حکایت ضحاک
پس زمینه ی ذهنی ای که از ضحاک در خاطر ایرانیان باستان باقی مانده بود، نهایت بیر حمی و قساوت پادشاهی ستمگر بود که از کشوری بیگانه به ایران تاخت و هزار سال بر این سرزمین حکم راند. روایت فردوسی از این اسطوره، جنبه های نمادین بسیار قدرتمند و باارزشی در خود دارد که ما را در تحلیل اجتماعی جامعه ی ایرانی دوران فردوسی و دوران قبل و بعد وی یاری بسیار خواهد کرد.
ابتدا خلاصه ای از روایت فردوسی را برای یادآوری و آشنایی بیشتر بیان می کنیم تا ارجاعات ما در این یادداشت بهتر فهمیده و درک شوند:
در ابتدای داستان، فردوسی چکیده ای از آن چه ضحاک بر سر این سرزمین آورد را بیان می کند. او پس از تسلط بر جمشید و به قدرت رسیدن، دو دختر جمشید ، شهرناز و ارنواز را به حرم خود می برد و آنها را جادو کرده یا به آنها جادوگری می آموزد. در هنگام پادشاهی وی، دیوان بر ایران تسلط می یابند و این به معنی چیرگی بدی و مصیبت بر مردم این مرزبوم است.
ضحاک را فردوسی از سرزمینِ « دشت سواران نیزه گذار» معرفی می کند که به روایتی همان عربستان است. او به تحریک ابلیس، پدرش را می کشد و به تخت می نشیند. سپس به ایران یورش آورده و بر جمشید تسلط یافته و برتخت شهریاری تکیه می زند. روزی شیطان خود را به شکل جوانی درآورده و نزد ضحاک می رود. خود را آشپزی چیره دست معرفی می کند و ضحاک چون غذاهای خوشمزه ی او را می خورد کلید «خورشخانه ی شاهی» را به دست او می سپارد. در مقابل این خوش خدمتی، با چاپلوسی به پادشاه می گوید که همه ی عمر آرزویش این بوده که بر دو کتف پادشاه بوسه دهد. پادشاه که همچون همه ی جباران عاشق چاپلوسی است اجازه فرموده و با این کار دو مار یا افعی از دو کتف ضحاک سر برمی آورد. که هر بار آنها را اره می کنند دوباره سر بر می کنند. این بار شیطان در نقش طبیبی ظاهر می شود و چون ضحاک از دست آن دو اژدها درمانده شده، به او توصیه می کند که چاره ی کار در این است که این دو مار را همیشه سیر نگه داری تا تو را آزار ندهند. و خوراک این ماران این است که هر روز دو جوان را کشته و مغز سرشان را خوراک این دو مار کنی. پادشاه چنین می کند و نتیجه ی مطلوب حاصل می شود. روزگار بسیار می گذرد که روزانه، دو جوان از جانب این مردم بخت برگشته می بایستی معرفی شده و قربانی گردند تا مغزشان خوراک مارهای جناب شاه گردد. دو پاکدین نیک اندیش در دربار شاه حضور دارند به نام گرمایل و ارمایل. این دو از این ستمگری به تنگ آمده چاره ای می اندیشند. به این نحو که هر بار دو جوان را به خورشخانه می آورند آنها در نهان گوسفندی را کشته و مغز سرش را با مغز سر یکی از جوان ها که کشته اند مخلوط کرده به خورد شاه می دهند. بدین ترتین یک جوان را از کشته شدن نجات داده و به او می گویند که خود را در کوه و دشت گم و گور کند. این جوانان نجات یافته به تدریج تشکیل قوم و جمعیتی را می دهند که به روایتی کردها از نژاد آنان هستند.
سال ها بدین منوال می گذرد و مردمی که با محنت و رنج بسیار فرزندی را پرورش داده تا به سن بلوغ رسانده اند وادار می شوند جوان برومندشان را تقدیم مزدوران شاه کنند تا توسط جلاد سر بریده شود و شاید پیش خود اصلا نمی اندیشند که آخر چرا و به چه دلیل باید این کار را بکنند و اعتراضی از آنان سر بر نمی کند که نمی کند. تا این که این پرسش جان و روان آهنگری را می آشوبد و روزها که پتک بر فرق سندان خود می کوبد دائما در فکر فرزندانی است که به دست خود تقدیم شاه کرده و در فکر فرزند دیگر خود است که به زودی قرعه نوبت به نام او می خورد.
کاوه آهنگر نماد انسان به بیداری رسیده و از خود به در آمده است. در مقاله دستی از غیب یا مردی خودشکن راجع به چنین انسانی سخن گفتیم. همان مردی که مخاطب این بیت است:
شهر خالی است ز عشاق بود کز طرفی مردی از خویش برون آید و کاری بکند
در اجتماعی ساکن و راکد، و مردمی که در انتظار دستی از غیب برای بهبود اوضاع هستند، فردی خود را سپر بلا می کند و به جای همه ی ستمدیده گان دست به دلیری و جانبازی می زند. او تحمل اش را از کف می دهد و قتی که می بیند روزمرگی و غفلت، مردم پیرامونش را در خویش کشیده در حالی که ناموس ملت به هرزه دست به دست می گردد. در اطراف این مرد، لبریز جوانانی است که به یأس و نومیدی مبتلا شده و میان سالانی که در بیهوشی و جهل غوطه ورند. چنین است که مرد آزاده طغیان می کند. برای نجات جان جوانان وطن، از دستان دیو هیولا صفت، خشمش را در بر کشیده و پا سفت می کند و قدم برمی دارد.
در داستان است که یک روز مطابق مرسوم، پادشاه، بارعام داده بود. این سنت شاهان قدیم است که مظلمه ها برپا می کردند و خود در میان رعیت نشسته به داوری و دادگری می پرداختند. شاه، ردای قاضیان می پوشد و به عرض حال مردم گوش فرا داده ، داد مظلوم را از ظالم ستانده و به او برمی گرداند. این رسم در دوره ی شاهان ساسانی نیز بسیار رعایت می شده و گاه، قاضیانی مستقل، بر جایگاه نشسته و خود پادشاه در ردیف مردم قرار گرفته و هر کس آزادانه و به واسطه ی امان نامه ی شاه، سخن می گفته است. این رسم در حکم تعدیل کننده ی استبداد و محدود کننده ی قدرت مطلقه ی شاه بوده است. به هر حال، آن روز نیز مردم دادخواست خود را بیان می کردند تا نوبت به مردی رسید که با روبند چرمین آهنگری خویش پای در دادگاه نهاد. قاضی از او پرسید بگو ای مرد از که ستم دیده ای؟ کاوه با صدایی بلند گفت: ای شاه من کاوه ی دادخواه هستم:
یکی بی زیان مرد آهنگرم ز شاه آتش آید همی بر سرم
آری. ستم از خود شاه دیده ام. اگر تو دادگری، داد من فرا ده:
که گر هفت کشور به شاهی تو راست چرا رنج و سختی همه بهر ماست
مرا در گیتی هجده فرزند بود که هفده تن از آن ها خوراک ماران تو شدند و گزمه گان تو اکنون آن دیگر فرزند بازمانده ام را در نوبت قربانی آورده اند. من از تو می پرسم چرا فرزندان برومند من، جوانانی که عمر و هستی خویش در تربیت آنان گذاشته ام می بایستی قربانی تو شوند.
پادشاه گفت من فرزند تو را به تو خواهم بخشید و تو می بایست زیر این محضر یا گواهی را امضا کنی. همان روز ضحاک، فرماندهان و امیران و موبدان را جمع آورده و از آنها گواهینامه ای را امضا گرفت مبنی بر این که او را به عنوان پادشاهی دادگر ستوده اند و همگان از بیم او آن را امضا کردند. شاه دستور داد که آن محضر را بیاورند تا کاوه زیر آن را امضا کند. اما مرد آزاده در این دم برآشفت و:
خروشید کای پای مردان دیو بریده دل از ترس گیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی سپردید دل ها به گفتار اوی
نباشم بدین محضر اندر گواه نه هرگز براندیشم از پادشاه
سپس غضبناک از کاخ بیرون می زند و جامه ی چرمین آهنگری را از تن به در کرده بر سر نیزه می کند و در کوچه های شهر گشته و فریاد می زند : آی خلایق، چه نشسته اید و از چه فراغت خفته اید؟! ناموس تان برده اند، دین تان را به اندک بهایی فروخته اند و جان تان را بی حرمت کرده اند. پس غیرت و آزاده گی تان کجا رفته که شما ایرانیان را بدین شهرت بود. تا کی مشغول غرفه ها و دکان های خود خواهید بود. دشمن به درون خانه های تان رخنه کرده، اگر امروز نوبت من شده فردا نوبت شماست. اگر در سرزمین تان یکی را بردند و نجنبیدید، در شهرتان جوانی را سر بریدند و به هوش نیامدید، اگر به خانه ی همسایه تان هجوم آورده و نوجوانِ همسایه را دست و پا بستند و گردن زدند و شما را رگ غیبت هیچ جنبشی نکرد، بدانید که فردا نوبت شما و هنگام فرزند شماست. دیگر در همسایگی تان جوانی نمانده که آن هنگام به داد شما برسد. بیدادگران را بی همتی و غفلت شما چنان فربه و نیرومند کرده که شما را همچون سگان ولگرد و گوسپندان حیوان صفت، پنداشته اند و کردند با شما آن چه کردند. نیرومندیِ شما در همت تان، و قدرت بیشمار شما در اتحاد و یکدلی تان نهفته است. به هوش آیید و بپویید که هنگام، هنگام نبرد است.
همی برخروشید و فریاد خواند جهان را سراسر سوی داد خواند
کسی کاو هوای فریدون کند دل از بند ضحاک بیرون کند
بپویید کاین مهتر آهرمن است جهان آفرین را به دل دشمن است
بدان بی بها ناسزاوار پوست پدید آمد آوای دشمن ز دوست
بدین ترتیب به واسطه ی درفش کاویانی، مردم بسیار پا در رکاب کاوه نهاده به سراغ فریدون رفتند تا نظامِ کاخِ ضحاک شاهی را برانداخته و ولایت ستمگرانه ی او را از بیخ و بن برکنده و ویران سازند. اما ماجرای فریدون چیست؟
فریدون کیست و چگونه بر ضحاک تاخته و کاخ او را سرنگون می سازد. چرا ضحاک با شنیدن نام فریدون لرزه بر اندامش می افتاده و در برابر او چه تدبیری می اندیشد.
حکایت فریدون
برآمد بد ین روزگار دراز کشید اژدها فش به تنگی فراز
خجسته فریدون ز مادر بزاد جهان را یکی دیگر آمد نهادفریدون، فرزند آبتین از سلاله ی پادشاهان آریایی است. پدرش را مزدوران ضحاک دستگیر کرده نزد او آوردند و ضحاک او را به دار آویخت. مادر فریدون، فرانک، از شیرزنان ایرانی، چون کار شوهر را چنین دید بیمناک شده و گریزی درازدامن را آغاز نمود.
از آن سوضحاک شبی در خواب می بیند که سه جنگجو که یکی شان مهترِ آن دو دیگر است به کاخش یورش آورده و او را دست و پا بسته کشان کشان تا دماوند کوه می کشانند و در آنجا به زندانش می کنند. شاه، از وحشت بسیار، فریادی سخت برمی آورد و از خواب می پرد. ندیمان به بالینش آمده که چه بر سر شاه رفته که چنان هراسی در دلش افکنده. او که هفت اقلیم از آن اوست و هیچ کس بی فرمان او آب نمی خورد از چه کسی چنین به وحشت افتاده است. خلاصه شاه معبران و خوابگزاران را جمع می آورد و همانند آن چه که در بسیاری از این دست اسطوره ها می بینیم، حکیمان او را از آمدن فرزندی آگاه می کنند، که نامش فریدون است و گاوی، دایه ی اوست. هنوز از مادر نزاده، اما چون که در جهان قدم گذارد و به جوانی و برومندی رسد، روزگار شاه را تیره و ستون های سلطنتش را به لرزه خواهد افکند. ضحاک نیز، مانند آن دیگران فرمان می دهد که همه ی جهان را در پی فریدون بگردند و هر جا که یافتندش حتی اگر در شکم مادر، به نیزه ای کارش بسازند.
پس از این که مأموران ضحاک، آبتین را می کشند، فرانک فرزند خود را به پیش مردی دیندار که اهل سیاست نیست و از دنیا کناره گرفته می برد و بدو می گوید این نوزاد شیرخواره جانش در خطر است. از او چون فرزند خویش مراقبت کن و از شیر این گاو تغذیه اش کن. مرد می پذیرد و بدین ترتیب مدتی که می گذرد و آب ها کمی از آسیاب می افتد، فرانک تصمیم می گیرد که با فرزندش به هندوستان برود.
ببرم پی از خاک جادوستان شوم با پسر سوی هندوستان
جالب اینجاست که فرانک، فریدون را از ایران، از وطن دور می کند تا در سرزمین دیگری میان مردمی دیگر رشد و پرورش یابد. خاک جادوستان یعنی سرزمین خرافه پرستان. شاید اگر فریدون در خاک جادوستان یعنی وطن خویش مانده بود اکنون از او نامی باقی نبود. اگر با مردمی می زیست که صدها سال زیر ستم خودکامه گان زیسته و به استبداد خو کرده اند، شاید او نیز کاری از پیش نمی برد. خاک این ملک، او را وادار می کرد که تنها نظاره گر باشد و در خانه بنشیند و در نومیدی خویش، افسوسِ آن چه که بر سرمی رفت را بخورد. شاید او نیز مغزش خوراکِ مارهای ضحاک می شد. آزاداندیشی و فرزانگی، برای آن که ببالد، همتی شکوفا شده می طلبد و دلیریِ پا به آتش نهادن. در این ملک فریدون ها زاده می شوند اما پس از چندی در دل این خاک مدفون می گردند. بوی تعفن منفعت طلبی آنها را بیمار می کند و مصلحت اندیشی از آنها انسانهایی منفعل و زمین گیر می سازد. لذا، می بینیم که فریدون در خاک هندوستان پرورش می یابد و هنگامی که کسی از جنس این مردم، همچون کاوه طاقت از کف می دهد و غیرت و وجدان خفته ی مردم را ندا می دهد، بازاریان و کسبه، هنرمندان و مردم عامه، متفکران و جاهلان که همه با هم خود را به خواب زده بودند یکی یکی بیدار می شوند. آن ها که تا به حال به رسم جامعه ی خود رفتار کرده و می پنداشتند مرتکب خطایی نمی شوند، اکنون درمی یابند که همگان بر راه خطا بوده اند. اگر به خاطر منافع مادی، چشم بر آن همه ستمی که بر همسایگان شان می رفت، می بستند اکنون می فهمند که آن همه رنج و بلا به خاطر آن بود که ستمگران، وقتی مقاومتی روبروی خویش احساس نمی کردند، ثروت های آنان را به تاراج و یغما می بردند و اگر کسی اعتراضی می کرد او را به بیرحمانه ترین روش ها، آزرده و جانش می ستاندند. با غلبه ی ترس بر مردم، روز به روز بر فلاکت و تنگدستی افزوده می گشت و تا بدان جا پیش رفت که جان به لب ها رسید. جان به لبِ کاوه رسید و از درد جگر، خروشید. خروشید و مردم را به سمت فریدون خواند. نجات دهنده ای که منتظر است. مردمی که سالیان سال، در انتظار نجات دهنده بوده اند، اکنون دریافتند که نجات دهنده شان، سال های سال، منتظر آنها بوده، که با هم یکدل و متحد شوند و به سراغش بیایند. عمری را در انتظاری بیهوده از کف داده اند چرا که نجات، خود، به دست آنان بود و نمی دانستند. و کلید آن را کاوه به دست آنان داد:
هر آن کس هوای فریدون کند دل از بند ضحاک بیرون کند
آری. شرط آن که فریدونی از افق تیره ی این سرزمین برکشد، آن است که مردمی دل از بند ضحاک بیرون کشند. تا وقتی دست و پای مردم، در بند و زنجیر ستم ضحاکان است، وقتی که افسار هستی و حیات خویش را در کفِ ستمگران نهاده اند و برای کوچک ترین جنبشی، به اجازه و رخصت آنان نیازمندند، هرگز، فریدون به تنهایی نخواهد توانست کاخِ ضحاکی را ویران کند. خیالِ خامی است که بپنداریم، دلاوری همچون فریدون، قوت بازویی چنان دارد که یک تنه، کاخ ستم را از بن و پایه بر می کند. نه. بلکه باید حتی از این بیمناک باشیم که پس از آن که فریدون آمد و بر ضحاک غلبه یافت و دولت به او سپردیم، این فریدون، خود ضحاکی دیگر نشود. چه در دوره ی ضحاک و چه در دوران فریدون، حرمت آزادی و آزادگی، تنها توسط مردم این دیار است که پاسداری می شود. هنگامی که غبار غفلت و بیهوشی بر چهره های ما بنشیند، بلاهایی دامنگیرمان خواهد شد که فرقی نمی کند از جانب ضحاک یا فریدون باشد.
فریدون، فریدون نمی شد اگر پدر و مادری چنان آزاده نمی داشت. پدری که در راه آرمان خویش جان نهاد و مادری که کوی به کوی و شهر به شهر فرزندِ خویش را از خطر کمین کرده ی سربازانِ سلطنت محافظت نمود. چرا که می دانست، فریدون تنها فرزندِ خردسال او نیست، بلکه منتهای آرزو و آمال یک ملت است که به دست او سپرده شده. به همین خاطر است که وقتی فرزند را به دست مرد دینی می سپارد این مهم را به او گوشزد می کند:
فرانک به او گفت کای پاکدین منم سوگواری ز ایران زمین
بدان کاین گرانمایه فرزند من همی بود خواهد سرِ انجمن
ترا بود باید نگهبانِ او پدروار لرزنده بر جانِ او
وقتی فریدون به سن جوانی می رسد، از مادر درباره ی پدر و اجدادش می پرسد. مادر به او می گوید که پدر تو آبتین از سلاله ی شهریاران کیانی بود که برای نجات تو از دست ضحاکِ بیدادگر، جان خویش بداد. من تو را از دست مزدوران ضحاک رهانیدم و به مردی و گاوی قوی پیکر سپردم. تا این که مخفی گاه ما لو رفت و مزدوران حمله کرده و آن گاو را نیز کشتند. بدان که ضحاک، به واسطه ی دو ماری که از دو کتفش بر زده و خوراکش مغز آدمی است، دمار از روزگار مردمان سالهاست که برآورده است.
فریدون وقتی چنین می شنود در صدد انتقام برمی آید. گر چه مادر او را باز می دارد، که تو جوانی کم سال هستی و ضحاک پیر و کارآزموده که وقتی اراده کند چندین کشور برایش نیرو و ارتش بیشمار می فرستند. تو را یارای کارزار با او نیست. اما باز در اینجا، جوانی و شورِ اصلاح، و طغیانگری بر علیه بیداد، جان و روح فریدون را می آشوبد.
باید دانست که جوانان، بزرگترین دشمنانِ استبداد، و خاری در گلوی بیدادگران هستند. در اساطیر ما نیز، این مسأله بسیار به چشم می خورد. همان گونه که در مقاله ی دیگری با نام استبداد پدرسالار و رسم دیرین جوان کشی نشان دادیم، در اساطیر ما، کشتنِ فرزند رسم گجسته ی کهنی است که سنتی در جهت حفظ قدرت مطلقه است. اسفندیار، سیاوش و سهراب، قربانیان این مسأله هستند. جوان خواهانِ شادی، امید و سرفرازیِ شادمانه است و پیر (پدرسالار) خواهانِ ایجادِ اندوه و هراس، بیم از آینده و بیتعادلی است تا بدین واسطه، جوانی را سرکوب کرده و با ایجادِ رخوت و اختناق از تنش و عصیان، پیشگیری کند. نمادِ جوان از طرفی در جامعهی سنتی، سمبلِ تلقیِ عارفانه و عاشقانه از دین در برابرِ نگرشِ رسمی دولتی متشرعی و کاهنی قرار دارد که نمایندهی پیرسروری است.
به هر روی پایان کار ضحاک به دست فریدون رقم می خورد. مردم به سرکردگی کاوه به سراغ او می آیند و او مهتریِ سپاه را عهده دار گشته و بر ارتش ضحاک می تازند. در نهایت خواهرانِ وطن، دختران جمشید، شهرناز و ارنواز را از بند ستمگر، رهانیده و ضحاک را به بند کشیده و در دماوند کوه زندانی می کنند. فریدون دستور صلح و عفو صادر می کند و مردم را از کینه جویی و غضب پراکنی منع می کند. هر کسی را بر جایگاه شایسته ی خویش می نشاند تا هیچ کس برای غصب جای دیگری با هم نزاع نکنند. آیین فریدون، دادگری و صلح است و نیکی کردن در برابر بدیها. جشن مهرگان را او بنیان می نهد، که نمادی از آیینِ مهرورزی و یادگاری از اندیشه ی روشن او باشد:
فریدون چو شد بر جهان کامگار ندانست جز خویشتن شهریار
به روز خجسته، سر مهر ماه به سر برنهاد آن کیانی کلاه
دل از داوری ها بپرداختند به آیین یکی جشنِ نو ساختند
پرستیدن مهرگان دین اوست تن آسائی و خوردن آیینِ اوست
اگر یادگارست ازو ماه مهر بکوش و به رنج ایچ منمای چهر