بهرام چوبین درکجا کشته شد؟
ناشر معتبر و خوشنام «طهورى» به تازگى چاپ نوینى از ترجمه فارسى کتاب بهرام چوبین تألیف پژوهشگر بلندآوازه دانمارکى آرتور کریستینسن منتشر ساخته است. ترجمه خانم منیژه احدزادگان آهنى از این کتاب درست و پذیرفتنى است. توضیحاتى هم که مترجم اینجا و آنجا بر پانویسهاى کتاب افزوده سودمند است.
کتاب بر اساس نقل قولهاى مورخین اولیه اسلامى و به ویژه روایت فردوسى از داستان بهرام چوبین استوار است. اشکالى که گزارشگر با این کتاب دارد متوجه مؤلف و مترجم کتاب نیست. چنین مىنماید که ساختار داستان بهرام چوبین، به این شکل که به دست ما رسیده، مشکل دارد.
کتاب بر اساس نقل قولهاى مورخین اولیه اسلامى و به ویژه روایت فردوسى از داستان بهرام چوبین استوار است. اشکالى که گزارشگر با این کتاب دارد متوجه مؤلف و مترجم کتاب نیست. چنین مىنماید که ساختار داستان بهرام چوبین، به این شکل که به دست ما رسیده، مشکل دارد.
خلاصه داستان، که آشنایان با ادب کلاسیک فارسى کم یا بیش، از آن آگاهند این است که شاوه شاه خاقان ترک در سلطنت هرمزد پسر انوشیروان که مادرش ترکزاده و از خانواده خاقان ترک، (خواهر شاوه شاه؟) است، قصد دارد سپاه خود را از خاک ایران عبور دهد. هرمزد اجازه عبور به او نمىدهد. کار به جنگ مىکشد. بهرام چوبین مرزبان بردعه و اردبیل مأمور جنگ با شاوه شاه مىشود. بهرام با او روبرو شده وى را شکست داده و به دست خود مىکشد. در پایین نکات مهم این رویداد را از قول کتاب بهرام چوبین تألیف کریستین سن نقل مىکنم:
«شاوه که در بلندى بر تخت زرین خود نشسته بود مىدید که جنگ را باخته است. ایرانىها در حالى که بهرام در رأس آنان قرار داشت، به تاخت نزدیک مىشدند. شاوه شاه از تخت به زیر آمد خواست که سوار بر اسب عربى شود تا در امان باشد. اما بهرام از دور چشم بر او داشت و پیش از آنکه سوار بر اسب شود، تیرى در چله کمان گذاشت و پرتاب کرد. تیر درست به میان پشت شاه ترکان خورد و ستون مهرههاى او را درهم شکست و او خونین بر زمین افتاد… سپس بهرام بدان سوى شتافت و سر شاه کشته شده را برید و ترکان گریختند.»
چون هرمزد از پیروزى بهرام چوبین خبردار مىشود.
«بهرام را تختى سیمین، چکمههاى زراندود و دیگر چیزهاى گرانبها بخشید… و در نامهاى به او دستور داد که درصدد جنگ با پرموده [= پسر شاوه شاه] برآید و خزانهاى را که در دست اوست بگیرد و همراه با خزانه شاوه به دربار شاه ارسال دارد.»
بهرام به جنگ پرموده مىرود و پس از چندین شبیخون و جنگ سرانجام پرموده را در دژى محاصره مىکند و به پرموده پیشنهاد مىکند یکى از دو راه را برگزیند. یا از دژ بیرون آید و با بهرام بجنگد و یا آنکه دژ و خزانه را تسلیم کند تا بهرام براى او از هرمزد امان بگیرد. پرموده تسلیم به شاه ایران را برمىگزیند. بهرام از هرمزد براى پرموده امان مىخواهد. شاه نه تنها به پرموده امان مىدهد بلکه طى نامهاى به بهرام توصیه مىکند:
«با شاهزاده زندانى با احترام تمام رفتار شود و آنچه نیاز دارد در اختیارش گذاشته او را به دربار بفرستید.»
چند سطر بعد مىگوید:
«بهرام به محض آن که امان نامه را دریافت کرد آن را براى پرموده فرستاد. پرموده دژ را ترک کرد و آن جا را با همهى خزانه تسلیم بهرام کرد و آماده حرکت شد. سپس سوار بر اسب همراه با رزمندگان خود بى آنکه حتى نگاهى به بهرام بیاندازد به راه افتاد. بهرام از این رفتار ناخرسند گشت. بدون در نظر گرفتن مقام پادشاهى پرموده چند تن از سربازان خود را به دنبال او فرستاد تا او را بازگردانند. آنان شاهزاده را پاى پیاده پیش بهرام بردند. بهرام با خشم بر او بانگ زد: “آیا رسم شما در توران این است که بدون اجازه من این جا را ترک کنید؟” پرموده پاسخ داد: “من همیشه سرافراز بودهام و حال به حضیض افتادهام، اما تو با کشیدن من بدین جاى خلق و خوى بد خود را نشان دادى. من با اماننامه نزد هرمز شاه مىروم، با این امید که با من برادرانه رفتار کند. من پس از آنکه تخت کشوردارىام را به تو دادم دیگر کارى با تو ندارم.”
هنگامى که بهرام این سخنان را شنید خونش به جوش آمد و پرموده را شلاق زد. سپس شاهزاده را با غل و زنجیر در چادر زندانى کرد… بهرام خیلى زود از آنچه کرده بود پشیمان گشت و به توصیه جرابزین، یکى از مشاوران عالىرتبه خود، بار دیگر اجازه داد که غُل و زنجیر از دست و پاى او بردارند و به او اسبى عالى و شمشیرى هندى با نیامى زرین هدیه بدهند. بهرام خود پیش پرموده رفت و سعى کرد با کلمات دوستانه از او دلجویى کند و آن قدر پیش او ماند تا او سوار بر اسب شد. بهرام او را تا جاده همراهى کرد اما چهرهى پرموده از هم باز نشد. بهرام هنگام عزیمت از او پرسید: “آیا هنوز در دلت به من کینه مىورزى؟”
پرموده پاسخ داد: “اگر جنگ و سازش براى تو یکى است پس منطق ندارى”
بهرام گفت: “من امیدوار بودم آنچه اتفاق افتاده بازگو نشود. اما مایل نیستم خود را پشت روبند پنهان کنم. به دربار هرمز برو و هر آنچه مىخواهى بگو. با این کار از شرف من کاسته نخواهد شد.”
پرموده پاسخ داد: “شاهى که در برابر خلافکاریهاى خدمتگزارانش سکوت کند احمق است.”
بهرام با شنیدن این عبارت از خشم رنگش پرید. جرابزین بار دیگر به او هشدار داد که بر خشم خود مسلط گردد.
بهرام گفت: “این دیوانه بىفکر مىخواهد به پدرش به پیوندد”
خاقان فریاد زد: “اشتباه نکن. آیا من به سبب آن که بى پدر شدهام باید جوان بمیرم؟ بدان که باز مىگردم. من نزد هرمز مىروم که از بدو تولد همتاى من است.”
بهرام بدون آنکه کلامى بیش پاسخ دهد اسب را برگرداند و به سوى لشگرگاه خود تاخت.[۱]
پرموده به دربار هرمز مىرود. هرمز تا دروازه شهر به استقبال او مىآید. پرموده به او مىرسد. از اسب پیاده مىشود. هرمز او را در آغوش مىگیرد و با هم به قصر مىروند. هرمز به تخت مىنشیند و اجازه داد که پرموده بر پشتى تکیه دهد. او با خاقان با احترام رفتار کرد و با او با محبت سخن گفت و به شادمانى پرداخت. هرمز دستور داد تا پرموده در قصرى که براى او تعیین شده بود اقامت گزیند. قصرى که در آن هر چه مورد نیاز او بود، از فرش و ظروف و کنیز و غلام و آشپزخانه و جز آن، در خود داشت. سپس او را نزد خود به میهمانى دعوت کرد و سه روز از او پذیرایى نموده و به او هدایاى گرانبهاى گوناگون بخشید در همین زمان غنایم فراوان از راه رسید… درباریان شکوه و زیبایى ارزشمند و مقدار خزانه را تحسین کردند اما بزرگ فرمدار، یزدان گشنسپ گفت: “آن سور بزرگ چه بوده که واپس مانده آن این است.”
این سخن سوءظن هرمز را برانگیخت. در همان زمان فرستادهاى همراه با نامهاى از… رسید که در آن نوشته بود بهرام گوشوارهها و چکمههاى زراندود سیاوش و دو قطعه بُرد یمانى را نگهداشته است. در واقع این امر نشان مىداد آنچه فرستاده شده چیزى کم دارد گرچه در فهرستها ضبط شده است.
هنگامى که پرموده دریافت شاه نسبت به سپاهبد خود [= بهرام چوبین] خشمگین شده آنچه را میان خودشان اتفاق افتاده بود بازگو کرد و به طور مبهم اشاره کرد بهرام بیشتر از آنچه فرستاده از خزانه او و پدرش برداشت کرده است.
هرمزد گفت : “بهرام چوبین از زمانى که خاقان را کشته ادعایش زیاد شده و با خزانه به دست آمده شرافتمندانه رفتار نکرده است. او را با گوشوارهها چهکار؟ آیا خیال شاه شدن در سر دارد؟
«شاوه که در بلندى بر تخت زرین خود نشسته بود مىدید که جنگ را باخته است. ایرانىها در حالى که بهرام در رأس آنان قرار داشت، به تاخت نزدیک مىشدند. شاوه شاه از تخت به زیر آمد خواست که سوار بر اسب عربى شود تا در امان باشد. اما بهرام از دور چشم بر او داشت و پیش از آنکه سوار بر اسب شود، تیرى در چله کمان گذاشت و پرتاب کرد. تیر درست به میان پشت شاه ترکان خورد و ستون مهرههاى او را درهم شکست و او خونین بر زمین افتاد… سپس بهرام بدان سوى شتافت و سر شاه کشته شده را برید و ترکان گریختند.»
چون هرمزد از پیروزى بهرام چوبین خبردار مىشود.
«بهرام را تختى سیمین، چکمههاى زراندود و دیگر چیزهاى گرانبها بخشید… و در نامهاى به او دستور داد که درصدد جنگ با پرموده [= پسر شاوه شاه] برآید و خزانهاى را که در دست اوست بگیرد و همراه با خزانه شاوه به دربار شاه ارسال دارد.»
بهرام به جنگ پرموده مىرود و پس از چندین شبیخون و جنگ سرانجام پرموده را در دژى محاصره مىکند و به پرموده پیشنهاد مىکند یکى از دو راه را برگزیند. یا از دژ بیرون آید و با بهرام بجنگد و یا آنکه دژ و خزانه را تسلیم کند تا بهرام براى او از هرمزد امان بگیرد. پرموده تسلیم به شاه ایران را برمىگزیند. بهرام از هرمزد براى پرموده امان مىخواهد. شاه نه تنها به پرموده امان مىدهد بلکه طى نامهاى به بهرام توصیه مىکند:
«با شاهزاده زندانى با احترام تمام رفتار شود و آنچه نیاز دارد در اختیارش گذاشته او را به دربار بفرستید.»
چند سطر بعد مىگوید:
«بهرام به محض آن که امان نامه را دریافت کرد آن را براى پرموده فرستاد. پرموده دژ را ترک کرد و آن جا را با همهى خزانه تسلیم بهرام کرد و آماده حرکت شد. سپس سوار بر اسب همراه با رزمندگان خود بى آنکه حتى نگاهى به بهرام بیاندازد به راه افتاد. بهرام از این رفتار ناخرسند گشت. بدون در نظر گرفتن مقام پادشاهى پرموده چند تن از سربازان خود را به دنبال او فرستاد تا او را بازگردانند. آنان شاهزاده را پاى پیاده پیش بهرام بردند. بهرام با خشم بر او بانگ زد: “آیا رسم شما در توران این است که بدون اجازه من این جا را ترک کنید؟” پرموده پاسخ داد: “من همیشه سرافراز بودهام و حال به حضیض افتادهام، اما تو با کشیدن من بدین جاى خلق و خوى بد خود را نشان دادى. من با اماننامه نزد هرمز شاه مىروم، با این امید که با من برادرانه رفتار کند. من پس از آنکه تخت کشوردارىام را به تو دادم دیگر کارى با تو ندارم.”
هنگامى که بهرام این سخنان را شنید خونش به جوش آمد و پرموده را شلاق زد. سپس شاهزاده را با غل و زنجیر در چادر زندانى کرد… بهرام خیلى زود از آنچه کرده بود پشیمان گشت و به توصیه جرابزین، یکى از مشاوران عالىرتبه خود، بار دیگر اجازه داد که غُل و زنجیر از دست و پاى او بردارند و به او اسبى عالى و شمشیرى هندى با نیامى زرین هدیه بدهند. بهرام خود پیش پرموده رفت و سعى کرد با کلمات دوستانه از او دلجویى کند و آن قدر پیش او ماند تا او سوار بر اسب شد. بهرام او را تا جاده همراهى کرد اما چهرهى پرموده از هم باز نشد. بهرام هنگام عزیمت از او پرسید: “آیا هنوز در دلت به من کینه مىورزى؟”
پرموده پاسخ داد: “اگر جنگ و سازش براى تو یکى است پس منطق ندارى”
بهرام گفت: “من امیدوار بودم آنچه اتفاق افتاده بازگو نشود. اما مایل نیستم خود را پشت روبند پنهان کنم. به دربار هرمز برو و هر آنچه مىخواهى بگو. با این کار از شرف من کاسته نخواهد شد.”
پرموده پاسخ داد: “شاهى که در برابر خلافکاریهاى خدمتگزارانش سکوت کند احمق است.”
بهرام با شنیدن این عبارت از خشم رنگش پرید. جرابزین بار دیگر به او هشدار داد که بر خشم خود مسلط گردد.
بهرام گفت: “این دیوانه بىفکر مىخواهد به پدرش به پیوندد”
خاقان فریاد زد: “اشتباه نکن. آیا من به سبب آن که بى پدر شدهام باید جوان بمیرم؟ بدان که باز مىگردم. من نزد هرمز مىروم که از بدو تولد همتاى من است.”
بهرام بدون آنکه کلامى بیش پاسخ دهد اسب را برگرداند و به سوى لشگرگاه خود تاخت.[۱]
پرموده به دربار هرمز مىرود. هرمز تا دروازه شهر به استقبال او مىآید. پرموده به او مىرسد. از اسب پیاده مىشود. هرمز او را در آغوش مىگیرد و با هم به قصر مىروند. هرمز به تخت مىنشیند و اجازه داد که پرموده بر پشتى تکیه دهد. او با خاقان با احترام رفتار کرد و با او با محبت سخن گفت و به شادمانى پرداخت. هرمز دستور داد تا پرموده در قصرى که براى او تعیین شده بود اقامت گزیند. قصرى که در آن هر چه مورد نیاز او بود، از فرش و ظروف و کنیز و غلام و آشپزخانه و جز آن، در خود داشت. سپس او را نزد خود به میهمانى دعوت کرد و سه روز از او پذیرایى نموده و به او هدایاى گرانبهاى گوناگون بخشید در همین زمان غنایم فراوان از راه رسید… درباریان شکوه و زیبایى ارزشمند و مقدار خزانه را تحسین کردند اما بزرگ فرمدار، یزدان گشنسپ گفت: “آن سور بزرگ چه بوده که واپس مانده آن این است.”
این سخن سوءظن هرمز را برانگیخت. در همان زمان فرستادهاى همراه با نامهاى از… رسید که در آن نوشته بود بهرام گوشوارهها و چکمههاى زراندود سیاوش و دو قطعه بُرد یمانى را نگهداشته است. در واقع این امر نشان مىداد آنچه فرستاده شده چیزى کم دارد گرچه در فهرستها ضبط شده است.
هنگامى که پرموده دریافت شاه نسبت به سپاهبد خود [= بهرام چوبین] خشمگین شده آنچه را میان خودشان اتفاق افتاده بود بازگو کرد و به طور مبهم اشاره کرد بهرام بیشتر از آنچه فرستاده از خزانه او و پدرش برداشت کرده است.
هرمزد گفت : “بهرام چوبین از زمانى که خاقان را کشته ادعایش زیاد شده و با خزانه به دست آمده شرافتمندانه رفتار نکرده است. او را با گوشوارهها چهکار؟ آیا خیال شاه شدن در سر دارد؟
شاه دست پرموده را گرفت و گفت سوگند بخور هنگامى که به کشورت بازگردى دشمنى تازه با من آغاز نکنى.
پرموده با آذر گشنسپ، آتش مقدس پادشاهان، سوگند خورد که به پادشاه ایران وفادار خواهد ماند و هرمز نیز به دوستى سوگند خورد. سپس هرمز به خاقان اجازه داد که با هدایاى باارزش حرکت کند و دو روز راه او را همراهى کرد.
بهرام هنگامى که دریافت پرموده در حال بازگشت به امپراتورى خویش است دستور داد در تمام نقاطى که خاقان از آن جاها مىگذشت آذوقه جمع آوردند و خود سواره به استقبال او رفت و از آنچه بر او روا داشته بود تقاضاى بخشش کرد. اما پرموده نگاهى به او نینداخت… و بهرام با خشمى در دل راه بازگشت پیش گرفت[۲]
دنباله داستان این است که هرمزد با فرستادن دوکدان و لباسى زنانه براى بهرام به او به شدت اهانت مىکند و کدورت میان آن دو تا بدانجا بالا مىگیرد که بهرام شورش مىکند و مىخواهد پسر او خسروپرویز را به جاى هرمزد شاه کند. هرمز آگاه مىشود براى قتل خسروپرویز توطئه مىنماید. خسرو از توطئه آگاه شده پیشدستى مىکند پدرش را کور و زندانى مىکند. بعد میان بهرام و خسروپرویز جنگ مىشود. بهرام در نبرد کامیاب مىشود و ادعاى شاهى مىکند. خسرو فرارى شده از قیصر روم کمک مىخواهد و با کمک قیصر بهرام را شکست مىدهد. این بار بهرام فرارى شده و به دربار خاقان!! پناه مىبرد.
وقایعى که پس از تصمیم بهرام به پناه بردن به خاقان رخ مىدهد به هیچ وجه با آنچه تا اینجاى داستان رخ داده همآهنگى ندارد. سازگار نیست. آنچه پس از شکست بهرام رخ مىدهد بر طبق روایات مورخین اسلامى و فردوسى و نوشته کریستین سن این است که بهرام پس از شکست خوردن از سپاه خسرو در مغرب ایران، با یاران خود فرارى مىشود. پس از مدتى سرگردانى به قول فردوسى و بر طبق کتاب بهرام چوبین به «خاقان» پناه مىبرد. در کتاب بهرام چوبین مىگوید:
«[بهرام] با تنى چند از یارانش گریخت تا به ماوراى جیحون رسید از آنجا فرستادهاى نزد خاقان “پسر پرموده” فرستاده و از او تقاضاى حمایت کرد.
خاقان بىدرنگ تقاضاى او را پذیرفت و به همراه مردان مورد اعتماد و فرماندهان به استقبال او رفت. هر دو از اسب زیر آمدند. دست یکدیگر را مانند دو مرد همشأن فشردند. خاقان از بهرام پذیرایى باشکوهى کرد. آذوقه بسیار و هدایاى باارزشى براى او فرستاد و به او گفت ما در فرماندهى شریک خواهیم بود. ما یک روح در دو بدن خواهیم شد و یکدیگر را مانند برادر خواهیم انگاشت. در مال و دارایى با یکدیگر شریک خواهیم بود مگر آن که قانون و آئین جوانمردى اشتراک آن را منع کرده باشد. پس خرسند باش و به من اطمینان کن. من هر قدر در توانم باشد به خواستههاى تو جامهى عمل خواهم پوشاند.
بهرام به خاطر محبت خاقان از او سپاسگذارى کرد.» [۳]
آیا این همان خاقانى است که پس از تسلیم شدن، بهرام او را غل و زنجیر کرده و تازیانه مىزند و مورد اهانت قرار مىدهد؟
چند صفحه بعد آمده است:
«خسرو پرویز تا زمانى که دشمنش بهرام زنده بود نمىتوانست با آرامش از قدرتى که به دست آورده بود لذت ببرد. از این رو نامهاى پر از سرزنش براى خاقان فرستاد.
پرموده با آذر گشنسپ، آتش مقدس پادشاهان، سوگند خورد که به پادشاه ایران وفادار خواهد ماند و هرمز نیز به دوستى سوگند خورد. سپس هرمز به خاقان اجازه داد که با هدایاى باارزش حرکت کند و دو روز راه او را همراهى کرد.
بهرام هنگامى که دریافت پرموده در حال بازگشت به امپراتورى خویش است دستور داد در تمام نقاطى که خاقان از آن جاها مىگذشت آذوقه جمع آوردند و خود سواره به استقبال او رفت و از آنچه بر او روا داشته بود تقاضاى بخشش کرد. اما پرموده نگاهى به او نینداخت… و بهرام با خشمى در دل راه بازگشت پیش گرفت[۲]
دنباله داستان این است که هرمزد با فرستادن دوکدان و لباسى زنانه براى بهرام به او به شدت اهانت مىکند و کدورت میان آن دو تا بدانجا بالا مىگیرد که بهرام شورش مىکند و مىخواهد پسر او خسروپرویز را به جاى هرمزد شاه کند. هرمز آگاه مىشود براى قتل خسروپرویز توطئه مىنماید. خسرو از توطئه آگاه شده پیشدستى مىکند پدرش را کور و زندانى مىکند. بعد میان بهرام و خسروپرویز جنگ مىشود. بهرام در نبرد کامیاب مىشود و ادعاى شاهى مىکند. خسرو فرارى شده از قیصر روم کمک مىخواهد و با کمک قیصر بهرام را شکست مىدهد. این بار بهرام فرارى شده و به دربار خاقان!! پناه مىبرد.
وقایعى که پس از تصمیم بهرام به پناه بردن به خاقان رخ مىدهد به هیچ وجه با آنچه تا اینجاى داستان رخ داده همآهنگى ندارد. سازگار نیست. آنچه پس از شکست بهرام رخ مىدهد بر طبق روایات مورخین اسلامى و فردوسى و نوشته کریستین سن این است که بهرام پس از شکست خوردن از سپاه خسرو در مغرب ایران، با یاران خود فرارى مىشود. پس از مدتى سرگردانى به قول فردوسى و بر طبق کتاب بهرام چوبین به «خاقان» پناه مىبرد. در کتاب بهرام چوبین مىگوید:
«[بهرام] با تنى چند از یارانش گریخت تا به ماوراى جیحون رسید از آنجا فرستادهاى نزد خاقان “پسر پرموده” فرستاده و از او تقاضاى حمایت کرد.
خاقان بىدرنگ تقاضاى او را پذیرفت و به همراه مردان مورد اعتماد و فرماندهان به استقبال او رفت. هر دو از اسب زیر آمدند. دست یکدیگر را مانند دو مرد همشأن فشردند. خاقان از بهرام پذیرایى باشکوهى کرد. آذوقه بسیار و هدایاى باارزشى براى او فرستاد و به او گفت ما در فرماندهى شریک خواهیم بود. ما یک روح در دو بدن خواهیم شد و یکدیگر را مانند برادر خواهیم انگاشت. در مال و دارایى با یکدیگر شریک خواهیم بود مگر آن که قانون و آئین جوانمردى اشتراک آن را منع کرده باشد. پس خرسند باش و به من اطمینان کن. من هر قدر در توانم باشد به خواستههاى تو جامهى عمل خواهم پوشاند.
بهرام به خاطر محبت خاقان از او سپاسگذارى کرد.» [۳]
آیا این همان خاقانى است که پس از تسلیم شدن، بهرام او را غل و زنجیر کرده و تازیانه مىزند و مورد اهانت قرار مىدهد؟
چند صفحه بعد آمده است:
«خسرو پرویز تا زمانى که دشمنش بهرام زنده بود نمىتوانست با آرامش از قدرتى که به دست آورده بود لذت ببرد. از این رو نامهاى پر از سرزنش براى خاقان فرستاد.
خاقان در پاسخ نوشت: “بهرام از من تقاضاى حمایت کرد و نزد من پناه جست. من او را پذیرفتم و تحت حمایت خود گرفتم و تا جان در بدن دارم او را به تو نخواهم داد.”»
باز هم این پرسش را تکرار باید کرد که آیا این همان خاقانى است که، پس از تسلیم شدن، بهرام او را غل و زنجیر کرده و تازیانه زد و مورد اهانت قرار داد؟
* * *
آیا خاقانى که بهرام به او پناه برده همان خاقانى است که بهرام پدر او شاوه شاه را کشته بود؟
اگر چنین بوده باشد آنگاه گفته فردوسى که مىگوید:
پدر کشتى و تخم کین کاشتى
پدر کشته را کى بود آشتى
چه مىشود؟
آیا خاقانى که بهرام را چون برادر خود پنداشته و او را در فرماندهى شریک خود کرده و اصرار مىورزد که ما یک روح در دو بدن خواهیم شد… و در مال و دارایى با یکدیگر شریک خواهیم بود همان خاقانى است که توسط بهرام در دژى محاصره و مجبور به تسلیم خود و تمام خزانهاش به او شد؟
آیا این همان خاقانى است که پس از امان گرفتن از هرمزد شاه ایران دچار خشم و غضب بهرام شده و از دست او تازیانه مىخورد و به غل و زنجیر کشیده مىشود و به موهونترین وضع آزار و اذیت مىشود؟
تنها پاسخ معقول و ممکن به این پرسشها این است که شاید مورخین اولیه اسلامى واز جمله فردوسى خاقان ترکستان را با خاقان دیگرى اشتباه کرده باشند. گزارشگر حدس مىزند خاقانى که بهرام به او پناه برده خاقان خزر است نه خاقان ترک. شواهدى که مؤید این حدس است اندک نیست از جمله :
۱٫ مىدانیم بهرام و خاندان او از ایام پیشین مرزبان بردع و اردبیل بودند که مرز ایران با خزرستان بود. آنگاه که هرمز سراغ سپهبدى مناسب براى فرماندهى لشکر مأمور جنگ با خاقان باید بجنگد مىگیرد زاد فرخ که سرپرست اسبان شاه است بهرام را به او معرفى کرده و مىگوید:
ز بهرام بهرام پور گشسپ
سوارى سرافراز و پیچنده اسب
ز اندیشه من بخواهد گذشت
ندیدم چنین مرزبانى به دشت
که دادى بدو بردع و اردبیل
یکى نامور گشت با کوس و خیل
چه امرى طبیعىتر از این که خاندان مرزبان بردع و اردبیل که نزدیک و هممرز با خزرستان است با خاقان خزر و دربار او از دیرباز روابط حسنه و دوستانه داشته باشد؟ اگر چنین مناسبات و روابط نیکو میان مرزبان بردع و اردبیل با خاقان خزر بوده، آنهم از زمان پیش – زیرا مرزبانى آن نواحى در خانواده بهرام چوبین موروثى بوده است – فرض احتمال پناه بردن بهرام به خاقان خزر معقول و منطقى مىنماید. شواهد دیگرى نیز بر این احتمال مىافزایند.
در تمام روایاتى که از پناه بردن بهرام به دربار خاقان به جا مانده گفتگو از مشاجرهى تند و توأم با خشونتى است که بهرام، به جانبدارى از خاقان، با یکى از نزدیکان او مىکند. مشاجرهاى که منجر به جنگ تن به تن بهرام با شخص مورد بحث و کشته شدن این فرد بسیار نزدیک به خاقان مىشود. یادداشت شماره یک صفحه ۱۴۷ کتاب داستان بهرام چوبین درباره نام این فرد چنین مىگوید:
«۱٫ این نام در تمام منابع بسیار مخدوش است شکل بغاویر Boghavir در روایت دینورى موجود است. نهایه نام یغزون Jaghzhn فردوسى: مقاتوره، در روایت یعقوبى این نام قابل خواندن نیست و نکات انتقادى نادیده گرفته شده است در روایت بلعمى این نام پیغو Peghu است. در روایت ثعالبى این رویدادها وجود ندارد. شخص نامبرده در تمام منابع به جز فردوسى برادر خاقان است.»
در پائین بخشى از شرحى که فردوسى از ماجراى پناه بردن بهرام چوبین به دربار خاقان مىدهد نقل مىشود:
ابیات فردوسى شمارهگذارى شده تا توجه را به ابیات ۲۳ – ۲۹ جلب کند. باید داورى شود آیا این همان خاقان (یا پسر خاقان) است که بهرام پدر او را به دست خود کشت و سر برید و خود او را تازیانه زد و به غل و زنجیر کشید و مورد توهین قرار داد. آیا این همان خاقانى است که به دربار هرمز رفت و با شکایت و خبر از نادرستى بهرام که هرمز داده موجبات شورش و طغیان او را فراهم آورد.
همچنین اصرار دارم به ابیات شماره ۳۰ – ۵۰ و مخصوصاً بیتهاى ۳۹ – ۴۳ توجه مخصوص شود.
۱٫ کنون داستانهاى دیرینه گوى
سخنهاى بهرام چوبینه گوى
۲٫ که چون او سوى شهر ترکان رسید
به نزد دلیر و بزرگان رسید
۳٫ ز گردان بیدار دل ده هزار
پذیره شدندش گزیده سوار
۴٫ پسر با برادرش پیش اندرون
ابا هر یکى موبدى رهنمون
۵٫ چو آمد بر تخت خاقان فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
۶٫ چو خاقان ورا دید بر پاى جست
ببوسید و بسترد رویش به دست
۷٫ بپرسید بسیارش از رنج راه
ز کار و ز پیکار شاه و سپاه
۸٫ هم ایزد گشسپ و یلان سینه را
بپرسید و خرّاد بر زینه را
۹٫ چو بهرام بر تخت سیمین نشست
گرفت آن زمان دست خاقان به دست
۱۰٫ بدو گفت کاى مهتر بافرین
سپهدار ترکان و سالار چین
۱۱٫ تو دانى که از شهریار جهان
نباشد کسى ایمن اندر نهان
۱۲٫ برآساید از گنج و بگزایدش
تن آسان کند رنج بفزایدش
۱۳٫ گر ایدونک اندر پذیرى مرا
به هر نیک و بد دستگیرى مرا
۱۴٫ بدین مرز بى یار یار توام
به هر نیک و بد غمگسار توام
۱۵٫ وگر هیچ رنج آیدت بگذرم
زمین را سراسر به پى بسپرم
۱۶٫ گر ایدونک باشى تو همداستان
از ایدر شوم تو به هندوستان
۱۷٫ بدو گفت خاقان که اى سرفراز
بدین روز هرگز مبادت نیاز
۱۸٫ بدارم ترا همچو پیوند خویش
چه پیوند برتر ز فرزند خویش
۱۹٫ همه بوم با من بدین یاورند
اگر کهترانند اگر مهترند
۲۰٫ ترا بر سران سرفرازى دهم
هم از مهتران بى نیازى دهم
۲۱٫ بدین نیز بهرام سوگند خواست
زیان بود بر جان او بند خواست
۲۲٫ بدو گفت خاقان به برتر خداى
که هست او مرا و ترا رهنماى
۲۳٫ که تا زندهام ویژه یار توام
به هر نیک و بد غمگسار توام
۲۴٫ از آن پس دو ایوان بیاراستند
ز هر گونهاى جامهها خواستند
۲۵٫ پرستنده و پوشش و خوردنى
ز چیزى که بایست گستردنى
۲۶٫ ز سیمین و زرّین که آید به کار
ز دینار وز گوهر شاهوار
۲۷٫ فرستاد خاقان به نزدیک اوى
درخشنده شد جان تاریک اوى
۲۸٫ به چوگان و مجلس به دشت شکار
نرفتى مگر کو بدى غمگسار
۲۹٫ برین گونه بر بود خاقان چین
همى خواند بهرام را آفرین
۳۰٫ یکى نامبردار بد یار اوى
به رزم اندرون دست بردار اوى
۳۱٫ ازو مه به گوهر مقاتوره نام
که خاقان ازو یافتى نام و کام
۳۲٫ به شبگیر نزدیک خاقان شدى
دو لب را به انگشت خود بر زدى
۳۳٫ بر آن سان که کهتر کند آفرین
بر آن نامبردار سالار چین
۳۴٫ هم آن گه ز دینار بردى هزار
ز گنج جهاندیده نامدار
۳۵٫ همى دید بهرام یک چند گاه
به خاقان همى کرد خیره نگاه
۳۶٫ بخندید یک روز گفت اى بلند
تویى بر مهان جهان ارجمند
۳۷٫ به هر بامدادى به هنگام بار
چنین مرد دینار خواهد هزار
۳۸٫ به بخشش گرین بیستگانى بود
همه بهر او زرّ کانى بود
۳۹٫ بدو گفت خاقان که آیین ما
چنین است و افروزش دین ما
۴۰٫ که از ما هر آن کس که جنگىترست
به هنگام سختى درنگىترست
۴۱٫ چو خواهد فزونى نداریم باز
ز مردان رزمآور جنگساز
۴۲٫ فزونى مر او راست بر ما کنون
به دینار خوانیم بر وى فسون
۴۳٫ چو زو باز گیرم بجوشد سپاه
ز لشکر شود روز روشن سیاه
۴۴٫ جهانجوى گفت اى سر انجمن
تو کردى ورا خیره بر خویشتن
۴۵٫ چو باشد جهاندار بیدار و گرد
عنان را به کهتر نباید سپرد
۴۶٫ اگر زو رهانم ترا شایدت
وگر ویژه آزرم او بایدت
۴۷٫ بدو گفت خاقان که فرمان تراست
بدین آرزو رأى و پیمان تراست
۴۸٫ مرا گر توانى رهانید از وى
سرآورده باشى همه گفت و گوى
۴۹٫ بدو گفت بهرام کاکنون پگاه
چو آید مقاتوره دینار خواه
۵۰٫ مخند و برو هیچ مگشاى چشم
مده پاسخ و گر دهى جز به خشم
۵۱٫ گذشت آن شب و بامداد پگاه
بیامد مقاتوره نزدیک شاه
۵۲٫ جهاندار خاقان بدو ننگرید
نه گفتار آن ترک جنگى شنید
۵۳٫ ز خاقان مقاتوره آمد به خشم
یکایک برآشفت و بگشاد چشم
۵۴٫ به خاقان چنین گفت کاى نامدار
چرا گشتم امروز پیش تو خوار
۵۵٫ همانا که این مهتر پارسى
که آمد بدین مرز با یار سى
۵۶٫ بکوشد همى تا بپیچى ز داد
سپاه ترا داد خواهد به باد
۵۷٫ بدو گفت بهرام کاى جنگجوى
چرا تیز گشتى بدین گفت و گوى
۵۸٫ چو خاقان برد راه و فرمان من
خرد را نپیچد ز پیمان من
۵۹٫ نمانم که آیى تو هر بامداد
تن آسان دهى گنج او را به باد
۶۰٫ بر آن نه که هستى تو سیصد سوار
به رزم اندرون شیر جویى شکار
۶۱٫ نیرزد که هر بامداد پگاه
به خروار دینار خواهى ز شاه
۶۲٫ مقاتوره بشنید گفتار اوى
سرش گشت بر کین ز آزار اوى
۶۳٫ به خشم و به تندى بیازید چنگ
ز ترکش برآورد تیر خدنگ
۶۴٫ به بهرام گفت این نشان منست
به رزم اندرون ترجمان منست
۶۵٫ چو فردا بیایى بدین بارگاه
همى دار پیکان ما را نگاه
۶۶٫ چو بشنید بهرام شد تیز چنگ
یکى تیر پولاد پیکان خدنگ
۶۷٫ بدو داد و گفتا که این یادگار
بدار و ببین تا کى آید به کار
۶۸٫ مقاتوره از پیش خاقان برفت
بیامد سوى خرگه خویش تفت
آیا در دربار شاوه شاه و یا دیگر خاقانهاى ترک چنین آئین و رسمى وجود داشته که عملاً علاوه بر خاقان شخصیت دومى در آن سرزمین فرمانروایى کند؟
مىدانیم اسناد کتبى متعدد حکایت مىکند که چنین شیوه حکومتى در سرزمین خزرها و دربار خاقان خزر مرسوم بوده است. در اینجا گفته ابن رسته در کتاب اعلاقالنفیسه نقل مىشود که از آنچه در دیگر منابع از جمله استخرى ابن حوقل، حدود العالم و دیگران آوردهاند به ظاهر جمع و جورتر مىآید مىگوید:
«این سرزمین [خزرستان] را پادشاهى است (ایشا؟) نام و پادشاه بزرگ آنان خزر خاقان نام دارد. فقط نامى از او باقى است و کسى مطیع او نیست. حکومت در دست “ایشا” است.»
پیش از اینکه از شرح موارد مکرر سخاوت و جوانمردى کاملاً برخلاف عرف خاقان که بهرام به او پناه برده بود پایان دهیم ذکر مورد دیگرى در این زمینه تصویر را کامل مىکند. با این شاهد آخرى دیگر به سختى مىتوان شک کرد خاقانى که بهرام چوبین بدو پناه برده و در کشور او به قتل مىرسد. خاقان ترک = پرموده = پسر شاوه شاه نبوده است.
پس از آنکه خسروپرویز از پناه بردن بهرام چوبین به خاقان و رابطه نیک خاقان با بهرام چوبین آگاه مىشود سفیرى به دربار خاقان روانه مىکند تا او را قانع سازد بهرام چوبین را دستگیر کرده نزد او بفرستد. پایینتر راجع به خود این سفیر و توانایىهاى حیرتانگیز او گفتگو خواهیم کرد. نخست به نامه خسروپرویز به خاقان در این رابطه مىپردازیم. آنچه خواهد آمد از قول کریستینسن است که مىگوید:
«خسرو پرویز تا زمانى که دشمنش بهرام زنده بود نمىتوانست با آرامش از قدرتى که بدست آورده بود لذت ببرد. از این رو نامهاى پر از سرزنش براى خاقان فرستاد. پرویز نوشت “تو با دشمنى من، یک شورشى، پیوند دوستى بستهاى… اگر او را با غل و زنجیر به دربار من بازگردانى من همیشه سپاسگذار تو خواهم بود و تو دوستى مرا به دست خواهى آورد که بسیار به نفع تو باشد. اما اگر به عکس آن سگ دیوانهى بىشرم و ترسو را بر من برگزینى پس بدان که جنگ نزدیک است جنگى که آهن را ذوب و موى کودکان را خاکسترى خواهد کرد.” خاقان در پاسخ نوشت “بهرام از من تقاضاى حمایت کرد و نزد من پناه جست. من او را پذیرفتم و تحت حمایت خود گرفتم و تا جان در بدن دارم او را به تو نخواهم داد.”»
پرویز هنگامى که پاسخ را شنید نگران شد…
از این رو پرویز هرمزد زیرکترین مرد دربار را با هدایاى بسیار و گوناگون به سرزمین ترکان فرستاد. او را سفارش کرد «که باید مدام و بىوقفه ذهن خاقان را نسبت به بهرام بىاعتماد کند و تمام عوامل را بکار گیرد تا او را به نابودى کشاند.»
جرابزین = (به گفته فردوسى خرادبرزین) رهسپار سرزمین ترکان و دربار خاقان شد. خاقان او را با میهماننوازى بسیار استقبال کرد… هدایایش را پذیرفت… سفیر منتظر زمان مطلوبى شد. روزى که خود را با خاقان در خلوت یافت چنین گفت:
«”پادشاها آیا شما نمىدانید که بهرام یکى از رعایاى شاه پرویز بود. ناسپاسى نشان داد و به ضد او شورش کرد اما بخت با او یار نبود. از آنجا که او نسبت به سالار و حامى خود وفادارى نشان نداد از کجا ممکن است نسبت به شما وفادار باشد. عاقلانهترین کار آن بود که شما خدمتى در حق شاه پرویز انجام مىدادید تا همیشه در یادها بماند. چرا که شما با فرستادن بهرام با غل و زنجیر به نزد وى مىتوانید به او خدمت کرده هرچه آرزو داشتید از او طلب کنید.”
خاقان با خشم پاسخ داد “آیا درست است که شما با مردى مانند من چنین سخن بگویید؟ اگر به عنوان سفیر نیامده بودید دستور مىدادم که روح از بدنتان جدا کنند اگر از این پس از بهرام بدگویى کنید دستور خواهم داد سرتان را از بدنتان جدا کنند.»[۴]
باز هم این سؤال را تکرار کنیم آیا این همان خاقان ترکان، پرموده پسر شاوه شاه است که بهرام پدرش را با دست خود کشت و خود او را شکست داد و وادار به تسلیم کلیه خزانه خود کرد و پس از آنکه براى وى از هرمزدشاه ایران امان گرفت او را غل و زنجیر کرد و تازیانه زد و تا آنجا که مىشد تحقیر کرد؟
* * *
اما در مورد زیرکترین مرد دربار ساسانى یعنى جرابزین (خرادبرزین). آنچه درباره این مرد در شاهنامه و دیگر منابع آمده بیشتر به افسانه مىماند تا به حقیقت. اگر آنچه درباره مأموریتهاى پنهانى و سرى او و کامیابىهایش گفته مىشود واقعیت داشته است روى دست تمام عیاران و مأمورین مخفى امثال سمک عیار و جیمز باند مىزند. شمهاى از آنچه در کتاب داستان بهرام چوبین درباره مأموریتها و کامیابى، جرابزین گفته مىشود چنین است:
پادشاه [هرمزد] پس از حرکت بهرام [به جنگ شاوه شاه] پیغامى به یکى از بزرگان خود مردى هوشمند، هرمزدبن جرابزین نام، فرستاد و به او نوشت:
«شتابان بهرام را دنبال کن و وقتى او را دیدى به او بگو من به وسیله تو دامى براى شاه ترکان مىگذارم. بنابرین مهم است که نام او بهرام و شهرتش فاش نگردد. سپس به سوى لشکرگاه شاوه شاه برو و تمام توانت را به کار گیر که شاه ترکان در مرزهاى امپراطورى معطل بماند تا بهرام بدان جا رسد و او را از پا درآورد. جرابزین بىدرنگ به راه افتاد و در نزدیکى هرات با بهرام روبرو شد و پس از انجام وظیفهى خود درباره بهرام به سوى بلخ رفت در آنجا لشکرگاه ترکان قرار داشت. جرابزین با زرنگى تمام بدانجا راه یافت به طورى خود را دوست ترکان جا زد و چندان با چاپلوسى تملق شاوه شاه را گفت که شاه پند او را به گوش گرفت و مدت زیادى را در بلخ به بطالت گذراند.»
باز هم این پرسش را تکرار باید کرد که آیا این همان خاقانى است که، پس از تسلیم شدن، بهرام او را غل و زنجیر کرده و تازیانه زد و مورد اهانت قرار داد؟
* * *
آیا خاقانى که بهرام به او پناه برده همان خاقانى است که بهرام پدر او شاوه شاه را کشته بود؟
اگر چنین بوده باشد آنگاه گفته فردوسى که مىگوید:
پدر کشتى و تخم کین کاشتى
پدر کشته را کى بود آشتى
چه مىشود؟
آیا خاقانى که بهرام را چون برادر خود پنداشته و او را در فرماندهى شریک خود کرده و اصرار مىورزد که ما یک روح در دو بدن خواهیم شد… و در مال و دارایى با یکدیگر شریک خواهیم بود همان خاقانى است که توسط بهرام در دژى محاصره و مجبور به تسلیم خود و تمام خزانهاش به او شد؟
آیا این همان خاقانى است که پس از امان گرفتن از هرمزد شاه ایران دچار خشم و غضب بهرام شده و از دست او تازیانه مىخورد و به غل و زنجیر کشیده مىشود و به موهونترین وضع آزار و اذیت مىشود؟
تنها پاسخ معقول و ممکن به این پرسشها این است که شاید مورخین اولیه اسلامى واز جمله فردوسى خاقان ترکستان را با خاقان دیگرى اشتباه کرده باشند. گزارشگر حدس مىزند خاقانى که بهرام به او پناه برده خاقان خزر است نه خاقان ترک. شواهدى که مؤید این حدس است اندک نیست از جمله :
۱٫ مىدانیم بهرام و خاندان او از ایام پیشین مرزبان بردع و اردبیل بودند که مرز ایران با خزرستان بود. آنگاه که هرمز سراغ سپهبدى مناسب براى فرماندهى لشکر مأمور جنگ با خاقان باید بجنگد مىگیرد زاد فرخ که سرپرست اسبان شاه است بهرام را به او معرفى کرده و مىگوید:
ز بهرام بهرام پور گشسپ
سوارى سرافراز و پیچنده اسب
ز اندیشه من بخواهد گذشت
ندیدم چنین مرزبانى به دشت
که دادى بدو بردع و اردبیل
یکى نامور گشت با کوس و خیل
چه امرى طبیعىتر از این که خاندان مرزبان بردع و اردبیل که نزدیک و هممرز با خزرستان است با خاقان خزر و دربار او از دیرباز روابط حسنه و دوستانه داشته باشد؟ اگر چنین مناسبات و روابط نیکو میان مرزبان بردع و اردبیل با خاقان خزر بوده، آنهم از زمان پیش – زیرا مرزبانى آن نواحى در خانواده بهرام چوبین موروثى بوده است – فرض احتمال پناه بردن بهرام به خاقان خزر معقول و منطقى مىنماید. شواهد دیگرى نیز بر این احتمال مىافزایند.
در تمام روایاتى که از پناه بردن بهرام به دربار خاقان به جا مانده گفتگو از مشاجرهى تند و توأم با خشونتى است که بهرام، به جانبدارى از خاقان، با یکى از نزدیکان او مىکند. مشاجرهاى که منجر به جنگ تن به تن بهرام با شخص مورد بحث و کشته شدن این فرد بسیار نزدیک به خاقان مىشود. یادداشت شماره یک صفحه ۱۴۷ کتاب داستان بهرام چوبین درباره نام این فرد چنین مىگوید:
«۱٫ این نام در تمام منابع بسیار مخدوش است شکل بغاویر Boghavir در روایت دینورى موجود است. نهایه نام یغزون Jaghzhn فردوسى: مقاتوره، در روایت یعقوبى این نام قابل خواندن نیست و نکات انتقادى نادیده گرفته شده است در روایت بلعمى این نام پیغو Peghu است. در روایت ثعالبى این رویدادها وجود ندارد. شخص نامبرده در تمام منابع به جز فردوسى برادر خاقان است.»
در پائین بخشى از شرحى که فردوسى از ماجراى پناه بردن بهرام چوبین به دربار خاقان مىدهد نقل مىشود:
ابیات فردوسى شمارهگذارى شده تا توجه را به ابیات ۲۳ – ۲۹ جلب کند. باید داورى شود آیا این همان خاقان (یا پسر خاقان) است که بهرام پدر او را به دست خود کشت و سر برید و خود او را تازیانه زد و به غل و زنجیر کشید و مورد توهین قرار داد. آیا این همان خاقانى است که به دربار هرمز رفت و با شکایت و خبر از نادرستى بهرام که هرمز داده موجبات شورش و طغیان او را فراهم آورد.
همچنین اصرار دارم به ابیات شماره ۳۰ – ۵۰ و مخصوصاً بیتهاى ۳۹ – ۴۳ توجه مخصوص شود.
۱٫ کنون داستانهاى دیرینه گوى
سخنهاى بهرام چوبینه گوى
۲٫ که چون او سوى شهر ترکان رسید
به نزد دلیر و بزرگان رسید
۳٫ ز گردان بیدار دل ده هزار
پذیره شدندش گزیده سوار
۴٫ پسر با برادرش پیش اندرون
ابا هر یکى موبدى رهنمون
۵٫ چو آمد بر تخت خاقان فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
۶٫ چو خاقان ورا دید بر پاى جست
ببوسید و بسترد رویش به دست
۷٫ بپرسید بسیارش از رنج راه
ز کار و ز پیکار شاه و سپاه
۸٫ هم ایزد گشسپ و یلان سینه را
بپرسید و خرّاد بر زینه را
۹٫ چو بهرام بر تخت سیمین نشست
گرفت آن زمان دست خاقان به دست
۱۰٫ بدو گفت کاى مهتر بافرین
سپهدار ترکان و سالار چین
۱۱٫ تو دانى که از شهریار جهان
نباشد کسى ایمن اندر نهان
۱۲٫ برآساید از گنج و بگزایدش
تن آسان کند رنج بفزایدش
۱۳٫ گر ایدونک اندر پذیرى مرا
به هر نیک و بد دستگیرى مرا
۱۴٫ بدین مرز بى یار یار توام
به هر نیک و بد غمگسار توام
۱۵٫ وگر هیچ رنج آیدت بگذرم
زمین را سراسر به پى بسپرم
۱۶٫ گر ایدونک باشى تو همداستان
از ایدر شوم تو به هندوستان
۱۷٫ بدو گفت خاقان که اى سرفراز
بدین روز هرگز مبادت نیاز
۱۸٫ بدارم ترا همچو پیوند خویش
چه پیوند برتر ز فرزند خویش
۱۹٫ همه بوم با من بدین یاورند
اگر کهترانند اگر مهترند
۲۰٫ ترا بر سران سرفرازى دهم
هم از مهتران بى نیازى دهم
۲۱٫ بدین نیز بهرام سوگند خواست
زیان بود بر جان او بند خواست
۲۲٫ بدو گفت خاقان به برتر خداى
که هست او مرا و ترا رهنماى
۲۳٫ که تا زندهام ویژه یار توام
به هر نیک و بد غمگسار توام
۲۴٫ از آن پس دو ایوان بیاراستند
ز هر گونهاى جامهها خواستند
۲۵٫ پرستنده و پوشش و خوردنى
ز چیزى که بایست گستردنى
۲۶٫ ز سیمین و زرّین که آید به کار
ز دینار وز گوهر شاهوار
۲۷٫ فرستاد خاقان به نزدیک اوى
درخشنده شد جان تاریک اوى
۲۸٫ به چوگان و مجلس به دشت شکار
نرفتى مگر کو بدى غمگسار
۲۹٫ برین گونه بر بود خاقان چین
همى خواند بهرام را آفرین
۳۰٫ یکى نامبردار بد یار اوى
به رزم اندرون دست بردار اوى
۳۱٫ ازو مه به گوهر مقاتوره نام
که خاقان ازو یافتى نام و کام
۳۲٫ به شبگیر نزدیک خاقان شدى
دو لب را به انگشت خود بر زدى
۳۳٫ بر آن سان که کهتر کند آفرین
بر آن نامبردار سالار چین
۳۴٫ هم آن گه ز دینار بردى هزار
ز گنج جهاندیده نامدار
۳۵٫ همى دید بهرام یک چند گاه
به خاقان همى کرد خیره نگاه
۳۶٫ بخندید یک روز گفت اى بلند
تویى بر مهان جهان ارجمند
۳۷٫ به هر بامدادى به هنگام بار
چنین مرد دینار خواهد هزار
۳۸٫ به بخشش گرین بیستگانى بود
همه بهر او زرّ کانى بود
۳۹٫ بدو گفت خاقان که آیین ما
چنین است و افروزش دین ما
۴۰٫ که از ما هر آن کس که جنگىترست
به هنگام سختى درنگىترست
۴۱٫ چو خواهد فزونى نداریم باز
ز مردان رزمآور جنگساز
۴۲٫ فزونى مر او راست بر ما کنون
به دینار خوانیم بر وى فسون
۴۳٫ چو زو باز گیرم بجوشد سپاه
ز لشکر شود روز روشن سیاه
۴۴٫ جهانجوى گفت اى سر انجمن
تو کردى ورا خیره بر خویشتن
۴۵٫ چو باشد جهاندار بیدار و گرد
عنان را به کهتر نباید سپرد
۴۶٫ اگر زو رهانم ترا شایدت
وگر ویژه آزرم او بایدت
۴۷٫ بدو گفت خاقان که فرمان تراست
بدین آرزو رأى و پیمان تراست
۴۸٫ مرا گر توانى رهانید از وى
سرآورده باشى همه گفت و گوى
۴۹٫ بدو گفت بهرام کاکنون پگاه
چو آید مقاتوره دینار خواه
۵۰٫ مخند و برو هیچ مگشاى چشم
مده پاسخ و گر دهى جز به خشم
۵۱٫ گذشت آن شب و بامداد پگاه
بیامد مقاتوره نزدیک شاه
۵۲٫ جهاندار خاقان بدو ننگرید
نه گفتار آن ترک جنگى شنید
۵۳٫ ز خاقان مقاتوره آمد به خشم
یکایک برآشفت و بگشاد چشم
۵۴٫ به خاقان چنین گفت کاى نامدار
چرا گشتم امروز پیش تو خوار
۵۵٫ همانا که این مهتر پارسى
که آمد بدین مرز با یار سى
۵۶٫ بکوشد همى تا بپیچى ز داد
سپاه ترا داد خواهد به باد
۵۷٫ بدو گفت بهرام کاى جنگجوى
چرا تیز گشتى بدین گفت و گوى
۵۸٫ چو خاقان برد راه و فرمان من
خرد را نپیچد ز پیمان من
۵۹٫ نمانم که آیى تو هر بامداد
تن آسان دهى گنج او را به باد
۶۰٫ بر آن نه که هستى تو سیصد سوار
به رزم اندرون شیر جویى شکار
۶۱٫ نیرزد که هر بامداد پگاه
به خروار دینار خواهى ز شاه
۶۲٫ مقاتوره بشنید گفتار اوى
سرش گشت بر کین ز آزار اوى
۶۳٫ به خشم و به تندى بیازید چنگ
ز ترکش برآورد تیر خدنگ
۶۴٫ به بهرام گفت این نشان منست
به رزم اندرون ترجمان منست
۶۵٫ چو فردا بیایى بدین بارگاه
همى دار پیکان ما را نگاه
۶۶٫ چو بشنید بهرام شد تیز چنگ
یکى تیر پولاد پیکان خدنگ
۶۷٫ بدو داد و گفتا که این یادگار
بدار و ببین تا کى آید به کار
۶۸٫ مقاتوره از پیش خاقان برفت
بیامد سوى خرگه خویش تفت
آیا در دربار شاوه شاه و یا دیگر خاقانهاى ترک چنین آئین و رسمى وجود داشته که عملاً علاوه بر خاقان شخصیت دومى در آن سرزمین فرمانروایى کند؟
مىدانیم اسناد کتبى متعدد حکایت مىکند که چنین شیوه حکومتى در سرزمین خزرها و دربار خاقان خزر مرسوم بوده است. در اینجا گفته ابن رسته در کتاب اعلاقالنفیسه نقل مىشود که از آنچه در دیگر منابع از جمله استخرى ابن حوقل، حدود العالم و دیگران آوردهاند به ظاهر جمع و جورتر مىآید مىگوید:
«این سرزمین [خزرستان] را پادشاهى است (ایشا؟) نام و پادشاه بزرگ آنان خزر خاقان نام دارد. فقط نامى از او باقى است و کسى مطیع او نیست. حکومت در دست “ایشا” است.»
پیش از اینکه از شرح موارد مکرر سخاوت و جوانمردى کاملاً برخلاف عرف خاقان که بهرام به او پناه برده بود پایان دهیم ذکر مورد دیگرى در این زمینه تصویر را کامل مىکند. با این شاهد آخرى دیگر به سختى مىتوان شک کرد خاقانى که بهرام چوبین بدو پناه برده و در کشور او به قتل مىرسد. خاقان ترک = پرموده = پسر شاوه شاه نبوده است.
پس از آنکه خسروپرویز از پناه بردن بهرام چوبین به خاقان و رابطه نیک خاقان با بهرام چوبین آگاه مىشود سفیرى به دربار خاقان روانه مىکند تا او را قانع سازد بهرام چوبین را دستگیر کرده نزد او بفرستد. پایینتر راجع به خود این سفیر و توانایىهاى حیرتانگیز او گفتگو خواهیم کرد. نخست به نامه خسروپرویز به خاقان در این رابطه مىپردازیم. آنچه خواهد آمد از قول کریستینسن است که مىگوید:
«خسرو پرویز تا زمانى که دشمنش بهرام زنده بود نمىتوانست با آرامش از قدرتى که بدست آورده بود لذت ببرد. از این رو نامهاى پر از سرزنش براى خاقان فرستاد. پرویز نوشت “تو با دشمنى من، یک شورشى، پیوند دوستى بستهاى… اگر او را با غل و زنجیر به دربار من بازگردانى من همیشه سپاسگذار تو خواهم بود و تو دوستى مرا به دست خواهى آورد که بسیار به نفع تو باشد. اما اگر به عکس آن سگ دیوانهى بىشرم و ترسو را بر من برگزینى پس بدان که جنگ نزدیک است جنگى که آهن را ذوب و موى کودکان را خاکسترى خواهد کرد.” خاقان در پاسخ نوشت “بهرام از من تقاضاى حمایت کرد و نزد من پناه جست. من او را پذیرفتم و تحت حمایت خود گرفتم و تا جان در بدن دارم او را به تو نخواهم داد.”»
پرویز هنگامى که پاسخ را شنید نگران شد…
از این رو پرویز هرمزد زیرکترین مرد دربار را با هدایاى بسیار و گوناگون به سرزمین ترکان فرستاد. او را سفارش کرد «که باید مدام و بىوقفه ذهن خاقان را نسبت به بهرام بىاعتماد کند و تمام عوامل را بکار گیرد تا او را به نابودى کشاند.»
جرابزین = (به گفته فردوسى خرادبرزین) رهسپار سرزمین ترکان و دربار خاقان شد. خاقان او را با میهماننوازى بسیار استقبال کرد… هدایایش را پذیرفت… سفیر منتظر زمان مطلوبى شد. روزى که خود را با خاقان در خلوت یافت چنین گفت:
«”پادشاها آیا شما نمىدانید که بهرام یکى از رعایاى شاه پرویز بود. ناسپاسى نشان داد و به ضد او شورش کرد اما بخت با او یار نبود. از آنجا که او نسبت به سالار و حامى خود وفادارى نشان نداد از کجا ممکن است نسبت به شما وفادار باشد. عاقلانهترین کار آن بود که شما خدمتى در حق شاه پرویز انجام مىدادید تا همیشه در یادها بماند. چرا که شما با فرستادن بهرام با غل و زنجیر به نزد وى مىتوانید به او خدمت کرده هرچه آرزو داشتید از او طلب کنید.”
خاقان با خشم پاسخ داد “آیا درست است که شما با مردى مانند من چنین سخن بگویید؟ اگر به عنوان سفیر نیامده بودید دستور مىدادم که روح از بدنتان جدا کنند اگر از این پس از بهرام بدگویى کنید دستور خواهم داد سرتان را از بدنتان جدا کنند.»[۴]
باز هم این سؤال را تکرار کنیم آیا این همان خاقان ترکان، پرموده پسر شاوه شاه است که بهرام پدرش را با دست خود کشت و خود او را شکست داد و وادار به تسلیم کلیه خزانه خود کرد و پس از آنکه براى وى از هرمزدشاه ایران امان گرفت او را غل و زنجیر کرد و تازیانه زد و تا آنجا که مىشد تحقیر کرد؟
* * *
اما در مورد زیرکترین مرد دربار ساسانى یعنى جرابزین (خرادبرزین). آنچه درباره این مرد در شاهنامه و دیگر منابع آمده بیشتر به افسانه مىماند تا به حقیقت. اگر آنچه درباره مأموریتهاى پنهانى و سرى او و کامیابىهایش گفته مىشود واقعیت داشته است روى دست تمام عیاران و مأمورین مخفى امثال سمک عیار و جیمز باند مىزند. شمهاى از آنچه در کتاب داستان بهرام چوبین درباره مأموریتها و کامیابى، جرابزین گفته مىشود چنین است:
پادشاه [هرمزد] پس از حرکت بهرام [به جنگ شاوه شاه] پیغامى به یکى از بزرگان خود مردى هوشمند، هرمزدبن جرابزین نام، فرستاد و به او نوشت:
«شتابان بهرام را دنبال کن و وقتى او را دیدى به او بگو من به وسیله تو دامى براى شاه ترکان مىگذارم. بنابرین مهم است که نام او بهرام و شهرتش فاش نگردد. سپس به سوى لشکرگاه شاوه شاه برو و تمام توانت را به کار گیر که شاه ترکان در مرزهاى امپراطورى معطل بماند تا بهرام بدان جا رسد و او را از پا درآورد. جرابزین بىدرنگ به راه افتاد و در نزدیکى هرات با بهرام روبرو شد و پس از انجام وظیفهى خود درباره بهرام به سوى بلخ رفت در آنجا لشکرگاه ترکان قرار داشت. جرابزین با زرنگى تمام بدانجا راه یافت به طورى خود را دوست ترکان جا زد و چندان با چاپلوسى تملق شاوه شاه را گفت که شاه پند او را به گوش گرفت و مدت زیادى را در بلخ به بطالت گذراند.»
بهرام پیشروى آغاز کرد و به بلخ رسید و در آن جا لشکرگاه خود را در برابر شاوه شاه برپا کرد. هنگامى که شاوه شاه دریافت سپاه دشمن فرارسیده به پیک دستور داد تا جرابزین را با خشم و صداى بلند خطاب قرار دهد. «اى اهریمن پرفریب، از جانب شاه بدبخت ایران براى فریب من خوش آمدى».
جرابزین پاسخ داد:
«هیچ اندیشه بد دربارهى این گروه کوچک به خود راه مدهید. مرزبانى است که از این نقطه گذر مىکند. یا مرد بزرگى است که مىخواهد نزد شما پناه جوید. یا بازرگانى است که با خود محافظانى مىبرد تا مطمئنتر سفر کند.»
خاقان اطمینان خاطر یافت. اجازه داد جرابزین به چادر خود بازگردد و تصمیم گرفت درباره این گروه بیگانه پرس و جو کند. اما جرابزین در سیاهى شب گریخت و با موفقیت به سپاه ایران پیوست. آنگاه که بهرام پرموده را تازیانه مىزند و غل و زنجیر مىکند این جرابزین است که بهرام را توصیه به آرامش و بردبارى مىکند. هنگامى که بهرام تصمیم به شورش مىگیرد این جرابزین است تصمیم مىگیرد از اردوى بهرام بگریزد و خود را به دربار برساند و شاه هرمزد را آگاه کند. در تمام طول ماجرا در لحظههاى حساس هرمز همیشه جرابزین است که نقشهاى عمده بر عهده دارد. جالبترین این موارد این است که باز هم این هرمزد جرابزین است که به عنوان سفیر خسرو پرویز به دربار خاقان مىرود تا او را قانع سازد که بهرام را با غل و زنجیر تحویل خسرو پرویز دهد و خاقان از کوره به در رفته مىخواهد او را به قتل رساند.
آیا این همان خاقانى است که بیش از این هرمزد جرابزین از سوى هرمز شاه مأمور شده بود او را در بلخ فریب دهد سرگرم کند تا بهرام چوبین از راه برسد و با او بجنگد و بعد هم از چنگ مأمورین خاقان فرار کرده و به اردوى بهرام مىرود؟
* * *
سرانجام ابن حوقل در صورت الارض آنگاه که راجع به شهر سریر شرح مىدهد مىگوید: «در سریر تختى است از یکى از پادشاهان ایران که از طلا بود.»
و در یادداشت شماره ۲۷ صفحه ۹۶ تحقیق معتبر تاریخ یهودیان خزرها تألیف دى.ام. دانلوب در رابطه با همین تخت زرین موجود در سریر مىگوید:
«به هنگام سلطنت انوشیروان و هرمزد ساسانى بهرام چوبین در مرزهاى قفقازیه فعال بود.»
* * *
در اواخر سدهى ششم و اوایل سدهى هفتم میلادى امپراطورى خزر در شمال دریاى خزر و سرزمین قفقاز در نهایت قدرتمندى بود. با شاهنشاه ایرانشهر و امپراطور بیزانس مدعى برابرى بود. حکومت خزرها هم اصولاً عبارت بود از خاقان خزر که اسماً رئیس حکومت بود و شخص دومى که «بیک» خوانده مىشد. عملاً اختیار حکومت در دست «بیک» بود. مانند حکومت ژاپون تا عصر «میجى» که میکادو اسماً رئیس کشور بود اما عملاً اختیارات در خاندان «شگون»ها بود. از سدهى هفتم میلادى به بعد در اثر حملات مکرر اعراب به قفقاز در جنوب خزرستان و پیشروى روسها از شمال به تدریج امپراطورى خزرها کوچک و کوچکتر شد. به روزگار مورخین اولیه اسلام و فردوسى که مىرسیم خزرستان امارت کوچک و بى اهمیتى شده بود. اصطلاح «خاقان» موجب اشتباه اینان شده این تصور نادرست پیدا مىشود که بهرام چوبین پس از شکست از خسرو پرویز به خاقان ترک پناه مىبرد و در آنجا کشته مىشود. حال آنکه تمام شواهد حاکى از آنست که باید به خزرستان رفته و در آنجا در اثر توطئه جرابزین به قتل رسیده باشد. به احتمال قریب به یقین هم اصطلاح «بیگ» در دست مورخین اسلام نخست «پیغو» و سپس «بغاویر» و یغزون مىشود.[۵]
* * *
یادداشت دکتر جلال خالقى مطلق :
مقاله آقاى همایون صنعتى گزارشى هست از تئوفیلاکتوس (۸ – ۳/۶) که نولدکه آن را در ترجمه بخش ایران تاریخ طبرى به آلمانى (ص ۲۷۲، ج ۳) و ترجمه فارسى آن از زریابخویى (ص ۴۲۰، ج ۱۴۹) آمده که بهرام چوبین پس از جنگ ترکان در آلبانى (آرال) از رومیان شکست خورد.
نمىدانم این گزارش به کار آقاى صنعتى مىخورد یا نه. درباره مقاله ایشان چند پرسش به نظر من رسید:
۱٫ برخى منابع گزارش کردهاند که بهرام چوبین پیش از رفتن به نزد خاقان در خراسان بود آیا این گزارش غلط و بىاعتبار است؟
۲٫ اگر بهرام چوبین در ترکستان کشته نشده گزارش فرار خواهر و پیروان او از این سرزمین نیز سهو مورخان است؟ یعنى این گزارش یا بکلى افسانه است و یا آنها نیز از خزرستان به ایران گریخته بودند؟
۳٫ در جنگ بهرام چوبین با پرویز سپاه ترک نیز از بهرام حمایت مىکرد. این مطلب را جز منابع داخلى تئوفیلاکتوس (۵/۱۰) نیز تأیید مىکند. (نولدکه، همانجا، ترجمه فارسى، ص ۴۲۲). پس عداوت بهرام و خاقان باید به صلح انجامیده بوده باشد.
۴٫ داستان بهرام چوبین البته یک رمان تاریخى است ولى به گزارش مورخ ارمنى اباگریوس نیز بهرام به بلخ گریخته بود و در آنجا به توطئه پرویز به قتل رسید. (نولدکه، ترجمه عباس زریاب خویى، ص ۴۲۰ و ۷۲۱، ج ۷).
۵٫ جرابزین (خرداد برزین در شاهنامه) در منابع غربى نیز به عنوان یک دیپلمات ماهر معرفى شده است و از این رو شاید شهرت او افسانه نباشد.
جرابزین پاسخ داد:
«هیچ اندیشه بد دربارهى این گروه کوچک به خود راه مدهید. مرزبانى است که از این نقطه گذر مىکند. یا مرد بزرگى است که مىخواهد نزد شما پناه جوید. یا بازرگانى است که با خود محافظانى مىبرد تا مطمئنتر سفر کند.»
خاقان اطمینان خاطر یافت. اجازه داد جرابزین به چادر خود بازگردد و تصمیم گرفت درباره این گروه بیگانه پرس و جو کند. اما جرابزین در سیاهى شب گریخت و با موفقیت به سپاه ایران پیوست. آنگاه که بهرام پرموده را تازیانه مىزند و غل و زنجیر مىکند این جرابزین است که بهرام را توصیه به آرامش و بردبارى مىکند. هنگامى که بهرام تصمیم به شورش مىگیرد این جرابزین است تصمیم مىگیرد از اردوى بهرام بگریزد و خود را به دربار برساند و شاه هرمزد را آگاه کند. در تمام طول ماجرا در لحظههاى حساس هرمز همیشه جرابزین است که نقشهاى عمده بر عهده دارد. جالبترین این موارد این است که باز هم این هرمزد جرابزین است که به عنوان سفیر خسرو پرویز به دربار خاقان مىرود تا او را قانع سازد که بهرام را با غل و زنجیر تحویل خسرو پرویز دهد و خاقان از کوره به در رفته مىخواهد او را به قتل رساند.
آیا این همان خاقانى است که بیش از این هرمزد جرابزین از سوى هرمز شاه مأمور شده بود او را در بلخ فریب دهد سرگرم کند تا بهرام چوبین از راه برسد و با او بجنگد و بعد هم از چنگ مأمورین خاقان فرار کرده و به اردوى بهرام مىرود؟
* * *
سرانجام ابن حوقل در صورت الارض آنگاه که راجع به شهر سریر شرح مىدهد مىگوید: «در سریر تختى است از یکى از پادشاهان ایران که از طلا بود.»
و در یادداشت شماره ۲۷ صفحه ۹۶ تحقیق معتبر تاریخ یهودیان خزرها تألیف دى.ام. دانلوب در رابطه با همین تخت زرین موجود در سریر مىگوید:
«به هنگام سلطنت انوشیروان و هرمزد ساسانى بهرام چوبین در مرزهاى قفقازیه فعال بود.»
* * *
در اواخر سدهى ششم و اوایل سدهى هفتم میلادى امپراطورى خزر در شمال دریاى خزر و سرزمین قفقاز در نهایت قدرتمندى بود. با شاهنشاه ایرانشهر و امپراطور بیزانس مدعى برابرى بود. حکومت خزرها هم اصولاً عبارت بود از خاقان خزر که اسماً رئیس حکومت بود و شخص دومى که «بیک» خوانده مىشد. عملاً اختیار حکومت در دست «بیک» بود. مانند حکومت ژاپون تا عصر «میجى» که میکادو اسماً رئیس کشور بود اما عملاً اختیارات در خاندان «شگون»ها بود. از سدهى هفتم میلادى به بعد در اثر حملات مکرر اعراب به قفقاز در جنوب خزرستان و پیشروى روسها از شمال به تدریج امپراطورى خزرها کوچک و کوچکتر شد. به روزگار مورخین اولیه اسلام و فردوسى که مىرسیم خزرستان امارت کوچک و بى اهمیتى شده بود. اصطلاح «خاقان» موجب اشتباه اینان شده این تصور نادرست پیدا مىشود که بهرام چوبین پس از شکست از خسرو پرویز به خاقان ترک پناه مىبرد و در آنجا کشته مىشود. حال آنکه تمام شواهد حاکى از آنست که باید به خزرستان رفته و در آنجا در اثر توطئه جرابزین به قتل رسیده باشد. به احتمال قریب به یقین هم اصطلاح «بیگ» در دست مورخین اسلام نخست «پیغو» و سپس «بغاویر» و یغزون مىشود.[۵]
* * *
یادداشت دکتر جلال خالقى مطلق :
مقاله آقاى همایون صنعتى گزارشى هست از تئوفیلاکتوس (۸ – ۳/۶) که نولدکه آن را در ترجمه بخش ایران تاریخ طبرى به آلمانى (ص ۲۷۲، ج ۳) و ترجمه فارسى آن از زریابخویى (ص ۴۲۰، ج ۱۴۹) آمده که بهرام چوبین پس از جنگ ترکان در آلبانى (آرال) از رومیان شکست خورد.
نمىدانم این گزارش به کار آقاى صنعتى مىخورد یا نه. درباره مقاله ایشان چند پرسش به نظر من رسید:
۱٫ برخى منابع گزارش کردهاند که بهرام چوبین پیش از رفتن به نزد خاقان در خراسان بود آیا این گزارش غلط و بىاعتبار است؟
۲٫ اگر بهرام چوبین در ترکستان کشته نشده گزارش فرار خواهر و پیروان او از این سرزمین نیز سهو مورخان است؟ یعنى این گزارش یا بکلى افسانه است و یا آنها نیز از خزرستان به ایران گریخته بودند؟
۳٫ در جنگ بهرام چوبین با پرویز سپاه ترک نیز از بهرام حمایت مىکرد. این مطلب را جز منابع داخلى تئوفیلاکتوس (۵/۱۰) نیز تأیید مىکند. (نولدکه، همانجا، ترجمه فارسى، ص ۴۲۲). پس عداوت بهرام و خاقان باید به صلح انجامیده بوده باشد.
۴٫ داستان بهرام چوبین البته یک رمان تاریخى است ولى به گزارش مورخ ارمنى اباگریوس نیز بهرام به بلخ گریخته بود و در آنجا به توطئه پرویز به قتل رسید. (نولدکه، ترجمه عباس زریاب خویى، ص ۴۲۰ و ۷۲۱، ج ۷).
۵٫ جرابزین (خرداد برزین در شاهنامه) در منابع غربى نیز به عنوان یک دیپلمات ماهر معرفى شده است و از این رو شاید شهرت او افسانه نباشد.