داستان ناشنیده از تلاش ناپلئون بناپارت برای رهائی دشمنش از مرگ حتمی
این داستان شنیده نشده از تلاش ناپلئون بناپارت برای رهائی یکی از انقلابیونی است که توسط لشگر او دستگیر شده بود.
این داستان شنیده نشده از تلاش ناپلئون بناپارت برای رهائی یکی از انقلابیونی است که توسط لشگر او دستگیر شده بود.
چند نفر از پلی عبور میکردند که ناگهان دو نفر به داخل رودخانه خروشان افتادند…
اسب سواری ، مرد چلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست
پادشاهی دیدکه خدمتکاری بسیار شاد است ، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و
روزها دختر کوچولویش را به پشتش میبست و به دنبال گوسفندها به دشت و کوه میرفت.
هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی قصر خود روانه شد. در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل
در بازار کسی هست که بدخواه من است و اتفاقا مغازه اش درست مقابل مغازه من است. او عطاری داشت اما از روی کینه
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید.
عقاب، وقتی می خواهد به ارتفاع بالاتری صعود کند، در لبه ی یک صخره، به انتظار یک اتفاق می نشیند.
پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش