سنجشی کوتاه میان همر و فردوسی
پیش از آنکه ما برای یافتن نمونههای مشابهی در شاهنامه جستجو کنیم به چند نکته اشاره میکنیم. نخست اینکه شگفت است که نولدکه با همۀ آشناییاش با شعر فارسی به اهمیت صنعت مبالغه و چگونگی آن چه در شعر فارسی عموماً و چه در حماسه و شاهنامه بویژه توجه نکرده است و گذشته از این، پسند غربی را مِلاک اعتبار پسندهای ادبی در جهان گرفته است. دوم اینکه با وجود آشنایی عمیق او با شاهنامه توجه نکرده است که تفاوت اساسی شاهنامه با حماسههای دیگر در اینست که در شاهنامه اهمیت اصلی داستانها در گفتگوها و بیان درگیریهای عقیدتی است و کمتر به سر و کول یکدیگر کوفتن و با اینحال در شاهنامه توصیف نبردها هرچند کوتاه، ولی بسیار پیکرمند و جانداراند. سوم اینکه نولدکه هر سه مثال خود را از کتاب اُدیسه گرفته است، درحالیکه وقتی روکرت میگوید همر بیشتر از فردوسی “جسم” دارد، نظر او متوجه ایلیاد است. از همان زمان باستان کسانی بودهاند که ایلیاد را از همر نمیدانستند، ولی امروزه بیشتر پژوهندگان این اثر را از همر میدانند و تنها در اصالت چندتایی از سرودهای آن شک دارند. در مقابل امروز کمتر کسی اُدیسه را سرودۀ همر میداند. بدینترتیب نولدکه هر سه مثال خود را از اثری گرفته است که به احتمال نزدیک به یقین اصلاً از همر نیست. چهارم اینکه برای سنجش دو اثر با یکدیگر، نمیتوان تنها چند نکتۀ جالب از یکی از آنها را برگرفت و سپس در اثر دیگر جستجو کرد که آیا مانند آنها را دارد یا نه، چون ممکن است در اثر دیگر نیز توصیف لحظههای جالبی باشد که مانند آنها را در دیگری نتوان یافت، چنانکه برای مثال در شاهنامه توصیف لحظاتی مانند حالت سهراب در دم مرگ و سخنان او با پدر۳، خشم آسمان هنگام ریختن خون سیاوش بر زمین۴، رفتار رستم با شغاد پیش از مرگ۵، کار باربد پس از خواندن سرودِ وداع خود در پای زندان پرویز۶ و چندین نمونۀ دیگر را نمیتوان در ایلیاد و ادیسه یافت. برای سنجش دو اثر با یکدیگر، باید به همۀ جنبههای مثبت و منفی هر دو اثر نگریست که در اینجا از حوصلۀ این گفتار بیرون است. من در اینجا تنها به یک نکتۀ کلی توجه میدهم و آن اینکه در ایلیاد همۀ فرهنگ و معنویت در شهر ترویا، یعنی در میان دشمن است و یونانیان قومی هستند بیشتر جنگجو که به فرهنگ شهرنشینی دست نیافته و هنوز در چادر زندگی میکنند. درحالیکه در شاهنامه قوم بافرهنگ و شهرنشین ایرانیاناند و قوم چادرنشین و مهاجم دشمنان آنها. به سخن دیگر، در شاهنامه موضوع اصلی دفاع از نیکی و آیین و آبادانی است در برابر بدی و توحش و ویرانگری. سراسر شاهنامه و سراسر پند و اندرزهای خود سراینده در تبلیغ راه نخستین و نهی از روش دیگر است. درحالیکه ایلیاد سرود پیروزیهای افتخارآمیز قومی است که از فرهنگ و معنویت کمتری برخوردارند. درست سازگار با این بینش، اخلاق بزرگترین پهلوان داستان یعنی آشیل است. آشیل یکسره گرفتار دیو خشم است و نمیتواند یک لحظه بر خشم خود چیره گردد. یک نمونه از این بروز خشم رفتار ننگین آشیل با هکتور و نعش اوست. از اینرو آشیل در ادبیات یونان و روم و اروپای قرونوسطی نماد خشم بشمار میرفت. لیکن در شاهنامه کیکاوس و طوس به سبب همان خشم اندکی که از خود نشان میدهند و هر بار پشیمان هم میشوند و از آنها هیچگاه رفتاری مانند رفتار آشیل سر نمیزند، ولی باز مورد نفرت پهلواناناند. خشم آشیل در ایلیاد دارای آنچنان اهمیتی است که کتاب با موضوع آن آغاز میگردد: “ای الهه، سرود خشم آشیل را بخوان!” در مقابل شاهنامه چنین آغاز میگردد: “به نام خداوند جان و خرد” و چنین به پایان میرسید: “به نام جهانداورِ کردگار”.همین اشارات اندک باید چنانکه روکرت گفته است تفاوت بزرگی را که از نگاه معنویت میان شاهنامه و ایلیاد به سود فردوسی هست نشان داده باشد و در اینجا در واقع این روکرت نیست که “در مهر به خاورزمین افراط کرده است”، بلکه نولدکه است که در داوری خود به سبب مهر به یونان از راه انصاف بیرون رفته است. با اینحال ببینیم که آیا همانند سه مثالی را که نولدکه از اُدیسه آورده است در شاهنامه میتوان یافت یا نه:
کسانی که با شاهنامه آشنا هستند، بارها به مهر بزرگپهلوانان به مادر خود پی بردهاند، از جمله پیامِ وداع رستم برای مادر پیش از نبرد نهایی با سهراب۷ و یا پیامِ وداع اسفندیار برای مادر در دم مرگ۸٫ همانگونه که در بالا یاد شد، لزومی ندارد که هر صحنۀ مؤثری که در ایلیاد و ادیسه هست عیناً مانند آن و در همان موضوع در شاهنامه نیز بیاید. موضوع دیدار اُدیسویس با مادرش در اُدیسه در سفر اُدیسویس به جهان مردگان روی میدهد، یعنی گفتگویی است میان اُدیسویس با روان مادرش. چنین صحنهای اصلاً با بینش شاهنامه سازگار نیست. در عوض در شاهنامه نیز روایت مستقلی از مهر مادر هست که گویا از نظر نولدکه پنهان مانده است و آن روایت گَوْ و طَلخند است. فشردۀ داستان اینست که زنی از پادشاهی به نام جمهور دارای پسری میگردد به نام گو. پس از مرگ پادشاه زن او از برادر پادشاه پیشین به نام مای که اکنون به جای برادر بر تخت پادشاهی نشسته است دارای پسری میگردد به نام طلخند. پس از مرگ این پادشاه، چون گو هفتساله و طلخند دوسالهاند، از اینرو تا برآمدن آنها مادر به نیابت آنها پادشاهی میکند. ولی هنگامیکه این دو برادر به سال بلوغ میرسند بر سر تاج و تخت میان آنها اختلاف میافتد و هر یک به دلیلی پادشاهی را حق خود میداند. مادر آنها به سبب مهری که به هر دو فرزند دارد، نمیتواند در این اختلاف به سود یکی و زیان دیگری داوری کند و در نتیجه کشور دارای دو پادشاه میگردد و مردم گروهی پیرو گو و گروهی پیرو طلخند میشوند و چیزی نمیگذرد که میان آنها کار به جنگ میکشد و طلخند کشته میشود. پس از مرگ طلخند با آنکه برادر او گو بیگناه بوده و طلخند بیشتر به سبب خیرهسری خود سر را بر باد باده است، ولی باز مادر نمیتواند مرگ او را تحمل کند و گو را مسبب مرگ برادر میداند. گو برای اثبات بیگناهی خود دستور میدهد که همۀ جریان جنگ را بر صفحۀ شطرنج و پیش مادر او نهند. از آن پس مادر شب و روز بر پای آن صفحۀ شطرنج مینشیند و بر آن چشم میدوزد و اشک میریزد تا سرانجام جان میسپارد:
همیکرد مادر به بازی نگاه
پر از خون دل از بهر طلخندشاه
نشسته شب و روز پر درد و خشم
به بازی طلخند داده دو چشم
همه کام و رایش به شطرنج بو
ز طلخند جانش پر از رنج بود
همیشه همیریخت خونینسر
بدان درد، شطرنج بودش بزشک
بدینگونه بُد ناچران و چما
چُنین تا برآمد بروبر زمان…۹
بیشک در اُدیسه توصیف وفاداری سگ اُدیسویس پراحساس و دلهرهانگیز است. ولی در شاهنامه نیز توصیف وفاداری رخش نسبت به رستم دست کمی از آن ندارد. چنانکه میدانید در خان سوم که رستم ندانسته در منزل اژدها خفته است، هنگامیکه نیمشب اژدها از دشت به خانه خود باز میگردد و رستم را خفته و رخش را در حال چریدن میبیند، نخست قصد کشتن رخش میکند تا سپس نوبت به رستم رسد. رخش با دیدن اژدها به بالین رستم میشتابد و او را از خواب بیدار میکند، ولی اژدها با بیدار شدن رستم خود را ناپدید میسازد. پس از آنکه این کار یکبار دیگر نیز تکرار میگردد، رستم رخش را تهدید میکند که اگر بار دیگر او را بیهوده از خواب بیدار کند، گردن او را به شمشیر خواهد سپرد. بار سوم که اژدها آشکار میگردد، رخش نخست از ترس واکُنش رستم جرئت بیدار کردن او را ندارد و ناچار برای آنکه طعمۀ اژدها نیز نگردد سر به گریز مینهد. ولی سرانجام با آنکه پیش خود حد میزند۱۰ که با بیدار شدن رستم، اژدها اینبار نیز ناپدید خواهد شد و رستم از خشم سر او را خواهد برید، باز از فرط وفاداری نسبت به صاحبش رضا نمیدهد که رستم را به کام اژدها دهد:
سیم ره به خواب اندرآمد سرش
ز بَر گُستَوان کرده زیر و برش
بغرّید آن اژدهای دژم
همی آتش افروخت گفتی به دَم
چراگاه بگذاشت رخش روان
نیارست رفتن برِ پهلوان
دلش زان شِگفتی به دو نیم بود
کهش از رستم و اَژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید
چو باد دمان پیش رستم دوید
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاکچاک…۱۱
چنانکه میدانید رخش در نبرد اژدها نیز رستم را تنها نمیگذارد و دستکم گازی از شانههای اژدها میگیرد و تکهای از چرمش را میکند.
یک نمونۀ دیگر از وفاداری اسب پهلوان، مثال بهزاد اسب سیاوش است. سیاوش پیش از کشته شدن زین و لگام بهزاد را از او برمیگیرد و در گوش بهزاد میگوید که پس از مرگ او در کوه و دشت به سر برد و به هیچکس جز کیخسرو رکاب ندهد۱۲٫ سپستر که گیو در توران کیخسرو را مییابد، چون هنگام گریختن به ایران میرسد، فریگیس نشان بهزاد را به کیخسرو میدهد. کیخسرو زین و لگام بهزاد را برداشته و به جستجوی او میرود. بهزاد با دیدن کیخسرو و زین و لگام خود در دست او، از اندوه مرگ سیاوش آه از جگر برمیکشد و برجای خود میایستد تا کیخسرو پیش او میرود و بر او زین مینهد:
فَسیله چو آمد به تنگی فراز
بخوردند سیر آب و گشتند باز،
نگه کرد بهزاد، کَی را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بدید آن نشست سیاوُشپلن
رکیب دراز و جُنای خدنگ
همیداشت بر آبخور پای خوی
از آنجا که بُد دست ننهاد پیش
چو کیخسرو او را به آرام یافت
بپویید و با زین سوی او شتافت…۱۳
و اما در مورد مثالی که نولدکه در توصیف میهندوستی از اُدیسه آورده است، نخست به این نکته توجه دهم که سراسر شاهنامه سرود مهر ایران است و در عین حال در آن توصیفهای جداگانه در موضوع میهندوستی نیز بسیار است. من بسیاری از این توصیفها را در جستاری با عنوان “ایران در گذشتِ روزگاران” گرد آوردهام و در اینجا قصد تکرار آنها را ندارم. همچنین با آنکه نولدکه مثال خود را از اُدیسه آورده که اصلاً از همر نیست، ولی ما از شاهنامه بیرون نمیرویم، وگرنه روایت آرش را میآوردیم، یعنی پهلوانی که برای آنکه دشمن خاک ایران را تخلیه کند، بر چکاد البرز رفت و در آنجا جان خود را در تیر نهاد و تا مرز ایران رها کرد. به گمان من در سراسر حماسههای جهان که من میشناسم ـ و بسیار میشناسم ـ توصیفی بدین عظمت در مهر به میهن نیامده است، توصیفی که موی را بر اندام دشنه میسازد، تا آنجا که اگر تنها یکبار مُجاز باشیم که بجای میهندوستی لفظ کفرآمیز میهنپرستی را بکار بریم، همین یک مورد است و بس!
و اما از شاهنامه من تنها یک مورد را که با مثالی که نولدکه از ادیسه آورده است همانندی بیشتری دارد یاد میکنم. چنانکه دیدیم اُدیسویس آرزومند این بود که تنها دودی را که از تپههای زادگاهش برمیخیزد ببیند و بمیرد. در شاهنامه بجای “دود تپههای زادگاه”، از “بادِ نوشینِ ایران” سخن رفته است. رستم فرخزاد در نامهای که به برادرش مینویسد، چون میداند که در جنگ کشته خواهد شد، با دریغ از “بادِ نوشینِ ایرانزمین” به پیشباز مرگ میرود:
رهایی نیابم سرانجام ازین
خوشا بادِ نوشینِ ایرانزمین…۱۵
در داستان بیژن و منیژه نیز پس از آنکه رستم پیروز به ایران بازمیگردد، هنگام دیدن کاخ کیخسرو آمده است که بادی نوشین درود آسمان را به رستم رسانید:
چو رستم بنزدیک ایران رسید
سرِ کاخ کیخسرو آمد پدید،
یکی بادِ نوشین درود سپهر
به رستم رسانید شادان به مهر…۱۶
این صفت “باد نوشین” در واقع همان صفت “خوشبوی” است که در دینکرد در توصیف ایران آمده است: ایرانشهرِ آبادانِ خوشبوی!۱۷ یعنی در زمان باستان هوای ایران را هوایی نوشین و خوشبوی میدانستند و این توصیفی بس بزرگ از احساس میهندوستی است.