دیکتاتوری والدین را به چالش بکشیم: بچهها چه میخواهند؟
هیچوقت زیر بار مفهوم یادگیری از یک بچه نمیرفتم. هر وقت که آدم مشهوری از این حرف میزد که چقدر یک بچه کوچک به او آموخته است، چشمانم گرد میشد. بچهای که هرگز درخواستی برای حضور و خلقتش نداشته، حالا باید والدینش را هم تامین کند و جواب سوالات فلسفی والدینش را هم بدهد؟ چه مسوولیتی!
من فکر میکردم همه چیز برعکس است: شما باید به بچه عقلانیت بدهید، به او آموزش بدهید، مراقبش باشید تا در نقاط عطف زندگیاش کارها را به درستی انجام بدهد. این شما هستید که باید به او قالب یک آدم تربیت شده بدهید و شمایید که باید زندگیتان را وقف او کنید تا به عنوان یک والد فوقالعاده به خودتان افتخار کنید: این برنامه شماست.
من در یک مسیر سخت و طولانی (البته با چیزهایی که از یک کودک آموختم)، فهمیدم چه راه اشتباهی را رفتهام.
اگر کودک با شما خیلی فرق داشته باشد چه باید بکنید؟
آندرو سالومون به این پرسش در توضیح مساله هویت در خانواده در کتاب «فراتر از شجرهنامه» پاسخی جامع داده است. او همچنین به موضوع پیچیده والدین خودخواه پرداخته است: «چقدر عالی و غرورآفرین است که ما با والدینمان فرق داریم اما چقدر بد و تاسفبرانگیز است که کودکانمان اینقدر با ما تفاوت دارند.»
این روند طبیعی رو به جلوی نسلهاست؛ همان چیزی که باید باشد. درست است که شما دیانای خود را به بچهتان انتقال دادهاید، اما اگر بچهتان را تداوم خودتان میدانید، در اشتباه هستید.
وقتی بچهها کوچک هستند، ما تمایل زیادی به کنترل آنها داریم، گویا اختیار تام داریم تا خواستههای خود را به آنها تحمیل کنیم. کودکان را آنطور که دوست داریم صدا میکنیم، آنها را با غذای مورد پسند خودمان تغذیه میکنیم، به آنها میگوییم چه بکنند و چه بگویند و در این شرایط اغلب قدرت ما به چالش کشیده نمیشود. یک دیکتاتوری بیخطر!
تمام کودکی، قربانی کشف راز بزرگسالی و انعکاس سقوطی میشود که بر اثر جنگ قدرت درون خانواده ایجاد میشود. مفاهیم «قدرت» جالب هستند. چرا ما فکر میکنیم هر کاری که میکنیم درست و کامل است؟
اگر از والدین خیلی تحصیلکرده این سوال را بپرسیم، جوابهای زیادی برای آن دارند: ما همه کتابهای تجویز شده را قبل از تولد فرزندانمان میخوانیم و میدانیم که باید منتظر چه چیزهای باشیم.
اما با چیزهای غیر منتظره چه باید بکنیم؟
زمانی که دخترم در امتحانات مدرسهاش موفق نشد، برایم غیر منتظره بود. اینکه او به خاطر رقابت و ارزیابی و امتیاز پشت مدرسه دولا شده بود و گریه میکرد، برایم غیر منتظره بود. وقتی به جایی که میخواست نمیرسید، برایم غیر منتظره بود. وقتی نتوانست کاری را که به عهدهاش گذاشتند به درستی تمام کند، برایم غیر منتظره بود.
من کتابی درباره دخترم نوشتم با عنوان «بازنده زیبای من»؛ کسی که باعث شد بیشتر درباره مفهوم موفقیت و یادگیری از بچهها تامل کنم. واضح است که منابع زیادی درباره بچهها، مدرسه، فشارها و اضطرابها و نحوه ارزیابی ما از موفقیت و همچنین کنار آمدن با کسی که نمیتواند با معیارهای همگان سازگار باشد، وجود دارد. اینها محتوای کتاب من هم بود.
در دنیایی که همه چیز در آن مشخص و تعیین شده است و راههای رسیدن به موفقیت از قبل معلوم شدهاند، آدمهای متفاوت احساس شکست میکنند. در زندگی قوانین از پیش تعیینشده وجود دارد؛ این طور رفتار کن، اینطور حرف بزن، به این هدفها برس، این نمره را بگیر، آن موقعیت را به دست بیاور، امتیاز و نمره خوب داشته باش تا در دانشگاه خوبی پذیرفته شوی و پول خوب دربیاوری و…
در گذشته، کودکان بعد از ظهرها در خانه بودند و از ذهنیت عمومی و تفکر بیرونی دور میافتادند، اما با ارتباطات ۲۴ساعته این دوران، این مساله دیگر موضوعیتی ندارد. کودکان امروز در موقعیتها و زمانهایی که کودکان قدیم در آنها تنها بودند، خودشان بودند و خود را با آن میشناختند، تنها نیستند.
مدرسهها هم میخواهند کودکان را به سوی موفقیت سوق بدهند، به همین دلیل ما بیشتر بر نتایج تحصیلی بچهها تمرکز میکنیم تا خلاقیت، فردیت و فکرهای نو و بکر آنها. چیزی را که نتوان اندازه گرفت، چندان ارزشمند نیست و در آموزش، موفقیت یه معنای رسیدن به بالاترین نقطه است. در خانه هم، پدر و مادرها ناخواسته کودکان را زیر فشار قرار میدهند، چون ما دائم نمره و چیزهایی از این قبیل را از مدرسه دریافت کردهایم.
اما برای دختر دبیرستانی مستاصل من، اضطراب میتواند فلج کننده باشد؛ اضطراب و افسردگیای که روز به روز بیشتر میشود.
فقط به این اعداد و ارقام نگران کننده نگاه کنید: ۲۶ درصد کودکان دچار یکی از مشکلات روانی هستند. ۵۰ سال پیش، میانگین سنی افسردگی ۲۸ سال بود اما حالا این عدد به ۱۴ سال رسیده است. سازمان بهداشت جهانی تخمین زده که در سال ۲۰۳۰ افسردگی مهمترین مساله جهانی خواهد بود.
در خردسالی، کودکان برای سازگاری و اجرای آنچه در مدرسه یا روابط اجتماعی خواسته میشود، اضطراب و نگرانی را تجربه میکنند؛ اضطراب خودش را به شکلهای مختلفی نشان میدهد، از کم شدن یا افرایش وزن تا کندن مژهها، صدمه به خود و تهوع و سرگیجه و دردهای جسمانی یا مشکلاتی در خواب.
همه اینها بهخاطر رسیدن به موفقیت است و موفقیت آن گونه که ما آن را برای کودکان تعریف کردهایم، فقط به آنها آسیب میزند.
من از چیزهای غیر منتظرهای که میتواند اتفاق بیفتد چه آموختم؟
اولین چیزی که یادگرفتم تغییر معنا و مفهوم اضطراب در کودکان بود؛ به دلیل شیوع اضطراب، ما نیاز داریم راههای تازهای برای کاهش آن پیدا کنیم. این کافی نیست که فقط راههای سازگاری و کنار آمدن با استرس و نگرانی را پیدا کنیم، بلکه باید آن را کاهش بدهیم، به همین دلیل باید ابتدا بفهمیم ریشههای این اضطراب در چیست و به چه دلیل است.
باید قدرت و دیکتاتوری والدین را به چالش بکشیم. توجه کنیم که فرزندانمان چه هستند، نه اینکه ما میخواهیم چطور باشند. بنابراین توجه ما باید به نحوه آموزش فرزندانمان باشد. حواسمان باشد که آیا روش آموزش فرزندانمان عقلانی است یا نه و از خودمان بپرسیم چقدر این آموزشها، جامعهای را که کودک در آن زندگی میکند، به او میشناساند.
با انجام این کار، ما از جهانی که در آن فقط کودک خودمان اهمیت دارد به جهانی میرسیم که در آن همه کودکان مهم هستند.
منبع: گاردین