مشاهده یوفو در نیروی دریایی آمریکا توسط بیل کوپر افشاگر بزرگ

من روز ششم ماه می ۱۹۴۳ به دنیا آمدم. خانواده من سابقه نظامی داشت. پدر من سرهنگ دوم نیروی دریایی, میلتون وی کوپر بود. او فعالیت حرفه ای خود را با پرواز هواپیمای دوباله و در سمت دانشجوی افسری آغاز کرد و با درجه فرمانده خلبان و پس از هزاران ساعت پرواز موفقیت آمیز بازنشسته شد. به یاد دارم خلبانها در اطراف میز آشپزخانه ما دور هم جمع میشدند و درباره هواپیماها حرف میزدند و داستان تعریف میکردند. گاهی هم از اشیاء عجیبی که یوفو یا جنگنده ناشناس
در سال ۱۹۶۱ از دبیرستان یاماتو در ژاپن فارغ التحصیل شدم. پاییز همان سال در نیروی هوایی ثبت نام کردم. دوره مقدماتی را در پایگاه هوایی لاکلند تگزاس گذراندم و به دانشکده فنی هیدرولیک و پنوماتیک هواپیما و موشک در پایگاه هوایی آماریلو رفتم.
در همین دوران بود که با گروهبانهایی آشنا شدم که به نوعی من را زیر بال و پر خود گرفتند. با هم به کلوب میرفتیم, دنبال زنها راه می افتادیم و آبجوی فراوان مینوشیدیم. آنها به من داستانهایی از واحدهای خاصی که با آنها کار میکردند میگفتند, واحدهایی که کارشان بازیافت بشقاب پرنده های سقوط کرده بود. گروهبان میس به من درباره عملیات انتقال بشقاب پرنده ای به چنان عظمتی گفت که تیمی مخصوص پیشاپیش آنها حرکت میکرده و تیرهای تلفن و حصارهای سر راه را پایین می آورده تا امکان انتقال فراهم شود. تیم دیگری به دنبال آنها حرکت میکرده و تیرها و حصارها را مجدداً نصب میکرده. این جابجایی تنها در شب انجام میشده و بشقاب در روز دور از جاده پارک میشده و روی آن پوشانده میشده است. از آنجا که همیشه این داستانها هنگام مستی ما گفته میشد من هیچ وقت آنها را جدی نگرفتم, نگهبانها به گفتن داستانهای حیرت انگیز به جوانترهایی چون من شهرت داشتند.
در دسامبر سال ۱۹۶۳ به نیروی دریایی پیوستم. همیشه عاشق اقیانوس بوده ام. از کودکی دوست داشتم ملاح شوم. علی رغم دریازدگی تصمیم گرفتم به رویایم جامه عمل بپوشانم. برای دوران آموزشی به مرکز تعلیم دریایی در سن دیگو اعزام شدم. در دوران آموزشی داوطلب خدمت در زیردریایی شدم. روحیه ماجراجویی من در آن دوران قوی بود. پذیرفته شدم و پس از گذراندن آموزش مقدماتی به زیردریایی یو اس اس تیرو SS-416 در پایگاه زیردریایی پرل هاربر در هاوایی اعزام شدم. واحد آتشباری و معدوم سازی.
در یو اس اس تیرو دو دوست خاص پیدا کردم, یکی ار آنها یک سرخپوست آمریکایی به نام جرونیمو بود.
برای من یک واقعه فراموش نشدنی و تکان دهنده هنگام خدمت در یو اس اس تیرو افتاد . ما در حال حرکت بین پورتلند در سیاتل و پرل هاربر بودیم. من دیده بان بعد از ظهر بین ساعت ۱۲ تا ۴ بودم. جرونیمو دیده بان سمت راست بدنه بود, و من دیده بان سمت چپ. انساین بال افسر عرشه بود. ما در سطح و با سرعت ۱۰ گره دریایی در حال حرکت بودیم. جرونیمو و من مشغول دیده بانی افق بودیم, از یک سر عرشه تا سر دیگر و برعکس, بارها پشت سر هم تا وقتی چشمانمان خسته میشد و چند دقیقه ای کار را متوقف میکردیم تا چشمانمان استراحت کند و کمی گپ بزنیم. از انساین بال خواستم درخواست قهوه داغ کند. همین که به داخل دولا شد و من دوربین خود را برداشتم تا دوباره مشغول دیده بانی شوم, دیسک عظیمی را دیدم که از زیر اقیانوس سر به در آورد. آب از دورتادور آن به اطراف پاشیده میشد. با سرعت کم دور محور خود چرخید و بالا رفت و میان ابرها ناپدید شد. قلبم به شدت میکوبید. سعی کردم چیزی بگویم اما موفق نشدم. بعد تصمیمم عوض شد و سکوت کردم. من شاهد یک بشقاب پرنده به ابعاد یک ناو هواپیمابر بودم که از میان اقیانوس در آمده و به آسمان پریده بود. اطراف خود را سریع نگاه کردم تا ببینم آیا کس دیگری هم شاهد صحنه بوده یا نه. انساین بال هنوز به داخل خم شده بود و مشغول سفارش قهوه بود. جرونیمو مشغول دیده بانی طرف دیگر بود.
من بین انجام وظیفه خود مبنی بر گزارش آنچه دیده بودم, و پنهان کردن آن به دلیل اینکه میدانستم حرفم را باور نخواهند کرد, مردد مانده بودم. دوباره به اقیانوس نگاه کردم. فقط آب میدیدم و آسمان و ابر.
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. تقریباً باورم شده بود که آنچه دیدم تنها یک رویا بوده. انساین بال راست ایستاد, به جرونیمو نگاه کرد و گفت قهوه به زودی میرسد.
من دوباره به همان نقطه نگاه کردم. حدوداً در زاویه ۱۵ درجه از دماغه و ۲ و نیم مایل دریایی دورتر از ما. هیچ چیز, هیچ اثری از آنچه پیشتر دیده بودم نمایان نبود. گفتم «انساین بال, فکر میکنم چیزی را در ۱۵ درجه دماغه دیدم اما بعد گم شد. میتوانی نگاهی بیندازی؟» انساین بال برگشت و عینکش را روی دماغش جابجا کرد, کمی بعد فهمیدم جرونیمو هم با شنیدن آنچه گفته بودم به اشتیاق دیدن چیزی که یکنواختی منظره را عوض کند نگاه خود را به همان طرف برگردانده است.

Image06302015154354-e1436363776560
به محض اینکه دوربین را بالا آوردم بشقاب عظیم الجثه از میان ابرها بیرون پرید, چرخید و با به عقب راندن آب اطرافش حفره ای در سطح اقیانوس ایجاد کرد و از دیدها ناپدید شد. حیرت انگیز بود. این بار با چشم غیر مسلح دیده بودمش و ابعادش به اندازه دفعه اول حیرت زده ام کرده بود. انساین بال شوکه شده بود. دوربین به دست با دهان باز ایستاده بود. جرونیمو فریاد زد «عجب چیزی! شما هم دیدیدش؟» انساین بال برگشت و به قیافه حیرت زده من نگاه کرد و به آهستگی گفت «حتماً باید موقع دیده بانی من اتفاق می افتاد!» به داخل خم شد و فریاد زد «کاپیتان به پل, کاپیتان به روی پل.» دوباره دکمه را فشار داد و فریاد زد «یک دوربین بیاورید.»
کاپیتان و سر سکاندار از پله ها بالا آمدند. سر سکاندار کوئینترو دوربین ۳۵ میلیمتر کشتی را به گردن داشت. کاپیتان صبورانه به توضیحات انساین بال گوش داد. به طرف ما دو تن نگاهی انداخت و ما توضیحات را با سر تائید کردیم. همین برای کاپیتان کفایت میکرد. مسئول سونار که ردیابی شیء زیر آب را همزمان با مشاهده هیجان انگیز ما گزارش کرده بود را صدا زد. داخل بلندگو اعلام کرد «کاپیتان صحبت میکند. من کنترل کشتی را به دست میگیرم.» صدای سکاندار شنیده شد «بله قربان» میدانستم که سکاندار به همه افراد حاضر در کشتی خبر داده که کاپیتان کنترل را به دست گرفته است, و میدانستم که احتمالاً شایعاتی در کشتی پیچیده.
کاپیتان به پایین دستور داد کسی رادار را با دقت زیر نظر بگیرد. دستور او بلافاصله اطاعت شد. همچنان که ما ۵ تن به همان نقطه قبلی در دریا خیره شده بودیم, همان سفینه یا یکی کاملاً شبیه به آن به آرامی از دل آب برخاست, در هوا چرخی زد, به یک طرف مایل شد و از نظر ناپدید شد. از گوشه چشم دیدم که سر سکاندار مشغول عکس برداری است.
این بار با چیزی که دیده بودیم چنین نتیجه گرفتم که سفینه از جنس فلز بود, از این موضوع اطمینان داشتم. رنگ آن کدر بود, چیزی شبیه به رنگ مفرغ. هیچ نوری روی آن دیده نمیشد. هیچ تلالویی. فکر میکردم چیزی شبیه به ردیفی از دریچه بر روی بدنه آن دیده ام اما اطمینان نداشتم. رادار موضوع مورد مشاهده ما را در همان موقعیت و با سرعت حدودی ۳ مایل دریایی تائید کرد. محدوده مکانی دقیق بود چرا که ما دیده بودیم که شیء در همان جهت حدودی کشتی ما حرکت کرده. ما شاهد تکرار فرود شی در آب, برخاستن آن, پروازش به دل ابرها و فرود دوباره آن به آب بودیم. این حرکات مکرر تقریباً ده دقیقه به درازا کشید تا وقتی که شیء برای همیشه از دیده ما پنهان شد.
کاپیتان پیش از ترک پل دوربین سر سکاندار را گرفت و به همه ما دستور داد در اینباره به هیچ کس حرفی نزنیم. به ما گفت این واقعه در طبقه بندی سری قرار میگیرد و ما حق نداریم درباره آن با هیچ کس حتی با خودمان که شاهد واقعه بوده ایم حرف بزنیم. ما اعلام اطاعت کردیم.
وقتی به پرل هابر رسیدیم به ما که یوفو را دیده بودیم اجازه خروج به خشکی داده نشد. حتی آنهایی که در آن مدت مشغول خدمت محسوب نمیشدند نیز اجازه خروج نیافتند. پس از حدود دو ساعت فرمانده ای از اطلاعات نیروی دریایی قدم به عرشه گذاشت و یکراست به اتاق کاپیتان رفت. مدت کوتاهی پس از ورود او, به ما گفته شد بیرون اتاق کاپیتان منتظر بمانیم. اول انساین بال را به داخل صدا زدند. بعد از حدوداً ده دقیقه در حالیکه به نظر متزلزل میرسید خارج شد و به اتاق افسران رفت. من نفر بعدی بودم.
وقتی وارد اتاق کاپیتان شدم فرمانده اطلاعات پرونده من را در دست داشت. میخواست دلیل خروج من از نیروی هوایی و ورودم به نیروی دریایی را بداند. همه داستان را برایش تعریف کردم و وقتی گفتم از زمان دوری جستن از نیروی دریایی از ترس دریازدگی تا امروز دیگر دچار دریازدگی نشده ام, به خنده افتاد. بعد ناگهان حالت صورتش تغییر کرد و پرسید «آن بالا چه دیدی؟»
پاسخ دادم «فکر میکنم یک بشقاب پرنده بود قربان.»
شروع به لرزیدن و دشنام دادن به من کرد. تهدید کرد تا آخر عمرم من را در زندان کشتی نگاه خواهد داشت. فکر میکردم فریاد زدن را متوقف نخواهد کرد اما ناگهان به همان سرعتی که شروع به فریاد زدن کرده بود آرام شد.
گیج شده بودم. من به سوال او پاسخی صادقانه داده بودم؛ اما تهدید به زندان شده بودم. نمیترسیدم اما خیلی هم اعتماد به نفس نداشتم. فهمیدم باید روشی دیگر پیش بگیرم. ۱۸ سال سر کردن با پدرم و ۴ سال خدمت در نیروی هوایی به من چیزهایی یاد داده بود. اول اینکه افسرها بی دلیل و ناگهانی از کوره در نمیروند. دوم اینکه اگر پاسخ من باعث چنان واکنش انفجاری شده بوده, بهتر بود هر چه از دهانم بیرون می آمد با جواب اول کاملاً فرق کند. سوم اینکه رفتار او با من از روی مهربانی و برای رسیدن من به دو نتیجه گیری قبلی بود.
دوباره گفت » از اول شروع میکنیم. آن بالا چه دیدی؟»
پاسخ دادم «هیچ قربان. هیچ چیز ندیدم و مایلم هر چه سریعتر از اینجا بیرون بروم.»
لبخندی روی صورتش پهن شد. چهره کاپیتان هم حاکی از آسوده شدن خیالش بود. «مطمئن هستی کوپر؟» پاسخ دادم «بله قربان. مطمئن هستم.»
فرمانده گفت «تو دریانورد خوبی هستی کوپر. نیروی دریایی به مردانی چون تو نیاز دارد. تو در نیروی دریایی پیشرفت بسیاری خواهی کرد.» سپس از من خواست محتویات چند تکه کاغذ را که همه یک چیز را میگفتند اما با کلمات متفاوت, بخوانم. روی کاغذها نوشته شده بود اگر درباره چیزی که وجود داشت اما من ندیدم حرفی بزنم به پرداخت ده هزار دلار جریمه یا تا ده سال زندان یا هر دو محکوم خواهم شد. همچنین همه حقوق و مزایایی که در آن زمان یا در آینده مستحق دریافتشان بودم قطع میشد. سپس از من خواست کاغذی را امضا کنم که روی آن نوشته شده بود قوانین و مقررات مربوط به حفظ اطلاعات سری مرتبط با امنیت ملی را که تازه خواندنش را تمام کرده بودم را میفهمم. با امضای برگه متعهد میشدم هرگز به هیچ روشی هیچ اطلاعاتی درباره واقعه مربوطه را با هیچ کس در میان نخواهم گذاشت. من را مرخص کردند و بینهایت خوشحال بودم که رها شده ام.
مدت کوتاهی بعد درخواست داوطلبی برای خدمت در زیر دریایی را پس گرفتم و به یو اس اس تامبیگبی منتقل شدم. روی عرشه تامبیگبی به دو ماموریت طولانی مدت رفتم. این دو ماموریت جمعاً شامل ۱۲ ماه حضور در نزدیکی سواحل ویتنام میشد. در پایان سال کاپیتان تامبگینی را به دلیل بی لیاقتی عزل کردند و من مجدداً به آموزشگاه اعزام شدم.
خبر نداشتم قرعه به نام چه آموزشگاهی افتاده. معلوم شد آموزشگاه اطلاعات و امنیت دریایی و دوره آموزش تخصصی امنیت داخلی است NEC9545 است. آموزش عمومی برای آماده کردن من برای برپایی محدوده امنیتی, تاسیسات و ابنیه امنیتی, و حفظ اطلاعات سری انجام شد. تعلیمات من شامل تسلیحات خاص, شناسایی و خنثی سازی تله های مهلک, ردیابی شنود و فرستنده ها و بسیاری موارد دیگر بود. من به طور خاص برای خلاصه سازی و گزارش اطلاعات مربوط به منطقه پاسیفیک تربیت میشدم. از روزی که در سال ۱۹۶۸ وارد آموزشگاه شدم تا زمانی که نیروی دریایی را ترک کردم به طور منقطع با اطلاعات و امنیت نیروی دریایی همکاری میکردم.
پس از فارغ التحصیلی به ویتنام منتقل شدم.
در طول مدت خدمت در ویتنام و مخصوصاً در منطقه مرزی ویتنام شمالی و جنوبی, متوجه فعالیت بسیار زیاد یوفوها شده بودم. برگه های جداگانه ۲۴ ساعته گشایش رمز در اختیار ما قرار داده شده بود, اما از آنجا که هر آن احتمال میرفت به اسارت در آییم, برای اطلاعات حساس از کلمات رمزی خاص استفاده میکردیم. به من گفته شد که اطلاعات مربوط به یوفوها مطلقاً حساس است. وقتی تمام اهالی یک دهکده در پی پرواز یوفو بر فراز کلبه هایشان ناپدید میشدند, دریافتم تا چه حد این اطلاعات حساس است. خبردار شدم که هر دو طرف درگیر جنگ به یوفوها شلیک کرده بودند و یوفوها با یک نور مرموز آبی رنگ حمله متقابل کرده بودند. شایعاتی مبنی بر ربایش دو سرباز ارتش توسط یوفوها, مثله شدن آنها و سپس اندختن بدن مثله شده آنها در میان بوته ها همه جا پیچیده بود. هیچ کس نمیدانست این شایعات تا چه حد صحت دارد, اما اینکه چنین شایعاتی دوام آورده بودند و تکرار میشدند به من این احساس را میداد که تا حدی صحت دارند.
به هاوایی بازگشتم. این بار در ساحل خدمت میکردم, در واحد اداری دفتر مرکزی فرماندهی کل ناوگان اقیانوس آرام در ماکالاپا, تپه ای بر فراز پرل هاربر.
زمان خدمت در نیروی هوایی اجازه دسترسی به برخی اطلاعات سری را داشتم, و در زیردریایی هم همینطور. وقتی به واحد اداری ناوگان مراجعه کردم, فرمهایی را برای دریافت مجوزی دیگر پر کردم. به یاد دارم یکی از سوالها این بود که آیا هرگز عضو هیچ انجمن اخوتی بوده ام یا نه. به لیست انجمنهای برادری پایین فرم نگاه کردم و انجمن دیمولای را علامت زدم. من را به خدمت در دفتر گزارشات وضعیت عملیاتی زیر نظر ستوان مرکادو گماشتند و منتظر نتایج کنترل پیشینه توسط اف بی آی به منظور ارتقا مجوز دسترسی به اطلاعات محرمانه ماندم.

شش ماه بعد به دفتر سرپرست پرسنل اطلاعات نیروی دریایی خوانده شدم. از من خواستند مقرراتی را بخوانم که مربوط به رازداری پرسنلی بوذ که به تسلیحات هسته ای, کدهای فرمان به کارگیری تسلیحات, و جزییات دیگری که مربوط به تسلیحات اتمی میشد و زیرمجموعه HQ_CR شماره ۴۴ قرار میگرفت, دسترسی داشتند. همچنین از من خواستند یک قسم نامه امنیتی را بخوانم و امضا کنم, و من چنین کردم. سپس کاپیتان کالد-ول به من گفت که درجه مجوز دسترسی من به اطلاعات سری به طبقه فوق سری Q و اطلاعات تجزیه و طبقه بندی شده سری ارتقا پیدا کرده است و اجازه دسترسی به اطلاعات اساسی مطلقاً سری را پیدا کرده ام. همچنین به من گفت باید از ساعت ۴ صبح روز بعد زیر نظر افسر مسئول خلاصه گزارشات در اطلاعات CINCPACFLT کار کنم. آنچه در دوران کارم در تیم خلاصه گزارشات آموختم, در ۱۸ سال پس از آن رفته رفته روی هم جمع شد و در نهایت منجر به نوشتن کتابی شد که پیش روی شماست. مدتی بعد درجه مجوز دسترسی من بالاتر رفت و من هنگام حضور در مرکز فرماندهی, متصدی اطلاعات طبقه بندی خاص شدم.
روزی که فهمیدم اطلاعات نیروی دریایی در ترور رئیس جمهور جان اف کندی دست داشته, و مامور سرویس مخفی که رانندگی لیموزین او را بر عهده داشته, با شلیک به سر او را به قتل رسانده بوده, بدون مرخصی گرفتن و به قصد هرگز بازنگشتن به کارم, آنجا را ترک کردم. دوست خوبم باب سوان, کسی بود که من را متقاعد به بازگشتن به کار کرد. مدتی بعد, در اول ژوئن ۱۹۷۲ و در شب عروسیم, همه آنچه درباره یوفوها, ترور کندی, نیروی دریایی, دولت مخفی, عصر یخبندان پیش رو, گزینه های اول, دوم و سوم, پروژه گالیله, و نقشه های مربوط به برپایی نظم نوین جهانی میدانستم, به باب گفتم. اعتقاد داشتم همه آن موارد صحت دارد و امروز هم بر سر همین اعتقاد هستم.
باید به شما خاطرنشان کنم که مدارکی دیده ام دال بر برنامه ریزی جوامع سری از سال ۱۹۱۷ برای نمایش یک تهدید دروغین از طرف بیگانگان فضایی نسبت به ساکنین زمین, به منظور نزدیک کردن ابنای بشر به یکدیگر و تحت یک حکومت جهانی واحد که نظم نوین جهانی مینامندش. هنوز مشغول کنکاش برای حقیقت هستم.
پس از اینکه به کارم پایان دادند, سعی کردم اطلاعات را به یک گزارشگر منتقل کنم. در تپه های اوکلند یک لیموزین سیاه با راندن به طرف من, وادار به افتادن از صخره ام کرد. دو مرد از لیموزین پیاده شدند و از صخره پایین آمدند تا به جایی که بدن خون آلود من افتاده بود برسند. یکی از آنها خم شد و نبض من را کنترل کرد. دومی پرسید زنده هستم یا مرده. اولی گفت «نه نمرده. اما خواهد مرد.» دومی گفت «خوب است. پس لازم نیست کار دیگری بکنیم.» از صخره ها بالا رفتند, سوار ماشین شدند و صحنه را ترک کردند. خودم را از صخره بالا کشیدم و منتظر ماندم تا کسی پیدایم کند. یک ماه بعد توسط همان لیموزین گرفتار تصادفی دیگر شدم. این بار پای خود را از دست دادم. دو مرد در بیمارستان به ملاقاتم آمدند. میخواستند بدانند آیا خفه خواهم شد یا میخواهم برای پایان زندگی خود با حادثه بعدی آماده شوم. به آنها گفت پسر خوبی خواهم بود و دیگر لازم نیست نگران من باشند. در دلم قسم خوردم در اولین فرصتی که بتوانم بدون در معرض صدمه بودن, اطلاعات را درز دهم, چنین خواهم کرد. ۱۶ سال طول کشید تا با بیست و هفت هزار دلار پول, یک کامپیوتر, و تعداد زیادی پاکت پستی به قولم عمل کنم, و حالا همه میدانند.
پس از ترک نیروی دریایی دوباره مشغول تحصیل شدم و مدرک عکاسی گرفتم. کارهای مختلفی کردم.
در بهار ۱۹۸۸ مجله ای را دیدیم که به سند مکشوفه ای توسط گروه مور, شاندرا و فریدمن اشاره میکرد, سندی که درباره مطلع بودن دولت از حمله به یک بشقاب پرنده و سقوط آن بود, و درباره عملیاتی به نام عملیات دوازده باشکوه MAJESTIC TWELVE . میدانستم که مور و فریدمن مامور دولت هستند و مدرک مورد اشاره جعلی است. هرگز نام شاندرا را نشنیده بودم. نام دو نفر دیگر را قبلاً در فهرست نامهای مامورانی که قرار بود شلیک آغاز برنامه روز مبادا را انجام دهند, برنامه ای که باشکوه, MAJESTIC نامگذاری شده بود و قرار بود افکار عمومی را در صورت لزوم منحرف کند, دیده بودم.
تصمیم گرفتم که وقت آن رسیده که وارد عرصه شوم و این مخفی کاری و اطلاعات دروغین را رسوا کنم. لازم بود اول ماموران را متقاعد کنم که احمقی هستم که واقعاً هیچ چیز نمیداند. اطلاعاتی جعلی را با کمی اطلاعات واقعی در هم آمیختم و از طریق جیم اسپایزر که متصدی یک شبکه کامپیوتری به اشتراک گذاری اطلاعات به نام پارانت بود, به دست مور و فریدمن رساندم. به اسپایزر گفتم باید اطلاعات را تنها به مور و فریدمن بدهد و هیچ کس دیگری نباید به آن دسترسی پیدا کند. میخواستم به این طریق با مجاب کردن آن دو مامور به گزارش دادن پرونده به مافوق خود, و در نتیجه مجاب کردن او به اینکه من بی خطر هستم, برای خود زمان بخرم تا بتوانم اطلاعات واقعی را به دست عموم مردم برسانم. اسپایزر به لس آنجلس رفت, سه روز با مور مشورت کرد, سپس بعد از بازگشت, دسترسی من به سیستم پارانت را قطع کرد.
فریدمن از طریق تلفن آدرس من, نام و آدرس کارفرمایم و بسیاری سوالات شخصی دیگر را پرسید. میدانستم که مشغول چک کردن من در شبکه اطلاعاتی و متقابلاً بازی با من هستند. تقریباً یک هفته پس از صحبت با فریدمن, دو مامور سرویس تحقیق وزارت دفاع به خانه ام آمدند و تمام فلاپی دیسکهای من را مصادره کردند. تنها دلیلی که کامپیوتر من را نبردند این بود که از نوع بدون هارد درایو بود. میدانستم نقشه ام جواب داده, زیرا خود من را نبرده بودند.
به کمک آنی, همسرم, و چند دوست بسیار نزدیک و مورد اعتماد, در نهایت صحت و اعتبار و تا جایی که حافظه ام اجازه میداد, اطلاعات واقعی را آماده کردم, و با هم بسته هایی را پست کردیم که جمعاً برای من ۲۷ هزار دلار خرج برداشت. بسته ها را به مردمی در سراسر دنیا ارسال کردیم. به همین دلیل بود که دولت به فکر صدمه زدن به من یا از میان برداشتنم نیفتاد. هر حرکتی از طرف دولت به مثابه تائید گفته های من بود. همچنین اطلاعات را بر روی همه بولتن های کامپیوتری سراسر کشور بارگذاری کردم. همزمان به طور عمومی اعلام کردم که مور, شاندرا و فریدمن ماموران دولت هستند و سند گزارش آیزنهاور یک سند جعلی است. مورد حمله همه قرار گرفتم. همه میگفتند این سه نفر فرای چنین اتهاماتی هستند.
مور در اول جولای ۱۹۸۹ شخصاً اعتراف کرد که در جاسوسی از همکاران محقق خود دست داشته, مدارکی را دستکاری کرده, اطلاعاتی را در اختیار عموم گذاشته, و در شیاد خواندن پاول بنوویچ دست داشته, و در نتیجه باعث بستری شدن آقای بنوویچ در آسایشگاه روانی شده است. مور اعلام کرد که با علم و اطلاع خود, در استخدام یک آژانس اطلاعاتی بوده. هیچ کس اعتراف نکرد که در این مورد حق با من بوده است.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *