انسان و ماهیت جهان – بخش نخست

شاید اولین مسئله ای که انسان را درگیر خود کرده و همچنان می کند، این باشد که ماهیت جهان چیست؟ چگونه بوجود آمده؟ همیشه وجود داشته یا آن را خالقی خلق کرده است؟ از چه موادی ساخته شده؟ چگونه تغییر می کند و … .

در این سری مقالات به این موضوع از منظر برخی متفکران خواهیم پرداخت و دیدگاه فلاسفه را در این باره بررسی خواهیم کرد.

در ضمن باید توجه داشت که در این مطالب قصد تبلیغ یا نقد نظریه های فلسفی را نداریم و بیشتر به بیان تاریخچه ای از نظریه پردازی های برخی فلاسفه درباره مسئله جهان خواهیم پرداخت. بهرحال می توان گفت که این فلاسفه و متفکرین هستند که افکار یک ملت یا ملت ها را به جهت خاصی معطوف می کردند و در بسیاری کشورها همچنان تفکرات فلاسفه، حاکم بر طرز فکر و عمل حکومت و مردم آن کشور هاست.

این مطالب بسیار خلاصه هستند و برخی مفاهیم مرتبط نیز به منظور آشنایی بیشتر با فلسفه و فلاسفه در متن آورده شده اند. ضمنا اگر از دوستان کسی هست که آشنایی بیشتر و بهتری با فلسفه دارند و یا مطالبی دارند که مناسب این بحث میباشد، با کمال میل از مطالب و نظرات ایشان استقبال و استفاده خواهیم کرد.

بخش اول

نخستین مردمانی که تاریخ مکتوب آنها در دسترس است، در ارتباط با آغاز و ماهیت چیزها، نظریاتی را ابراز داشته اند. آنها این نظریات را با مذهب خود می آمیختند و نتیجه آنها را توسط افراد روحانی به جوان تر ها آموزش می دادند و آنها نیز این آموخته ها را به فرزندان خود منتقل می کردند.

مثلا در سفر پیدایش گفته شده که “خداوند جهان را در ۶ روز از هیچ آفرید. او در این مدت روشنایی و تاریکی، خورشید، ماه، ستارگان، زمین و آب ها و در نهایت چیزهای زنده از جمله بشر را آفرید. وقتی خلق همه آنها تمام شد و مرد و زن در یک باغ زیبا قرار گرفتند، خدا به جهان آمد و در حالی که خوشنود بود در آن به قدم زدن پرداخت”.

 

نظریات فلاسفه نخستین یونان (فیلسوفان پیشا سقراطی)

می توان گفت اولین مسئله ای که فیلسوفان نخستین یونان به آن پرداختند، ماهیت جهان بوده است. آنها سعی می کردند به راز آفرینش جهان و آنچه در آن هست پی ببرند. آنان از خود می پرسیدند چه اتفاقی افتاده که چیزهای زیادی در جهان وجود دارد؟!

تالس (حدود ۶۰۰ ق.م) که در شهر میلتوس (Miletus) در یونان باستان زندگی می کرد، نخستین کسی بود که دراین باره اظهار نظر کرد. او به همسایگانش میگفت که آب همان ماده اولیه و اصلی است که جهان از آن بوجود آمده. او می دید که آب وقتی منجمد می شود، به جامد تبدیل می شود و در اثر گرما بخار شده و به هوا تبدیل می شود. لذا استدلال می کرد که همه چیز از سخت ترین صخره ها تا هوای سبک از آب نشات گرفته اند و در پایان نیز به آب بر میگردند.

کمی بعد، شهروند دیگری از میلتوس به نام آناکسیماندر (Anaximander)، نوشت ماده اولیه ای که هرچیزی در جهان از آن ساخته شده، بر خلاف نظر تالس آب نیست، بلکه توده جانداری است که همه فضا را پر کرده است. او این توده جاندار را “بی نهایت” (Infinite) نامید. او می گفت که در آغاز این توده یک تکه بود و تکه تکه نشده بود، ولی حرکت داشت. این حرکت باعث می شد به سمت بالا و پایین و جلو و عقب و اطراف جابجا شود. ارام آرام قطعه هایی از آن توده جدا شد و در نهایت همه چیزهایی که اکنون در جهان میبینیم بوجود آمدند. او معتقد بود همانگونه که این حرکت ادامه می یابد این تکه های بیشمار مجددا به هم میپیوندند و توده بی نهایت را به وحدت نخستین باز می گردانند.

آناکسیمنس

سومین شهروند میلتوس، آناکسیمنس (Anaximines) از توجیهات دو متفکر قبل قانع نمی شد. او پیشنهاد کرد ماده اولیه که هر چیزی در جهان از آن ساخته شده، هوا است. او دریافته بود که انسانها و حیوانات هوا را تنفس می کنند و قادر به زندگی هستند، و استدلال می کرد که هوا به گوشت، استخوان و خون تبدیل می شود. او ادامه می داد که هوا می تواند به باد، ابر، خاک و سنگ تبدیل شود.

این سه اندیشمند اهل میلتوس بیشتر به دنبال ماده اولیه ایبودند  که هر چیزی در جهان از آن ساخته شده بود. کار آنها توسط فیلسوفان دیگری که بیشتر به دنبال یافتن ارتباط بین چیزها و چگونگی وابستگی آنها به هم بودند، دنبال شد. آنها فیثاغورثیان بودند، مکتبی که توسط فیثاغورث (Pythagoras) بنیان گذاشته شده بود.

فیثاغورث و فیثاغورثیان تحت تاثیر این حقیقت بودند که خیلی چیزها در جهان با هم در ارتباطند، بطوریکه می توان این رابطه را با اعداد بیان کرد. مثلا میگفتند صدای یک تکه سیم با طول آن دارای نسبتی است که با عدد قابل تبیین است. بنابراین آنها استدلال کردند عدد باید آن ماده اولیه ای باشد که فلاسفه در جستجوی آنند. در نظر آنان اعداد تبدیل به چیزها می شوند و موجودیت مستقل پیدا می کنند و تعلیم میدادند که کل جهان از اعداد ساخته شده است. آنها اعتقاد داشتند که چون در موسیقی هماهنگی نت ها بر روی نت هشتم حاصل می شود، عدد هشت دال بر دوستی و مودت است. آنها برای اینکه نشان دهند همه چیز از اعداد ساخته شده، پیچیده ترین نظام اعداد را ایجاد کردند.

فلاسفه ای که تاکنون از آنها نام بردیم این را یک اصل مسلم می دانستند که همه چیز تغییر می کند. آنها همه جا در اطراف خود تغییر را می دیدند ولی آن را یک مسئله تلقی نمی کردند. آب به یخ یا بخار تغییر می کند، هوا تبدیل به باد می شود، اعداد تبدیل به چیز ها می شوند، و … . در نظر آنان حرکت در هر چیزی این تغییرات را ایجاد می کند.

با ادامه کار فلاسفه برای شناخت ماهیت جهان، آنها کم کم خود تغییر را نیز به عنوان یک مسئله به حساب آوردند. برای آنان سوال بود که تغییر اساسا چیست و چگونه واقع می شود؟ تغییر واقعا وجود دارد یا فقط تصور میکنیم که چیزها تغییر می کنند؟

هراکلیتوس (Heraclitus– حدود ۵۰۰ ق.م)، ساکن شهر افسوس (Ephesus– از شهرهای یونان باستان، جایی در غرب ترکیه امروزی)،  بسیار تحت تاثیر حقیقت تغییر بود. او به تغییر اعتقاد داشت و می گفت در جهان همه چیز در حال تغییر است، حتی چیزهایی که به نظر ما ساکن می آیند در حال تغییر و تحول هستند. او معتقد بود که آتش نیز همیشه در حال تغییر است و هرگز از حرکت نمی ایستد و سکون نمی پذیرد و از آنجا که تغییر نیز مشخصه اصلی جهان است، آتش همیشه درحال تغییر باید ماده اصلی جهان باشد و اعتقاد داشت همه چیز از آتش بوجود آمده است. او می گفت هیچ چیز دائمی و پایدار نیست، هر چه هست تغییر است و بس. او می آموخت که حتی ثابت و پایدارترین چیزها در جهان دائما در حال تغییرند. در حقیقت “ستیز و رویارویی” بر جهان حاکم است. لحظه ای که چیزی ساخته می شود، ستیز و رویارویی آغاز می شود تا آن را تفکیک و تجزیه کند.

جالب است بدانید داریوش، از پادشاهان هخامنشی، برای هراکلیتوس نامه می نویسد و از او دعوت می کند به ایران و به کاخ شاه آمده و با او به بحث و گفتگو درباره مسائل عالی بنشینند. داریوش یکی از دلایل دعوت خود را این می داند که یونانیان‌ بیشتر اوقات‌ مردان‌ دانای‌ خود را ارج‌ نمی‌نهند و از وصایای‌ آنان‌ که‌ شنیدن‌ و آموختن‌ آنها سودمند است‌، غفلت‌ می‌کنند.

درست زمانی که هراکلیتوس در حال تبلیغ رساله خود بود مبنی بر اینکه تغییر جوهره هر چیزی است، فیلسوفان یونانی دیگری در شهر الئا (Elea) زندگی می کردند که اعتقاد داشتند تغییر غیر ممکن است. گزنفون (Xenophanes)، قدیمی ترین این فیلسوفان اهل الئا، معتقد بود جهان توده جامدی بود که همیشه غیر قابل تغییر و غیر قابل حرکت است. بخش ها ممکن است تغییر کنند ولی کلیت آن هرگز تغییر نمیکند.

فیلسوفان یونانی

پارمنیدس (Parmenides) از دیگر فلاسفه مکتب الئا، می گفت که تغییر غیر قابل تصور و درک است، اگر چیزی به عنوان تغییر وجود داشته باشد، او استدلال میکرد که باید چیزی از هیچ بوجود آید که غیر ممکن است. او عقیده داشت که هر چه وجود دارد پیوسته وجود داشته است و وجود خواهد داشت و در گامی دیگر تبدیل، حرکت و تغییر را خطای حواس دانسته است.

سومین فیلسوف مکتب الئایی زنون (Zeno) بود. او نیز همچون استادش پارمنیدس، بر غیر ممکن بودن حرکت استدلال می‌کرد و چنین می‌گفت: اگر حرکت واقعیت داشته باشد، انتقالی است از یک نقطه به نقطه‌ی دیگر. پس هرگاه میان این دو نقطه یک خط بکشیم، خواهیم توانست آن را دو نیم کنیم، و آن نیمه را نیز به دو نیم و همین کار را بر نیمه‌های دیگر؛ و آنچنان این‌کار ادامه خواهد یافت که پایانی نداشته باشد. پس میان این دو نقطه از اجزای بیشمار تشکیل شده‌است، که یک جسم هنگام حرکت باید از بیشمار قسمت عبور کند، که اینکار به زمان بی‌نهات احتیاج دارد؛ و بنابراین حرکت هیچ‌گاه انجام نخواهد شد.

بطور مثال هرگاه تیری را از کمان رها می‌کنیم، چنین به نظر می‌رسد که آن تیر پرتاب می‌شود و در حال حرکت است. اما در واقع ساکن است، چون هر قسمتی که به نظر خالی می‌آید نیز در اصل از هوا پر شده‌است، و در جایی که پر باشد، انجام حرکت غیر ممکن است.

با بالا گرفتن مباحثه هراکلیتوس با فیلسوفان الئایی، برخی فلاسفه بر آن شدند تا نظریه دو طرف را با هم سازگار کنند. آنها سعی در حل معمای ثبات و تغییر کردند.

امپدوکلس، هم مانند الئاییان تاکید بر عدم وجود تغییر می کرد و هم مانند هراکلیتوس قائل به اختلاط و جدایی بود. او می گفت جهان از ۴ عنصر، ریشه چیز ها، تشکیل یافته است: خاک، هوا، آتش و آب. میلیاردها ذره بسیار ریز از هر عنصر وجود دارد. این ذرات به طرق مختلف با هم ترکیب می شوند و خیلی چیزها را در جهان شکل میدهند. وقتی که چیزها زوال می یابند یا تغییر می کنند، عناصر از هم جدا میشوند. بعد ممکن است مجددا با هم ترکیب شوند و چیز دیگری تشکیل دهند. عناصر هرگز تغییر نمیکنند و ثابتند. بنابراین درواقع تغییر وجود ندارد، بلکه فقط عناصر با هم مخلوط یا از هم جدا می شوند. از نظر او عشق عناصر را با هم جمع می کند و موجب اختلاطشان می شود تا شیئی جدید بسازد و بر عکس نفرت موجب جدایی این عناصر می شود.

راه حل امپدوکلس برای مسئله ثبات و تغییر، مورد توجه آناکساگوراس (Anaxagoras) قرار گرفت ولی او را قانع کرد. این فیلسوف پس از مطالعات زیاد به این نتیجه رسید که در جهان باید بیش از چهار عنصر وجود داشته باشد.در حقیقت او متقاعد شده بود که در جهان میلیونها عنصر یا جوهر(Substances) یافت میشوند که عنوان نشده اند. از نظر آناکساگوراس همه مواد از عناصر خرد و متحد الشکلی ساخته شده اند که قابل تبدیل به هم نیستند. مثلاً استخوان از میلیون ها ذرات استخوانی تشکیل شده که در یک جا جمع شده اند. هرچیزی در جهان اینگونه شکل میگیرد. تعدادی عنصر با هم جمع شده و چیزی را شکل میدهند. هیچ عنصری به عنصر دیگر تغییر پیدا نمی کند. بنابراین در واقعیت هیچ تغییری وجود ندارد، بلکه فقط وقتی که عناصر با هم ترکیب میشوند، از هم جدا می شوند و مجددا ترکیب می شوند، تغییر به وقوع می پیوندد. این عناصر با هم ترکیب و از هم جدا می شوند، نه به دلیل وجود چیزی در آنها، بلکه به خاطر چرخش اجرام آسمانی. زمانی که حرکت چرخشی برای اولین بار در توده اصلی عناصر بوجود آمد در حالی که ساکن بود، آنها شروع به ترکیب کردند و خیلی چیز ها در جهان شکل گرفتند.

این کنکاش های فکری راه را برای گروه دیگری از متفکران یونانی باز کرد؛ اتمیست ها(Atomists). مشهورترین این افراد، لئوسیپوس (Leucippus) و شاگرد او دموکریتوس(Democritus) بودند. آنها با پیشینیان خود که می گفتند تغییر نتیجه اختلاط و جدایی واحد های ریز است، موافق بودند، ولی در اینکه ماهیت این عناصر چیست، با آنها در اختلاف بودند. همه متفکران پیش از اتمیست ها معتقد بودند که عناصر در کیفیت متفاوت هستند. مثلا عناصر گوشتی با عناصر استخوانی متفاوت هستند. ولی اتمیست ها اعتقاد داشتند که که تمامی واحد ها، یا اتمها، کیفیت یکسانی دارند. برخی از آنها چنگک دارند، برخی چشم، برخی دیگر نیز دارای برآمدگی و فرورفتگی هستند. وقتی این اتمها به طرق و تعداد مختلف به هم میپیوندند، چیزها شکل میگیرند. هر اتم در درون خود حرکت می کند و به دلخواه می چرخد و خود را به دیگر اتم ها متصل می سازد (اتم، از کلمه یونانی atomos، به معنی غیر قابل تقسیم گرفته شده است).

فیلسوفان یونانی

بدین ترتیب میتوان دید که از دیدگاه اتمیست ها تغییر همان اختلاط و جدایی اتمها میباشد. اتمها هرگز تغییر نمی پذیرند و ابدی هستند، جثه شان ریز و همه یکسان هستند. تغییر واقعی در انها غیر ممکن است. تنها تغییر ممکن این است که اتمها دور هم جمع شوند و چیزی را شکل دهند یا اینکه از هم جدا شوند.

دیدیم که یونانیان به مدت حدود ۲۵۰ سال روی مسئله ماهیت جهان کار کردند و به این نتیجه رسیدند که هر چیزی در جهان از اختلاط اتمهای ریز به طرق و تعداد مختلف تشکیل شده است که این اتمها همگی یکسان هستند.

 

نظریه افلاطون درباره جهان

 هیچ یک از نظریه های ذکر شده افلاطون (Plato– شاگرد سقراط) را قانع نمی کرد. از نظر افلاطون، دنیایی که ما میبینیم، لمس میکنیم و از طریق حواسمان آن را تجربه می کنیم، واقعی نیست، بلکه رو گرفتی از یک دنیای حقیقی است. در این دنیا ما به وفور چیزها را در حال تغییر، آمدن و رفتن می یابیم. این دنیا، دنیای بسیاری اشتباهات، نقایص، و شرارت ها است، وجود دارد و هر روز آن را تجربه می کنیم، اما واقعی نیست!

بهرحال جهان واقعی وجود دارد که چیزهای حقیقی در آن وجود دارند و چیزهای موجود در دنیای ما فقط روگرفت آن چیزهای حقیقی هستند. افلاطون آن دنیا را دنیای مُثُل (جمع مثال- Ideas) نامید. او معتقد بود در دنیای مُثُل مثلا درخت کاملی وجود دارد که همه درختانی که ما میبینیم روگرفت های آن درخت هستند، به همین شکل حالت کامل همه آنچه که در جهان میبینیم، در جهان مُثُل وجود دارد. مُثُل از هر نظر کامل و بی عیب هستند، به هیچ وجه تغییر نمی کنند، پژمردگی و مرگ ندارند و تا ابد باقی می مانند.

مُثُل یا صُوَر (Forms) (افلاطون از هر دو واژه برای توضیح آنها استفاده می کرد) هیچگاه خلق نشده اند، بلکه از همان آغاز در همان حالت کاملی که هستند وجود داشته اند. آنها مستقل از همه چیزها هستند و تحت تاثیر تغییراتی که ما در جهانی که از طریق حواسمان تجربه می کنیم رخ می دهند، نیستند. آنچه ما میبینیم، انعکاس آن نمونه های ابدی است.

همه مُثُل در دنیای مختص مُثُل بطور منظم ترتیب یافته اند و در راس آن ها، بالاترین مثال، خوبی و خیر مطلق، قرار دارد.

غیر از مُثُل، اصل دیگری نیز در جهان وجود دارد؛ ماده (Matter). بین ماده و مثل تفاوت عمیقی هست. ماده را می توان مصالح خامی دانست که مثل بر روی آن نقش می بندند. بطور مثال کار یک مجسمه ساز را در نظر بگیرید. فرض کنید مجسمه ساز ایده (Idea) شکلی را دارد و می خواهد آن را روی سنگ مرمر پیاده کند. درحال حاضر این ایده از همه سنگ مرمرهای موجود در جهان مستقل است. اما برای درک آن ایده توسط دیگران و اینکه بتوانند از طریق حواسشان آن را درک و تجربه کنند، سنگ مرمر لازم است. بنابراین مجسمه ساز قطعه سنگ مرمری را بر می دارد و مجسمه ای خلق می کند. سنگ مرمر به عنوان مصالح خام تجسم بخش ایده مجسمه ساز مورد استفاده قرار گرفته است. ممکن است مجسمه ساز مجسمه های زیادی بسازد بدون اینکه روی ایده وی تاثیری داشته باشند.

افلاطون فکر میکرد که دنیا نیز به همین منوال ساخته شده است. طبیعت، همه چیزهایی که از طریق حواسمان درک و تجربه می کنیم، وجود خود را مدیون اثر مثل بر ماده هستند. این دنیا واقعی نیست، بلکه اثر دنیای واقعی بر ماده است. بنابراین تمامی اشتباهات، تغییرات، و تمامی نقایص این دنیا به علت ماده است نه مثل.

تیمائوس (Timaeus)، نام کتابی نوشته افلاطون در سن ۷۰ سالگی اش است که «رمان تاریخی» و «افسانه‌ای درباره طبیعت» نیز نام گرفته‌ و درحدود ۳۶۰ پیش از میلاد نوشته شده‌است. در این کتاب او چگونگی خلق دنیای محسوس ما را بیان می کند. به نظر او معماری وجود دارد به نام “دمیورژ” (Demiurge)، که دنیای مثل را با ماده می آمیزد، درست همانند مجسمه سازی که ایده خود را روی سنگ مرمر پیاده می کند. دمیورژ کامل ترین مثال های هرچیز و توده عظیم ماده را دارد. افلاطون هرگز نگفته که دمیورژ، مثل و ماده در اصل از کجا آمده اند. هنگامی که دمیورژ مثالی را در تماس با ماده قرار می دهد، چیزی خلق می شود. در واقع از یک مثال، چیزهای بسیار زیادی خلق می شود. مثلا یک مثال کامل درخت بلوط وجود دارد، اما در دنیایی که با حواس درک میکنیم، بسیار زیاد درخت بلوط وجود دارد. در مورد همه چیز بهمین شکل است. از ترکیب مثال و ماده، مثال هیچ تاثیری نمی پذیرد و همیشه کامل و بدون تغییر باقی می ماند.

افلاطون را یک فیلسوف ایده آلیست (Idealist) می نامند، زیرا او فکر می کرد دنیای واقعی، دنیای مثل است (ایده‌آلیسم، که در زبان فارسی غالبا به اصالت تصور و آرمان‌گرایی ترجمه شده است، پدیده‌ها را براساس “ایده‌آل” یا آنچه به روح و تصور نسبت داده می‌شود، تفسیر و توجیه می‌کند. ایده‌آلیسم، عقل یا ذهن و روح را مقدم بر ماده می‌داند. این نظریه معتقد است که واقعیت بیش از آنکه به نیروهای مادی بستگی داشته باشد، در پندارها، فکر، ذهن و خود فرد است). بهرحال برای افلاطون دنیای مثل، دنیای واقعی است و این دنیایی که ما از طریق حواسمان درک و تجربه می کنیم، غیر واقعی و روگرفتی از دنیای واقعی است. تمامی نقایص دنیای محسوس ناشی از این است که پیاده شدن همه جانبه مثل (که کامل و بی عیب است) روی ماده، غیر ممکن است. ماده ناقص است و به همین جهت مثال کامل را از شکل اصلی اش خارج می کند.

(قبل از اینکه به سراغ ارسطو و افکار او بریم، به بیان خلاصه برخی آراء افلاطون درباره انسان و حکومت میپردازیم که البته موضوع این مطالب نیست ولی گفتن آنها هم خالی از لطف نیست.

از دیدگاه افلاطون بدن انسان از سه بخش سر، سینه و تن تشکیل میشود. هر یک از این سه بخش ویژگی های خود را دارد.

       فکر به سر مربوط است.

       اراده به سینه تعلق دارد.

       و میل به تن ارتباط می گیرد.

 هریک از این اجزا فضیلتی دارد :

       فکر باید سعی در کسب خرد داشته باشد.

       اراده نشانگر شجاعت است

        و میل باید تا حد اعتدال عمل کند.

  زمانی که این سه جز آدمی هماهنگ عمل کنند آن وقت انسانی معتدل به وجود خواهد آمد. افلاطون مدینه فاضله اش را همانند انسان ساخته است. این دولت همانند انسان که سر، سینه و بدن دارد از دولتمرد، سرباز و کارگر برخوردار است. برای او طبقه کارگر، شامل تاجر، کاسب و کشاورز نیز می شود. در اینجا معلوم میشود که افلاطون از طب یونان آن ایام به عنوان نمونه استفاده کرده است. طب یونانی در آن ایام بر این اعتقاد بود که انسان سالم از اعتدال و تناسب برخوردار است به همین خاطر در دولت او نیز هر فرد جای خاص خود را دارا بوده است تا تناسبی به وجود آورد.

فلسفه افلاطون و حکومت فلسفی اش هر دو از خردگرایی سر چشمه گرفته است. تصمیم گیری در دولت او بر اساس خرد صورت می پذیرد و همان گونه که سر، جسم را رهبری می کند، فیلسوف هم راهبری اجتماع را برعهده دارد.

ادامه دارد …

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *