دکتر صدرالدین الهی
با یاد دکتر مصطفی مصباحزاده: مرادِ مهربانِ مردمدارِ من.
۱-عید در آسمان
چارچار که میگذشت و چله کوچک که تمام میشد، در کوچههای تنگ و گِلی، برفهای پوک و پوسیده و پرشده از غبار و دود، اندکاندک آب میشدند و از آسمان، برف آمیخته با بارانِ سنگینی میبارید که به آن «شِلاب» میگفتند.
برفپاروکنهای دیروز که هنوز زنگ و آهنگ جارزدنهای زمستانیشان در گوشها بود، پاروها را با سطلهایی که از پیت حلبی بنزینی ساخته بودند، عوض میکردند و در خم کوچهها فریاد میزدند: «آب حوض میکشیم، آبانبار خالی میکنیم.»
در خانهها، حصیرها را از روی حوضها برمیداشتند و الوارهای روی آب را که برای نترکیدن حوض و آسیب ندیدن ساروج در آن انداخته بودند، جمع میکردند. پِهنِ دور حوض را که کاهگل روی آن کشیده بودند، در باغچهها میریختند تا کود گلهای بهاری شود.
… و ما میدیدیم که عید در آسمان سایه انداخته است.
۲-عید در کوهستان
چه حال خوشی بود تماشای شکفتن برق در خاکستری خشمآلود ابرهایی که آبستن باران بودند. ابرهای سیاه که بالا میآمدند، پیرزنهای باتجربه میخواندند:
از ابر سفید نترس و مرد کوسهریش
از ابر سیه بترس و مرد تپهریش
و به ما میگفتند که این خطوط شکسته و رنگین برق، تازیانههایی است که فرشتگان بر پشت شیطان میزنند. شیطان که قصد کرده دوباره به آسمان برگردد و این بار از خدای آسمانها انتقام خود و بنیآدم را بگیرد و غرش رعد، نالههای شیطان است و بارش تگرگ دانههای اشک او و قارچهای درشتی که در کوهستان میشکفد، تکمههای جامه وی که زیر آوار شلاق از هم گسسته است.
در ذهن کودکانه ما، شیطان قهرمان بزرگی را میمانست که در برابر خدا قد علم کرده بود. خدایی که ما سخت از او میترسیدیم و حتی در تاریکی نمناک زیرزمین از ترس او جرأت نمیکردیم درِ کوزه خیارترشی یا شیشه مربای به را باز کنیم. شیطان در ذهن کودکانه ما مظهر مقاومت بود و ما به هر کار آزادانهای که اجازه نداشتیم بکنیم؛ شیطنت میگفتیم و بچههای سربههوا و درسنخوان و یاغی مدرسه را که ظهر هر روز پنجشنبه جلوی صف کلاسها، کلاه شیطانی سرشان میگذاشتند، بیآنکه خود بخواهیم دوست میداشتیم.
و کبابِ تکمههای جامه شیطان جهنمی زمین روی زغال چوب با نمک و فلفل، عطری آسمانی و طعمی بهشتی داشت.
… عید در کوهستان بالای سرِ ما، در البرزکوه بود.
۳-عید در شهر
صدای چکچک خشک عصای پیرمرد نابینای تقویمفروش، روی آسفالت شکسته پیادهرو به آخر رگبار میمانست روی شیروانیهای آهنسفید خانههای اعیانی. در خانههای ما، پشتبامها از کاهگل بود و روز مرمت کاهگل و بامغلتان زدن، روز بزرگ آزادی بالای بام دویدن و دور از چشم پدر که اداره بود بادبادک هوا کردن.
پیرمرد با خورجین خوشبافتی که روی دوش افکنده بود و در هر لنگهاش انبوهی کتاب داشت، از اول شاهآباد عصا میزد و جلو میآمد. لقانطه را رد میکرد. از جلوی لوازمالتحریری پاینده میپیچید توی خیابان بهارستان، با بهارمست، صاحب بنگاه کرایه ظروف خوشوبشی میکرد. به مشهدیرضای علاف متلکی میگفت. جلوی انبار هیزم و زغال سمنانی، با بچهها سربهسر میگذاشت و در فاصله این فرود به طرف سرچشمه، با صدای بلند متاعش را عرضه میکرد: «تقویم امسال، دیواری، جیبی، رومیزی، استخراج آقای مصباح» و بعد صورت کتابهایش را برمیشمرد: «سبزپری»، «امیرارسلان»، «عاق والدین»، «موشوگربه»، «حمزهنامه»، «حسین کُرد»، «کلثومننه».
و چکچک عصای مرد نابینا جلوی تنها کتابفروش محله ما، نبش چهارراه سرچشمه متوقف میشد. در پشت پیشخوان دکان که صاحب آن سیدی با عمامه و ردا و بدون عبا بود، کتابفروش دورهگرد روی چهارپایهای مینشست. چای گرمی مینوشید و با تنی چند از اهل سواد که بدون مزاحمت، برای کسب سید کتابفروش، در پشت بساط او گرد میآمدند، به گفتوگپ مینشست. در ظاهر درباره کتابهای تازهتیراژ و فروش آنها و سید لاغراندامِ خوشصورتِ آرامی که کتابهای مذهبی به شیوه نو مینوشت -با گوشه چشمی به جرجیزیدان- و کتابفروشی حافظ -همین دکان سر چهارراه سرچشمه-، آنها را به عنوان ناشر چاپ میزد و میفروخت، بیشتر مصاحب عصازن نابینای تقویمفروش بود.
حالا آن سید آرام نویسنده کتابهای مذهبی، استاد زندهیاد دکتر سیدجعفر شهیدی، جانشین علامه دهخدا و دکتر محمد معین بود و نمیدانیم که او هم مثل ما تقویمفروش کور دورهگرد را به خاطر میآورد که با صدای بم و چکچک عصایش میگفت و میگذشت: «تقویم امسال، دیواری، جیبی، رومیزی، استخراج آقای مصباح».
… و با گفتن و گذشتن او ما میدیدیم که عید در شهر جاری شده است.
۴-عید در میدان
در هیاهوی رنگین غروب، چراغ زنبوری روی همه بساطها وزوز درخشانی داشت. برای ما میدان سرچشمه مرکز جهان و بلکه تمامی کائنات بود. صداها درهم میآمیخت. ترمز کشدار خط هشت که از بازار به دروازه دولت میرفت و جیرجیر چرخهای درشکهای که مسافرانی را با کروک کشیده در آغاز مغرب، از بازار به بالای شهر میآورد و فریاد دردآلود بچههای شیطانی که پشت درشکه سوار میشدند تا سواری مجانی بگیرند و درشکهچی از سنگینی ارابهاش حضور آنها را حس میکرد و با قنوت بلندی که پشت اسبهایش را میآزرد، کورکورانه و ندیده مسافران رایگان را به ضربتی سخت مینواخت و نعره آنها را به آسمان میفرستاد.
شتاب خریدن بر تنگدستی مردمان فائق میآمد. کاسبها، بنجلهای رنگوروغنزده را به اصرار به مشتریان میفروختند. قطار بچهها در کفاشی آقای «کبریتچی»، فرصت نفس تازه کردن به او و شاگردانش نمیداد. کفش بچهگانه همهجور بود، از نمرهای دو ریال تا نمرهای یک تومان و چون پول جیب پدرها همیشه ثابت بود، هرچه پای بچهها بزرگتر میشد، کفشهای ارزانتر و بدترکیبتری به پا میکردند. نمیشد برای یک خانواده که شش بچه دارد در یک نفس شش جفت کفش خرید که از نمره ۱۲ تا نمره ۳۵، بین ۱۲ تا ۳۵ تومان خرج بردارد. به ویژه که کفشهای آقای «کبریتچی» در شب عید اکثراً از تیماج بود و نه چرم و روز سیزدهبدر در آب و گل جویهای اطراف تهران تخت و رویه و پستاییاش از هم جدا میشد و تمام ماه فروردین در دکان پینهدوزی «مشدعلیرضا» کار بود و شاگردهای موقت و بیکارشده آقای کبریتچی با گَزَر و مُشته و سریش و میخ بنفش به جان کفشهای از پا درافتاده میافتادند و صدای وسوسهانگیز غلامرضاخان بستنیفروش که پاتیل فرنی و یخنی زمستانی را به قالب بستنی تابستانی تبدیل کرده بود، زیر سقف غروب میپیچید: «نوبر بهاره بستنی، آی بستنی، آی بستنی»
و ما به حیرتی از سر تحسین به بازوان ستبر و سینه گشاده عباس بستنیزن خیره میشدیم که بستنی کشدار از ثعلب را با پاروی چوبی از ارتفاع سرش بالاتر میبرد و به داخل قالب برمیگرداند و هرچند دقیقه یکبار عرق پیشانی را با لنگ خیس کنار قالب پارو میکرد و به روی یخ جای بشکه چوبی دور قالب نمک میپاشید و دوباره مشغول چرخاندن سریع آن در میان یخها میشد.
بسته نان بستنیها به تفاوت اندازه برای بستنیهایی از ۱۰ شاهی تا دو ریال بغل دست او کنار بساط بود و توی دکان، قسمت زنانه از مردانه با دیوارکی ساخته از قابهای چوبین که ململ سفید داخل آنها از نیل آبی شده بود، جدا میشد و دختران جوان با حسرت آشکار و پنهانی بازوان ستبر عباس را به لذتی آمیخته به شرمی دروغین نگاه میکردند و با ته آرنج به پهلوی هم میزدند و ریسه میرفتند و ما بستنی خود را لیس میزدیم که روی لباسمان نچکد و بوی گلاب و طعم خامه سفت و خنکای بستنی به یادمان میآورد که:
… بهار به میدانِ شهر ما قدم گذاشته است.
۵-عید در خیابان
صعلهفروش میدان سرچشمه بازار گرمی داشت. دکان محقر و سایهرو و بدبوی او باغوحش کوچک محله ما بود. در آخرین روزهای سال بساط او رنگینتر میشد. به جز مرغهای پاکوتاه، گلباقالی، زیرهای و خروسهای لاری و اخته و منقش، کبک زنده و قرقاول هم میآورد. مرغابی و غاز هم داشت. سار و بدبده را در قفسهای نخی گنبدشکل از تاق مغازهاش میآویخت و قناریها را در قفسهای پر از خرمهره و کُجی جا میداد که کسی به چهچهه غمگنانه آنها به چشم شور ننگرد.
شبهای چهارشنبهسوری مثل شبهای عاشورا یک قفس پر از گنجشک زنده میآورد و زنها به نیت رهایی عزیزان دربندشان گنجشک میخریدند و آزاد میکردند. در آن هفته آخر سال بر پیشخوانی که از الواری چند به هم سوار شده برپا میکرد، تنگهای بلور میچید با ماهیان سرخرنگ سادهدل و ما به حسرتی آشکار بچههایی را که تنگ بلور ماهی به دست به طرف خانه میرفتند، مینگریستیم.
در خانه ما هفتسین نمیچیدند و به ناچار ماهی قرمز نداشتیم. نمیدانیم پدر به کدام مستند و دلیلی معتقد بود که هفتسین یک ریشه و سنت مذهبی دارد و نوروز را والاتر از مذهب میدانست. همیشه میگفت که نوروز از دورتر از مراسم مذهبی آغاز شده، به همین دلیل به خانواده مادری که اعتقاد به ذکر مصیبتی و افشاندن اشکی در روز اول سال داشتند و آن را تیمن و شگون سال نو میدانستند، متلکی میگفت و دیدار روضهخوان روز اول عید را بدشگون میدانست.
در خانواده مادری با تشرعی که سادات داشتند، اعتقاد بر این بود که فرخندگی نوروز به مناسبت تقارن آن با روز خلافت ظاهری علیبنابیطالب است و خوشحالی بزرگ وقتی بود که نوروز به رجبالمرجب میافتاد و اگر به سیزدهم رجب میخورد که دیگر سادات سر از پا نمیشناختند.
در خانواده سادات، اما چه رقابتی بود میان خانمها بر سر شیرینی عید. خانمهای حسینیه که عینالدولهایهای به آنان «شهری» میگفتند -به مظنه اینکه «سرچنبک» و «تکیه رضاقلیخان» در عهد سلطنت ناصری شهر بود و دوشانتپه و دولاب، ییلاق- کدبانوتر از خویشاوندان ییلاقی خویش بودند. بزرگشان عمقزی «بهیه خانم» مادر دکتر «مرتضیخان» شیرینی خانگی اعلا میپخت. نانهای نخودچی به لطافت آه و به عطر سلام.
خانمهای عینالدوله هر سال نظر لطفشان به یک شیرینیفروشی میافتاد و این شیرینیفروشی، جوانِ اول اتاقهای پذیرایی خانههای خیابان عینالدوله و کوچه روحی و کوچه حاج سقاباشی میشد.
در خانه ما بین پدر و مادر همیشه دعوا بود که شیرینیهای اکبر بهار بوی گندِ روغنِ مانده میدهد -به روایت مادر- و شیرینیهای حسین مظلوم، جوانکی که تازه ساختن شیرینی خشک قالبی را باب کرده بود و دکانش زیر بازارچه امامزاده یحیی در شب عید جای سوزن انداختن نداشت، با کره ناب ساخته میشود –باز هم به روایت مادر- و پدر کار خود را میکرد و نانهای پادرازی و ولیعهدی و آردی را از اکبرآقا میخرید. گز و سوهانی از قم و اصفهان برایش میفرستادند و از خانه خالهخانم هم سه جعبه حلبی لحیمشده باقلوا و پشمک و قطاب که ملکهخانم، خواهر بزرگ «دکتر» از یزد توسط جعفر و محمود پسرانش به خروار به تهران فرستاده بود، نصیب خانه ما میشد و ما در رویای چپو کردن آنها هنگام بدرقه مهمانان به وسیله پدر و مادر فقط به شیرینی فکر میکردیم و نه اکبر بهار و حسین مظلوم.
… و عید را میدیدیم که به شیرینی، قدم در خیابان ما نهاده است.
۶-عید در کوچه
کوچه از صدای بهار پر بود و مردان شتابزده به سوی خانهها میشتافتند. همه در پی آن بودند که وقت نو شدن سال در خانه باشند. بچههای روزنامهفروش فریاد میزدند: «اضافه شدن حقوق کارمندان تصویب شد. اطلاعات، کیهان… تصویب شدن اضافهحقوق» و همسایههای ما که کارمندان صادق دولت بودند، منارهای این چاله را از پیش در بغل داشتند و به سختی و نفسنفسزنان آنها را به خانههاشان حمل میکردند و از محل اضافهحقوق آینده، روغن و برنج، ماهی و نارنج و گل و سنبل را به خانهها میبردند. سنبلها هنوز هلندی نبود که مثل موی درهمرفته سیاهان، وزوزی باشد. سنبل ایرانی بود که افشان و معطر از دوش سبز ساقه سرازیر بود.
وقتی در کوچه جار میزدند: «گل پونه، نعناپونه، تازهپونه، ریزهپونه» در حیاط خانه لِنگهای لخت کرسی هوا بود و لحاف کرسی و تشکها و پشتیهای آن روی معجر مهتابی باد میخوردند که بعد به اتاق بالا بروند و در مفرشها پیچیده شوند. ما با بقیه گلولههای خاکه زغال، کف حیاط فوتبال بازی میکردیم.
این طرف میدان سرچشمه جلوی قهوهخانه کریمآبادی، میزی گذاشته میشد با قدحی پر از آب صاف قنات «حاجی علیرضا». چند ماهیِ سرخ در قدح و دو سه نارنج روی آب و پشت قدح آیینهای، روی شاهنامه بزرگی که به آن شاهنامه امیربهادری میگفتند و کنار آن عکس حاج سیدحسن رزاز، در جامه کشتی و تنکه پهلوانی، دستی بر کمر زده، تاق ابرو بالا انداخته، قرار داشت. پهلوان نام خانوادگی «شجاعت» را برای خود برگزیده بود و هنوز تصویر صاف و قامت خدنگ و نگاه مرتفع او برای ما معنی شجاعت است.
در کوچه صدای بهار میآمد:
مال پای هفتسین سمنو… آی سمنو… آی سمنو
از خانه ما دستی بیرون نمیآمد، کاسهای دراز نمیشد تا از سمنو پر شود، اما خیلیها سمنو میخریدند تا کنار «سین»های دیگر بگذارند. دل ما میگرفت که هفتسین نداریم، اما با این همه شادمانه رخت و کفش نو را میپوشیدیم.
… زیرا که عید در کوچه ما بود.
۷-عید در خانه
پای بساط عید ما، شیرینی و گل و یکی دو جور غذای پخته به نشانه نعمت و شگون سنت خانواده وجود داشت و همین. پدر اجازه نمیداد که رادیوی آندریای برق و باتری را باز کنیم و مراسم تحویل سال را از رادیو بشنویم.
او ساعت نقره بغلیاش را در دست میگرفت و به عقربهاش خیره میشد. هرچه به تحویل سال نزدیکتر میشدیم ساکتتر میشدیم. نفسمان را در سینه حبس میکردیم. مثل اینکه قرار بود اتفاقی بیفتد. گاهی هم گوشمان را به زمین میچسباندیم تا وقتی گاوماهی، کره زمین را از این شاخ به آن شاخ میاندازد و سال نو میشود، صدای جابهجایی سال را بشنویم.
با شیرینیها که سهم کوچکی از آن در پیشدستیهای گلسرخی به ما داده میشد، معاشقه و نظربازی میکردیم و با خود در جیبهای خالیمان اسکناسهای نو و سکههای براق را که باید تا آخر هفته در آنها جای میگرفت میشمردیم: «میرسیدحسین خان، یک تومان»، «عمه خدیجهخانم، پنج هزار»، «آقای حاج شیخ عبدالله، یک قران دستلاف». چه حرصی میخوردیم از این دستلافیها که بیشترشان آقایان علما بودند. بدتر از همه، اکبرکفری دوچرخهساز بود که دوچرخه کرایه میداد و حاضر نبود ۱۰ دقیقه به حرمت سکه دستلاف، دوچرخهها را بیشتر در اختیار ما بگذارد و در مقابل اصرار ما میگفت: «سکه آقایون اگه برکت نبره، برکت نمیآره». تقصیری نداشت، همه اهل محل میدانستند که اکبر نه نماز میخواند، نه روضه میگیرد، نه مسجد میرود و کارش از اول شب یک لنگهپا جلوی پیشخوان دکان نیمبابی عزیز عرقفروش است و نجسی بالا انداختن.
ما دیگر بزرگ شده بودیم که اکبرکفری روز سیتیر در میدان ژاله تیر خورد و در بیمارستان سینا جان داد.
آقاداییها هم به تفاوت عیدی میدادند. آقادایی حسن خسیس بود و یک تومان بیشتر نمیداد. آقادایی حسین که زن و بچه نداشت، بسته به اینکه در چه وقت روز به او میرسیدیم و چقدر از اسکناسهایش مانده بود، سبیل ما را چرب میکرد. آقادایی علی اگر سرحال بود و نشئه، اسکناسی کف دستمان میگذاشت و فحش بیدریغی به تمام قوم و خویشها میداد. ما آقادایی علی را خیلی دوست داشتیم، چون فحشهایی را که میداد از دهان دیگری نمیشنیدیم. یاد گرفتن فحش، مثل دیپلم گرفتن بود.
وقتی عقربه ساعت، تحویل سال را نشان میداد، پدر حلول سال نو را اعلام میکرد. دستش را میبوسیدیم، صورتمان را میبوسید و ما میدانستیم که باید تمام قصیده بهاریه سعدی را بشنویم.
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
و روزگاری تمام قصیده را از بر بودیم چون پدر میگفت که روز عید در روزگاران گذشته شاعران در پیش شاه قصیده میخواندهاند و صله میگرفتهاند و تخت پادشاهان بر پایه قصاید بهاریه استوار بوده و شاعران به مرحمت شاهان میزیستهاند. اعتقادات عجیب او را ما در سالهای بعد و سرکشیهای جوانی اصلاً باور نداشتیم که میگفت: «مملکت ایران را شعر شاعران برپا نگه داشته و پادشاهان با حمایت از شاعران در حقیقت ایران را حمایت میکردهاند» و چه افسوسها میخورد که این پادشاهان آخری از مظفرالدینشاه به این طرف، شعر نمیشناختهاند و حالا روز عید و سلام شاهانه ملکالشعرایی ندارند که تهنیت سال نو را به شعر بگوید و اعتقاد داشت که عید بدون شعر عید نیست. تعجب میکنیم که با این همه، او چرا قصاید مدحیه را در روز عید نمیخواند و همه ساله به شعر بامدادان سعدی قناعت میکرد!؟
وقتی قصیده تمام میشد، اسکناسهای تازه ما را میداد و اجازه میداد که شیرینیهای در پیشدستی کشیدهشده را به نیش بکشیم.
… و عید در خانه ما بود.
۷-عید دوراز خانه
با سرعتی هراسانگیز بر خاکستری یک شاهراه دراز میرانیم. به نظر میرسد که ساعتی بعد تحویل خواهد شد. هیچ ایستگاه رادیویی، فارسی حرف نمیزند. رادیو را میبندم. ساعت بغلی ندارم. به ساعت ارزانقیمت مچیام خیره میشوم. تا تحویل سال وقتی باقی نمانده است. مثل جزیره متحرک بیلنگری هستیم که روی رودخانه آسفالت حرکت میکند. حتی قایقی نیستیم که شراعی و بادبانی داشته باشد. باید ساعت تحویل به خانه برسیم. اما خانه کجاست؟ سرچشمه از ما خیلی دور است. مادری در بین نیست و پدری. برادرم و خواهرانم هر کدام در دوردستی پراکندهاند. تازه به خانه و سفره که برسیم، بچهها هستند با باورهایی که ما در آنها جا دادهایم و اعتقاد به اینکه شام شب عید را باید باهم خورد و گرمای مهربان نگاه زنم که همه ما را آرام میکند و لبخند او که بشارت عید است. ساعتم تحویل سال را نشان میدهد و روی جاده هستیم و میرانیم، بیلنگر، بیشراع، بیبادبان و ناخدا گمکرده. من بیاختیار میخوانم:
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
نوه کوچکم «دلبر»، با حیرت کودکانه و فارسی شیرینش میپرسد:
– صدرالدین چی میگی؟
در جوابش میگویم:
– هیچی بابا، دارم از تهرون حرف میزنم.
و او دوباره میپرسد:
-تهرون کیه؟…
… عید را دور از خانه هستیم.
مارس ۱۹۹۲، ۱۷ اسفند ۱۳۷۰
برکلی، کالیفرنیا
برداشت از کتاب «دوریها و دلگیریها»ی دکتر صدرالدین الهی؛ شرکت کتاب؛ زمستان ۲۰۰۸ / ۱۳۸۶؛ آمریکا.