ریشه عبری و ایرانی نامهای مسجد و محراب
اسامی مسجد (مزگت) و محراب را که فرهنگنامه های فارسی برای آنها ریشه منطقی روشنی ارائه نشده است، در زبان پهلوی و عبری- آرامی این ها را به ترتیب می توان به مفاهیم جایگاه تجمع بزرگ (مس-کت، مس-گت) و جایگاه ندبه و زاری بزرگ (مه – راپ) و یا محل مجادله با گناهان معنی نمود که لابد نام محراب در نزد مانویان “مهر و مانی پرست” همچنین به معنی جایگاه بزرگ ترویج آیین مهر(مهر- وه=منسوب به ایزد مهر=الله الرحمن و الرحیم) گرفته میشده است.
امّا از این میان زبانهای سامی از جمله زبانعبری که برای نام مسجد (مس-گد) مفهوم “جایگاه مجمع پیامهای پیامبرانه و روحانی” عاید میگردد معنی اصیل تری را ارائه می نمایند. می دانیم زرتشتیان دربار ساسانی که با آیین مانوی-میترایی سامیان آرامی مخالف بودند و آنان را زندیک (بد تفسیر، در اصل صدیقین) و دروغگویان به مهر (=میث- میثره) می نامیده اند. این هر دو مفهوم اخیر از محراب در آیین گنوسی-مهری مانوی شناخته شده و ایجاد این نوع اماکن نزد ایشان به پیروی از مسیحیان و یهودیان بسیار مرسوم و رایج بوده است. می دانیم که این آیین به صورت آیین حنیف و صدیقین در بین قریش پیش از اسلام (از جمله ورقه بن نوفل مشوق پیامبری و منجی گری محمد) طرفدارانی پر شور داشته است. خود فلسفه ظهور احمد/محمد (استوت ارته= ستوده پاک نزد زرتشتیان) از بشارتهای مانوی- زرتشتی اخذ شده است که محمد در آیه ۶ سوره صف قرآن خود بدان اشاره نموده است وهمچنین است اساس و فلسفه مانوی نمازها و روزه اسلامی. سهولت نفوذ آیین مانوی به عربستان به وساطت زبان آرامی مانی و هفت کتاب معروف وی بدین زبان بوده است که در واقع لهجه ای از زبان عربی بوده است. بدین ترتیب معروفترین مدعی پیامبری و منجی گری آرامی/عرب پیش از محمد به شمار میرفته است. لذا تعالیم وی بیشتر از تعالیم زرتشت در نزد قریش طرفدار داشته است. پیروان عرب زرتشت، قبیله بزرگ عرب بنی تمیم بوده اند که قاضی شریح (سلمان فارسی) و پسرش عبدالله سبا و سیف بن عمر بینیانگذاران شیعه گری از میان ایشان برخاسته اند. ولی محمد در تعالیم خود بیشتر در عرصه اساطیر پیامبران و فرشتگان و قبله و حتی فلسفه خداترس نمودنش از باورهای قبایل یهودی عرب مدینه پیروی کرده است (آنانکه بعداً در زمان قدرت گیری اش در مدینه شدیداً مغضوبشان نمود). بر این اساس آن نظریه مذهبی جدی اسلامی در باب محراب که به درستی آن را به معنی محل حرب (محل مجادله با گناهان) گرفته است بیش از هر چیز نشانگر منشأ آرامی و عبری محراب است. چه در زبان عبری به نماز و عبادت و ندبه تفیلا (مجادله [با گناهان]) گفته میشود. اما هیئت پهلوی- سامی شناخته شده ریشه نام مسجد (محل سجده) یعنی مزگت (مکان تجمع بزرگ برای پیامهای روحانی) اساس این نام را هم متعلق به مهرپرستان مانوی و همچنین یهود پیش از اسلام نشان می دهد. می دانیم یهود عبادتگاههای خود را هاخال (محل اجتماع) میگویند که در مفهوم با معنی مسجد (مزگت) پیوستگی دارد. لذا از قرار معلوم در نزد اعراب معنی و فلسفه نادرستی، هم در معنی و هم در عمل از مسجد برداشت شده و در نتیجه پیروان دین اسلام را با برداشت بسیارانحرافی و افراطی از معنی آن به هر دو معنی آن در عهد علم و دانش و هنر بر خاک سجده ضلالت نشانده است.
از آنجایی که اعراب پیش از اسلام فاقد این نوع اماکن پرستشگاهی بودند و در مقابل یهود ابرقدرت دینی خاورمیانه و ایرانیان این عهد ابرقدرت سیاسی منطقه خاورمیانه به مرکزیت ایران و عراق بوده اند لذا می توان اصالت ریشه ایرانی مانوی-مهری این اسامی را مّد نظر قرار داد که اعراب معرب شان نموده یا برای آنها مفاهیم معادل عربی به وجود آورده اند. گرچه برای کلمه منبر هم ریشه ای ایرانی مرکب از “مان” (جایگاه) و “بر” (بلند) وجود دارد، ولی خود ریشه عربی آن به معنی “محل وعظ با صدای بلند” (از ریشه نبر) برای آن مناسب تر می افتد و مستدل تر است.
لغت نامه دهخدا چنین اطلاعات اولیهً جامعی را از نامهای مسجد و منبر و محراب در اختیار ما قرار می دهد:
مزگت . [ م َ گ ِ ] (اِ) نمازخانه و مسجد. (ناظم الاطباء). خانه ٔ خدا. بیت اﷲ. (برهان ). مزکت . مژگت . (زمخشری). به معنی خانه ای که برای پرستش پروردگار بسازند و هرکس خواهد در آن بندگی وعبادت کند و آن خانه را حرمت گذارند و پاک نگهدارند و چون خانه ٔ بندگی یزدان است به یزدان نسبت دهند و چون زاء و سین و تاء و دال تبدیل یافته اند معرب آن مسجد به فتح جیم است یعنی مکان سجده کردن. (آنندراج ). مسجد. (ترجمان القرآن) (غیاث) (رشیدی) (دهار) (لغت فرس اسدی چ اقبال ص۵۱). نمازگاه . هر جائی که برای پرستش خدا سازند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). این کلمه آرامی است و از این زبان وارد عربی و فارسی شده است : پیغامبر علیه السلام به مزگت آمد و پیش خلق این آیت بخواند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و امروز هرکه آنجا رسیده است داند که آن ستونها و پایه ها همه از سنگ است و مزگت دمشق نیز همچنین است. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و مزگت تمام نشد پس خویش سلیمان را وصیت کرد که آن مزگت را تمام کند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).ابوسلمه وزیر آل محمد به مزگت اندر آمد جامه ٔ سیاه پوشیده بر منبر شد و خدای عزوجل را حمد و ثنا کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). خدای تعالی بسوی زکریا وحی فرستاد که مادر مریم را بگوی که من این دختر را از تو به پسری قبول کردم و او را به مزگت آور و محرر کن و هرگز به مزگت اندر دختر نبوده زیرا که زن حایض شود و زن حایض را به مزگت نشاید آمدن. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و اندر بیت المقدس مزگتی است که مسلمانان از هر جائی آنجا شوند به زیارت . (حدود العالم ). لهاسا، شهرکیست و اندر وی بتخانه هاست و یک مزگت مسلمانان است و اندروی مسلمانانند اندک. (حدودالعالم ). مشتری دلالت داردبر مزگت ها و منبرها و کنشت ها و کلیسا. (التفهیم ).
ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند
بجای بتکده بنهاد مزگت و منبر. عنصری .
باخدای عزوجل اندر مزگت ها چیزی را مپرستید و جز یادکرد خدای چیزی دیگر مگوئید. (تفسیر کمبریج چ متینی ج۲ ص ۴۹۱). و ما یاد کرد ترا بر داشته کردیم تا ترا هرروز به هرمزگتی اندر پنج بانگ نماز و پنج قامت یاد کنند (در تفسیر آیه ٔ «و رَفعنا لک ذِکرَک » ازسوره ٔ انشراح ). (تفسیر کمبریج ج ۲ ص۶۰۱). چون بانگ تبیره رابشنیدند برخاستند و از مزگت بیرون شدند. (تفسیر کمبریج ج ۲ ص۴۱۶).
همچون کدوئی سوی نبید و سوی مزگت
آکنده به گاورس که خرواری غنجی . ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص۴۹۵).
تو مشرف تری ز هر مردم
همچو بیت الحرم ز هر مزگت . سوزنی (ازآنندراج).
صد مرد پیر و جوان … اندر آن مزگت نشسته اند. (تاریخ بیهق ).
ای برادر می ندانم تا چت است
کت وطن گه دیر و گاهی مزگت است . شیخ روزبهان .
مزگت آدینه ؛ مسجد جامع. (منتهی الارب ). مسجد جمعه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اندر او [ اندر شهرهای حمور و سندان و سویاره وکنبایه بهندوستان] مسلمانانند و هندوان و اندر او مزگت آدینه است و بتخانه. (حدود العالم ص ۶۶).
مزگت جامع ؛ مسجد جامع. مسجد آدینه ، مسجد جمعه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): هنوز روز نبود که همه ٔ کوفه سیاه پوشیده بودند و مردمان به مزگت جامع آمدند و از انبوهی بر یکدیگر نشستند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و ایشان را یکی جوی است که اندر میان مزگت جامع گذرد. (حدود العالم ). و قاین را قهندز است و مزگت جامع و سرای سلطان اندر قهندز است. (حدود العالم). مزگت سلیمان ؛ مسجدسلیمان: اصطخر شهری بزرگ است و قدیم …و او را نواحی بسیار است و اندر وی بناها است عجب که آن را مزگت سلیمان خوانند. (حدود العالم چ دانشگاه ص ۱۳۱). رجوع به مسجد سلیمان شود.
محراب . [ م ِ ] (ع اِ) برواره . (منتهی الارب ). بالاخانه و حجره ٔ بالای حجره . غرفه . (اقرب الموارد). خانه .
(غیاث). || صدر مجلس . (ناظم الاطباء). پیشگاه . مقابل پایگاه . پیشگاه خانه . (از اقرب الموارد). صدر اطاق .پیشگاه مجلس و شریفترین موضع آن و فی الحدیث انه کان یکره المحاریب ؛ ای انه لم یحب ان یجلس فی صدرالمجلس و یرفع علی الناس . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || جای نشستن پادشاهان که از مردمان دورو ممتاز باشند. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب ).مقصوره . شاه نشین . شریفترین جای نشیمن . (آنندراج ) (منتهی الارب ). شریف ترین جایگاه ملوک . (از اقرب الموارد). ج ، محاریب. || استادنگاه امام در مسجد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جای امام در مسجد. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). جای امام در مزکت). مهذب الاسماء). شریفترین جای در مسجد. (دهار).
طاق درون مسجد که به طرف قبله باشد چون طاق مذکور آلت حرب شیطان است لهذا محراب نام کردند. (غیاث ). قبله جایگاه امام در مسجد. (از اقرب الموارد). ج ، محاریب:
چو از زلف شب باز شد تابها
فرومرد قندیل محرابها. منوچهری .
و آنجا جاهای نماز و محرابها نیکو ساخته و خلقی از متصوفه همیشه آنجا مجاور باشند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص۳۳).
اینچنین بی هوش بر محراب و منبر کی شدی
گر ز چشم دل نه عامه جمله نابیناستی . ناصرخسرو (دیوان ص۴۴۱).
اگر سگ به محراب اندر شود
مر آن را بزرگی سگ نشمریم. ناصرخسرو.
سپس یار بد نماز مکن
که بخفته ست مار در محراب . ناصرخسرو.
ابوالمظفر سلطان عالم ابراهیم
که خسروان را درگاه او بود محراب . مسعودسعد.
امید خلق به درگاه او روا گردد
که خسروی را قبله است و ملک رامحراب . مسعودسعد.
ز بس که از تو فغان میکنم به هر محراب
ز سوز سینه چو آتشکده ست محرابم . خاقانی .
دیده ٔ قبله چراغی چکند
تاش محراب ز بدرالظلم است . خاقانی.
در آن محراب کو رکن عراق است
کمربند ستون انحراق است . نظامی .
جنبش این مهد که محراب تست
طفل صفت از پی خوشخواب تست . نظامی.
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بی خاک عشق آبی ندارد. نظامی .
گهی سجاده و محراب جستیم
گهی رندی و قلاشی گزیدیم . عطار.
کی دعای تو مستجاب شود
که به یک روی در دو محرابی . سعدی .
مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان
وگر جنگ مغول باشد نگردانی ز محرابم . سعدی .
نگه کرد قندیل و محراب دید
بسوز از جگر ناله ای برکشید. سعدی .
و پولاد انواع است … بهترین آن بلارک شاهی باشد که جوهرش بزرگتر باشد و روی آن بیشتر شکل محرابها بود. (عرایس الجواهر ص ۲۳۶).
محراب ابرو؛ خمیدگی ابرو. (یادداشت مرحوم دهخدا).
||ابروی معشوق.
محراب اقصی ؛ قبله ٔ مسجد اقصی:
بگردانم ز بیت اﷲ قبله
به بیت المقدس و محراب اقصی . خاقانی .
خبث ما را بارگاه قدس دور افکنداز آنک
خوک را محراب اقصی برنتابد بیش از این . خاقانی . (رجوع به اقصی شود.)
محراب شکربوزه (بوره) ؛ کنایه از سنبوسه ٔ قندی است . (آنندراج).
||قبله. جهت عباد. آنجا که روی بدان عبادت کنند:
به یک هفته بر پیش یزدان بدند
مپندار کآتش پرستان بدند
که آتش بدان گاه محراب بود
پرستنده را دیده پر آب بود. فردوسی .
||این لفظ بر محل مقدس و هیکل دلالت مینمود که خدای تعالی مشیت خود را در آنجا برای بنی اسرائیل ظاهر میفرمود وگاهی از اوقات محراب قصد از تمام هیکل می باشد. (قاموس کتاب مقدس ). || آتشدان . (بیرونی ). المجمره. (یادداشت مرحوم دهخدا). || محل اجتماع و نشستن مردم . (از اقرب الموارد). || مذبح . (منتهی الارب ). || کاخ ، عن ابی عمروبن العلاء قال : دخلت محراباً من محاریب حمیر، که مقصود شاعر کاخ و یا چیزی شبیه آن است . (از اقرب الموارد). بیشه . (منتهی الارب ). بیشه ٔ شیر. (اقرب الموارد). ج ، محاریب . || گردن ستور. (از منتهی الارب ). ج، محاریب . || شیخک . صوفی . امام (در سبحه ). (یادداشت مرحوم دهخدا).
منبر. [مِم ْ ب َ] (ع اِ) آنچه خطیب بر آن ایستد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنچه خطیب بر آن ایستد و خطبه خواند. کرسی مانندی پایه دار که واعظ و خطیب بر بالای آن نشسته خطبه خواند و موعظه کند. ج ، منابر. (ناظم الاطباء). آله ٔ بلند شدن که جای خطیب باشد و این صیغه ٔ اسم آله است از «نبر» که به معنی برداشتن است . (غیاث).کرسی خطیب یا واعظ چنانکه در کنیسه و مسجد وجود دارد و از بالای آن با جمع سخن گوید و آن را به جهت بلندبودن از اطراف خود «منبر» گویند. و مکسور بودن این کلمه به جهت تشبیه است به اسم آلت . ج ، منابر. (از اقرب الموارد). نشیمنی از چوب و جز آن به چندپایه که واعظ و امام و خطیب و روضه خوان بر آن نشینند و خطبه ووعظ و مصیبت اهل بیت گویند. کرسی چندپله برای وعاظ و مذکران . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
فر و افرنگ به تو گیرد دین
منبر از خطبه ٔ تو آراید. دقیقی .
چو با تخت منبر برابر شود
همه نام بوبکر و عمّر شود. فردوسی.
چو زین بگذری دور عمّر بود
سخن گفتن از تخت و منبر بود. فردوسی .
بدین دشت هم دار و هم منبر است
که روشن جهان زیر تیغ اندر است . فردوسی .
ز آرزوی خاطب او ناتراشیده درخت
هر زمان اندر میان بوستان منبر شود. فرخی .
گرچه از طبعند هر دو به بود شادی ز غم
ورچه از چوبند هر دو به بود منبر ز دار. عنصری.
خطبه ٔ ملک را به گرد جهان
بجز از تخت شاه منبر نیست . عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص۱۳).
همی درخت نماند ز بس که او سازد
از او عدو را دار و خطیب را منبر. عنصری (ایضاً ص۸۳).
کرا خرما نسازد خار سازد
کرا منبر نسازد دار سازد. (ویس و رامین).
ز یک پدر دوپسر نیک و بد عجب نبود
که از درختی پیدا شده ست منبر و دار. ابوحنیفه ٔ اسکافی .
چون به مسجد فرودآمد در زیر منبر بنشست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص۲۹۲). بر پای دار دعوت مردم را به سوی امیرالمؤمنین در منبرهای مملکت خود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص۳۱۴). این علوی روزی بر سر منبر این پیر را کافر خواند… وی نیز بر سر منبر این علوی را حرام زاده خواند. (قابوسنامه چ نفیسی ص۳۳). پیوسته … بر سر منبر یکدیگر را طعنها زدندی . (قابوسنامه ایضاً۳۳). به علمی که ندانی مکن و از آن علم نان مطلب که غرض خود از آن علم و منبر بحاصل نتوانی کرد.(قابوسنامه ایضاً ص۳۱).
چو بر منبر جدخود خطبه خواند
نشیندش روح الامین پیش منبر. ناصرخسرو.
خانه ٔ خمار چو قصر مشید
منبر ویران و مساجد خراب . ناصرخسرو.
همی خوانند بر منبر ز مستی
خطیبان آفرین بر دیو ملعون . ناصرخسرو.
هرچند که بر منبر نادان بنشیند
هرگز نشود همبر بادانا نادان . ناصرخسرو.
بر منبر انگشتری از انگشت بینداخت . (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص۷۳۸).
منبر خطبه فتح سپهش خواهد گشت
برج هر حصن که مانده ست به عالم عذرا.
ابوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ص۶).
بر منبر خطابت عدل تو خلق را
در امر و نهی خطبه ٔ وعد و وعید باد. ابوالفرج رونی (ایضاً ص۳۷).
خطبه چون بنوشت بر نامش خطیب
مهر و مه را از سر منبر کشید. مسعودسعد.
به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه
به فر و جاهش آراست یاره و گرزن . مسعودسعد.
فلک چو مسجد و ماه دوهفته چون قندیل
بنات نعش چو منبر، مجره چون محراب . امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص۵۸).
در جهانداری فتوح او طراز دولت است
در مسلمانی خطاب او جمال منبر است . امیرمعزی (ایضاً ص۹۵).
بخت گوید به نامش خطبه خواند بر فلک
عرش و کرسی بس نباشد کرسی و منبر مرا. امیرمعزی (ایضاً ص۴۹).
آن مونس و حریف می و نقل مجلس است
وین همره خطیب و مصلی و منبر است . امیرمعزی (ایضاً ص۹۶).
حسرت آن را کی بود کز دخمه زی دوزخ رود
حسرت آن را کش به دوزخ ازسر منبر برند. سنائی (دیوان چ مصفا ص۹۳).
ما آن توییم و دل و جان آن تو ما را
خواهی سوی منبر برو خواهی به سوی دار. سنائی (دیوان ایضاً ص۱۲۵).
جان و دل بردی به قهر و بوسه ای ندهی ز کبر
این نشاید کرد تا در شهرها منبر بود. سنائی (ایضاً ص۴۲۲).
هزار مسجد و محراب خالی است و خراب
هزار منبر اسلام بی دعا و ثناست . عمعق (دیوان چ نفیسی ص۱۳۶).
شب سیاه برافکند طیلسان سیاه
خطیب وار به منبر بر آمد آن هنگام . عمعق (ایضاً ص۱۷۷).
جمال مجلس و میدان و مرکب
نظام مسجد و محراب و منبر. عمعق (ایضاً ص۱۶۰).
شست به پیغام تیر، خطبه ٔ جان فسخ کرد
دست به ایمان تیغ، منبر پیکر شکست . انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج ۱ ص۹۲).
منت خدای را که شد آراسته دگر
هم منبر از فواید و هم مسند از بیان .
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص۳۰۳).
بود یکی منبر از رخام بر نخل
پیری بر منبر رخام برآمد. خاقانی .
بر امیرشمس المعالی قابوس بن وشمگیر خطا گرفتند که خطبه ای انشاد کرد و به خطیب فرستاد تا بر منبر جرجان فروخواندند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص۱۷۱).
گردن گل منبر بلبل شده
زلف بنفشه کمر گل شده . نظامی .
پسر او تولی پیاده شد و بر بالای منبر برآمد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج ۱ ص۸۰). او نیز از اسب فرودآمد و بر دو سه پایه ٔ منبر برآمد. (جهانگشای جوینی ایضاً ص۸۱). به مصلای عید رفت و به منبر برآمد.(جهانگشای جوینی ایضاً ص۸۱).
منبر و محراب سازم بهر تو
در محبت قهر من شدقهر تو. مولوی .
منبر مهتر که سه پایه بده ست
رفت بوبکر و دوم پایه نشست . مولوی .
منبری کو که در آنجا مخبری
یاد آردروزگار منکری . مولوی .
قصه ای مشهور است که وقتی عمر در مدینه بر منبر خطبه می خواند. (مصباح الهدایه چ همایی ص۱۷۸).
رفعت منبر او گر بیقین نشناسید
اولین پایه ٔ او طارم اخضر گیرید. ابن یمین .
ما به رندی در بساط قرب رفتیم و هنوز
همچنان پیر ملامتگر به پای منبر است . کمال الدین خجندی .
گام بر منبر احمد زده اکنون بوجهل
تکیه بر مسند مهدی زده اینک دجال. فتحعلی خان صبا.
اهل منبر ؛ روضه خوان. خطیب. واعظ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
منبر آلودگان ؛ کنایه ازقالب و جسد فاسقان و نامقیدان باشد. (آنندراج ). قالب فاسقان و نامقیدان. (ناظم الاطباء).
منبر رفتن ؛ در تداول پرگوئی کردن ، مخصوصاً در بدگوئی از کسی: برای من منبر رفته است. شنیده ام پشت سرمن منبر رفته ا!
منبر نه پایه ؛ کنایه از عرش است که فلک نهم باشد. (برهان) ، (آنندراج ). عرش و فلک نهم. (ناظم الاطباء):
کرسی شش گوشه به هم درشکن
منبر نه پایه به هم درفکن . نظامی (مخزن الاسرارچ وحید ص۹).
امثال: این مال من این مال منبر این هم مال ننه ٔ قنبر؛ معلوم است که منبر هم متعلق به گوینده و ننه ٔ قنبر نیز زن او بوده است. مثل را در موقعی که قاسم ، تقسیمی را بالتمام به نفع خود کند آرند. (امثال و حکم ج ۱ ص۳۳۷).
||تخت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || گویا معنی مسجد جمعه و جامع دهد که در آن در روزهای جمعه و اعیاد دیگر خطبه کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منبر بودن در شهری ، به اصطلاح قدیم ، داشتن مسجدجامع است که کنایه از شهر بودن و دیه نبودن آنجاست . (حاشیه ٔ تاریخ بلعمی چ بهار و پروین گنابادی ص۳۷۰) : شهرها بسیار است و به همه ٔ شهرها اندر منبر است . (تاریخ بلعمی ایضاً ص۳۷۰). واسط شهری بزرگ است و به دو نیمه است و دجله به میان وی همی رود… و اندر هر دو منبر است . (حدودالعالم ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و این ناحیت را (گوزکانان را) روستاها و ناحیت های بزرگ بسیار است ولکن شهرهای با منبر این است که مایاد کردیم . (حدودالعالم، یادداشت ایضاً). ایشان را (دیلمان خاصه را) هیچ شهری با منبر نیست . (حدودالعالم ایضاً). خوارزم ولایتی است شبه اقلیمی هشتاد در هشتاد و آنجا منابر بسیار. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص۶۶۵). حومه ٔ آن جامع و منبر دارد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص۱۲۳). اقلید شهرکی کوچک است و حصاری دارد و جامع و منبر دارد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص ۱۲۴) بروجرد بینهما و کانت من القری الی ان اتخذ حموله وزیر آل ابی دلف بها منبراً. (معجم البلدان ج ۲ ص ۱۵۵). || در تداول ، جایی که از تخته کرده اند به دکان خبازان و نان بر آن نهند سرد شدن را. جای گستردن نانها در جلو دکان نانوایی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِخ) (اصطلاح نجوم) نام دیگر ذات الکرسی یا مرأه ذات الکرسی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
از آنجایی که اعراب پیش از اسلام فاقد این نوع اماکن پرستشگاهی بودند و در مقابل یهود ابرقدرت دینی خاورمیانه و ایرانیان این عهد ابرقدرت سیاسی منطقه خاورمیانه به مرکزیت ایران و عراق بوده اند لذا می توان اصالت ریشه ایرانی مانوی-مهری این اسامی را مّد نظر قرار داد که اعراب معرب شان نموده یا برای آنها مفاهیم معادل عربی به وجود آورده اند. گرچه برای کلمه منبر هم ریشه ای ایرانی مرکب از “مان” (جایگاه) و “بر” (بلند) وجود دارد، ولی خود ریشه عربی آن به معنی “محل وعظ با صدای بلند” (از ریشه نبر) برای آن مناسب تر می افتد و مستدل تر است.
لغت نامه دهخدا چنین اطلاعات اولیهً جامعی را از نامهای مسجد و منبر و محراب در اختیار ما قرار می دهد:
مزگت . [ م َ گ ِ ] (اِ) نمازخانه و مسجد. (ناظم الاطباء). خانه ٔ خدا. بیت اﷲ. (برهان ). مزکت . مژگت . (زمخشری). به معنی خانه ای که برای پرستش پروردگار بسازند و هرکس خواهد در آن بندگی وعبادت کند و آن خانه را حرمت گذارند و پاک نگهدارند و چون خانه ٔ بندگی یزدان است به یزدان نسبت دهند و چون زاء و سین و تاء و دال تبدیل یافته اند معرب آن مسجد به فتح جیم است یعنی مکان سجده کردن. (آنندراج ). مسجد. (ترجمان القرآن) (غیاث) (رشیدی) (دهار) (لغت فرس اسدی چ اقبال ص۵۱). نمازگاه . هر جائی که برای پرستش خدا سازند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). این کلمه آرامی است و از این زبان وارد عربی و فارسی شده است : پیغامبر علیه السلام به مزگت آمد و پیش خلق این آیت بخواند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و امروز هرکه آنجا رسیده است داند که آن ستونها و پایه ها همه از سنگ است و مزگت دمشق نیز همچنین است. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و مزگت تمام نشد پس خویش سلیمان را وصیت کرد که آن مزگت را تمام کند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).ابوسلمه وزیر آل محمد به مزگت اندر آمد جامه ٔ سیاه پوشیده بر منبر شد و خدای عزوجل را حمد و ثنا کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). خدای تعالی بسوی زکریا وحی فرستاد که مادر مریم را بگوی که من این دختر را از تو به پسری قبول کردم و او را به مزگت آور و محرر کن و هرگز به مزگت اندر دختر نبوده زیرا که زن حایض شود و زن حایض را به مزگت نشاید آمدن. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و اندر بیت المقدس مزگتی است که مسلمانان از هر جائی آنجا شوند به زیارت . (حدود العالم ). لهاسا، شهرکیست و اندر وی بتخانه هاست و یک مزگت مسلمانان است و اندروی مسلمانانند اندک. (حدودالعالم ). مشتری دلالت داردبر مزگت ها و منبرها و کنشت ها و کلیسا. (التفهیم ).
ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند
بجای بتکده بنهاد مزگت و منبر. عنصری .
باخدای عزوجل اندر مزگت ها چیزی را مپرستید و جز یادکرد خدای چیزی دیگر مگوئید. (تفسیر کمبریج چ متینی ج۲ ص ۴۹۱). و ما یاد کرد ترا بر داشته کردیم تا ترا هرروز به هرمزگتی اندر پنج بانگ نماز و پنج قامت یاد کنند (در تفسیر آیه ٔ «و رَفعنا لک ذِکرَک » ازسوره ٔ انشراح ). (تفسیر کمبریج ج ۲ ص۶۰۱). چون بانگ تبیره رابشنیدند برخاستند و از مزگت بیرون شدند. (تفسیر کمبریج ج ۲ ص۴۱۶).
همچون کدوئی سوی نبید و سوی مزگت
آکنده به گاورس که خرواری غنجی . ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص۴۹۵).
تو مشرف تری ز هر مردم
همچو بیت الحرم ز هر مزگت . سوزنی (ازآنندراج).
صد مرد پیر و جوان … اندر آن مزگت نشسته اند. (تاریخ بیهق ).
ای برادر می ندانم تا چت است
کت وطن گه دیر و گاهی مزگت است . شیخ روزبهان .
مزگت آدینه ؛ مسجد جامع. (منتهی الارب ). مسجد جمعه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اندر او [ اندر شهرهای حمور و سندان و سویاره وکنبایه بهندوستان] مسلمانانند و هندوان و اندر او مزگت آدینه است و بتخانه. (حدود العالم ص ۶۶).
مزگت جامع ؛ مسجد جامع. مسجد آدینه ، مسجد جمعه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): هنوز روز نبود که همه ٔ کوفه سیاه پوشیده بودند و مردمان به مزگت جامع آمدند و از انبوهی بر یکدیگر نشستند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و ایشان را یکی جوی است که اندر میان مزگت جامع گذرد. (حدود العالم ). و قاین را قهندز است و مزگت جامع و سرای سلطان اندر قهندز است. (حدود العالم). مزگت سلیمان ؛ مسجدسلیمان: اصطخر شهری بزرگ است و قدیم …و او را نواحی بسیار است و اندر وی بناها است عجب که آن را مزگت سلیمان خوانند. (حدود العالم چ دانشگاه ص ۱۳۱). رجوع به مسجد سلیمان شود.
محراب . [ م ِ ] (ع اِ) برواره . (منتهی الارب ). بالاخانه و حجره ٔ بالای حجره . غرفه . (اقرب الموارد). خانه .
(غیاث). || صدر مجلس . (ناظم الاطباء). پیشگاه . مقابل پایگاه . پیشگاه خانه . (از اقرب الموارد). صدر اطاق .پیشگاه مجلس و شریفترین موضع آن و فی الحدیث انه کان یکره المحاریب ؛ ای انه لم یحب ان یجلس فی صدرالمجلس و یرفع علی الناس . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || جای نشستن پادشاهان که از مردمان دورو ممتاز باشند. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب ).مقصوره . شاه نشین . شریفترین جای نشیمن . (آنندراج ) (منتهی الارب ). شریف ترین جایگاه ملوک . (از اقرب الموارد). ج ، محاریب. || استادنگاه امام در مسجد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جای امام در مسجد. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). جای امام در مزکت). مهذب الاسماء). شریفترین جای در مسجد. (دهار).
طاق درون مسجد که به طرف قبله باشد چون طاق مذکور آلت حرب شیطان است لهذا محراب نام کردند. (غیاث ). قبله جایگاه امام در مسجد. (از اقرب الموارد). ج ، محاریب:
چو از زلف شب باز شد تابها
فرومرد قندیل محرابها. منوچهری .
و آنجا جاهای نماز و محرابها نیکو ساخته و خلقی از متصوفه همیشه آنجا مجاور باشند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص۳۳).
اینچنین بی هوش بر محراب و منبر کی شدی
گر ز چشم دل نه عامه جمله نابیناستی . ناصرخسرو (دیوان ص۴۴۱).
اگر سگ به محراب اندر شود
مر آن را بزرگی سگ نشمریم. ناصرخسرو.
سپس یار بد نماز مکن
که بخفته ست مار در محراب . ناصرخسرو.
ابوالمظفر سلطان عالم ابراهیم
که خسروان را درگاه او بود محراب . مسعودسعد.
امید خلق به درگاه او روا گردد
که خسروی را قبله است و ملک رامحراب . مسعودسعد.
ز بس که از تو فغان میکنم به هر محراب
ز سوز سینه چو آتشکده ست محرابم . خاقانی .
دیده ٔ قبله چراغی چکند
تاش محراب ز بدرالظلم است . خاقانی.
در آن محراب کو رکن عراق است
کمربند ستون انحراق است . نظامی .
جنبش این مهد که محراب تست
طفل صفت از پی خوشخواب تست . نظامی.
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بی خاک عشق آبی ندارد. نظامی .
گهی سجاده و محراب جستیم
گهی رندی و قلاشی گزیدیم . عطار.
کی دعای تو مستجاب شود
که به یک روی در دو محرابی . سعدی .
مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان
وگر جنگ مغول باشد نگردانی ز محرابم . سعدی .
نگه کرد قندیل و محراب دید
بسوز از جگر ناله ای برکشید. سعدی .
و پولاد انواع است … بهترین آن بلارک شاهی باشد که جوهرش بزرگتر باشد و روی آن بیشتر شکل محرابها بود. (عرایس الجواهر ص ۲۳۶).
محراب ابرو؛ خمیدگی ابرو. (یادداشت مرحوم دهخدا).
||ابروی معشوق.
محراب اقصی ؛ قبله ٔ مسجد اقصی:
بگردانم ز بیت اﷲ قبله
به بیت المقدس و محراب اقصی . خاقانی .
خبث ما را بارگاه قدس دور افکنداز آنک
خوک را محراب اقصی برنتابد بیش از این . خاقانی . (رجوع به اقصی شود.)
محراب شکربوزه (بوره) ؛ کنایه از سنبوسه ٔ قندی است . (آنندراج).
||قبله. جهت عباد. آنجا که روی بدان عبادت کنند:
به یک هفته بر پیش یزدان بدند
مپندار کآتش پرستان بدند
که آتش بدان گاه محراب بود
پرستنده را دیده پر آب بود. فردوسی .
||این لفظ بر محل مقدس و هیکل دلالت مینمود که خدای تعالی مشیت خود را در آنجا برای بنی اسرائیل ظاهر میفرمود وگاهی از اوقات محراب قصد از تمام هیکل می باشد. (قاموس کتاب مقدس ). || آتشدان . (بیرونی ). المجمره. (یادداشت مرحوم دهخدا). || محل اجتماع و نشستن مردم . (از اقرب الموارد). || مذبح . (منتهی الارب ). || کاخ ، عن ابی عمروبن العلاء قال : دخلت محراباً من محاریب حمیر، که مقصود شاعر کاخ و یا چیزی شبیه آن است . (از اقرب الموارد). بیشه . (منتهی الارب ). بیشه ٔ شیر. (اقرب الموارد). ج ، محاریب . || گردن ستور. (از منتهی الارب ). ج، محاریب . || شیخک . صوفی . امام (در سبحه ). (یادداشت مرحوم دهخدا).
منبر. [مِم ْ ب َ] (ع اِ) آنچه خطیب بر آن ایستد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنچه خطیب بر آن ایستد و خطبه خواند. کرسی مانندی پایه دار که واعظ و خطیب بر بالای آن نشسته خطبه خواند و موعظه کند. ج ، منابر. (ناظم الاطباء). آله ٔ بلند شدن که جای خطیب باشد و این صیغه ٔ اسم آله است از «نبر» که به معنی برداشتن است . (غیاث).کرسی خطیب یا واعظ چنانکه در کنیسه و مسجد وجود دارد و از بالای آن با جمع سخن گوید و آن را به جهت بلندبودن از اطراف خود «منبر» گویند. و مکسور بودن این کلمه به جهت تشبیه است به اسم آلت . ج ، منابر. (از اقرب الموارد). نشیمنی از چوب و جز آن به چندپایه که واعظ و امام و خطیب و روضه خوان بر آن نشینند و خطبه ووعظ و مصیبت اهل بیت گویند. کرسی چندپله برای وعاظ و مذکران . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
فر و افرنگ به تو گیرد دین
منبر از خطبه ٔ تو آراید. دقیقی .
چو با تخت منبر برابر شود
همه نام بوبکر و عمّر شود. فردوسی.
چو زین بگذری دور عمّر بود
سخن گفتن از تخت و منبر بود. فردوسی .
بدین دشت هم دار و هم منبر است
که روشن جهان زیر تیغ اندر است . فردوسی .
ز آرزوی خاطب او ناتراشیده درخت
هر زمان اندر میان بوستان منبر شود. فرخی .
گرچه از طبعند هر دو به بود شادی ز غم
ورچه از چوبند هر دو به بود منبر ز دار. عنصری.
خطبه ٔ ملک را به گرد جهان
بجز از تخت شاه منبر نیست . عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص۱۳).
همی درخت نماند ز بس که او سازد
از او عدو را دار و خطیب را منبر. عنصری (ایضاً ص۸۳).
کرا خرما نسازد خار سازد
کرا منبر نسازد دار سازد. (ویس و رامین).
ز یک پدر دوپسر نیک و بد عجب نبود
که از درختی پیدا شده ست منبر و دار. ابوحنیفه ٔ اسکافی .
چون به مسجد فرودآمد در زیر منبر بنشست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص۲۹۲). بر پای دار دعوت مردم را به سوی امیرالمؤمنین در منبرهای مملکت خود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص۳۱۴). این علوی روزی بر سر منبر این پیر را کافر خواند… وی نیز بر سر منبر این علوی را حرام زاده خواند. (قابوسنامه چ نفیسی ص۳۳). پیوسته … بر سر منبر یکدیگر را طعنها زدندی . (قابوسنامه ایضاً۳۳). به علمی که ندانی مکن و از آن علم نان مطلب که غرض خود از آن علم و منبر بحاصل نتوانی کرد.(قابوسنامه ایضاً ص۳۱).
چو بر منبر جدخود خطبه خواند
نشیندش روح الامین پیش منبر. ناصرخسرو.
خانه ٔ خمار چو قصر مشید
منبر ویران و مساجد خراب . ناصرخسرو.
همی خوانند بر منبر ز مستی
خطیبان آفرین بر دیو ملعون . ناصرخسرو.
هرچند که بر منبر نادان بنشیند
هرگز نشود همبر بادانا نادان . ناصرخسرو.
بر منبر انگشتری از انگشت بینداخت . (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص۷۳۸).
منبر خطبه فتح سپهش خواهد گشت
برج هر حصن که مانده ست به عالم عذرا.
ابوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ص۶).
بر منبر خطابت عدل تو خلق را
در امر و نهی خطبه ٔ وعد و وعید باد. ابوالفرج رونی (ایضاً ص۳۷).
خطبه چون بنوشت بر نامش خطیب
مهر و مه را از سر منبر کشید. مسعودسعد.
به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه
به فر و جاهش آراست یاره و گرزن . مسعودسعد.
فلک چو مسجد و ماه دوهفته چون قندیل
بنات نعش چو منبر، مجره چون محراب . امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص۵۸).
در جهانداری فتوح او طراز دولت است
در مسلمانی خطاب او جمال منبر است . امیرمعزی (ایضاً ص۹۵).
بخت گوید به نامش خطبه خواند بر فلک
عرش و کرسی بس نباشد کرسی و منبر مرا. امیرمعزی (ایضاً ص۴۹).
آن مونس و حریف می و نقل مجلس است
وین همره خطیب و مصلی و منبر است . امیرمعزی (ایضاً ص۹۶).
حسرت آن را کی بود کز دخمه زی دوزخ رود
حسرت آن را کش به دوزخ ازسر منبر برند. سنائی (دیوان چ مصفا ص۹۳).
ما آن توییم و دل و جان آن تو ما را
خواهی سوی منبر برو خواهی به سوی دار. سنائی (دیوان ایضاً ص۱۲۵).
جان و دل بردی به قهر و بوسه ای ندهی ز کبر
این نشاید کرد تا در شهرها منبر بود. سنائی (ایضاً ص۴۲۲).
هزار مسجد و محراب خالی است و خراب
هزار منبر اسلام بی دعا و ثناست . عمعق (دیوان چ نفیسی ص۱۳۶).
شب سیاه برافکند طیلسان سیاه
خطیب وار به منبر بر آمد آن هنگام . عمعق (ایضاً ص۱۷۷).
جمال مجلس و میدان و مرکب
نظام مسجد و محراب و منبر. عمعق (ایضاً ص۱۶۰).
شست به پیغام تیر، خطبه ٔ جان فسخ کرد
دست به ایمان تیغ، منبر پیکر شکست . انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج ۱ ص۹۲).
منت خدای را که شد آراسته دگر
هم منبر از فواید و هم مسند از بیان .
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص۳۰۳).
بود یکی منبر از رخام بر نخل
پیری بر منبر رخام برآمد. خاقانی .
بر امیرشمس المعالی قابوس بن وشمگیر خطا گرفتند که خطبه ای انشاد کرد و به خطیب فرستاد تا بر منبر جرجان فروخواندند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص۱۷۱).
گردن گل منبر بلبل شده
زلف بنفشه کمر گل شده . نظامی .
پسر او تولی پیاده شد و بر بالای منبر برآمد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج ۱ ص۸۰). او نیز از اسب فرودآمد و بر دو سه پایه ٔ منبر برآمد. (جهانگشای جوینی ایضاً ص۸۱). به مصلای عید رفت و به منبر برآمد.(جهانگشای جوینی ایضاً ص۸۱).
منبر و محراب سازم بهر تو
در محبت قهر من شدقهر تو. مولوی .
منبر مهتر که سه پایه بده ست
رفت بوبکر و دوم پایه نشست . مولوی .
منبری کو که در آنجا مخبری
یاد آردروزگار منکری . مولوی .
قصه ای مشهور است که وقتی عمر در مدینه بر منبر خطبه می خواند. (مصباح الهدایه چ همایی ص۱۷۸).
رفعت منبر او گر بیقین نشناسید
اولین پایه ٔ او طارم اخضر گیرید. ابن یمین .
ما به رندی در بساط قرب رفتیم و هنوز
همچنان پیر ملامتگر به پای منبر است . کمال الدین خجندی .
گام بر منبر احمد زده اکنون بوجهل
تکیه بر مسند مهدی زده اینک دجال. فتحعلی خان صبا.
اهل منبر ؛ روضه خوان. خطیب. واعظ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
منبر آلودگان ؛ کنایه ازقالب و جسد فاسقان و نامقیدان باشد. (آنندراج ). قالب فاسقان و نامقیدان. (ناظم الاطباء).
منبر رفتن ؛ در تداول پرگوئی کردن ، مخصوصاً در بدگوئی از کسی: برای من منبر رفته است. شنیده ام پشت سرمن منبر رفته ا!
منبر نه پایه ؛ کنایه از عرش است که فلک نهم باشد. (برهان) ، (آنندراج ). عرش و فلک نهم. (ناظم الاطباء):
کرسی شش گوشه به هم درشکن
منبر نه پایه به هم درفکن . نظامی (مخزن الاسرارچ وحید ص۹).
امثال: این مال من این مال منبر این هم مال ننه ٔ قنبر؛ معلوم است که منبر هم متعلق به گوینده و ننه ٔ قنبر نیز زن او بوده است. مثل را در موقعی که قاسم ، تقسیمی را بالتمام به نفع خود کند آرند. (امثال و حکم ج ۱ ص۳۳۷).
||تخت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || گویا معنی مسجد جمعه و جامع دهد که در آن در روزهای جمعه و اعیاد دیگر خطبه کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منبر بودن در شهری ، به اصطلاح قدیم ، داشتن مسجدجامع است که کنایه از شهر بودن و دیه نبودن آنجاست . (حاشیه ٔ تاریخ بلعمی چ بهار و پروین گنابادی ص۳۷۰) : شهرها بسیار است و به همه ٔ شهرها اندر منبر است . (تاریخ بلعمی ایضاً ص۳۷۰). واسط شهری بزرگ است و به دو نیمه است و دجله به میان وی همی رود… و اندر هر دو منبر است . (حدودالعالم ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و این ناحیت را (گوزکانان را) روستاها و ناحیت های بزرگ بسیار است ولکن شهرهای با منبر این است که مایاد کردیم . (حدودالعالم، یادداشت ایضاً). ایشان را (دیلمان خاصه را) هیچ شهری با منبر نیست . (حدودالعالم ایضاً). خوارزم ولایتی است شبه اقلیمی هشتاد در هشتاد و آنجا منابر بسیار. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص۶۶۵). حومه ٔ آن جامع و منبر دارد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص۱۲۳). اقلید شهرکی کوچک است و حصاری دارد و جامع و منبر دارد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص ۱۲۴) بروجرد بینهما و کانت من القری الی ان اتخذ حموله وزیر آل ابی دلف بها منبراً. (معجم البلدان ج ۲ ص ۱۵۵). || در تداول ، جایی که از تخته کرده اند به دکان خبازان و نان بر آن نهند سرد شدن را. جای گستردن نانها در جلو دکان نانوایی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِخ) (اصطلاح نجوم) نام دیگر ذات الکرسی یا مرأه ذات الکرسی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).