درونوالو ملشیزدک (Drunvalo Melchizedek)
درونوالو ملشیزدک (Drunvalo Melchizedek) (که با نام Bernard Perona در سال ۱۹۴۱ به دنیا آمد) یک نویسنده و معلم معنوی است که در سدونا، آریزونا زندگی می کند. او بعد از مطالعه در زمینه ی نشان آلفا و امگا Melchizedek در ونکور کانادا، نام درونوالو ملشیزدک را اتخاذ کرد.
»» از زبان خودش
من در رشته ی اصلی فیزیک و رشته ی فرعی ریاضیات در دانشگاه کالیفورنیا در برکلی تحصیل کردم. فقط یک ترم دیگر داشتم تا فارق التحصیل شوم. تصمیمم را گرفتم که مدرک نمی خواهم چون چیزی در مورد خود فیزیکدانها کشف کردم که من را از وارد شدن به علمی که متوجه شدم اصلاً علم نبود، منحرف کرد و این خودش یک کتاب می شود. بعد من به سمت دیگر مغزم تغییر مسیر دادم و شروع به تحصیل در هنرهای زیبا کردم. مشاوران من فکر کردند که عقلم را از دست داده ام. طی اتفاقاتی که آن روزها افتاد، بدون گذراندن ترم آخر، مدرک لیسانسم را دادند.
سفر به کانادا
مدرکم را در سال ۱۹۷۰ گرفتم و بعد از پشت سر گذاشتن ویتنام و دیدن وقایعی که در کشورم در حال وقوع بود بالاخره به خود گفتم تا همین جا کافی است. نمی دانم چند سال قرار است زندگی کنم یا چه اتفاقی خواهد افتاد. با این حال می خواهم شاد باشم و کارهایی را انجام دهم که همیشه آرزوی انجامشان را داشتم. تصمیم گرفتم از همه چیز دور شوم و همانطور که همیشه می خواستم، بروم در کوهستان زندگی کنم.
بنابراین آمریکا را ترک کرده و به کانادا رفتم و این در حالی بود که نمی دانستم سال بعد، ده ها هزار نفر از مخالفان جنگ در ویتنام مرا دنبال خواهند کرد.
با خانمی به نام رنی ازدواج کردم و هر دو به جایی دوردست رفتیم و خانه ی کوچکی در دریاچه ای به نام کوتنی پیدا کردیم. ما کیلومترها از هر چیزی دور بودیم. باید ۴ مایل از نزدیکترین جاده، پیاده می رفتیم تا به خانه برسیم. واقعاً تنها و منزوی بودیم. زندگیم را دقیقاً آنطوری ادامه دادم که همیشه می خواستم. من همیشه می خواستم بدانم که آیا می توانم بدون هیچ چیز زندگی کنم؟ پس امتحان کردم.
در ابتدا کمی می ترسیدم اما با گذشت زمان شرایط آسانتر شد و خیلی زود در این نوع زندگی طبیعی، ماهر شدم. یک زندگی عالی و کامل، بدون داشتن تقریباً هیچ پولی. بعد از مدتی فهمیدم که این زندگی بسیار آسانتر از داشتن یک شغل در شهر است. فقط لازم بود سه ساعت در روز سخت کار کنم و بقیه روز را آزاد بودم. می توانستم ساز بزنم و بدوم و اوقات خوشی را بگذرانم. روزی ۱۰ ساعت با دوستانی که کیلومترها راه را تا آنجا می آمدند به نواختن موسیقی می پرداختم. پس از آن، مکان ما شهرتی پیدا کرد. حدود یازده نفر در روز می آمدند تا ساز بزنند. خیلی لذت می بردیم. در آن زمان چیزی درباره خودم کشف کردم. چون کودک درونم آزاد شده بود و با این رها شدن، اتفاقی برایم افتاد که عاملی شد برای رسیدن به این زندگی که امروز دارم.
دو فرشته و محلی که مرا هدایت کردند
زمانی که در ونکوور کانادا بودیم، همسرم و من تصمیم گرفتیم اطلاعاتی درباره مدیتیشن بدست آوریم. به کمک یک معلم هندی که در همان محل زندگی می کرد شروع به یادگیری کردیم. من و همسرم با جدیت بسیار مایل به درک مدیتیشن بودیم. حتی رداهای سفید ابریشمی و کلاه دار دوخته بودیم و کاملاً در این راه جدی بودیم.
سرانجام یک روز بعد از ۴ یا ۵ ماه تمرین مدیتیشن، ۲ فرشته قد بلند که در حدود ۱۰ فوت قد داشتند در اتاق ما ظاهر شدند. یکی از آنها سبز و دیگری ارغوانی رنگ بود. می توانستیم از داخل بدن شفاف آنها آن سو را ببینیم اما آنها واقعاً آنجا بودند. ما انتظار وقوع چنین چیزی را نداشتیم. فقط روشی را که استاد هندیمان به ما گفته بود دنبال می کردیم. فکر می کنم خودش هم کاملاً متوجه نشده بود چون سؤالات بسیاری از ما می کرد و با این حال انگار درک نمی کرد. از آن لحظه به بعد، زندگیم دیگر هرگز مانند گذشته و حتی شبیه به آن هم نبود.
اولین کلماتی که فرشتگان به ما گفتند این بود: “ما، شما هستیم” نمی دانستم این جمله چه معنایی دارد. پرسیدم: شما، ما هستید؟ سپس آنها به آرامی شروع به آموزش من درباره خودم و جهان و ماهیت آگاهی کردند. در نهایت قلب من به روی آنها کاملاً گشوده شد. توانستم عشق عظیمی را از طرف آنها احساس کنم که کاملاً زندگی مرا دگرگون کرد. طی سالیان متمادی، آنها مرا به سوی ۷۰ معلم مختلف راهنمایی کردند. آنها آدرس و شماره تلفن معلمی که باید ملاقات می کردم را به من می گفتند. حتی به من می گفتند که باید اول به آنها تلفن بزنم یا مستقیماً جلوی در منزلشان بروم و من هم همان کار را می کردم. همیشه شخص انتخاب شده بسیار درست بود. سپس به من اطلاع داده می شد که مدت مشخصی را با آن شخص بگذرانم.
بعضی مواقع درست در میانه ی تدریس فرشته ها می گفتند :»بسیار خوب. کارت تمام شد. محل را ترک کن». به یاد می آورم زمانی مرا به سوی رام داس فرستادند. در حدود سه روز در خانه ی آن شخص ماندم، متعجب از اینکه باید آنجا چه کاری انجام دهم. سپس یک روز به طرف او رفتم و خواستم شانه ی او را لمس کنم تا چیزی به او بگویم ناگهان آنچنان شوکی به من وارد شد که عملاً من را به زمین کوبید. فرشتگان گفتند: «همین بود. حالا می توانی بروی.» و من اطاعت کردم. بعدها من و رام با هم دوست شدیم ولی تمام چیزی که قرار بود از او یاد بگیرم فقط همان لحظه بود.
تعلیمات نیم کارولی بابا ،مربی رام داس، برای من بسیار با اهمیت هستند. اعتقاد او این بود که «بهترین شکل برای مشاهده خداوند، مشاهده او در هر شکلی است.» همچنین تحت تأثیر کارهای یوگاناندا قرار گرفتم و وجود او را گرامی می دانم. بعدها درباره ی سری یوکتشوار و کارهایش صحبت خواهیم کرد. من تقریباً تمامی مذاهب اصلی را با عزمی راسخ فرا گرفتم. در مقابل مذهب سیک ها مقاومت کردم زیرا اعتقاد ندارم نیازی به فنون رزمی وجود داشته باشد. ولی تقریباً در تمامی مذاهب دیگر از قبیل اسلام، یهود، مسیحیت، هندو، بودیسم تبتی، مطالعه و تمرین داشته ام. عمیقاً در زمینه ی تائوئیسم و صوفی گری مطالعه کرده ام و ۱۱ سال را به صوفی گری گذراندم. اما از بین تمامی آنها، قدرتمندترین استادان برای من، سرخپوستان آمریکا بوده اند. سرخ پوستان بودند که راه ورودم را به رشد معنوی گشودند. آنها تاثیر بسیاری در زندگی من داشته اند.
تمامی مذاهب دنیا از یک واقعیت سخن می گویند. آنها کلمات، ایده ها و نقطه نظرات متفاوتی دارند ولی در واقعیت فقط یک حقیقت وجود دارد و فقط یک روح است که در سراسر زندگی جریان دارد. ممکن است روشهای متفاوتی برای رسیدن به این سطح وجود داشته باشد ولی فقط یک چیز است که واقعی است و زمانی که به آنجا برسید، آن را در می یابید. به هر نامی که می خواهید آن را صدا کنید – می توانید اسامی مختلفی به آن بدهید – زیرا در هر حال همه ی آنها یکی هستند.