مسعود لقمان- ۳۱ سال از مرگ نویسندهی جوانمرگ ما دکتر غلامحسین ساعدی میگذرد. نویسندهی پرکاری که در زیست ۵۰ سالهی خود با آفرینشِ داستانها و نمایشنامههای بسیار به غنای زبان فارسی در حوزهی ادبیات داستانی افزود و دریچهای تازه رو به جهان ایرانی گشود و خود در تنهائیِ پرهیاهویِ عظیمی در غربت، دیده از جهان فروبست و در گورستان پرلاشز در کنار صادق هدایتآرمید تا باز نوای این حدیث غمانگیز جوانمرگی نویسندگانمان در غربت نغمه ساز شود.
بیست و سومین سالمرگ گوهر مرادِ ادبیات فارسی را، دستمایهی انتشار دو نامهی تاملبرانگیز زیر میکنیم.
در دو نامهی زیر گوهر مراد از عشق وافرش به ایران و زبان فارسی که آن را «ستون ِ فقراتِ یک ملّت عظیم»* میدانست، سخن میگوید. از تبعیدی جانکاه که در جانش رخنه کرده و روح خستهی او را میآزارد و تاب و توان زیست را از او صلب کرده بود، فریادی جانکاه سر میدهد.
داریوش آشوری دربارهی آخرین دیدارش با ساعدی مینویسد: «آدرسش را گرفتم و با مترو و اتوبوس رفتم و خانهاش را پیدا کردم … در را که باز کرد، از صورت پف کردهی او یکه خوردم. همان جا مرا در آغوش گرفت و گریه را سر داد. آخر سالهایی از جوانیمان را با هم گذرانده بودیم. چند ساعتی تا غروب پیش او بودم. همان حالت آسیمگی را که در او می شناختم داشت اما شدیدتر از پیش. صورت پف کرده و شکم برآمدهاش حکایت از شدت بیماری او داشت و خودش خوب میدانست که پایان کر نزدیک است. در میان شوخیها و خندههای عصبی، با انگشت به شکم برآمدهاش می زد و با لهجهی آذربایجانی طنزآمیزش میگفت: بنده میخواهم اندکی وفات بکونم. و گاهی هم یاد ناصر خسرو میافتاد و از این سر اتاق به آن سر اتاق میرفت و با همان لهجه میگفت:«آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا.» **
تبعید؛ این واژهی غریب که بسیاری از نویسندگان نامآور ما را در چنبرهی خود پیچانده است و آنان را چونان مردابی در خود فرو میکشاند.
علی میرفطروس که او نیز سالهاست طعم این دربدریها را به جان خریده است، در کتاب تاریخ در ادبیاتش به دستآویز پرداختن به زندگی ناصر خسرو دربارهی تبعید چنین مینویسد: «تبعید، تنها یک مفهوم جغرافیائی نیست، بلکه بیشتر – و مهمتر- یک مفهوم درونی، عاطفی و فرهنگیست. تبعید، حسرتِ «خواستن»هایی است که در حیرتِ «نتوانستن»ها پَرپَر میشوند و میسوزند … و تبعیدی کسی است که تنها از پشت شیشههای اشک، میهن و محبوب خویش را به خاطر میآورد و حتی رخصت دست کشیدن بر سیمای عزیزانش را ندارد. بنابراین: «تبعیدی کسی است که خود، در جایی، و رؤیاها و خاطرات و عاطفههایش در جای دیگرند» و اینهمه، یعنی؛ پریشانی جان و پراکندگیهای ذهن و زبان …» ***
بخوانید این دو نامه را تا با پوست و استخوان مفهوم حسرت خواستنها را در حیرت نتوانستنها درک کنید.
یارینامهها
* الفبا، شماره ۷، چاپ پاریس
** تارنمای دیباچه
۱. یادداشتهای غربت
الان نزدیک دو سال است که در اینجا آوارهام و هر چند روز را در خانهی یکی از دوستانم به سر میبرم. احساس میکنم که از ریشه کنده شدهام. هیچ چیز را واقعی نمیبینم. تمام ساختمانهای پاریس را عین دکور تئاتر میبینم. خیال میکنم که داخل کارت پستال زندگی میکنم. از دو چیز میترسم: یکی خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. سعی میکنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم. در فاصلهی چند ساعت خواب، مدام کابوسهای رنگی میبینم. مدام به فکر وطنم هستم. مواقع تنهایی، نام کوچه پس کوچههای شهرهای ایران را با صدای بلند تکرار میکنم که فراموش نکرده باشم. حس مالکیت را به طور کامل از دست دادهام، نه جلوی مغازهای میایستم، نه خرید میکنم، پشت و رو شدهام. در عرض این مدت یک بار خواب پاریس را ندیدهام. تمام وقت خواب وطنم را میبینم. چند بار تصمیم گرفته بودم از هر راهی شده برگردم به داخل کشور. حتی اگر به قیمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شدهاند. همه چیز را نفی میکنم. از روی لج حاضر نشدم زبان فرانسه یاد بگیرم و این حالت را یک نوع مکانیسم دفاعی میدانم. حالت آدمی که بیقرار است و هر لحظه ممکن است به خانهاش برگردد. بودن در خارج بدترین شکنجههاست. هیچ چیزش متعلق به من نیست و من هم متعلق به آنها نیستم و این چنین زندگی کردن برای من بدتر از سالهایی بود که در سلول انفرادی زندان به سر میبردم.
در تبعید، تنها نوشتن باعث شده من دست به خودکشی نزنم. از روز اول مشغول شدم. تا امروز چهار سناریو برای فیلم نوشتهام که یکی از آنها در اول ماه مارس آینده فیلمبرداری خواهد شد. این سناریو کاملاً در مورد مهاجرت و در به دری است و یکی از سناریوها جنبهی «آله گوریکال» (تمثیلگونه) دارد به نام مولوس کورپوس. در ضمن، دست به کار یک نشریهی سه ماهه شدهام به نام الفبا که تا امروز سه شمارهی آن منتشر شده و هدف از آن زنده نگه داشتن هنر و فرهنگ ایرانی است.
بله، مشکلات زبان به شدت مرا فلج کرده است. حس میکنم چه ضرورتی دارد که در این سن و سال زبان دیگری یاد بگیرم. کنده شدن از میهن در کار ادبی من دو نوع تأثیر گذاشته است: اول اینکه به شدت به زبان فارسی میاندیشم و سعی میکنم نوشتههایم تمام ظرایف زبان فارسی را داشته باشد. دوم اینکه جنبهی تمثیلی بیشتری پیدا کرده است و اما زندگی زندگی در تبعید، یعنی زندگی در جهنم. بسیار بداخلاق شدهام. برای خودم غیرقابل تحمل شدهام و نمیدانم که دیگران چگونه مرا تحمل میکنند.
دوری از وطن و بیخانمانی تا حدود زیادی کارهای اخیرم را تیزتر کرده است. من نویسندهی متوسطی هستم و هیچوقت کار خوب ننوشتهام. ممکن است بعضیها با من همعقیده نباشند. ولی مدام، هر شب و روز، صدها سوژهی ناب مغز مرا پر میکند. فعلاً شبیه چاه آرتزینی هستم که هنوز به منبع اصلی نرسیده، امیدوارم چنین شود و یک مرتبه موادی بیرون بریزد.
۲. نامهی ساعدی به همسرش
عیال نازنازی خودم
حال من اصلاً خوب نیست، دیگر یک ذره حوصله برایم باقی نمانده، وضع مالی خراب، از یک طرف، بیخانمانی، از یک طرف، و اینکه دیگر نمیتوانم خودم را جمعوجور کنم. ناامیدِ ناامید شدهام. اگر خودکشی نمیکنم فقط به خاطرِ توست، والا یکباره دست میکشیدم از این زندگی و خودم را راحت میکردم. از همه چیز خستهام، بزرگترین عشقِ من که نوشتن است برایم مضحک شده، نمیفهمم چه خاکی به سرم بکنم. تصمیم دارم به هر صورتی شده، فکری به حال خودم بکنم. خیلی خیلی سیاه شدهام. تیره و بدبخت و تیرهبخت شدهام. تمام هموطنان در اینجا کثافت کاملاند. کثافت محضاند. منِ بیچاره چه گناهی کرده بودم که باید به این روز بیفتم. من از همه چیز خستهام. سه روز پیش به نیت خودکشی رفتم بیرون و خواستم کاری بکنم که راحت شوم و تنها و تنها فکر غصههای تو بود که مرا به خانه برگرداند. هیچکس حوصلهی مرا ندارد، هیچکس مرا دوست ندارد، چون حقایق را میگویم. دیگر چند ماه است که از کسی دیناری قرض نگرفتهام. شلوارم پارهپاره است. دگمههایم ریخته. لب به غذا نمیزنم. میخواهم پای دیواری بمیرم. به من خیلی ظلم شده. به تمام اعتقاداتم قسم، اگر تو نبودی، الان هفت کفن پوسانده بودم. من خستهام، بیخانمانم، در به درم. تمام مدت جگرم آتش میگیرد. من حاضر نشدهام حتی یک کلمه فرانسه یاد بگیرم. من وطنم را میخواهم. من زنم را میخواهم. بدون زنم مطمئن باش تا چند ماه دیگر خواهم مرد. من اگر تو نباشی خواهم مرد و شاید پیش از این که مرگ مرا انتخاب کند، من او را انتخاب کنم.
به دادم برس
شوهر
منبع
پژوهشگران معاصر ایران، هوشنگ اتحاد، نشر فرهنگ معاصر / برداشت از تارنمای دیباچه