همه چیز نسبی است

این باور که همه چیز این جهان نسبی است، هنوز چندان همه گیر نشده است و بسیاری از افراد نمی‌توانند قبول کنند که به قول شکسپیر «هیچ خیر و شری وجود ندارد، اما برداشت‌های ماست که مسائل را اینگونه می‌سازد».

[There is nothing either good or bad, but thinking makes it so]

چیزی به نام خوب و بد وجود ندارد و این امور به برداشت‌های ما از جامعه و موقعیتی که در آن قرار می‌گیریم بستگی دارد. بسیاری معتقد هستند، با این منطق اخلاق اجتماعی زیر سئوال می‌رود، و از ترس زیر سئوال رفتن اخلاق، حاضرند هزار واقعیت دیگر را زیر سئوال ببرند و حتی حکم صادر کنند که فلان چیز خوب است یا بد!

در کتاب مطالعات اجتماعی سال اول دبیرستان، در خصوص گروه و جامعه، باید‌ها و نبایدها، هنجارها و ارزش‌ ها مطالب زیادی خوانده ایم؛ در مورد هنجار چیزی شبیه این آمده بود: «فرد با عضویت در گروه، هنجارهایی را باید انجام دهند که در صورت انجام ندادن مجازات می‌شود»، در مورد ارزش هم این آمده بود: «در جریان ادامه زندگی اجتماعی، مواردی که دارای اهمیت ویژه شده و اعضای گروه به خاطر آنها جان خود را فدا کرده و توهین و رعایت نکردن آنها موجب واکنش اعضا می‌شود، ارزش نامیده می‌شوند». در آن زمان چیزی که بیشتر روی آن تاکید می‌شد ثابت بودن هنجارها و به طور کلی جهان‌شمول بودن هنجارهایی بود که در جامعه جاری است و تلاش بیشتر در این امر انجام گرفته بود که «این است و جز این نیست».  اگر این طور است چرا در جامعه‌ی ما رعایت حجاب، هنجار و ارزش است، ولی در جوامع غربی نه؟ وقتی حجاب که در برخی جوامع هنجار و ارزش اصلی به حساب می‌آید، در برخی جوامع دیگر حتی تا ضد هنجار و ضد ارزش تغییر می‌کند؛ آیا می‌توان جامعه‌ای را یافت که در آن دزدی ارزش محسوب شود؟
یکی از اولین برخوردهایی که با فلاسفه نسبی‌نگر داشتم، فردریش ویلهلم نیچه بود: «انواع بسیار متنوع چشم وجود دارد، در نتیجه حقیقت‌های بسیار متنوع وجود دارند. در نتیجه حقیقت وجود ندارد» [اراده قدرت]، و «حقیقت چیزی نیست که جایی باشد، تا شاید کشف شود، بلکه چیزی است که باید آفریده شود» [اراده قدرت]، و «جهان یک‌بار دیگر به چشم ما بی‌پایان می‌آید، تا آنجا که دیگر نمی‌‌توانیم این امکان را نفی کنیم که در خود در بردارنده‌ی تاویل‌های بی‌پایان است»[حکمت شادان].
نفی وجود حقیقت را عده‌ای به افتادن به دام نهیلیست(پوچ‌گرایی) می‌دانند، در حالی که تلاش برای نفی یک حقیقت غالب و پذیرفتن حقایق متفاوت که ناشی از برداشت‌های متفاوت از جهان می‌شود، نه تنها پوچ‌انگاری نیست، بلکه شخصیت بخشی به انسانی است که در نظر بسیاری با یک ماشین برنامه‌ریزی شده تفاوتی ندارد.
این نوع نگرش، به نگاهی شبیه است که کارل ریموند پوپر دارد، او نسبی‌نگری را معادل خردگریزی دانسته و بی‌اعتنایی به خردگرایی را سرچشمه ایده‌های توتالیتر می‌دانست و روشنفکران و فیلسوفانی که «تخم نسبیت‌گرایی و نهیلیسم را پراکنده‌اند» به باد انتقاد می‌گیرد. وی حتی تا آنجا پیش می‌رود که نسبی‌نگری را «بزرگ‌ترین بیماری فلسفی عصر» نامیده و هیچ فرصتی را برای مبارزه با این «آفت خرد علمی» از دست نداده است. اما همین پوپر در کتاب منطق اکتشاف علمی، آن‌جا که می‌نویسد: «علم نظامی از گزاره‌های یقینی یا به طور کامل تثبیت شده نیست که به صورت پیوسته و منظم، به سوی یک وضعیت نهایی پیش برود» یا آنجا که می‌گوید: «ما نمی‌دانیم، تنها می‌توانیم حدس بزنیم»، خواسته یا ناخواسته به نسبی‌گری نزدیک می‌شود.
مهم‌ترین دلایل برای اثبات نسبی‌گری، دو انقلاب بزرگ علمی است که نوع نگاه به جهان و مقولات علمی را برای همیشه تغییر داد. انقلاب اول اصل عدم قطعیت بود که از سوی هایزنبرگ مطرح شد و بنابر این اصل روشن شد که امکان ندارد بتوان با دقت لازم و کافی جایگاه و سرعت یک الکترون را به طور هم‌زمان تعیین کرد. هر چه دقت را در یک مورد بالا ببریم در مورد دیگر دقت پایین‌تر خواهد آمد.
انقلاب دوم نسبیت انیشتین است که بر طبق آن حرکت مطلق ناممکن است و هر حرکت و سرعتی بر مبنای ناظر آن تعیین می‌شود. توجه به ناظر و از میان بردن شرایط خود جسم در حال حرکت، اولین راه را برای جدایی اندیشنده‌ها و در نتیجه برداشت‌ها باز کرد.
بنابر این دو انقلاب علمی می‌توان نتیجه گرفت همه‌ی امور از جمله علم، اخلاق، دانستن، هنجارها و حتی حقیقت، همه و همه اموری نسبی هستند، یعنی نسبت به زمان، مکان، جامعه، فرهنگ، طبقه‌ی اجتماعی، دوره‌ی تاریخی، شکل قدرت سیاسی، شکل‌های اقتدار، زبان، چارچوب‌های شناختی-نظری، تفاوت می‌کند. در خصوص همین موارد ویتگنشتاین به شکل‌های زندگی متفاوتی در بین انسان‌ها اشاره می‌کند. از این رو باید در نظر داشت که افراد یا گروه‌های اجتماعی در دنیاهای گوناگونی زندگی می‌کنند؛ دنیاهایی که شاید با هم ارتباط بیابند و شاید نه، اما به هر حال تفاوت‌هایی بنیادین با هم دارند.
از این بحث می توان نتیجه گرفت که چیزی که برای یک فرد درست است، می‌تواند برای فرد دیگری درست نباشد. در این زمان این سئوال پیش می‌آید که پس چگونه می‌توان با این برداشت‌ها رفتار کرد؟ مشکل زمانی بیشتر می‌شود که قرار باشد یکی از این برداشت‌ها از سوی دیگری، مورد قضاوت قرار بگیرد. آیا ما حق داریم که بر اساس باورها و ارزش‌های مورد قبول خود و بر پایه دنیایی که خود در آن زندگی می‌کنیم، موردی در زندگی دیگری را رد کرده و یا در آن دخالت کنیم؟ با این توضیحات آیا می‌توان رفتاری را هنجار، ارزش یا اخلاقی دانست و رفتاری دیگر را خارج از این دایره؟
این مسئله حتی در موارد علمی هم قابل طرح است، به عنوان نمونه درک یک فیزیک‌دان کلاسیک از جرم، با فهم یک فیزیک‌دان مدرن که به نظریه‌های نسبیت و کوانتوم باور دارد، یکسان نیست؛ تنها کلمه‌ای که به کار می‌برند یکی است و گرنه معنای جرم برای هر کدام چیزی منحصر و متفاوت از دیگری است. در این موارد به قول توماس کوهن در کتاب ساختار انقلاب‌های علمی، «مسئله بر سر برداشت و تفسیر نیست، بلکه ناشی از درک متفاوت ناشی از دو گونه سرمشق علمی متفاوت است».
در حالی که نسبی‌نگری در پی قبول و شناخت برداشت‌های دنیاهای مختلف است، منطق‌های خردگرای محض و  ایدئولوژی‌های مختلف سعی در ایجاد پدیده‌ای به نام باور هستند، یعنی این‌که گزاره یا اعتباری را حقیقت دانسته و خلاف آن‌ را رد کنند؛ این منطق‌ها اعلام می‌کنند که یک و فقط یک دنیا وجود دارد، «جهانی یگانه، واقعی و خارج از ما که نه فقط تعیین می‌کند که چگونه چیز‌ها در مکان، زمان و به شکل کلی باشند، بلکه حقیقت و درستی منحصر علمی را نیز تعیین می‌کنند». از این دیدگاه نظریه‌‌ای درست است که به واقعیت پذیرفته شده یا «امر واقع» نزدیک‌تر شود. این قبیل منطق‌های یکسان‌نگر که در تلاش برای همسان کردن تمام برداشت‌ها بر‌می‌آیند، یکی از برداشت‌ها را -که بیشتر به نفع‌شان است- پذیرفته و به گونه‌ای اقتدارگرا بقیه را حذف می‌کنند؛ از این رو می‌توان گفت که «چنین منطقی شرایط حقیقت آفرینی را در نظر نمی‌آورد»؛ به همین دلیل ناقص و غیرقابل اعتمادند.
پل فایرابند در کتاب علیه روش، می‌نویسد: «برنامه یک روش یا نظریه ثابت، خردگرایی محض، بر مفهومی بسیار ابتدایی از انسان و زندگی اجتماعی او تکیه دارد». وی حتی پای را فراتر گذاشته و علم را گستره‌ای در بنیان خود، آنارشیستی دانسته و می‌گوید: «انتقاد من از علم جدید این است که مانع از آزادی اندیشه شده است». در این باره می‌توان به این جمله از هایزنبرگ در کتاب فیزیک و فلسفه ارجاع داد که می‌گوید: «خواه موافق باشیم یا نه و خواه آنرا پیشرفت بنامیم یا خطر، باید بپذیریم که مهار وضع کنونی از حیطه‌ی قدرت بشری فراتر رفته است».
در جامعه‌ی ما همواره این موضوع وجود داشته، دارد و متاسفانه خواهد داشت، که هرگاه کسی حرفی، ناهماهنگ با دانسته‌ها و موارد مورد قبول ما بزند، محکوم‌اش می‌کنیم (البته در نظر داشته باشید که این از نشانه‌های منطق یکسان‌نگر ماست). در حالی که بیشتر افراد و فعالان عرصه علم و فلسفه می‌خواهند نظریه‌ها را مانند بیان‌کنندگان طبیعت و نشانه‌هایی درباره‌ی «آنچه به راستی هست» قلمداد کرده و آنها را با هم مقایسه کنند؛ تنها در تلاش برای شک در همه چیز، نقد هر آنچه هست، نفی امر واقع، در همه موارد می‌کوشم تا به گونه‌ای کاملاً نسبی رفتار کنم، در این میان تنها عقل معتبر است که آن‌هم باید از آزمایش‌های شک و نقد سربلند بیرون آمده باشد.
از سویی دیگر به وجود نظریه‌های جهان‌شمول در اثبات حقیقت و ارائه‌ی راهکاری برای به مقصود رسیدن همه‌ی نوع بشر، قائل نیستم، زیرا معتقدم چیزی حقیقت ندارد، مگر این‌که از نظر کسی، حقیقت دانسته شده و اعتبار خود را از برداشت‌های مشخص از دنیایی مشخص اخذ نماید، زیرا این ذهن ماست که هر چیزی را به گونه‌ای خاص جلوه داده و یا حقیقت می‌نامد در حالی که به تعداد انواع انسان حقیقت وجود دارد.
در بحث آنارشیست بودن هم با فایرابند هم عقیده‌ام که «در غیاب ملاک درستی برای داوری، هر چیزی می‌تواند درست و نیک باشد»، زیرا تنها معیار باقی‌مانده ادراک لحظه‌ای انسان است، ادراکی که به دلیل لحظه‌ای بودنش هیچ حکمی نمی‌تواند صادر کند.
ماکس پلانک می گوید: «جهانی که در آن زندگی می‌کنیم، جهان عجیبی است به هر جا که نظر افکنیم، چه در زمینه‌های مادی و چه در زمینه‌های معنوی، به دوران بحران‌های سخت گام نهاده‌ایم؛ که بر زندگی خصوصی و جمعی ما مهر دلهره و ناایمنی می‌زنند. کسانی این پدیده را نشان عصر پیشرفت‌های عظیم می‌دانند و کسانی دیگر آن‌را دانه‌ی دام سرنوشتی اجتناب‌ناپذیر».

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *