دکتر صدرالدین الهی- هفتهای که تمام صفحه را به روزنامهنگاران و کاغذینخانهی آنان اختصاص داده بودم، مصادف بود با … درگذشت نادر نادرپور (۲۹ بهمن ۱۳۷۹) و نشد که در آن هفته یادی از او بکنم. شاعری که هر سال به روز مرگش جای خالی او بیشتر در جامعهی وطنازدستداده احساس میشود.
روز یکشنبه در لسآنجلس بودم؛ در مجلس ناهاری که ورزشکاران قدیمی هرچندگاه یک بار در خانه محمد بیاتی فوتبالیست روزگار ما، برپا میشود و صاحبان کسوت لنگی میاندازند و بی آنکه مرشدی بر زنگ بکوبد صاحبکسوتان بر سر سفرهی گستردهی او مینشینند. در مجلس روز یکشنبه همایون هوشیارنژاد آمد با روزنامه … دیدم که عباس پهلوان این همت را کرده است و در مطلبی با نثر شیرین مخصوص خود زیر عنوان «ساعت موعود» یادی کرده است از نادرپور. و در کنار آن نیز دکتر اسماعیل نوریعلاء مقاله مفصلی با عنوان «اصولیترین شاعر ما» نوشته است. مطلب پهلوان کار را آسان کرد؛ زیرا ظرافتهای خاص او در دیدار با نادرپور در صبح روز تعطیل، کم از یک قصهی شیرین نبود. به این جهت یادداشت اول این هفته را به نقل آن اختصاص دادم و چند نقل قول دربارهی نادرپور و نیز شعری از او که در تابستان بعد از انقلاب در تهران و پیش از کوچ اختیاری او سروده شد و هوای خونآلود «بهار آزادی» را بهفصاحت تمام تشریح کرده است.
ساعت موعود
عباس پهلوان
طبق معمول هر روز صبح، برخاستم، همه کارهای متداول هر روز را برای سر و وضع و صورت و دهان و دندان و پوشیدن لباس، انجام دادم.
طبق معمولِ هر روز صبح، آن هم یکشنبهها، همه خوابیده بودند که به بیرون از خانه خزیدم؛ به خیابان آمدم. یک زن ناآشنا توی پیادهرو، یکور ایستاده بود و گذشتن مرا نگاه میکرد. خیابان خلوت بود. جلوتر آمدم. تعجب کردم که جلو کلیسا هم کسی نبود برخلاف یکشنبههای پیش.
بر عکسِ همیشه، اتوبوس خط فیالفور رسید، خلوت بود. روی صندلی دم دست راننده نشستم. او حرفهایی میزد که نمیفهمیدم، راه همیشگی را آمدم. امروز یکشنبه باید از در پارکینگ به دفتر میرفتم. درِ روزنامه را باز کردم (در همه این احوال انگار خوابزده، جوری منگ) در آستانهی اتاق کارم یکهو یکه خوردم.
توی اتاق، کسی پایش را روی پایش انداخته بود. سرش پایین بود و کتاب میخواند. یک مرد با موهای سپید. در دوقدمی او ایستادم و خیال کردم عوضی آمدهام. او هنوز سرش به خواندن کتاب بود. از جلو او گذشتم که به پشت میز کارم بروم اما ناگهان او سرش را بلند کرد . از ترس ـ که نه ـ از حیرت یک قدم به پس رفتم و ایستادم در یک حالت دوار در سر، مرد با تمام قد ایستاد: آه! نادر نادرپور بود.
با دو دست باز جلو رفتم. انگار که بغلش بزنم… اما پیرمرد نبود… تازه یادم آمد روزی از روزها که مثل امروز بود؛ در ۲۹ بهمن او از جهان رفته است. ساعتم را نگاه کردم، تازه ساعت ۷ صبح بود. کمی ترس بَرَم داشت ولی انگار زمزمهای با من میگفت: رفیق! قرار ما همین ساعت بود.
با احتیاط از جلو صندلی چرمی دستهداری که او نشسته بود میگذرم که به پشت میز کار بروم. مینشینم. جلویم یادداشت پریروز خودم را میبینم «دوشنبه درباره نادرپور»! برمیگردم به عکس او روی یکی از طبقههای کتابخانهمانندی که در پشت صندلی میز کارم است، نگاه میکنم. انگار همان پیرمرد است، اما در این عکس چه سرزنده ولی همچنان حیرتزده. نادرپور که در هفتاد و چندسالگی موهایش سیاه بود. انگار سلام امروزم را فراموش کرده بودم.
برای آنکه از آشفتگی صحنههای خیالی یا توهمی و یا آنچه خیال میکردم (و کمی مرا ترسانده بود) رهایی پیدا کنم، فورا از قفسه کتابها، یکی از مجموعههای شعر او را برداشتم؛ «زمین و زمان». روی این مجموعهی شعر، تصویری از نادر است با چشمان و ابرویی مشکی و موهای سپید با چند تار موی سیاه.
کتاب را باز میکنم. با خودم میگویم ای کاش امروز اول صبح به سر گور او میرفتم! اما خود را به نوعی راضی میکنم. شاید عصر بروم! اما اینک کتاب «زمین و زمان» انگار سنگ گور او، جلویم بود. بیخیال کتاب را باز میکنم؛ میخوانم، آخرین قسمت یک شعر نادر است.
از راست ورق میزنم که عنوانش را بخوانم؛ شعر معروف اوست: «خطبهی زمستانی».
به یاد آن زمستانی افتادم که از لسآنجلس پرکشید. زمستانی که چند ماه پیش از آن و دورتر هم، او دیگر یک نادرپور خاموش نبود. بهتمامی فریاد بود. مثل یک استاد علوم اجتماعی و سیاسی حرف میزد و خروش او دلها را میلرزاند.
حالا در این شعری که بیاختیار جلو من گشوده شده است، او تنهای تنهاست. دیگر از مرد غیوری که بهپاس «حق زنده»ها خودش را با اراذل و اوباش طرف کرده بود، چیزی نیست. کما اینکه همان زمان هم انگار آنان، همان «خفتگان» نیز صدای او را نمیشنیدند:
من در شبی که زنجرهها نیز خفتهاند،
تنهاترین صدای جهانم که هیچ گاه
از هیچ سو، به هیچ صدایی نمیرسم.
من در سکوت یخزدهی این شب سیاه،
تنهاترین صدایم و تنهاترین کسم،
تنهاتر از خدا،
در کار آفرینش مستانهی جهان.
تنهاتر از صدای دعای ستارهها:
در امتداد دست درختان بیزبان،
تنهاتر از سرود سحرگاهی نسیم،
در شهر خفتگان.
شاعر این تنهایی را در «غربت» حس و درک میکرد و نه در اجتماعی که در آن زندگی را ادامه میداد و همه پاس بزرگی و بزرگواری او را داشتند.
غربت، انگار آن قسمت از خونی را که معجونی «از عشق به ایران» در آن بود، از تن شاعر بیرون میکشید و نه خونی برای زندهماندن… و این افسوس را بر زبان او و بر شعر او مینشاند.
آیا صدای گمشدهی من، نفسزنان
راهی به ارتفاع تو خواهد برد
آیا دهان سرد ترا، لحن گرم من
آتشفشان تازه تواند کرد؟
آه ای خموش پاک،
ای چهرهی عبوس زمستانی
ای شیر خشمگین!
آیا من از دریچهی این غربت شگفت
بار دگر آمدن آفتاب را
از گردهی فراخ تو خواهم دید؟
آیا تو را توانم دید؟
وقتی علامت «؟» را در پایان این خط خود میگذارم، انگار دستی از بالای شانهام با ماژیک و نه قلم معمولی، روی میزم دراز میشود و روی چهارخط پایانی شعر یک ضربدر میکشد و محو میشود…
اما شاعری که خیال میکرد «تنهاترین صدای جهان» است و از «هیچ سو» به هیچ صدایی نمیرسد ـ و او در «سکوتزده شبهای سیاه» خواهد ماند ـ اکنون در غوغای صدها هزار، میلیونها صدای مردم وطنش است که او را از نه از دنج سکوت یخزده بلکه از «گرمگاهی» که در آن لم داده، فرا میخوانند. نادرپور هیچ وقت، هیچ زمانی «تنهاترین صدای جهان» نبوده که از هیچ سو به هیچ صدایی نمیرسیده است. نادر اکنون در متن غوغای صداها، حتی صدای خود را هم بازنمیشناسد. شاید روزی، زمانی شاعر میپنداشت که در غوغای موهوم «خر دجال» زمانه که صداهای شوم و مهیبی آن را بهعنوان ساز و آوازهای خوش آزادی مینامیدند و آدمیان را به خود مشغول میداشت. او «تنهاترین صدا» خواهد بود و «تنهاترین کسی» در شهر «خفتگان» در غربتی به وسعت «اندوه و انتظار»؟!
اما اکنون نادر نادرپور، در غوغای زمانه، در بیکرانگی ابدیت که آن را، نه بدایت و نه نهایت پیداست، بهسر میبرد. اشتیاق همگان به او و با اوست و با همه یادگارهایی که از چنان استوره نامداری بهجای مانده است!
دربارهی نادرپور گفتهاند
دکتر احسان یارشاطر:
«اگر قرار باشد یک دیوان شعر از شعرای معاصر با خودم بردارم و هیچ کتاب دیگری برندارم و در جزیرهی کوچکی سکنی کنم، اگر دیوان نادرپور یکجا چاپ شده بود، من مسلماً آن دیوان را برمیداشتم.»*
بهنقل از مجموعهی اشعار نادر نادرپور ـ چاپ آمریکا ـ شرکت کتاب
* این سخنان را دکتر یارشاطر در مجلس گرامیداشت نادرپور که در واشنگتن در حضور شاعر برگزار شد، بر زبان آورده است.
دکتر پرویز ناتلخانلری:
«شعر نادرپور مثل الماس است تراشخورده و شفاف. آدم از ورای آن میتواند معنی تلألؤ و درخشش را دریابد و در عین حال احساس کند که در یک باغ پر طراوت در گردش است که هر بوتهی گلش به رنگی است و هر شکوفهاش عطر خاص خود را دارد. من به شعر نادرپور مثل کاملترین صورت شعر معاصر نگاه میکنم و در عالم شاعری بر او غبطه میخورم.»
از یادداشتهای صدرالدین الهی در گفتوگو با دکتر خانلری
دکتر محمد معین:
«از شاعران معاصر که ترجمهی اشعار آنها را به فرانسه ارائه دادهاید، من از شعر نادرپور به دلیل استحکام، روانی و جزالت، بیش از هر کس دیگری لذت بردهام و فکر نمیکنم در شیوهی شعر نوین فارسی شاعری به اندازه او به قابلیتهای زبان، لغت و روانی کلام دست یافته باشد. او کلمه را مثل موم در اختیار دارد و مثل مجسمهسازی این موم را برای ساختن بت شعر مورد استفاده قرار میدهد.
از مقدمه دکتر معین بر ترجمهی فرانسه شعر معاصر فارسی.
گل و بلبل
نادر نادرپور
نوروز هفتماههی امسال
در خون صبحگاه تولد یافت
نامش «بهار سرخ» نهادند
با این «بهار سرخ» گلی سهمگین شکفت،
آری گلی بزرگتر از گنبد
قدش ز گردباد رساتر
هر برگ او بهوسعت محراب
هر غنچهاش به هیبت گلدسته
هر بلبلش به لحن مؤذن
با هر نسیم تازه دعاگو
هرروز رو بهجانب این گل
خورشید بیخدا به نماز ایستادهاست
سروده شده در تهران، پنجشنبه ۱۱ امرداد ۱۳۵۸