفجار
به شوقی وسواسگونه خانه را تمیز میکردند.
و از درز پنجرههای چسبخوردهی رنجور
چشم به راه کسی بودند
چشم به راه حادثهای پر شکوفه و سبز
مگر چه داشت با خود بهار،
که آن پدرهای موجگرفته شیمیایی معلول، داغدار پسر، برادر و همرزم
بیآنکه با چشمهای پلاستیکیشان ذرهِ نوری شکار کنند
به مندیل ابریشمین نمداری آهسته گرد میرُفتند
از سطح ورم آبستن بلوغ شمعدانیها
مگر چه داشت، که ما، نسل محروم بیانتها دروغ شنبدهی بیمصرف پر از فریب و فقر
پر از نباید و باید، پر از حقِ نداشتن و حسرت
با آنکه هفت سین سراب و سرفه و سختی، سیلی کشدار، سرب داغ و سوزش و سیلاب اشک
شعار و شیون و شهوت
و بوی سوختگی، سوختن و حس پوسیدن
پا به پا مان همیشه هرجا بود
تقویم تا به نیمهی اسفند میرسید
چیزی درون سینههامان به تاپتاپ میافتاد
دیگر نه دل به حرفها و دست به ترکهی آموزگار میشد داد
نه تهدیدهای مادر، که پیکها باید تمام شود همان چند روز نخست
لحظهای ز یادمان میرفت، چقدر ناچیزیم، چقدر میشکنیم، چقدر به ناچار دروغ میگوییم
لحظهای ز یادمان میرفت، نعرههای پدرخواندههای اجباری دلسوز
و تقدیس چند تکه استخوان و پارهای فلز به جای پدر
ز خاطرمان رخت برمیبست
توسریخوردن مداوم و رقصیدنی همیشه به ساز هر که نواخت
چه شد کجا جام ماند …
# # #
دلخوشیمان بهار بود و لحظهی آغاز سال
و حسی غریب که با آن نوای چهارگاه محلی
و نمناکی نگاه مادرم ناگاه، دلم را عجیب میلرزاند، نمیدانم برای چه؟
شاید حسی غریب و هراسی بزرگ از روزی که نوروز واماند، لابلای روزمرگیام
کاشکی بزرگ نمیشدیم و اگر چارهای نبود،
زندگی را به این کلافگی ممتد نمیکشتیم
یا دسته کم، بهانهاش نمیکردیم
تا غریبه شویم با لمس، اینهمه نوازش زیبا
آشنا با زشتدیدن و زهرمار بوییدن
کاشکی میشد دوباره …
کاشکی دوباره بخواند، پیر پیرای سیستانی
بلند، با زخمههای عمیقی به چنگ:
شادی باید که گاه نوروز است…