معرفی کتاب جادوی فایندهورن

جادوی فایندهورن

جادوی فایندهورن

در روزنامه ها و رسانه های دهه ی هفتاد میلادی، داستان هایی درباره ی اجتماع کوچکی در شمال اسکاتلند به نام فایندهورن به چاپ رسید. جایی که گفته می شد در آن افرادی به برقراری ارتباط و گفتگو با گیاهان می پردازند و نتیجه ی این رابطه ی بین انسان و ارواح طبیعت، رشد باورنکردنی گیاهان به شکل کلم های ۱۸ کیلویی، گلهای زبان در قفای ۲/۵ متری و گل های سرخی بود که در سرمای برف نیز شکوفا بودند.

این داستان در مورد باغی از بهشت است در جایی که پیش تر تنها بوته های خاردار و علف های خشن در آن یافت می شدند، شبه جزیره ای سردسیر و زخمی از بادها که خاک شنی و بی ارزشی داشت. این گروه از انسان ها به کمک الهاماتی که آیلین کدی،همسر پیتر کدی بنیانگذار گروه، از سوی خداوند دریافت می کرد و پیام هایی که از گفتگو با کوتوله ها و پریان طبیعت به دست می آمد گردانده می شد.

با این داستان ها بود که من به جستجوی باغ های فایندهورن راهی اسکاتلند شدم. چیزی که یافتم بزرگتر از کلم های ۱۸ کیلویی بود. من که خود فردی دیرباور زاده شده ام می توانم به شما حق دهم بسیاری از چیزهایی که در این کتاب می خوانید را باور نکنید.

“مگذار دلت اندوهگین شود. مرا باور کن و به من پشت گرم دار. اجازه مده هیچ شک و هراسی به دلت راه یابد. به خودت اجازه ده که در همه ی زمانها گذرگاه و بازتابنده ی مهر من باشی…

روزت را با اندیشه ای زیبا و مثبت آغاز کن، خواهی دید که ناگزیر، روز بهتری خواهد شد. زندگی تو زندگی ایمن و جدای از دیگران است و گرایش داری از یاد ببری که چگونه میلیون ها انسان در شهرهای بزرگ در هم می لولند و در چرک و ناپاکی، سگ دو و دست و پا می زنند. خوب است این را به یاد داشته باشی، چرا که دلت را سپاسی ژرف فراخواهد گرفت هنگامی که می بینی تو را به زندگی در جایی رهنمون شده ام که سرشار از زیبایی و آرامش است، هوای پاک دارد و می توان ساده زندگی کرد. این موهبت ها را بپذیر و هدیه ای از سوی من، پدر آسمانی ات به شمار آور، کمر همت بند و کار مرا انجام بده. همواره با راهنمایی های من زندگی کن و هرگز از آنها روی برمتاب. همین که از آنها روی برتاباندی، دشواری هایت آغاز خواهند شد. من بسیار بردبار و مهربانم و همواره راه را به تو نشان می دهم، اما بر توست که آن را بپیمایی. من تنها می توانم تو را راهنمایی کنم، کردار را تو خود باید انجام دهی. کنار من بمانید و نکوشید به راه خود روید.”

زمانی پیتر و آیلین و ۳ فرزندشان چیزی جز سوپ سیب زمینی و موزهای در حال ترش شدن برای خوردن نداشتند. اما آنها زنده ماندند، نیازهایشان برآورده شد و آموختند که نیازهای واقعی شان تا چه اندازه کم بوده است.

“چرا نباید همه نیازهای شما برآورده شود؟ آیا شما بندگان من نیستید؟ باور کنید که هر چیزی امکان پذیر است. هیچ چیز را انبار نکنید. هر چه که دارید چون پیشکشی از سوی من به کار برید و بدانید این دارایی ها از جایی آمده اند که از آنها فراوان یافت می شود. این را که به یاد سپردید، از نگریستن به جلو و پشت سر دست خواهید کشید و در پُری اکنون زندگی خواهید کرد. همچنان که نیازهایتان برآورده می شود، پیوسته سپاسگزار باشید.”

به آیلین گفته شد گوشت قرمز را کنار بگذارند و دیری نگذشت که خوردن گوشت سفید را هم رها کردند. جیره خوراکی آنها شامل سبزیجات، سالادها، میوه ها، جوانه گندم، نان و عسل می شد.

“درخواهید یافت که با پالوده شدن بیشتر بدن هایتان، از نیازتان به خوراکی های جامد کاسته خواهد شد و بدن هایتان از ناپاکی ها آسوده و آغاز خواهید کرد از خورشید و هوای تازه نیرو برگیرید.

پالوده سازی بدن هایتان فرآیندی است که می باید آرام انجام گیرد و از شما نمی خواهم که تندروی کنید. تنها میوه ها و سبزی ها را به بدنتان راه دهید. ساختارهای بدن شما از همه رو به آنها خو خواهند گرفت و دیری نمی گذرد که هوس چیزهای دیگر را از سر بیرون خواهید کرد… بدنتان که لطیف تر شد و زمختی کمتری پیدا کرد، پوست تان آغاز به دریافت موادی خواهد کرد که اکنون توانایی برگرفتن آنها را ندارد. درخواهید یافت که تن تان می داند چه چیز برایش خوب و کدام چیز برایش بد است و چیزها را به گونه ی غریزی خواهید خورد.”

“شما با اندیشیدن به “ارواح طبیعت”، ارواح ابرها، باران و سبزی ها، با یکدیگر همکاری خواهید کرد. در دنیای نویی که خواهد آمد پهنه ی این ارواح از همه رو بر آدمیان گشوده خواهد شد. این زیوندگان از جنس نورند و خواهان یاری کردن انسانها، اما انسانها به آنها به دیده شک می نگرند.”

در یک روز آفتابی اردیبهشت ماه که پیتر بوته های هویج را تنک می کرد، موجودی با دوروتی تماس برقرار کرد، یک دِوای نخود : “ای نسان، من می توانم با تو سخن بگویم. تو به آگاهی من آمده ای… در این جهان، سدها فراوانند. برای مثال تو می پنداری که حلزون ها برای من خطرناک ترند تا انسانها. اما چنین نیست. حلزون ها بخشی از نظم چیزها هستند و قلمروی سبزیجات از موجوداتی که از آن خوراک برمی گیرند، گلایه نمی کند. اما انسان به گونه ای حق بجانب، هر چه می تواند  برمی گیرد و هیچ سپاسگزاری نشان نمی دهد. این است که ما را با او دشمن می کند.بیشتر انسانها به گونه ای می نمایند که گویی نمی دانند به کجا می روند یا چرا می روند…”

اندک اندک آشکار شد که آنها با روحی که تنها به یک گیاه نخود یا بوته ی گوجه فرنگی مرتبط باشد سروکار ندارند، بلکه با روحی پیوند پیدا کرده اند که نقشه و طراح همه نخودهای روی زمین است.

“فرشته طبیعت زمین” موجودی که نگهبان کل ناحیه جغرافیایی آنجا بود، به دوروتی گفت چنانچه انسان به بعد تازه ای از همکاری و هماهنگی با ارواح نگهبان باغ را پیدا کند، می تواند شگفتی بیافریند. او به دوروتی دستورهای دقیقی داد که خاک، خاک برگ و گیاهان را چگونه آماده کند و کار آبیاری و افزودن کود مایع را چگونه انجام دهد.

“با ارزش ترین کاری که باغبانان می توانند برای باغ شان انجام دهند این است که پرتوی مهر و ستایش خود را به گیاهان بتابانند. پرتوهای پیتر پرانرژی و سرشار از قصدند… شادمانی اثر به ویژه خوبی روی گیاهان می گذارد و کودکان در حال بازی نیز همین اثر را دارند…”

آیلین این رهنمون ها را به پیتر می داد و پیتر نیز این دستورات را به کار می بست تا آنجا که باغ آنها ۶۵ سبزی گوناگون، ۴۲ گیاه دارویی و ۲۱ گونه میوه به بار آورد.

“همچنان که باران بر درستکار و نادرست یکسان می بارد، ما کمک می کنیم تا برای نیکوکار و تبه کار  خوراک فراهم آید، کار ما نیست که به سوی اخلاقی چیزها بپردازیم. زندگی ما برای خوبی است اما انسان دارد همه ی نیروهای زندگی را از میان می برد…”

اندیشه ی انسان، هیجان و شهوت، خشم و مهربانی و هر احساس دیگری بر روی گیاه اثرات ویژه ای می گذارد و گیاه به اندیشه انسان بسیار حساس است. این اثرات بد روی گیاه می تواند با خورده شدن آن، بی کم و کاست به خود انسان بازگردد و بدین گونه در یک چرخش نادرست، پیوسته بر بدبختی و درد و بیماری انسان افزوده گردد و یا بالعکس در یک چرخش خوشایند و روشن قرار گیرد… بالاترین چیزی که انسان می تواند به زندگی گیاه بدهد، ارتعاشی مثبت هنگام کاشت و شخم گیاه است. گیاه از زمین و کیهان، انرژی های دیگری نیز به دست می آورد. اما اثر حالات و اندیشه های انسان بر روی گیاه بسیار بیشتر از مواد شیمیایی و میکروارگانیزم هاست.

نزدیکی های پایان ژوئن مردم شروع کردند به دیدن باغ بیایند. سیل پیوسته ای از بازدیدکنندگان سرازیر شدند. اسکاتلندی ها که آوازه داشتند باغبانان خوبی هستند، می آمدند، همه جا را خوب نگاه می کردند و به نشانه ی سر درنیاوردن، سرهای خود را تکان می دادند

… دیدم (کرامبی) چیزی از گوشه ی چشمم می جنبد. پیرامون درختی، پیکری در حال رقصیدن بود. پیکر زیبایی بود. نزدیک ۹۰ سانت بلندی داشت. پاهایی پشمالو، سمی شکافته، چانه و گوش هایی نوک تیز، و روی پیشانی اش دو شاخ کوچک داشت. به درخت نزدیکتری آمد. توانستم موهای قهوه ای روی سر و پاهایش را ببینم. چشمانش قهوه ای و تاریک می نمود و پوستش به رنگ عسلی روشن میزد، بسیار شبیه رنگ درختان. برهنه بود، اما پاهایش با موی ظریفی پوشیده شده بود.

او گرد درخت پایکوبی و جفتک پرانی می کرد و دست هایش را تکان می داد. ۳ بار گرد درخت چرخید و سپس در میانه ی چمن رقصی کرد و روبروی جفتی که روی نیمکتی دیگر نشسته بودند بر زمین نشست. مدتی کنجکاوانه آنها را بررسی کرد و هر حرکتشان را با علاقه زیر نظر گرفت. سپس از روی چمن برخاست و پایکوبان به سوی جایی آمد که من نشسته بودم. مدتی ایستاد و به من خیره شد. سپس پاهایش را روی هم انداخت و روبرویم نشست. دست هایش را زیر چانه اش گذاشت. نگاهش کردم. بسیار واقعی بود، در این شکی نبود. اما مطمئن نبودم که با چشمان مادی ام به او می نگرم.

به جلو خم شدم و گفتم :”سلام” . روی پاهایش پرید، چند گامی عقب رفت و سپس اندیشناک جلو آمد و پرسید :”تو می توانی مرا ببینی؟”
“بله”
پرسید :”باور نمی کنم، آدم ها نمی توانند ما را ببینند.. من چه شکلی هستم؟”
او را به گونه ای که دیده بودن توصیف کردم.. سپس در دایره ای کوچک شروع به رقصیدن کرد و پرسید :”دارم چه میکنم؟”
گفتم که چه می کند. از پایکوبی دست برداشت و گفت :” آشکار است که مرا می بینی.” آمد و روی نیمکت کنار من نشست و گفت :” چرا آدم ها اینقدر تهی مغزند؟” پرسیدم :”از چه نظر تهی مغزند؟”

“آن پوشش های عجیبی که دارند و از تن بیرون آمدنی است چیست؟ چرا آنها مانند من با شکل طبیعی شان این سو آن سو نمی روند؟”
پاسخ دادم :” آن چیز پوشاک است و درست نیست بدون آن دیده شویم.”
“چرا شما در جعبه هایی که روی چرخ هایی هستند و گاه با هم برخورد می کنند، شتابان این سو و آن سو می روید؟ آیا این کار نوعی بازی است؟”…

به من گفت که در باغی زندگی می کند و کارش کمک کردن به رشد درختان است. سپس گفت که پریان طبیعت علاقه به انسانها را از دست داده اند، زیرا احساس می کنند که دیگر نه کسی آنها را باور دارد و نه کسی آنها را می خواهد. او می اندیشید که انسانها بایست تهی مغز باشند که فکر کنند می توانند بدون پریان طبیعت کارهایشان را پیش ببرند.

… برخاستم تا بروم. به من گفت هرگاه به خانه بازگشتم او را فرابخوانم او خواهد آمد. نامش را پرسیدم. گفت :”کورموس”. گفتم :”خوشحال می شوم بیایی و مرا ببینی.” گفت :”آیا مرا باور داری؟” گفتم :”بله، من پریان طبیعت را بسیار دوست دارم.” گفت :”در این صورت همین الآن می آیم.”

از باغ و خیابان ها گذشتیم. در شگفت بودم که اگر رهگذران او را به صورتی که من می دیدم، می دیدند، چه واکنشی نشان می دادند. پا به آپارتمانم نهادم و کورموس دوان دوان به سراغ قفسه ی کتابهایم رفت. مدتی با علاقه ی فراوان به آنها نگاه کرد و پرسید :”اینها چه هستند، و چرا اینهمه از آنها داری؟”

به او گفتم که آنها دربرگیرنده ی ایده ها، اندیشه ها، نظریه ها، رویدادهای گذشته و… هستند. کمابیش گیج و سرگشته می نمود. گفت :”چرا؟ می توانی همه ی این دانش ها را به سادگی تنها با خواستن آنها به دست آوری.”

گفتم که آدم ها نمی توانند چنین کنند. مدتی بعد او بلند شد. در اتاق باز بود. به سالن گام برداشت. دنبالش رفتم. از کنارم گذشت و به سبکی از پله ها پایین دوید. به پله ی پایینی که رسید ناپدید شد.

بار دیگر که به باغ رفتم او را فراخواندم و بی درنگ کنارم پدیدار شد. نمی خواستم او را به باد پرسش بگیرم، هماهنگی و همدلی با او برایم کافی بود. پس از آن چند دیدار دیگر نیز داشتیم.

****

پیش تر هرگز چنین حالتی را تجربه نکرده بودم. گویی جامه ای بر تن ندارم و میان ماده ای چگال تر از هوا، اما نه به چگالی آب، گام برمی داشتم. سوزش و گرمایی چون سوزن سوزن شوک الکتریکی احساس می کردم که همراه با هشیاری افزایش یافته بود. دریافتم که پیکری کنارم مشغول قدم زدن است. پیکری بلندتر از خودم. یک پان (Pan – Faun) بود. سر بلند کرده و نگاه کردم. با آوای غرش مانند گفت :”خوب، از من نمی ترسی؟”  گفتم :”نه”

بی درنگ پرسید :”چرا نه؟ همه انسانها از من می ترسند.” پاسخ دادم :” چون در تو هیچ تبه کاری نمی بینم.”

“می دانی من که هستم؟”

پاسخ دادم :”بله”

گفت :”در این صورت باید هراسان باشید. واژه ی هراس شما از ترس حضور من ریشه گرفته است(Panic). .. می توانی برای من دلیلی بیاوری؟”

پاسخ دادم :”شاید بخاطر احساس نزدیکی باشد که به موجودات زیر دستت دارم، به پریان خاک و موجودات جنگل”

“ آیا زیر دستانم را دوست داری؟”                  – “بله”

“بدین گونه، آیا مرا هم دوست داری؟”             – “بله”

با لبخندی عجیب و برقی در چشمانش مرا نگریست. چشمان ژرف، رازآمیز و قهوه ای رنگی داشت. گفت :”بی شک می دانی که من شیطانم. همین الآن گفتی که شیطان را دوست داری.. کلیسای آغازین شما مرا نمونه ی شیطان قرار داد. سم های شکاف دار، پاهای پشمالو و شاخ های روی پیشانی ام را ببین”   گفتم :”تو شیطان نیستی. تو خدای جنگل ها و حومه ی روستاها هستی. کلیسا همه خدایان و پریان آیین های غیرمسیحی را به شیاطین و دیوان و جن ها تبدیل کرد.”

“من چه بویی می دهم؟ آیا بوی بد یک بز را ندارم؟”

از زمانی که نزدم آمده بود بوی بسیار خوب جنگل های کاج، برگ های خیس، خاک و گل های جنگلی را احساس می کردم. گفتم :”نه چنین بویی نمی دهی، بوی کم مایه ی مشک مانند، چون بوی پشم گربه ای سالم از تو بلند می شود، اما بوی خوشایندی است، کم و بیش به بوی عود می ماند.”  گفت :”می بایست دریابم که درباره ام چگونه می اندیشی. ارزش بسیاری دارد.. به یک دلیل، زمانش که برسد خواهی فهمید.”

من مرد پردلی نیستم و در زندگی ام بسیار ترسیده ام اما به دلیلی که نمی دانم از این موجود هیچ هراسی احساس نمی کردم. در آن زمان نمی دانستم که او برای منظورش نیاز داشت کسی را بیابد که هیچ ترسی از او نشان ندهد. او موجود بزرگ و باشکوهی است، خداوند کل قلمروی موجودات عنصری، جانوران، گیاهان و کانی ها.

از او پرسیدم که نی چوپانی اش کجاست؟ لبخندی به لب آورد و گفت :”می دانی که آنها را دارم” و بی درنگ نی میان انگشتانش بود. آغاز به نواختن آهنگی عجیب کرد. پیش تر آن را در جنگل ها شنیده بودم و بعدها نیز بارها آن را شنیدم. اما چنان گریزنده است که تاکنون نتوانسته ام پس از شنیدنش آن را به یاد آورم. به در خانه که رسیدم ناپدید شد.

****

او پشت سرم گام برمی داشت و سپس به درونم پای گذاشت. به گونه ای که ما یکی شدیم و من پیرامون را از چشمان او دیدم. هم زمان بخشی از من، کنارم ایستاد. همین که به درونم گام نهاد، جنگل با دسته های بیشماری از موجودات جان گرفت. پریان عناصر، پریان رودها و تپه ها و جنگل ها و درختان، جن ها، کوتوله ها، فان ها، بسیار بیشتر از آنکه بتوانم دسته بندی کنم. آنها اندازه های گوناگونی داشتند، از زیوندگانی بسیار ریز به بلندی یکی دو سانت مانند آنهایی که دیدم روی توده ای از مدفوع وزغ ها وول می زدند، گرفته تا جن های زیبایی که یک تا یک و نیم متر بلندی داشتند. برخی از آنها گرد مرا گرفته، همگی خوشامدگوی و شادمان، پایکوبی می کردند. احساس می کردم بیرون از زمان و مکانم. حسی از آرامش و خرسندی و حضور روحانی حکمفرما بود…

****

کرامبی زمانی که ۴ ساله بود به “تنگ دره پریان” آمده بود. محلی با زیبایی طبیعی بسیار زیاد. اما چیزی که اکنون داشت می دید را نمی توانست باور کند. ۶۰ سال رهاشدگی و بهره برداری نادرست…

پیکر ایستاده ی دو موجود در برابرم نمایان شد. کلاهخودها و بالاپوش هایی سبز رنگ، پوستی سبز، دستانی سبز، چشمانی سبز و درخشان و تیرهایی سبز رنگ نهاده در چله کمان و نشانه رفته به سوی من. ۹۰ سانت بلندی داشتند و در چهره شان زیبایی ترش رویانه ای به چشم می خورد. در نگاهشان حالتی دیده نمی شد، اما یکی از آنها به پیش آمد و گفت :”ای انسان میرا، پروا نکن که از این پیش تر آیی. اینجا دیگر قلمروی ماست.”
“من دوست پان هستم و دوست همه زیوندگان طبیعت”

جن دومی :”ما به تو انسان مهری نداریم. به همان جایی که آمده ای بازگرد و ما را در آرامش بگذار.”

“من شما را باور دارم و دست دوستی به سویتان دراز میکنم.”

“شاید چنین باشد، اما اینجا دژ ماست و نمی خواهیم پای هیچ میرنده ای به آن باز شود.” حضور پان را پشت سرم احساس می کردم اما می دانستم که او پادرمیانی نخواهد کرد. جن ها به من خیره شدند سپس کمان هایشان را پایین آوردند و برای رای زنی با یکدیگر پشت به من کردند. مدت کمی بعد اجازه دادند پیش روم. پیش رفتم. دشمنی چهره های آنها برای من چیز تازه ای بود. می بایست چیز هراس انگیزی آنجا روی داده باشد. همینکه چشم برگرداندم و ویرانی و آسیب دیدگی تنگ دره، درختان فروافتاده و تنه های بریده شده را دیدم، برایم آشکار شد که آن چیز وحشتناک، حضور آدمی بود. دشمنی جن ها از روی بدخواهی نبود. آنجا پناهگاه آنان و تنها جایی بود که برایشان باقی مانده بود و به زودی آن هم نابود می شد…

بار دیگر به آنجا رفتم. از تیرها نشانی نبود و آن دو جن به من خوشامد گفتند و من را به راهی بردند که اکنون روشن و هموار بود. به پایان راه که رسیدم، دسته بزرگی از ارواح طبیعت را دیدم که جنبش، لرزش یا حالت پرواز داشتند. در میانه ی چمنزار و روی برآمدگی کوچک، موجودی به بلندای ۱۲۰ سانت نشسته بود. ارواح طبیعت چون ستارگانی فروزان در هوا شناور بودند و با درخشش سبز فام رو به آبی خود این سو و آن سو پر می کشیدند. به سوی میانه گام برداشتم. پیکر موجود نشسته در میانه چمن از جنس جن و بسیار بزرگ و نیرومند بود. نوای گنگی از نی ها و سازهای زهی که چون آوای باد در نیزاران بود به گوش می رسید. شاه جن ها از من خواست بنشینم. با دیدگان سرد و فشارآور به من خیره شد. با آوایی خشن گفت :” ای انسان، ما رفتار شما را درک نمی کنیم. شما هماهنگی طبیعت را برهم زده اید، جانوران را نابود کرده اید، زمین را کویر ساخته اید، درختان بزرگ را بردیده و سوزانده اید، در تپه ها و کوه ها زخم های بزرگ پدید آورده اید و بر زمین چنان زخمی زده اید که امیدی به بهبودی آن نمی رود.

شما هر چیز پایین دست و بالای خود را آلوده ساخنه اید. به هر سو که می روید، آنجا را ویران و ناپاک می سازید. آیا شما چنان خرفت اید که نمی توانید بفهمید دارید خودتان را نابود می کنید؟

شما نمی توانید ما را نابود کنید زیرا ما فناناپذیر هستیم. اما ما به این سیاره مهر می ورزیم، اینجا خانه و کاشانه ی ماست. زمانی اینجا زیبا بود. اگر شما را انگلی روی چهره ی زمین به شمار آوریم، می توانید بر ما خرده بگیرید؟

شماها چندان گستاخید که خواهان همکاری ما می شوید؟ همکاری در نابود ساختن سنگرهای ما؟ مکان های مقدس ما؟ ای انسان، زندگی شما چه معنایی دارد؟”

انبوه جن ها را شوری عظیم درگرفت. فشار هزاران چشم را روی خودم احساس می کردم، چشمانی از موجوداتی که هرگز پیش تر ندیده بودم و برایشان هیچ نامی نداشتم.. رو به آنها کردم و با این شروع کردم که این بدگویی ها رواست اما تنها بخش تاریک آن است…

پرسید :”شنیده ام که فردی به نام عیسی در میان شما بوده که خواهان آوردن آشتی و آرامش بوده است. آدم ها با او چه کردند. شما کسانی که می خواهند خوی های دیرینه تان را دگرکون سازند، نابود می سازید.”

پرسیدم :”آیا اگر می خواستید می توانید گونه ی آدمی را نابود سازید؟”

پاسخ داد :”به آسانی.. کافی است نیروی زندگانی همه ی چیزهایی که می رویند، به پایان رسد.. چنانچه انسان در تبهکاری هایش بیش از اندازه پیش رود، خودش را نابود خواهد کرد و نیازی به ما ندارد. او ابزارهای این کار را دارد و اراده آزاد نیز دارد. ما کاری را باید می کنیم اما نمی توانیم قوانین کیهانی، قوانین خداوند را زیر پا بگذاریم.”

گفتم :” انسان دارد به درون رو می کند و به زمان نیاز دارد. اما بدانید که اکنون همه چیز در حال دگرکون شدن است.”

بر چهره جن لبخندی نشست و گفت :”بسیار خوب، ما کاری نمی کنیم که به شما آسیب رساند. اما چنانچه انسان به جایی که او را نمی خواهند پای نهد یا به ویرانگری دست زند، ما را گناهکار ندان که ترفندهای خود را به کار بندیم…”  نورها رنگ باختند و موجودات ناپدید شدند.

مطالب مرتبط

۱ دیدگاه

  1. امیر حسین تفرشی گفت:

    فوق العاده بسیار ممنونم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *