نظریه عشق ورزی

چگونه عشق یکطرفه را فراموش کنیم؟

عشق بر حسب این که به داشتن یا بودن تعبیرش کنیم دو معنای متفاوت می یابد: آیا عشق داشتنی است؟ اگر داشتن عشق امکان می داشت وضعی همچون شیء پیدا می کرد یعنی آنچه می توان به دست آورد و تملک کرد.

اما حقیقت آن است که عشق شیء نیست، معنا  است. آنچه هست عشق ورزیدن است و بس. عشق ورزیدن به خودی خود عملکردی مولد است. عشق ورزیدن است که ایجاب می کند تا کسی یا چیزی را بشناسیم، غم او را بخوریم، با او شادمان باشیم به وی بپردازیم و تاییدش کنیم چه او انسانی باشد یا درختی یا تصویری و یا حتی ایده و آرمانی.

منظور این ا ست که به معشوق خویش زندگی ببخشمی و بر نیروی زندگانی اش بیفزاییم. و در این حرکت و پویش است که انسان نو ساخته می شود و سپس می بالد و به کمال می رسد. اما تجربه عشق به مفهوم داشتن، بدان معنا است که آنچه را بدان عشق می ورزیم محدود و محبوس کنیم و یا زیر سلطه خود درآوریم.

چنین عشق ورزی، خفقان بار و کشنده است و زندگی و زیبایی نمی آفریند. اغلب آنچه به نام عشق به کار می رود چیزی نیست جز سوء استفاده از واژه عشق تا بدان وسیله فقدان عشق پوشیده بماند.

چه ازدواج بر پایه عشق صورت گرفته و چه بر اساس سنت و عرف و قراردادهای مرسوم روی داده باشد، زوج هایی که واقعا عاشق یکدیگرند، کم شمار و اسثنایی اند به گفته رومن رولان، زناشویی های همراه با عشق اندک اند. آنچه آگاهانه به منزله عشق تجربه می شود چیزی نیست جز دستاویزهایی در خدمت مقاصد اجتماعی، سنت ها، علایق متقابل اقتصادی، غمخواری های مشترک برای فرزندان و سرانجام وابستگی، ترس یا تنفر متقابل و این، چندان ادامه می یابد تا یکی از دو طرف و یا هر دو دریابند که اصولا میان ایشان عشقی وجود ندارد و هرگز وجود نداشته است.

هنگامی که دو نفر به هم جلب می شوند هیچ یک از وضع دیگری آگاهی اطمینان بخشی ندارد عشاق در این مرحله قصد دارند یکدیگر را به دست آورند. هر دو سرزنده، جذاب و حتی زیبایند. سرزندگی، جذابیت می بخشد و جذابیت، زیبایی می آفریند. هیچ یک هنوز دیگری را ندارد. پس هر کدام با همه توان می کوشد تا باشد و برانگیزد.

وضع دو دلباخته پس از ازدواج، اغلب دگرگون می شود. سند ازدواج حق انحصاری تملک بر بدن و احساسات را به طرف دیگر می بخشد. از این پس دیگر لازم نیست تا یکی دیگری را به دست آورد. زیرا عشق اکنون به مایملک بدل شده است. دیگر از کوشش طرفین برای دوست داشتنی بودن و عشق برانگیختن کاسته شده است.

به تدریج هر دو کسل کننده می شوند و زیبایی شان محو می گردد. هر دو سر خورده اند و راه به جایی نمی برند. آنان را چه شده است؟ آیا عوض شده اند یا از نخست اشتباه کرده اند؟ معمولا هر یک علت این دگرگونی را در دیگری می جوید و خود را مغبون می یابد ولی هیچ یک درک نمی کند که آنان هر دو دیگر آن انسان های عاشق پیشین نیستند. درک نمی کنند آنچه ایشان را به ورطه دست کشیدن از عشق ورزی کشانده است این اشتباه بوده که عاشق بودن، تملک کردن نیست.

اما… زندگی زناشویی که با عشق آغاز شده بود اینک به نوعی رابطه دوسویه بر پایه مالکیت مشترک بدن تبدیل شده که ثمره آن مجمعی از اتحاد دو قطب خودخواه یعنی خانواده است. گاه نیز طرفین مشتاقانه می کوشند تا به احساسات پیشین خود روح تازه ای بدمند و هر یک اسیر این پندار که جفتی جدید می تواند او را به آرزویش برساند.

هر دو می پندارند که جز عشق چیزی نمی خواهند اما برای آنان عشق نوعی معبود است الهه ای است که می خواهند سر بر آستایش بسایند. عشق در نظر آنان، تظاهری از بودن خودشان نیست. اینان نیز خواه ناخواه محکوم به شکست اند چرا که عشق، فرزندِ آزادی است و پرستندگان الهه عشق سرانجام به انفعال می گرایند و وجودشان خسته کننده می شود و ته مانده های جذابیت خویش را نیز از دست می دهند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *