دکتر علیقلی محمودیبختیاری- امروزه در هر زبانی و درمیان هر ملتی و گروهی فرقی میان دو مفهوم «دولت» و «سلطنت و حکومت» گذاشته نمیشود. شاید عنوانکردن همین موضوع، برای بسیاری خندهآور باشد و بگویند: ما «جنگ الفاظ نمیخواهیم»، باید کار درست انجام گیرد. چه آن کار، کارکرد «دولت» باشد یا «حکومت». اما من میگویم و پیش از من هم ـ با ایهام و کنایه ـ گفتهاند که لفظ باید بر معنی دلالت داشته باشد.
شما وقتی دزدی، زورگویی، فریب، ریا و دروغگویی را در لباس تقدس و پاکی بیارایید، اندکاندک، قُبح و زشتی آنها کم میشود و ارزش و بهای درستی، آزادی و آزادگی، روراستبودن و جوانمردی، رو به کاهش میگذارد. «نَحویون» و «زبانشناسان» همواره پیرامون «اشتقاق، صرف و نحو» و تغییر واژهها و ظاهر «گفتاری» هر واژه میگردند و بر آنچه از راه «شنیداری»، «جابهجایی» و «پوسته» و ظاهر واژهها بهویژه از راه «گوش» و «شنیدن» بر ایشان پدید آمدهاست تکیه میکنند و از «دلالت لفظ بر معنی» و از «معنی» به سوی «غایت و نهایت» و اینکه هر واژه برای معنی و مفهوم خاصی آفریده شدهاست، ناآگاه ماندهاند. به این بیتها از گلشن راز شیخ محمود شبستری خوب توجه کنید:
لغت با اشتقاق و نحو با صرف همی گردد همه پیرامون حرف
هر آن کو جمله عمر خود در این کرد به هرزه، صرف عمر نازنین کرد
ز «جوز»ش «قشر خشک» افتاد در دست نیابد «مغز»، آن کاو پوست نشکست
چو ما از لفظ خود در تنگناایم چرا چیز دگر بر آن فزاایم؟
نباشد اهل معنی را مّأوُلْ ز هر لفظی، مگر بر وضع اول
سماع و نقل لفظ، از عْرف عام است چه داند، عام، کان معنی کدام است؟
چو اهل دل کند تعبیر معنی ندارد حاجت تفسیر معنی
نظر کن در معانی سوی غایت لوازم را یکایک کن رعایت
به وجهی خاص از آن تشبیه میکن ز دیگر وجهها تنزیه میکن
که محسوس آید این الفاظ مسموع اگر از بهر محسوسند موضوع
هر آن کس کاو شناسد این سه حالت بداند وضع الفاظ و دلالت
بگفتم وضع الفاظ و معانی تو را سربسته، گر داری بدانی
یعنی ما بهآسانی واژههای جعلی و بیمحتوا یا دارای معنی و محتوایی خاص را برای معنی و محتوای دیگری به کار میبریم و دست به تفسیر و تأویل میزنیم. با توجه به شتابی که پیشرفت «فناوری» یا تکنولوژی دارد، مجال اندیشیدن در آنها را پیدا نمیکنیم و به همین سبب مفهومها درهم میآمیزند و ذهن مردم از تشخیص معنی و مفهوم درست از نادرست، ناتوان میماند. امروزه به هر سازمان «سلطنتی و حکومتی»، «دولت» میگوییم و سرانجام میتوانیم دریابیم که «چه میخواهیم». تنها میدانیم که از چه چیزهایی بدمان میآید یا به سخنی دیگر «میدانیم چه نمیخواهیم اما نمیدانیم چه میخواهیم.
من از سال ۱۳۴۸ درسی را به نام «فرهنگ و تمدن ایران» در دانشکده علوم ارتباطات اجتماعی آغاز کردم و جزوههایی به دانشجویان میدادم و سرانجام همان جزوهها در سال ۱۳۵۲ به نام زمینه فرهنگ و تمدن ایران (نگاهی به عصر اساطیر) و به عنوان «دفتر یکم» از سوی مدرسه عالی بازرگانی چاپ شد و چاپهای بعدی آن برای همه دانشجویان دانشگاههای کشور منتشر شد. در آن کتاب برای نخستین بار فرق «دولت» را با «حکومت» عنوان کردم و معنی و مفهوم «سیاست» بیان شد، اما تاکنون هرگز مورد عنایت نقادان و سخنسنجان قرار نگرفتهاست و هنوز هم «دولت» و «سیاست» در نظر همگان تا مرز «حکومت» و «پالیسی» فرو افتاده است. من بیگمانم که در زبانهای اروپایی هم «اتا» و «دیپلماسی» با «گاورمنت»، «استیت» و «پالیسی» متفاوتند.
«دولت»، سازمان، پدیده و هنجاری است که آسایش، خوشبختی و زندگی بهنجار و بایسته را برای مردم و جامعه کشور فراهم میکند.
من، خواننده این گفتار را به کتاب یادشده در بالا و «فراز و نشیب سیاست و شیوه کشورداری در ایران» ارجاع میدهم. در اینجا به سیر و گشتی هرچه کوتاهتر در ادبیات ایرانی و بهویژه به «گنجینه فرهنگ عارفانه ایرانی» یعنی «شاهنامه» میپردازم.
پیش از این گشت و گذار، معنی و مفهوم «دولت» را از دیوان حافظ بیرون میکشم؛ «دولت» در زبان حافظ به معنی بخت و طالع آمدهاست و آنچه انگیزه سلامت و خوشبختی انسان و جامعه میشود، یا توان و نیروی مقدس و سپند و سازمان و هنجاری که پاسدار «تراداد» (سنت)های نیکو و آرمانهای «سپند» و «بّنداد» (قانون اساسی) کشور است:
قدح درکش که من در «دولتِ عشق»
جوانبختِ جهانم، گرچه پیرم
×
از یمنِ عشق و «دولتِ رندانِ پاکباز»
پیوسته صدر مصطبهها بود مسکنم
×
ای عنصر تو مخلوق ـ از کیمیای عزت
وی «دولت» تو ایمن ـ از وَصْمَتِ تباهی
×
به جان خواجه و حقِ قدیم و عهدِ درست
که مونسِ دمِ صبحم، دعای «دولت» تست
×
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند
که التجا به درِ «دولتِ» شما آورد
×
وصال «دولتِ بیدار» ترسمت ندهند
که خفتهیی تو در آغوش بختِ خوابزده
×
گفتم ای مسند جسم، جام جهانبینت کو؟
گفت، افسوس که آن «دولت بیدار» بخفت
×
سحرم هاتف میخانه به «دولت خواهی»
گفت بازآی، که دیرینه این درگاهی
×
چو زر عزیز وجود است شعر من ـ آری ـ
قبول «دولتیان» کیمیای این مس شد
×
سحرم «دولتِ بیدار» به بالین آمد
گفت برخیز، که آن خسرو شیرین آمد
×
از آستان «پیر مغان» سر چرا کشم
«دولت» درین سر او گشایش درین در است
×
«دولت» از مرغ همایون طلب و سایه او
زآنکه با زاغ و زغن «شهپر دولت» نبود
×
دیدم به خواب خوش ـ که به دستم پیاله بود ـ
تعبیر رفت، کار به «دولت» حواله بود…
دولتمدار، عارف است و آگاه و خدمتگزار ولی «حاکم و سلطان»، گرفتار جهل است و ستمگر و خودکامه…
حافظ میگوید:
صحبتِ «حکام» ظلمتِ شب یلداست نور ز خورشید جوی، بو که برآید
یعنی مفهوم «دولت» و «حکومت» و مفهومِ «شاه» و «سلطان و حاکم» بهخوبی در گفتار حافظ بلورینه است. همانگونه که «دولتِ بیدار»، سحرگاهان به بالین انسان میآید و سعادت و سلامت و آسایش را برایش به ارمغان میآورد، «صحبتِ حکام» و «حاکم و سلطان»، انسان را در ظلمتِ جهل و فقر و بدبختی گرفتار میکند. دولت و دولتمدار، نقطه مقابل «حکومت» و «سلطنت» و حاکم و سلطان است.
در فرهنگ عارفانه ایرانی، «دولت» مقدس و پذیرفتنی است نه «حکومت». زیرا در کارهای «دولت» و «فرمانروایی مینوی»، شایستگی، یارمندی، دانش، خرد و هنر، پایه و مایه و انگیزه گزینش و فرمانروایی است. باید «بُنداد» استوار بر خرد و اندیشه و دانش و بینش با تمام وجود پاسداری شود. به سخنی دیگر، در کار «دولت»، ضابطه، بنیادِ کار است، ولی در کار حکومت، رابطه.
شگفتانگیز است که در میان تودههای مردم و روستاییان ایران، «دولت» درست به همین معنی است که حافظ گفته است؛ نیرویی که مردم را از فقر و ناتوانی رهایی میبخشد و سبب آسایش و امنیت و «جمعیت خاطر» مردم روستا میشود. برای نمونه، درست و ژرف به این نکته بنگرید که روستاییان ایران به دارایی و بهویژه «گله گوسفند»شان «دولت» میگویند. «گله» از بامداد به کوه و چراگاه میرود. تا شامگاه میچرد، میدود، با راهنمایی چوپان فراز و فرود کوهها، درهها و دشتها را مینوردد…، شامگاه پسین با پشت پرپشم و پستانهای پرشیر و بره در شکم، به روستا برمیگردد… زنان روستاـ با شادی و هلهله ـ به پیشواز «گله» میروند و با فریاد میگویند: «دولتمان آمد.» همین «دولت» انگیزه و پدیدآورِ سعادت، آرامش، توان، دلگرمی به زندگی و خوشبختی و آسایش مردم روستاست. «دولتمند» به کسی میگویند که از چنین نعمتی برخوردار باشد. این معنی و ایهام را باید در دل استورهها و «میثها» یافت و با نگاه استورهایی به آن نگریست آنگاه درمییابیم که «دولت»، سازمان، پدیده و هنجاری است که آسایش، خوشبختی و زندگی بهنجار و بایسته را برای مردم و جامعه کشور فراهم میکند. دشمن این پدیده ـ از دیدگاه روستاییان ـ دزد، گرگ راهزن و فریبکار است و از دیدگاه جامعهشناختی و دانش و فرهنگ، دشمن، همین حاکم، سلطان و مدعی است. «حاکم و سلطان»، بازار «مدعی» را گرم نگه میدارند و «مدعی» دعاگو و پشتیبان حاکم و سلطان است و آنان را ظلللّه میداند و واجبالاطاعه.
اگر به بخش «دولت و سیاست» در همان کتاب «زمینه فرهنگ و تمدن ایران» نگاه کنید میپذیرید که همه تعبیرهای حافظ در همین مفهوم «دولت» به معنی اجتماعی آن بلورینه میشوند که بسیاری از اندیشهمندان غربی (از آن میان منتسکیو) نیز به همین راه رفتهاند.
دولت و ضابطه / حکومت و رابطه
به شاهنامه برمیگردیم؛ آن را ورق میزنیم، پوشالها و افزودههای دیگران را کنار میگذاریم؛ به جوهر فرهنگ ایران میرسیم.
در فرهنگ عارفانه ایرانی، «دولت» مقدس و پذیرفتنی است نه «حکومت». زیرا در کارهای «دولت» و «فرمانروایی مینوی»، شایستگی، یارمندی، دانش، خرد و هنر، پایه و مایه و انگیزه گزینش و فرمانروایی است. باید «بُنداد» استوار بر خرد و اندیشه و دانش و بینش با تمام وجود پاسداری شود. به سخنی دیگر، در کار «دولت»، ضابطه، بنیادِ کار است، ولی در کار حکومت، رابطه. حکومت چارچوبی نامقدس است که گروهی گردهم میآیند و به هر دستاویزی (ریا، فریب، آشوب) حکومت تشکیل میدهند و در آن «حکومت»، تنها کسانی راه دارند که وابسته و جاگیر در آن «چارچوب» باشند.
به شاهنامه نگاه میکنیم؛ استوره یا هزاره جمشید را به دیده میگیریم. جمشید انسانی بزرگ است دارای «فرِ» فرمانروایی است. به فرمانروایی میرسد. کمر به خدمت مردم میبندد. شادی میآفریند. سال را اندازه میگیرد و تقویم میکند. آغاز سال را به نام «جشن نوروز» برگزار میکند. خانه میسازد، رشتن و بافتن را به مردم یاد میدهد. پایگاههای اجتماعی را پدید میآورد. هر کس و هر گروهی به کاری ـ که در توانشان هست ـ گمارده میشوند.
انسان پدیده شگفتانگیزی است. به نخستین آفریده آفریدگارـ «خرد»ـ میپیوندد و باید بپیوندد. «اهورمزدا» در «مغز» او جلوهگر میشود؛ یعنی «مغز انسان» نماد و نمودی از «اهورامزدا»ست و «اهورامزدا» یعنی «دارنده جان و خرد» و این در انسان تجلی میکند از «اهورامزدا» دو نیروی «بهمن» و «اهریمن» میتراود. «انسان خردمند» باید پیوسته بکوشد تا «بهمن» را پرتوان و فرمانروا بر تن و جان خود سازد و «اهریمن» را در نهاد خود به بند بکشد. هر انسانی در پهنه پیکار این دو نیرو گرفتار است. میتواند با یاری «بهمن» سرافراز، شایسته و پسندیده باشد. اما اگر دچار وسوسه نفس اماره (اهریمن) شود، خوار، زبون، نادلپسند، زشترفتار و زشتکردار میشود.
جمشید ـ با آن همه کارهای خوب ـ گرفتار وسوسه «اهریمن» میشود. «بهمنِ» درونش را به فراموشی میسپارد. جامعه و مردم را ناچیز میانگارد. خود را بزرگ میپندارد. «اهریمن» درونش ـ رفته رفتهـ نیرو میگیرد و سرانجام او را به فرمان خود درمیآورد. به او تلقین میکند که مردم را رها کند. خود را بزرگ و بزرگتر ببیند، جامعه را ناچیز بشمارد. بزرگان و رایمندان و مَهان را از خود دور کند.
اینجاست که باید بزرگان، مهان و رایمندان جامعه، بیدرنگ به خود آیند و چارهاندیشی کنند که نمیکنند. با وسوسه و فرمان اهریمن، بزرگان و مهان راندهشده را فرامیخواند و به آنان میگوید:
شما را ز من هوش و جان در تن است به من نگرود هر کس، اهریمن است
بزرگان، بزرگی از دست میدهند، در برابر او سر فرو میافکنند و خود را تسلیم محض نشان میدهند. وسوسه «نفس اماره» اوج میگیرد. جمشید به کژراهه رفت، گستاختر شد و گفت:
ور ایدون که دانید من کردم این مرا خواند باید جهانآفرین
در این هنگامه از دید فرهنگ راستین ایرانی بیدرنگ:
چو این گفته شد، فر یزدان از اوی گسست و جهان شد پر از گفتوگوی
جمشید با این خودکامگی، شایستگی خود را از دست میدهد. «فرِ» شاهی از او میگسلد و سرنگون میشود، اما مردم و نمایندگان دانای مردم، نباید در برابر بیخردی جمشید سکوت کنند و سرانجام، تنها به سرنگونی جمشید دلخوش و خورسند باشند و آشوب و ویرانگری را جانشین «خرد، اندیشه و آگاهی» سازند و دستخوش هیجان و نفرت شوند. زیرا به همان اندازه که «عشق و خرد» سازندهاند، «نفرت و نابخردی» ویرانگر و نکبتآورند و انگیزه پدیدآمدن پریشانی، انقلاب و طغیان جهل میشوند. این نکبت و شومی، تنها گناه جمشید نیست، گناه بزرگان و دانایان کشور نیز هست که در برابر گستاخی جمشید:
همه موبدان سرفکنده نگون «چرا» کس نیارست گفتن، نه «چون»
نمایندگان و برگزیدگان مردم، باید برکناری جمشید را چارهاندیشی کنند نه اینکه دچار «نفرت، هیجان و آشوب» شوند ـ اگر چنین شود بیگمان، روزگاری تلختر و نکبتبارتر از دوره جمشید خواهند یافت؛ یعنی گرفتار «حکومت» خواهند شد و میدانیم که در «ظلمات حکومت» همان آبادانیها و پیشرفتهای روزگار جمشید را هم از کف خواهند داد. آنچنان که در همین استورهی جمشید، همین پیشامد شوم رخ داد و «هزاره ضحاک» آغاز شد و میبینیم:
هنر خوار شد، جادویی ارجمند نهان راستی، آشکارا گزند
شده بر بدی، دست دیوان دراز ز نیکی نرفتی سخن، جز به راز
مغز انسان ـ بهویژه نسل جوان ـ خوراک مارانِ دوشِ ضحاک شدند (نکتهای تکاندهنده و نمادین) و جامعه، تاوان سخت و شکنندهیی داد. ستم و بیداد، سراسر جامعه را گرفت و زمانی دراز بر این تیرهروزی و نکبت گذشت (یک هزاره زمانی نمادین است) تا مردم بار دیگر به هوش آمدند و دریافتند که فرومایگی و بیداد، سراسر جامعه را فراگرفتهاست و باید با این فرومایگیها و بیداد به چالش برخیزند و «راستانخیزی» ژرف، سنجیده و خردمندانه آغاز کنند و کردند.
پیشتر گفتم تنها «جمشید» را نباید گناهکار دانست. بزرگترین گناه به گردن دانایان، بزرگان، و «مهان» جامعه است. باید بپذیریم که «حکومت و سلطنت و حاکم و سلطان» هم بهره و نتیجه ناآگاهی، فروماندگی و فرومایگی بزرگان و دانایان جامعه است. بزرگان هر جامعه باید بدانند که «اهریمن» هم در کار است و تلاش میکند و گروههای «مافیایی» که پادوهای او هستند، مردم را به تنگدستی، بیچارگی و در نتیجه به تملق و چاپلوسی وامیدارند. پادوهای اهریمن، خود به گونه «مدعی» درمیآیند و «مدعی»، دعاگوی حاکم و سلطان است. در همین داستان «جمشید و ضحاک» میبینیم گروهی فرومایه پیرامون ضحاک گرد آمدند. نهتنها او را از ستم و بیداد بازنمیدارند، که به او نماز میبرند و به ستایشش میپردازند. زمانی دراز میگذرد تا دانش و آگاهی در دل مردم پدیدار میشود و بیدار میشوند. درمییابند که ناآگاهی، کاهلی و خودکامگی پدرانشان انگیزه همه این شوربختیهای بودهاست. باید بیدار شوند. آگاه شوند و برخیزند. راستانخیز پدید آورند ـ و آوردند ـ و این «رستاخیز» در کالبد «کاوه» جلوهگر میشود. اکنون هرچه کوتاهتر، رویارویی «کاوه» را از یک سو با «ضحاک» و از سوی دیگر با «موبدان و بزرگانِ» بزرگی از دستداده و فرومایه، نگاهی میافکنیم و خود گسترده آن را از «شاهنامه آبشخور عارفان» بخوانید.
کاوه سرآسیمه به دربار ضحاک میتازد. فریاد میزند و میخروشد و میگوید: ۱۸ فرزند مرا خوراک ماران دوش «اژدها» کردهاید و این تنها فرزندم را هم به کشتارگاه آوردهاید؟
جوانی نمانده است و فرزند نیست به گیتی چو فرزند، پیوند نیست
ستم را میان و کرانه بود همیدون ستم را بهانه بود
بهانه چه داری تو بر من؟ بیار که بر من سگالی بد روزگار
یکی بیزیان مرد آهنگرم ز شاه آتش آید همی برسرم
تو شاهی و یا «اژدها پیکری»؟ بباید بدین داستان داوری
ضحاک خوابی آشفته دیدهاست و خروش «کاوه» را نشان آن خواب میداند. دستور میدهد فرزندش را آزاد کنند و او را آرام و دلگرم سازند. ضحاک دستور دادهاست تا «محضر» یا «عهدنامهایی» بنویسند که گواهی بر دادگری و بیآزاری او باشد و مردم خروشان را وادارند تا آن را امضا کنند. بدین رو:
بدو باز دادند فرزند او به خوبی بجستند پیوند او
بفرمود پس کاوه را پادشاه که باشد بدین «محضر» اندر گواه
همهی فرومایگان و چاپلوسان کنار «محضر» نشستهاند تا «کاوه» آن را امضا کند، اما:
چو برخواند «کاوه» همه «محضرش» سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید: کای پایمردان دیو بریده دل از بیم کیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی سپردید دلها به فرمان اوی
نباشم بدین «محضر» اندر گواه نه هرگز براندیشم از پادشاه
خروشید و برجست لرزان ز جای بدرید و بسپرد «محضر» به پای
فردوسی، واکنش مَهانِ فرومایه و چاپلوس را هم نشان میدهد و میسراید:
مهان، شاه را خواندند آفرین که ای نامور شهریارِ زمین
چو پیشِ تو «کاوه» خامگوی به سان همالان کند سرخ روی
همی «محضرِ» ما به پیمان تو بدرد، بپیچد ز فرمان تو؟
اما «کاوه» نماد مردم و نماینده جامعه ستمدیده است. به فرومایگان اعتنایی نمیکند و به سوی مردم میرود:
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه بر او انجمن گشت «بازارگاه»
«بازارگاه» جایی است که مردم در آنجا گرد میآیند و گفتوگو میکنند.
میبینیم که جامعه، پس از تحمل بدبختیهای بسیار، دوباره قد برمیافرازد. مردم درمییابند که باید با خرد، آگاهی و دانش همراه باشند. خیزش آنان باید بر پایه خرد و آگاهی باشد. سعادت و سلامت جامعه را در همیاری، خویشکاری و خردمندی و رایزنی جستوجو کنند و از شورش و انقلاب بپرهیزند.
بزرگان در برابر جمشید تسلیم شدند، سکوت کردند، سر فرود آوردند. اما در نهان مردم را به آشوب واداشتند و به دنبال «ضحاک» رفتند. کشتند و سوختند و ویران کردند.
اما این بار کاوه محضر ضحاک را پاره میکند، «راستانخیزی» پدید میآورد، با مردم همدوش و همنوا میشود، درفش کاویانی را برمیافرازد، ولی فرمانروایی را به «فریدون» میدهند (فریدون برگزیده همگان است) در این «راستانخیزی» حتی «ضحاک» هم کشته نمیشود، بلکه او را به بند میکشند ـ در ستیغ دماوند ـ تا همه مردم نماد «اهریمن» را ببینند و از خرد و آگاهی دور نشوند. «فریدون»، جهان را میان سه فرزند بخش میکند، (به یکپارچگی جهان بنگرید، جهان چون پیکری یگانه است و ایران دل این جهان است. داستانی خواندنی است. فرمانروای ایران وظیفهایی سنگین دارد.) فریدون به هر سه فرزند توجه دارد. اما «ایرج» را شایسته و سزاوار «فرمانروایی» ایران میداند که آزاده، خردمند، خرسند و پذیرای «بنداد» است؛ نمونه:
۱ـ نمایندگان مردم و خردمندان و کارآگهان هم، همه «ایرج» را شایسته و سزاوار فرمانروایی میدانند. «سَلم» و «تور»، «حکومت» تشکیل دادهاند، میخواهند دامنه حکومت خود را بگسترانند و «ایران» را هم زیر فرمان و حکم خود داشته باشند. «ایرج» داوطلبِ دیدار با برادران میشود. فریدون او را بر حذر میدارد. ایرج میگوید: باید برادران را به «بُندادِ» ایران و آیین و فرهنگ ایرانی آگاه کنم و کار فرمانروایی را به رای رایمندان و نمایندگان مردم واگذاریم. به سوی برادران میرود. همه بزرگان و دانایان ایرج را برمیگزینند و شایسته میدانند. فردوسی دیدار و رویارویی ایرج با برادران و داوری مردم را به زیباترین صورت آورده است و میگوید، ایرج:
چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان نبود آگه از رای تاریکشان
پذیره شدندش به آیین خویش سپه سر به سر باز بردند پیش
چو دیدند روی برادر به مهر یکی تازهتر برگشادند چهر
«دو پرخاشجو» با «یکی نیکخوی» گرفتند پرسش ـ نه بر آرزوی
«دو دل پر زکینه»، «یکی دل بجای» برفتند هر سه به پردهسرای
به «ایرج» نگه کرد یکسر سپاه ـ که او بُد سزاوار تخت و کلاه ـ
سپاهِ پراکنده شد «جفتجفت» همه نام ایرج بُد اندر نهفت
که این را سزاوار شاهنشهی جز این را مبادا کلاه مهی
در این هنگام:
به «تور» از میان سخن «سلم» گفت که یکسر سپاه از چه گشتند جفت؟
به هنگامه بازگشتن ز راه همانا نکردی به لشکر نگاه
که چندان کجا راه بگذاشتند یکی چشم از «ایرج» نه برداشتند؟
سپاه و بزرگان، نه «سلم» را شایسته فرمانروایی میدانند و نه «تور» را. این دو خود این موضوع را دریافتهاند. چون از راه درست و راست با رأی مردم و با شایستگی و سزاواری نمیتوانند به فرمانروایی برسند، راه کژ را پیش میگیرند و میخواهند به هر صورت و بهایی که شدهاست، حاکم شوند و «حکومت» تشکیل دهند و به سلطنت برسند. از این رو «سلم» به «تور» میگوید:
اگر بیخِ او نگسلانی ز جای ز تختِ بلندی فتی زیر پای
کینه، زشتکاری و جاهطلبی ـ بیداشتن شایستگی ـ سراپای وجودشان را فرا میگیرد و سرانجام:
بر این گونه از جای برخاستند همه شب همی چاره آراستند
«حکومتگر» باور دارد که هر که با ما نیست دشمن ماست و دشمن را باید کشت.
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب سپیده برآمد بپالود خواب
دو بیهوده را دل برین کار گرم که دیده بشویند هر دو ز شرم
ایرج با مهربانی به پیشواز آنان میرود، اما آن دو با کینه و خشم:
برفتند با او به خیمه درون سخن بیشتر بر چرا بود و چون
بدو گفت تور: ار تو از ما کهی چرا برنهادی کلاه مهی؟
ایرج که برادران را با آن خشم و کین میبیند، در پاسخ تور با نرمی و شرم و مهر، سخن میگوید:
بدو گفت کای مهتر نامجوی اگر کام دل خواهی، آرام جوی
نه تاج کیی خواهم اکنون نه گاه نه نام بزرگی، نه ایران سپاه
مرا با شما نیست جنگ و نبرد نباید به من هیچ دل رنجه کرد
زمانه نخواهم به آزارتان و گر دور مانم ز دیدارتان
جز از کهتری نیست آیین من نباشد به جز «مردمی»، «دینِ من»
حاکم میکشد، ویران میکند و تنها به «حکومتِ» خود میاندیشد. سلم و تور، «ایرج» را سد راه حکومت خود میدانند. با آنکه «ایرج» بیزاری خود را از فرمانروایی اعلام میدارد و میگوید: «نباشد به جز مردمی دینِ من»، حکومتگران، خطر را در همین آزادگی و آزادیخواهی ایرج میبینند و آهنگ قتل او را میکنند. ایرج به برادر میگوید:
مَکُش مر مرا، کت سرانجام کار بپیچاند از خون من کردگار
پسندی و همداستانی کنی که جان داری و جانستانی کنی؟
به خون برادر چه بندی کمر چه سوزی دل پیر گشته پدر؟
جهان خواستی، یافتی، خون مریز مکن با جهاندار یزدان ستیز
شیوه کار «حاکم» و بنیاد «حکومت»، بر خونریزی و کشتن و ایجاد ترس و دلهره است. (این داستان را با ژرفی در «زمینه فرهنگ و تمدن ایران» و «شاهنامه آبشخور عارفان» بخوانید.)
در این داستان، اگر از دیدگاه عارفانه و فیلسوفانه نگاه کنیم، «ایرج» = «تز» و «سنتز» او «منوچهر» میشود.
استوره «منوچهر» را کوتاه و فشرده میآورم تا به نقش آگاهی جامعه و «مهان و رایمندان» بهتر پی ببریم و دریابیم که کسی میتواند «شاه» و سرنشین «دولت» باشد که از بیداردلی، آگاهی، معرفت و آزادگی، برخوردار باشد. اکنون به این داستان ژرف بنگرید تا معنی و مفهوم معرفت و آگاهی را دریابید. این سخن از خامه فردوسی تراویدهاست و آبشخور فردوسی، همان کتابی است که خود گفت:
گذشته بر آن سالیان دو هزار ور ایدون که افزون نیاید شمار
در این داستان میبینیم که منوچهر پس از آنکه بر «سلم و تور» چیره میشود و تن شومشان را به خاک میافکند و بر سراسر جهانِ آن روزگار فرمانروا میشود، دستور میدهد هر که جنگ را نیاراید و به بیداد و خونریزی دست نیازد، از گزند در امان باشد.
زیباترین و عارفانهترین بخش این هنگامه آنجاست که دانایانِ سپاه سلم و تور، از میان خود، مردی داناتر و آگاه و سخندان را به پیغامبری، نزد منوچهر میفرستند تا بگوید که آنان گرفتار استبداد سلم و تور بودند و به فرمان آنان به این جنگ ناخواسته تن دادهاند؛ اکنون که عامل اصلی ریشهکن شدهاست، ما را ببخشای که ما از جنگ و خونریزی بیزاریم. توجه داشته باشید که در هر جنگی ـ تا امروزـ فرمانروای کشور و سپاه پیروز، به سرزمین مردم و سپاه شکستخورده، تازیده و میتازند و ستم و بیداد بر آنان روا داشته و میدارند. اما در این داستان که از استوره سر درآوردهاست و به هر حال، شیوه اندیشه این مردم و فرمانروایان آنان بودهاست، همین که از سوی سپاه شکستخورده، پوزشخواهی میشود و طلب بخشش میکنند، دریای مهر و داد، به جوش میآید و فرمان داده میشود که هیچکس حق تجاوز، زورگویی و بیداد بر شکستخوردگان ندارد.
اکنون این داستان را از شاهنامه بخوانید که سلم و تور در برابر منوچهر، صفآرایی کردهاند و:
منوچهر آمد ز لشکر برون یکی تیغ هندی به چنگ اندرون
رسید آنگهی تنگ در شاه روم خروشید کای: «مرد بیداد شوم»
بکشتی برادر ز بهر کلاه کله یافتی، چند پویی به راه
درختی که بنشاندی، آمد به بار بیابی هماکنون بَرَش در کنار
گرش بار خار است، خود کشتهایی وگر پرنیان است، خود رشتهایی
یکی تیغ زد بر بَر و گردنش به دو نیمه شد خسروانی تنش
بماندند لشکر، شگفت اندروی از آن روز و آن بازوی جنگجوی
گرفتند بیره گروهها گروه پراکنده در دشت و در غار و کوه
جان سخن اینجاست که سپاه شکست خورده:
یکی پُرخرد مرد پاکیزهمغز که بودش زبان پر ز گفتار نغز
بگفتند تا زی منوچهر شاه شود گرم و باشد زبان سپاه
بگوید که ما سر به سر کهتریم زمین، جز به فرمان او نسپریم
گروهی ـ خداوند بر چارپای ـ گروهی ـ خداوند کشت و سرای ـ
نَبُدْمان بدین کینهگه، دستگاه ببایست رفتن به فرمان شاه
سپاهی بدین رزمگاه آمدیم نه بر آرزو کینهخواه آمدیم
کنون سربهسر، شاه را بندهایم دل و جان به مهر وی آکندهایم
گرش رای جنگست و خون ریختن نداریم نیروی آویختن
براند هر آن کام ـ کاو را هواست ـ بر این بیگنه جان ما پادشاست
***
بگفت این سخن، مرد بسیار هوش سپهدار، خیره بدو داد گوش
چنین داد پاسخ که: من کام خویش به خاک افکنم، برکشم نام خویش
هر آن چیز کان نَزْ رهِ ایزدیست همه راه اهریمنی و بدیست
سراسر ز دیدار من دور باد بدی را، تنِ دیو، رنجور باد
شما گر همه کینهدارِ منید وگر دوستدارید و یار منید
چو پیروزگر دادمان دستگاه گنهکار شد رَسته یا بیگناه
کنون روز داد است و بیداد، شد سران را سر از کشتن، آزاد شد
آنگاه روی به بزرگان دو لشکر میکند و میگوید:
بدان را ز بد، دست کوته کنید همه موبدان، بر خرد، ره کنید
همه مهر جویید و افسون کنید ز تن آلتِ جنگ، بیرون کنید
خردمند باشید و پاکیزه دین از آفت همه پاک و بیرون ز کین
به جایی کِتان هست آباد بوم اگر تور، اگر چین، اگر مرز روم
همه نیکویی بادتان پایگاه به روشن روان بادتان جایگاه
ازین پس، به خیره مریزید خون که بخت جفاپیشگان شد نگون
***
از آن پس، همه جنگجویان چین یکایک نهادند سر بر زمین
همه آلت لشکر و ساز جنگ ببردند نزدیک پور پشنگ
ببردند پیشش ـ گروهها، گروه ـ یکی توده کردند ـ برسانِ کوه ـ
چه از جوشن و تَرگ و برگستوان چه کوپال و چه خنجر هندوان
***
سپهبد منوچهر، بنواختشان به اندازه بر، پایگه ساختشان
و کار با خوبی، خوشی، مهرورزی و دور از هرگونه خشونت و ویرانگری پایان یافت. در اینجا ـ بیاختیارـ سخن حافظ بر زبان میگذرد که گفت:
آسایش دو گیتی، تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت، با دشمنان مدارا
اکنون این داستان را بسنجید با آن حکایت از بوستان سعدی که گفت:
شنیدم که طی در زمان رسول نکردند منشور ایمان قبول
فرستاد لشکر بشیرِ نذیر گروهی گرفتند از ایشان اسیر
بفرمود کشتن به شمشیرِ کین که ناپاک بودند و ناپاکدین
زنی گفت: من دختر حاتمم بخواهید از این نامور حاکمم
کرم کن به جان من ای محترم که مولای من بوده اهل کرم
بفرمان پیغمبر پاکرای گشادند زنجیرش از دست و پای
بر آن قوم باقی نهادند تیغ که رانند سیلاب خون بیدریغ
به زاری به شیمشیرزن گفت زن مرا نیز با جمله گردن بزن
مروت نباشد رهایی ز بند به تنها و یارانم اندر کمند
۲ـ «نوذر» جانشین «منوچهر» میشود، از شایستگی بایسته فرمانروایی، کمبهره است دیری نمیپاید و درمیگذرد. «توس» فرزند اوست. دارای زور و بازوست، اما از خرد، دانش و بینش ویژه شاهنشاهی بیبهره است. بزرگان و خردمندان و رایزنان، انجمنی پدید میآورند، رأی میزنند، جستوجو میکنند، مگر کسی را پیدا کنند که شایسته باشد تا به فرمانروایی برگزیده شود. نه رستم میخواهد شاه شود، نه زال، نه هیچ کس دیگر که در هنجار «دولت»، هر کسی پایگاهی و کاری ویژه دارد. زیبایی دولت در آن است که هر چیز و هر کسی در جای ویژه خود جای بگیرد و بنشیند و زیبایی یعنی قرارگرفتن هر کس و هر چیز در جای خود.
شاهکار فردوسی در این است که به خواننده شاهنامه میآموزد که باید «دولت» پدید آورد و راه را بر «حکومت و حاکم» بست -تا مانند دوران جمشید، گرفتار طغیانِ جهل و آشوب نشوند ـ در برابر توس میایستند. به او پروای خودکامگی نمیدهند. در «دولت»، خودکامگی، خودسری، استبداد و فریب راهی ندارد. «فردوسی»، «توس» را بهآسانی از میدان دور میکند و خردمندان را به سراغ انسانی برگزیده میفرستد. «رایمندان» پس از «رایزنیِ» بسیار درمییابند که مردی ریشهدار، خردمند، آزاده و خویشکار، در کوه البرز نشیمن دارد. رستم ـ نماد و نماینده ملت ـ را فرمان میدهند تا او را بیابد و بیاورد و به شاهنشاهی برگزینند.
رستم میپذیرد و باید بپذیرد؛ میرود و «قبادِ گزین» را از البرزکوه به میان گروه و انجمن میآورد. برگزیدگان و رایمندان، او را میآزمایند و سزاوار فرماندهی میدانند.
توس هرچه میخواهد بگوید و هر کاری میتواند بکند رأی، رای برگزیدگان و خردمندان است. در «بُندادِ» (قانون اساسی) ایران هر چیز و هر کس، باید در جای خود باشد. ایران سرزمین و خاستگاه آزادگی، عرفان، عشق، مهر و آفرینش است. «دین و داد» دو بال این «بنداد» است. «دین» به معنی بینش، دید و آگاهی درون است. «داد» به معنی هنجار، نظم، آیین و داوری است که پیوسته همدوش با زمان و پیشرفت «انسان و جهان انسانی» پیش میرود، نو میشود و هماهنگ با خواست و آرمان مردم و جامعه و بر پایه آگاهی و بینش نوسازی، تازه و دلخواه میشود.
«دین و داد»، زندگی را در جهت بارآوری نسل انسان و آگاهیدادن به او برای آبادانی زمین و شادی و بارآوری آن و پاکیزگی فضای زیستی؛ آماده، دلخواه و بهنجار میسازد. از آنجا که این مفهوم «دین و داد» در ایران پدیدار شده است، میتوانستند بگویند:
همه عالم تن است و ایران دل نیست گوینده زین قیاس خجل
چونکه ایران دل زمین باشد دل ز تن به بود، یقین باشد
در این فضای «ورجاوند» و «سپند»، شاهنشاهی، گزینشی است. بر پایه رای مردم و ملت و خواست و پسند مردم استوار است نه چیزی گذاشتنی و گرفتنی ـ بر پایه زور و تزویر ـ … شاهنشاه از سوی خردمندان (مهستان) برگزیده و انتخاب میشود؛ انتساب یا با قدرت و زور گرفتن، معنی ندارد. گروه خاصی با عقیده خاصی نمیتواند حاکم انتصاب کند؛ کار، کار خردمندان و رایمندان و نمایندگان مردم است. (این داستان را هم از «شاهنامه آبشخور عارفان» بخوانید)
این پدیده و این شیوه کشورداری، در هیچ استورهایی، تاریخی، کیشی و شریعتی دیده نمیشود که «مهان، رایمندان و رایزنان» جامعهای بنشینند، چارهاندیشی کنند، بیندیشند تا «دولت بیدار» پدیدار کنند. همه جا «سلطنت و حکومت»، با زور و بیداد پدیدار میشود…
«دولت بیدار» با فرمانروایی «کیقباد» ـ نهتنها در زمان خود ـ که برای هزاران سال جامعه را در آگاهی نگه میدارد… درست بنگرید:
۳ـ به نکتهای بیدارساز که تاکنون کسی به آن نیندیشیده است و درسی برای همه جامعههای انسانی است، اشارهای بکنم و آن این است که در این داستان یا «میث»، گویی مردم ایران از این آگاهی برخوردارند که نباید رویدادها و آموزههای پیشین را فراموش کنند. در هر پیشامد و رخدادی، به جای سکوت و سرانجام گراییدن به طغیان و آشوب، باید دست به دامن خرد، اندیشه، آگاهی و چارهجویی و رایزنی بزنند تا جامعه و مردم گرفتار طغیان جهل (انقلاب)، پریشانی و تیرهروزی نشوند و به دام «حکومت» نیفتند… برای نمونه چنین پدیدهای را در داستان رستم و سهراب میبینیم که خود دیباچه و درآمدی برای داستان «کیخسرو» است.