استوانۀ کورش

ما از چگونگی باورهای دینی خود کورش کاملاً نا آگاهیم. معمولاً مورخان، تساهل و تسامح کورش را در رویارویی با باورهای مردم، به طور اغراقآمیزی، ستودهاند، اما به گمان بهتر است که این نوع از رویارویی کورش را بیشتر ناشی از سیاست او بدانیم، تا تفاهم او. نباید از نظر دور داشت، که متن استوانه از سوی یک فاتح دیکته شده است و به گفتههای هیچ فاتحی نباید بهایی بیش از درخور بخشید. به هر حال حملۀ به کشور دیگر خود به خود ناقض بسیاری از ادعاها است. استوانۀ کورش خود میتواند گویای حقیقتهای نهفتۀ در خود باشد: « …او ]مردوک[ صمیمانه در پی یک فرمانروای دادگر بود، تا دست او را بگیرد. کورش، شاه انشان، را ندا داد و به فرمانروایی جهان فراخواند. سرزمین گوتی، همۀ اومانمَندَه را به پای او انداخت. دست سیاهان را به دستهای او رساند. او ]کورش[ با راستی و داد آنها را پذیرفت. مردوک، سرور بزرگ، نگهبان مردمان خویش، با شادی کارهای نیک و قلب دادگر او را دید و فرمان داد تا به شهر خود ]او[ بابل برود. او ]مردوک[ در حالی که مانند یک دوست او را ]کورش را[ همراهی میکرد او را به بابل رساند. سپاهیان زیاد او، که شمارشان مانند آب رودخانه بیحساب است، مسلح در کنار او بودند. مردوک، بی جنگ و نبرد او را به شهر خود بابل درآورد. او ]کورش[ بابل را از هجمه در امان نگاه داشت. نَبو-نید، شاه ]شاه بابل[، که او را ]مردوک را[ نمیپرستید، او ]مردوک[ او را به دست او ]کورش[ انداخت. مردم بابل همگی، همۀ سومر و اکَّد، بزرگان و فرمانداران، نزد او سر تسلیم فرود آوردند، پاهایش را بوسیدند، از فرمانروایی او خشنود شدند و چهرههایشان شکوفا شد. آنان به ]به درگاه[ سرور ]مردوک[ که به نیروی خود به مردهها زندگی بخشیده و همه را از نابودی و بلا در امان نگه داشته بود به خشنودی نیایش کرده و نامش را حفظ کردند. من کورش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه نیرومند، شاه بابل، شاه سومر و اکد، شاه چهار سوی جهان، پسر کمبوجیه، شاه بزرگ، شاه شهر انشان، نوه کورش، شاه بزرگ، شاه شهر انشان، نتیجۀ چیشپیش، شاه بزرگ، شاه شهر انشان، خلف پایندۀ دودۀ شاهی، که سلسلهاش بعل و نبو را دوست دارند و فرمانروایی آنها را برای شادی قلبهایشان آرزو میکردند. وقتی که من با صلح و صفا وارد بابل شدم، با شادی و سرور در کاخ امیران رحل شاهی افکندم، مردوک، سرور بزرگ، قلب بزرگ بابلیها را متوجه من کرد و من هم هر روز در فکر نیایش او بودم. سپاهیان فراوان من در صلح و صفا در پیرامون بابل جای گرفتند. در تمام سومر و اکد به دشمن اجازه هیچ تحرکی را ندادم. درون بابل و همۀ معبدها مرا با آغوش باز پذیرفتند. ساکنان بابل و … را از یوغی که برازندۀ آنان نبود ]رها ساختم[. جلو ویرانی خانههایشان را گرفته و جلو از هم پاشیدنشان را گرفتم. مردوک، سرور بزرگ، از کارهای نیک من خوشحال شد و به من، به کورش، شاه، که حرمت او را دارد، به کمبوجیه، پسرِ تنیِ من، ]و[ به همۀ سپاهیان من با مهربانی رحمت عنایت فرمود و ما با میل و نشاط مقام الهی او را ستایش کردیم. همۀ شاهان اریکهدار و کاخنشین هر سوی جهان، از دریای شمال تا دریای جنوب، … که … زندگی میکنند، همۀ شاهان کشورهای غرب ]تا کرانۀ مدیترانه[ که در چادر به سر میبرند، همه باج سنگینی آوردند ]و[ در بابل پاهای مرا بوسیدند. از … تا شهر آشور و شوش، اکد ]آگاده[، اِشنونَک، زَمبَن، مِهتورنو، دِری، با سرزمین گوتیوم، شهرهای ]آن سوی[ دجله که آبادیهایشان از زمان کهن بنا شده بودند. خدایانی که در آنها زندگی میکردند به جای خود بازگردانیدم و ]این امکان را فراهم آوردم[ تا آنها در خانهای جاودان جای بگیرند. همۀ مردم آنها را با یکدیگر متحد کردم و زیستگاه آنها را دوباره سامان بخشیدم. و خدایان سومر و اکد را، که نبو-نید بر خلاف خواست سرور خدایان به بابل آورده بود، اجازه دادم تا به فرمان مردوک، سرور بزرگ، بیمزاحم در معبدهای خود به خانۀ نشاط قلبی نقل مکان دهند. باشد تا همۀ خدایانی که من به محلهای خود بازگردانده بودم هر روز نزد بعل و نبو خواستار طول روزهای ]عمر[ من شوند، شفاعت مرا آرزو کنند و به مردوک، سرور من، بگویند: برای کورش، شاه، که ترا میستاید و برای پسر او کمبوجیه… به خانۀ آرامی ]در جهان دیگر ؟[ نقل مکان ممکن شود (بقیۀ متن آسیب دیده و قابل خواندن نیست»).
سخن، دربارۀ متن این استوانه، فراوان رفته است، اما تا کنون گفته نشده است، که چه نیازی به این نبشته بوده است؟ اگر این اعلامیه در یکی از روزنامههای کثیرالانتشار صبح یا عصر متروپل بزرگ بابل منتشر میشد، حرفی نبود! ولی از نوشتن اعلامیهای بر استوانهای از گل و نهادن آن در جایی غیر قابل دسترس همگان چه حاصل؟ چه کسی میتوانسته است این «نخستین اعلامیۀ حقوق بشر» را بخواند و به «مشروطه» خود برسد و خوشحالی بکند؟ آیا نسخهای از متن این استوانه، همچون بخشنامهای دولتی، برای هر فرماندار و صاحب مقامی فرستاده شده بوده است؟ در هر صورت امروز تنها یک نسخه از این استوانه وجود دارد و اگر هم همچنان در گوشهای غیر قابل دسترس غنوده است، بیشماری از متن آن آگاهی یافتهاند و دربارۀ آن سخن راندهاند.
آیا چنین نیست که ما با روح زمان کورش بیگانهایم و دربارۀ پیوندهای اجتماعی و شیوههای مدنی پدیدآوردن رابطه با مدنیتهای این دوره چیزی نمیدانیم؟ امکان وجود این «خطر» زیاد است، که مورخان برای نوشتن «تاریخ» از بسیاری از شرطهای کافی و لازم برخوردار نباشند!… باید بپذیریم، وقتی که از دریافت واقعیتهای مربوط به یکی از مهمترین سندهای در پیوند با زندگی سیاسی و اجتماعی کورش، که این همه دربارۀ برداشتهای مدنی او هیاهو راه انداخته است، ناتوانیم، حتماً ناتوانیهای پنهان دیگری نیز داریم، که پژوهش در برخورد مدنیتها را بسیار دشوار میکند.
با اینکه حدود ۳۰ سال فرمانروایی کورش، در زمانی به گستردگی و بزرگی هزارههای گمشدۀ تاریخ ایران، کمتر از ناچیز است، به آسانی نمیتوان از سالهای گمشدۀ این ۳۰ سال در گذشت! این ۳۰ سال چگونه سپری شده است؟ چرا کورش پس از به دست گرفتن قدرت در فلات ایران و دست کم چرا پس از برانداختن حکومت ثروتمند لیدی و بازگشت به ایران، در پایتخت خود ننشسته است و با آسودگی فرمان نرانده است؟ پایههای حکومت او هنوز سست بودهاند، یا نوعی شیفتگی بر دستاندازی او را به سفر جنگی دیگری وامیدشته است و یا اینکه عشق به میهنی نیرومند و مردمی سرفراز، پرهیز از جنگ و خونریزی را اجتناب ناپذیر میکرده است؟!
این پرسش برای بسیاری از دورههای تاریخی ایران، به ویژه در مورد بسیاری از بنیانگذاران خاندانهای سلطنتی ایران مطرح میشود. پس از اسلام نیز این امر خیلی بارز است. بسیاری از بنیانگذاران سلسلهها هرگز فرصت نیافتهاند مزۀ حکومت را بچشند. از آن میان یعقوب لیث، نادرشاه افشار و آغامحمد خان قاجار. نادرشاه بارزترین نمونۀ این نوع از فرمانروایان پس از اسلام است. اگر با تاریخ که آشتی کنیم و به آن چشم دفتر خاطرات خانوادگی نگاه کنیم، افسوس خواهیم خورد که چرا مردان پیشآهنگ بسیاری را هنوز نشناخته در پشت سر نهادهایم! یکی از زیانهای این بیتوجهی، ناتوانی در شناخت و ارزیابی تاریخ گذشته است. ما اگر تاریخ خودمان را نشناسیم، هرگز نمیتوانیم در زمینهای تاریخی گفتوگویی با دیگران و بیگانگان داشته باشیم. شناخت تاریخ نیز یکی دیگر از کفههای ترازوی هزار کفۀ ماست.
پیداست که تاریخ طولانی ایران مردان دورانساز بیشماری را به خود دیده است. یکی از این مردان بیشمار مانند داریوش پایۀ کانال سوئز را گذاشته است و یکی مانند امیرکبیر خواب را بر حرامیان حرامتر کرده است. با این همه ندیدهام در جایی از این تاریخ بلندبالا که کسی مستقیماً از تپیدن قلب خود برای ایران سخن رانده باشد. جز آن یکباری که فردوسی اشاره میکند به سی سال رنجی که برده است تا نفسی مسیحایی بر جان ایران از پای فتاده بدمد.
بارها سرم را شگفتزده از صفحات تاریخ برگرفتهام، که نادرشاه، که به خونریزی و ظلم و ستم مشهور است، چگونه زین اسب را پایتخت همیشگی خود دانسته است و لحظهای را در اندیشۀ کاخسازی و کاخداری و غنودن نبوده است. او تنها در اندیشه است که مبادا ازبکها و یا عثمانیها به فکر تجاوز بیفتند. او مشتی از «نخودچی» معروف خود را به لهو و لعب و کاخنشینی ترجیح میدهد. او پوستیندوزی است که تنگۀ خیبر و نزدیکترین راه به دهلی را میشناسد. راهی که لندن برای کمپانی هند شرقی خود از آن بیخبر بود و هیات هُنوِی را به پیرامون نادر فرستاد تا سر از این راه ناشناخته درآورد. او از پایتخت کوچک و زیناسبی خود با باب اعلی در استانبول به رقابت به خلافت میپردازد، تا مبادا کلاه از سر ایران بیفتد و از شئن ایران ساییده شود.
از خودت میپرسی در دنیای خاموش و بیرسانه و اگر بشود گفت بیسواد گذشته، مردان نامدار چگونه میشکفتند و پا به میدان تناوری مینهادند؟ منظور همین مردان ساده و به اصطلاح بیسواد تاریخ است که امروز دانشجویی در دورۀ دکتری بیشتر از چهار سال در بارۀ هنجارها، شیوهها و شگردهای زندگی او پژوهش میکند تا شاید توانایی آن را بیابد که دانشی را که دربارۀ او یافته است در کفۀ ترازو بنهد و از درجۀ دکتری خود دفاع کند؟
من بارها با حوصله و دقت مردان تاریخی را با مردان پیرامون خودم سنجیدهام. هیچکدام از نامداران تاریخ معاصر جهان دستهای خالی یعقوب لیث را نداشتهاند. مردی که میباید نقشۀ راهها را برایش در هوا ترسیم میکردند و مردی که میدانست، که در نقطهای بسیار دور، مردی عرب بر سریری گرانبها غنوده است و سرگرم عیش و نوش است و سروری است که باید به سروری او پایان داده شود. مردی که میدانست که دستنشاندگان ایرانی این بیگانه را نیز باید از تخت برانداخت. مردی که میدانست که حق حکومت را به خلیفه فقط تیغ شمشیر داده است و لاغیر. و اگر قرار است که شمشیر حکومت کند، او هم شمشیر دارد. یعقوب در نیشابور، در مجلسی تاریخی، به عالمان و فقیهان و بلندپایگان نشان داد که دورۀ پذیرفتن امیرالمؤمنانی دروغین به سر آمده است. این حقیقت را نه ابومسلم دریافته بود و نه طاهر ذوالیمینین و برای پیروزی بابک زمانه هنوز از بلوع کافی برخوردار نبود. البته باید این را هم گفت که مردم روزگار این سرداران هنوز فکر میکردهاند که اگر به امیرالمؤمنین معاویه و یا یزید بگویند، که ابرویی در بالای چشم دارند، هفت ستون آسمان خواهد لرزید.
به گمان یعقوب نخستین فرمانروای ایرانی است که پس از حملۀ عربها به ایران نام ایرانشهر را بر زبان رانده است. بنابراین مورخ با یکهای که میخورد از خود میپرسد که این یعقوب کیست؟ این کلمۀ ایرانشهر از کجا در گوش او جا خوش کرده بوده است؟ هنوز از شاهنامۀ فردوسی نیز خبری نبوده است. آیا این اصطلاح را نقالان تاریخ شفاهی به ار میبردهاند؟ تا جایی که میدانیم در زمان ساسانیان برای نخستین بار ایران و انیران بر سر زبان شاپور اول میافتد.
در هر حال جا دارد که دربارۀ اندیشهها و جهانبینیهای مردان تاریخی خود تجدید نظر کنیم. ما چون به ندرت به برداشتهای مردان تاریخی خود نگاهی جدی افکندهایم، بسا که ندانسته به بیراهه افتادهایم. در جای دیگری نیز گفتهام که ما هنوز با نقش شاه مظلومی مانند شاه سلطان حسین صفوی، که به گزارش دراماتیک محمد حزین، با شجاعت و خونسردی تاج از سر برداشت و گردن به تیغ سپرد، تا مگر از خونریزی جلوگیری کند بیگانهایم. هنوز انگشتشمار هستند عدۀ کسانی که از نقش بسیار تعیینکنندۀ ناصرالدین شاه قاجار در دگرگونی نثر فارسی معاصر چیزی میدانند.
برای دست یافتن به موقعیت سیاسی و اجتماعی و در نتیجه مدنی در آغاز دورۀ هخامنشی ناگزیر باید حرکت را از صفر شروع کرد: ما کورش را نمیشناختیم و و در گذری سطحی از کنار تاریخ با او آشنا شدیم! او مادها را برانداخت، لیدی را تصرف کرد، قومهای گوناگون و دور و نزدیک ایرانی را آرام کرد و بینالنهرین و آسیای مقدم را مثل بره رام کرد! به چارگوشۀ جهان تاخت و خود را شاه چار سوی جهان خواند.
اما کودکانه خواهد بود، که بپنداریم، که سنگهای پاسارگاد و آرامگاه کورش، آسانتر از فتح لیدی بر روی هم قرار گرفتهاند. ما هنگامی که در تاریخ ایران و انیران، همۀ دستاندازان و فاتحان بزرگ تاریخ را نابغه مینامیم، یا از «گنج بادآوردۀ» خسرو پرویز و الماسهای درشت کوه نور و دریای نور نادری با آب و تاب سخن میرانیم، کم پیش میآید، که این نابغهها را راهزن و برهمزنندگان آرامش مردمی بخوانیم، که با نقشۀ جغرافیای سیاسی پیرامون خود بیگانه اند. و کمتر دلمان بار میدهد، که حتی کورش را از این قاعدۀ کلی مستثنی ندانیم و او را «کبیر» نخوانیم.
این تساهل و تسامح کودکانه را باید ناشی از نبود آگاهی از موقعیت اقتصادی، سیاسی و مدنی روزگاران گذشتۀ تاریخ دانست. تشخیص میهنپرستی، میهن دوستی و چپاول و کشورگشایی از یکدیگر آنچنان دشوار است، که به گمان هرگز میسر نخواهد شد. بسا که خودشیفتگی به آسانی و به طرز خطرناکی تبدیل به میهندوستی و آزادگی میشود. پیداست که گر جای انتشار منشور آزادی حقوق بشر، به جای بابل در همدان میبود، تفاوت بسیار میبود. البته در اینجا، هنگامی که تشخیص مرزها دشوار است، در هر حال، مفهوم جوانمردی نیز نقش تعیین کنندهای دارد و میتواند، تا یافتن پاسخی جوابگو، معیار خوبی باشد.
ما هنگامی که به تاریخ میپردازیم، هرگز نباید از صورت مسالههای تاریخی و مفروضهای آنها غافل شویم. آگاهی از این فرض، که انسان به طور حیرت انگیزی چنین است که بوده است، تا حدودی از آلام میکاهد! جای جستجوی فرضهای دیگر در سرگذشت اقفصادی، سیاسی و اجتماعی و سرگذشت مدنی دورههای تاریخی است. یعنی درست آنجایی که آگاهیمان بسیار اندک است. البته در اینجا، افسانهها و خیالپردازیهای پیرامون دوره و شخصیتی خاص، که تا حدودی بازتابهایی از افکار عمومی اند، بسیار سودمند هستند.
دربارۀ دورههایی که کورش، به خاطر لشکرکشی، ناگزیر از ترک درون ایران بوده است، حتی افسانهای، که حکایت از نا آرامی بکند، مانند داستان راست یا دروغ بردیا در زمان کمبوجیه، در دست نیست و در مجموع چنین پیداست که که «گنج بادآوردۀ» کرزوس، برای تاسیس ارتشی آمادۀ هجمه، میان مردان ایران تقسیم شده و اقتصاد را، به هر شکلی که بوده، شکفته است.
تبدیل یکشبۀ امپراتوری ثروتمند و کهنسال بابل به یک ساتراپنشین ایرانی نیز نمیتواند در رونق زندگی اقتصادی مردم زمان کورش بیتاثیر بوده باشد. نیازهای امپراتوریِ جهانی تازهتاسیس به سازمانهای حکومتی کارآمد و هماهنگ با وسعت شگفتانگیز امپراتوری و نیاز به وجود شبکهای گسترده، میان ساتراپیهای نوظهور و همچنین فعالیتهای ساختمانی نیز میتوانست سبب چنان رونقی بشود، که تا عصر کورش در ایران سابقه نداشته است. در اینجا به نشانۀ شرمآوری از مزایای دستاندازی به دیگر مدنیتها برمیخوریم: شکوفایی اقتصادی! یکی از دستاوردهای دستاندازی به ذخیرههای مدنیتی بیگانه، شکوفایی اقتصاد خودی است.
تقریباً همۀ ملتها فرمانروایانی را که این شکوفایی را برایشان فراهم آوردهاند، ستودهاند. همه میدانیم که هیتلر امروز برای مردم آلمان مردی منفور شده است. او تا زمانی که پیشتاز بود و تا زمانی که طنین چکمههای سپاهیان فاتح هیتلر در سرزمینهای همسایگان آلمان طنینانداز بود، تقریباً همۀ مردم آلمان او را میستودند و از سر و کونش میخوردند. امروز نمیتوان ادعا کرد که هنگامی که قطاری با دوهزار مسافر یهودی و کولی تا رسیدن به مقصد ۷۰۰ کیلومتر را پشت سر میگذاشت، کسی از آن خبر نداشته است. از سوزنبانان راهآهن گرفته تا شهرداران شهرهای بر سر راه همه در جریان امر قرار داشتهاند و میدانستهاند که محمولهای برای کورههای آدمسوزی از خوزۀ ماموریت آنها خواهد گذشت. حتی مردمی هم برای تماشای قطار وحشت در ایستگاههای راه آهن حس کنجکاوی خود را تغذیه میکردهاند.






