تجربه پس از مرگ ، تجربه خانم بنفشه

تجربه پس از مرگ

تجربه پس از مرگ

اواخر سال ۱۳۸۲ بود و من ۲۵ ساله بودم. من و همسرم در حال رانندگی در جاده آبعلی بودیم. ناگهان کوه در جایی که ما بودیم شروع به ریزش کرد. متوجه شدم که یک سنگ بزرگ از بالای کوه در حال پایین آمدن به سمت ما است. به همسرم که پشت فرمان بودم گفتم مواظب باش، ولی فرصتی نبود. ناگهان احساس ضربه ای به سرم کردم و همه جا تاریک شد. سنگی که روی ماشین ما افتاد چنان بزرگ بود که با جرثقیل آنرا برداشتند. تمام شیشه های ماشین خورد شده و سقف ماشین تقریبا به کف آن چسبیده بود. ولی به طور معجزه آسایی همسرم هیچ آسیبی ندید و من هم بالاخره زنده ماندم.

بعد از تاریک شدن همه جا احساس سبکی و هیجان خیلی زیادی کردم و حس کردم که در فضایی به رنگ آبی هستم. از احساسات منفی دنیا مانند غم و خشم و حسرت و بقیه منفی ها هیچ چیزی در من نمانده بود. تنها احساس من خوشحالی و شوق و آرامش بود. هیچ چیزی از اتفاقی که افتاده بود را به یاد نمی آوردم و برایم نیز اهمیتی نیز نداشت که چطور به آنجا آورده شده ام. دو نفر مرد را دیدم که به نظر برایم خیلی آشنا می آمدند، ولی نمی توانم بگویم قبلاً آنها را جایی دیده بودم. به یاد دارم که یکی از آنها قد بلند و سبزه بود ولی ظاهر دیگری را به یاد نمی آورم. احساس نزدیکی و قرابت زیادی با آنها می کردم. گویی آنها خویشاوندی بسیار نزدیک یا دوستانی بسیار صمیمی بودند که می توانستم به آنها اعتماد کنم و خیرخواه من هستند. احساس می کردم که آنها را همیشه می شناخته ام و نوعی حس به من می گفت که خیلی در گذشته با آنها حرف زده ام. نمی دانم، شاید هم فرشته های راهنمای من بودند.

من خود را در جایی که مثل تونل قطار بود یافتم، و سوار چیزی مثل یک مترو یا قطار بودم. این تونل انشعابات متعددی داشت و نقاطی که مانند ایستگاه بودند. در هر انشعاب تونل کسی بود که وضعیت افراد را چک می کرد و آنها را به مسیرهای مناسب می فرستاد. رنگ فضای آنجا آبی لاجوردی بود. احساس می کردم که حرکت من در تونل به سمت مقصد و منتهایی است که من را به شدت به سمت خود جذب می کند. احساس عشق فوق العاده زیادی از این منبع می کردم و با تمام وجود می خواستم زودتر به او برسم. احساس بازگشت به خانه را داشتم و خیلی خوشحال بودم. گویی که از چیزی که فوق العاده دوستش داشتم مدتی جدا بوده ام ولی اکنون به سوی آن بازمی گردم.

دو همراه من به طور پیوسته با من نبودند و گاهی آنها را در تونل می دیدم و گاهی نیز تنها بودم. احساس می کردم که آنها در انتخاب مسیر درست در انشعابات تونل به من کمک می کردند و در آنجاها حضور داشتند و من را راهنمایی می کردند. همچنین من به طور مبهم افرادی را به یاد می آوردم که در تونل بودند ولی خیلی آهسته حرکت می کردند و برای من جای تعجب بود که چرا آنها اینگونه کند پیش می روند.

در یکی از این انشعابات شخصی که آنجا بود به راهنماهای من چیزی گفت و سپس به من گفت که نمی توانم از این جلوتر بروم. این برای من کمی ناراحت کننده بود. ناگهان خود را در خارج از تونل و در جایی که مانند قله یک کوهستان بسیار بلند بود یافتم. هنوز بیشتر رنگها حالت آبی داشتند و هوا تاریک و روشن بود، و احساس می کردم مهی غلیظ در هوا است و آفتابی نمی دیدم.

در آنجا چند نفر مرد را دیدم که گویی یک هیات یا جلسه را تشکیل داده بودند. آنها همه به نظر مهربان و دلسوز می رسیدند و احساس می کردم که فقط قصد کمک و راهنمایی به من را داشتند و همه به نوعی روان و درون من را به خوبی می شناختند. در این گروه دو یا سه نفر به نظر مهمتر یا خردمندتر از بقیه می رسیدند و یک شخص که گویی از همه مهمتر بود و حالت سرگروه یا قاضی را داشت. آنها لباس هایی ردا مانند با رنگ های روشن به تن داشتند و یک شال که به دور کمر خود بسته بودند. در این فضا چیزی مانند یک صفحه نمایش بزرگ در پیش روی من پدیدار شد و در آن من اتفاقات گذشته و بعضی از اتفاقات آینده را دیدم. تازه با دیدن اتفاقات گذشته متوجه سقوط سنگ و ضربه ای که به سرم خورد شدم و به یاد آوردم که چه رخ داده است. حرف های زیادی به من زدند و چیزهای زیادی را به من نشان دادند ولی متاسفانه چیز زیادی به یاد نمی آورم. یکی از چیزهایی که به یاد می آورم این بود که آنها در مورد همسرم که راننده ماشین بود به من گفتند که او مدت زیادی در زندگی تو نخواهد بود. من مدتی بعد از بازگشت به دنیا با او ازدواج کردم، ولی او بعد از چند سال فوت کرد.

آنها به من گفتند که هنوز کارهای نیمه تمام زیادی روی زمین داری و بهتر است بازگردی. آنها به من نشان دادند که اگر باز نمی گشتم چقدر برای عزیزان من ناراحت کننده بود و واکنش آنها چطور می بود. تصمیم با خود من بود و من هم قبول کردم که بازگردم. تا قبل از این لحظه به یاد ندارم که راهنماهایم را در آنجا دیده باشم ولی به محض اینکه تصمیم به بازگشت گرفتم آنها دوباره ظاهر شدند. من خواهش کردم که من

را در دنیا تنها نگذارید و آنها هم قول دادند که من را یک لحظه در دنیا تنها نخواهند گذاشت. آنها من را از همان مسیر تونلی که آمده بودم باز گرداندند.

ناگهان چشمانم را باز کردم و دیدم که دو خانم در حال بیرون آوردن بدن من از ماشین هستند و بدن من تقریبا کامل از ماشین خارج شده و فقط پاهایم هنوز در ماشین بودند. آنها فکر می کردند که من مرده ام، و وقتی که دیدند که چشمانم را باز کردم شروع به گریستن کردند. به محض برگشت به دنیا من آن احساس خوشحالی مطلق را که تا آن لحظه داشتم از دست دادم و دوباره احساسات عادی دنیایی که غم و اندوه نیز با آن آمیخته است به من بازگشت. همچنین احساس خشم خیلی زیادی کردم که چرا بازگشته ام، گویی سرم کلاه رفته است.

احساس می کردم تجربه من ساعت ها به طول انجامیده است، گرچه ظاهرا در دنیا فقط برای مدت چند دقیقه طول کشیده بود. از وقتی که این تجربه را داشتم به مسائل ماوراء طبیعه و معنوی خیلی علاقه مندتر شده ام. حافظه و حس ششم من خیلی قوی تر شده اند. گاهی اتفاقات را یک لحظه قبل از رخ دادن حس می کنم و گاهی نیز بعد از رخ دادن آنها تازه به یاد می آورم که در تجربه ام این اتفاق را دیده بودم، ولی آنرا فراموش کرده بودم. برای چند سال احساس انرژی زیاد در خود می کردم، به حدی که شبها به زحمت می توانستم بخوابم. همچنین دید من نسبت به زندگی خیلی وسیع تر شده است. چیزی که در سوی دیگر یاد گرفتم این است که این دنیا مانند یک ماکت است و ما آن را خیلی جدی می گیریم.

در تجربه من به من گفته شد که همسرم فقط به طور موقت با من خواهد بود. من حدود ۵ سال بعد از این تجربه از همسرم جدا شدم و حدود ۶ سال بعد از آن او در اثر سکته قلبی فوت کرد. اکنون پشیمان هستم که چرا بازگشت را انتخاب کردم و همیشه با خود می گویم ای کاش در سوی دیگر مانده بودم و آخر با خود چه فکری می کردم که تصمیم به برگشت به دنیا گرفتم.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *