فرزانه تبتی, لوبسانگ رامپا

فرزانه تبتی

“فرزانه ی تبتی” (Tibetan Sage) آخرین کتاب لوبسانگ رامپا است که در سال ۱۹۸۰ منتشر شد. این کتاب آخرین سخنان رامپا پیش از ترک بی بازگشتش به این زمین در ژانویه ۱۹۸۱، در سنین بین ۲۷۱سال و ۳۰۶ سال می باشد.  او در این کتاب تجربه هایی را به یاد می آورد که با راهنمایش در “معبد درون” داشته است.

“معبد درون” در واقع غارهای پنهانی هستند که “نگهبانان زمین” میلیون ها سال پیش در دل کوه ها حفر کردند. درون این غارها اتاق های بسیاری وجود دارد که به علوم مختلف و ناشناخته برای زمینی ها اختصاص داده شده اند.

رامپا به همراه استادش لاما مینگیار دندوپ که آشنایی کامل به این غارها و تجهیزات آن دارد، مدتی را آنجا سپری می کنند تا آموزش های لازم به رامپا داده شود.

– آنها انسان هایی متعلق به چند میلیون سال پیش را می بینند که در وضعیت “حیاتِ معلق” بسر می برند.

– بدن هایی را می بینند که باغبانان زمین  جهت انجام وظایفی روی زمین، مدتی از آنها استفاده می کردند.

– در یکی از اتاق ها مدلی شبیه سازی شده از اسناد آکاشیک وجود دارد که از طریق آن گذشته و آینده ی زمین را به صورت زنده تجربه می کنند.

– در پایان از “پاترا” دیدن می کنند. مکانی بالاتر از طبقه ی اثیری که رامپا و استادش پس از مرگ به آنجا رفته اند.

غار پیشینیان

لاما مینگیار دندوپ به من اطلاع داد که به زودی با یک گروه هفت نفری به طرف غار گذشتگان حرکت خواهیم کرد. مجبور بودیم راز این سفر را مکتوم نگه داریم چون همیشه افرادی وجود دارند که جز به ثروت اندوزی و کشف محل اختفای طلاها و جواهرات به چیز دیگری نمی اندیشند. دو هفته بعد آماده ی صعود دور و دراز از طریق سیلاب رودهای ناشناخته و کوره راه های صخره ای شدیم…

من با تعجب نگاهی به شکاف انداختم، اول نتوانستم دهانه ی ورودی را به هیچ وجه تشخیص دهم، تنها چیزی که دیدم یک سایه ی سیاه شبیه یک آبروی خشکیده یا یک تکه خزه کوچک بود… من، کوچکترین و کم اهمیت ترین عضو گروه، اولین نفری بودم که وارد غار پیشینیان شدم. به درون خزیدم و زوایای سنگی را دور زدم. همراهانم یکی پس از دیگری وارد می شدند. ناگهان نوری به هوا جست و مرا از شدت ترس میخکوب کرد… بزرگی غار دو برابر قسمت داخلی بزرگترین معبد لهاسا بود. روشنایی زنده ای گسترده بود که روشنی ماه بدر در یک شب صاف را تحت الشعاع قرار می داد، نه، از آن هم درخشنده تر بود. به گوی هایی که این نور از آنها ساطع می شد نگاه کردم.

استادم گفت :”طبق اسناد و مدارک قدیمی، این غار قبلاً خیلی بیشتر از حالا روشن و نورانی بوده. نور این لامپ ها به مرور زمان پس از گذشت هزاران سال، ضعیف تر می شود.” جلو رفتیم تا ماشینی را که به ما نزدیکتر بود ببینیم. به نظر می رسید اگر طرز کار آن را بدانید، بی درنگ به کار خواهد افتاد. دستگاه ها برای ما پیچیده تر از آن بودند که بتوانیم سر از کارشان درآوریم. من به قسمت یک صفحه ی چهارگوش کوچک رفتم، در حالیکه فکر می کردم این سکو به چه درد می خورد. نزدیک بود از ترس زهره ترک شوم، سکو به لرزش درآمد و در هوا بلند شد. ده دوازده متری بالا رفت. از آن بیم داشتم که منبع نور مرا بسوزاند. با ترس و لرز گوی نور را لمس کردم. سرد و یخ زده بود.

مقابل دیوار انتهایی، مجسمه بزرگی قرار داشت که سر و شانه هایش شبیه زن و تنه اش به شکل گربه سرپا نشسته بود. چشمانی زنده و براق و چهره ای حیله گر و مضحک داشت. یکی از لاماها مردی بسیار دانشمند و متعالی بود که زبان های مرده را به آسانی فراگرفته بود و بر آنها تسلط داشت. او روی تصاویری_هیروگلیف_ که زمین را زینت بخشیده بودند زانو زده و به دقت نشان های را بررسی می کرد. ناگهان فریاد زد :” نگاه کنید. این طرح ها، آدم ها و گربه ها را در حال صحبت کردن با هم نشان می دهد.”…

نزدیک دیوار انتهایی، جعبه ی فلزی تیره و کدری بود… وقتی دست هایم را روی دستگیره گذاشتم، در جعبه آدم ها و ماشین هایی دیدم که شبیه ماشین های درون غار بودند. آدم ها ماشین ها را به کار می انداختند. متوجه شدم سکویی که مرا از زمین بلند کرد را می توان به دلخواه تنظیم و هدایت کرد و در واقع یک نوع نردبان متحرک بود. اغلب این ماشین ها مدل های آماده به کاری بودند که من مشابه آنها را بعدها در موزه های علمی دنیا دیدم.

به طرف صفحه ی سیاه رنگی که ظاهراً در میان یکی از دیوارهای غار جاسازی شده بود رفتیم. به مجرد نزدیک شدن، صفحه از هم گشوده شد. ظلمت عمیقی حکمفرما بود. صدای ترق تروقی شبیه سایش فلز به گوش رسید و نوری تقریباً نامرئی ظاهر شد. وقتی به اطراف نگاه کردیم، ماشین های دیگری به غرابت ماشین های قبلی و مجسمه ها و طرح های حک شده روی فلز نمایان شد. ناگهان نور متمرکز و جمع شد و در مرکز سالن به یک گوی خیره کننده تبدیل گردید. رنگ ها شروع به چشمک زدن کردند و نوارهای نور گرداگرد گوی چرخیدن گرفتند. تصاویری ابتدا مبهم و بعد روشن و واضح ظاهر شدند…

این دنیای گذشته بود، زمانی که زمین هنوز جوان بود. کوه ها در مناطقی که امروزه اقیانوس ها گسترده اند، سربرافراشته بودند و چشمه های آب معدنی آن زمان، اکنون تبدیل به قلل کوهستانی شده اند. درجه گرما بالاتر بود و حیوانات عجیب و غریبی در صحراها مشغول چرا بودند. این دنیا از نظر علمی کاملاً پیشرفته بود. ماشین های اعجاب برانگیزی دیده می شد که یا در چند سانتی متری سطح زمین و یا کیلومترها بالای جو پرواز می کردند. معابد عظیمی مناره های خود را بر دل آسمان فرو کرده بودند.

انسان و حیوان از طریق تله پاتی با هم صحبت می کردند. اما همه چیز بر وفق مراد پیش نرفت. سیاستمداران به کشمکش و جدال پرداختند. جهان به دو نیم تقسیم شد که هر یک از آنها چشم طمع به نیمه دیگر دوخته بود. کشیشان دو طرف بر این ادعا بودند که تنها آنها مورد عنایت خدایان بودند و لاغیر. مقتدایان هر یک از فرقه های مذهبی، دشمن کشی را یک “وظیفه ی دینی” می دانستند و در همان حال تبلیغ می کردند که بنی آدم اعضای یکدیگرند.

ما شاهد جنگ های وحشت زای خانمان براندازی بودیم که اغلب کشته شدگان آنها مردم غیرنظامی بودند. مشاهده کردیم که دانشمندان در آزمایشگاه های مجهز سرگرم پژوهش، ابداع و ساخت سلاح های باز هم کشنده تر بودند.

یک تصویر نشان می داد که گروهی آدم محتاط و مدبر، مشغول طرح و رسم نقشه های چیزی بودند که آن را “کپسول زمان” می نامیدند (آنچه امروزه غار پیشینیان می گوییم) و می توانستند در آنجا مدل های ماشین هایشان را جمع آوری و اسناد مصور و کاملی از فرهنگ و نقایص شان را برای نسل های آتی بایگانی کنند. ماشین های عظیم حفاری، دل سنگ زنده را سوراخ می کردند. تعداد بیشماری سرگرم نصب مدل ها و ماشین ها بودند. آنها را دیدیم که گوی های نور سرد، عناصر رادیواکتیو ساکن را که طی میلیون ها سال نور ساطع می کنند، سر جایشان می گذاشتند.

متوجه شدیم که می توانیم زبان آنها را درک کنیم، چون از طریق تله پاتی به ما ارسال می شد. دالان ها یا “کپسول های زمان” دیگری زیر شن های مصر، زیر هرمی در آمریکای جنوبی و مکان خاصی در سیبری پنهان شده بودند. هر یک از مکان ها با سمبلی از زمان، مجسمه ی ابوالهول، مشخص شده بودند. مجسمه های ابوالهول عظیمی دیدیم که اصل و منشأشان از مصر نبود، و برایمان توضیح داده شد که چرا مجسمه بدین شکل بود. در زمان های بسیار باستانی، انسان و حیوان در کنار هم و با هم کار و گفتگو می کردند. گربه از نظر نیرو و هوش، کاملترین حیوان ها بود. انسان نیز حیوان است، به همین دلیل است که گذشتگان گربه ی عظیم الجثه ای را نماینده ی قدرت و تحمل قرار داده و سر و سینه ی زنی را به آن پیوند زده اند. سر نشان هوش و خرد انسان و سینه بیانگر آن است که انسان و حیوان می توانسته اند از یکدیگر غذای روحی و فکری دریافت کنند. این علامت در آن روزگاران همانقدر متداول بوده که امروزه مجسمه های بودا، ستاره داود و صلیب رایج است.

اقیانوس هایی را مشاهده کردیم که در آنها شهرهای بزرگ شناور از کشوری به کشور دیگر می رفتند. ماشین های غول پیکر بی سر و صدا در فضا معلق می ماندند و تقریباً به طور ناگهانی با سرعت سرسام آوری در آسمان پرواز می کردند. وسایل نقلیه ی روی زمین، چند سانتی متر بالاتر از سطح زمین حرکت می کردند. پل هایی روی شهرها زده شده بودند که سیم های باریکی از روی آنها می گذشت و شبیه جاده بود.

ناگهان دیدیم که روشنایی خیره کننده ای، شیارهایی در آسمان رسم کرد و یکی از مهمترین پل ها فروریخت. روشنایی دیگری نمایان شد و قسمت اعظم شهر در میان بخار گاز مشتعل و سوزان محو شد. بر فراز خرابی ها، ابر قرمز رنگ شوم و عجیب و غریبی که به شکل قارچ بود و ارتفاعش به چندین کیلومتر می رسید، شناور شد.

این تصاویر محو شدند و دوباره گروه مردانی را دیدیم که “کپسول زمان” را تنظیم کرده بودند، زیرا فهمیده بودند که زمان مهمور کردن آنها فرارسیده بود. دیدیم که “تاریخ ضبط شده” را در ماشین می گذارند. نطقی را شنیدیم که به ما می گفت :” ای نسل آینده، اگر نسل آینده ای در کار باشد!، بشریت به احتمال قوی خود را نابود خواهد کرد.اسناد و مدارک دانش ها، یافته ها، خطاها و اشتباهات ما در این غار انبار می شوند، به امید آنکه برای نسل آینده ای که هوش و ذکاوت کشف آنها و در صورت کشف، فهم آنها را داشته باشد، مفید واقع شود.”

صدای تله پاتیک خاموش شد. کمی بعد نور سالن قوی تر شد. در این سالن هم تعداد زیادی ماشین و مدل های متعددی از شهرها و پل ها وجود داشت که همگی از سنگ یا فلزاتی که ماهیت آنها بر ما پوشیده بود، ساخته شده بودند. بعضی از این مدل ها به وسیله ی پوششی از ماده ای کاملاً شفاف حفظ شده بودند. می دانستیم که شیشه نیست اما نمی دانستیم چیست.

ناگهان یکه ای خوردیم، یک چشم قرمز بدنظر ما را می پایید و چشمک می زد. استادم به چشم قرمز نزدیک شد و دستی بر اهرم آن گذاشت. چشم خاموش شد و روی پرده ی کوچکی، تصویر سالن دیگری ظاهر گردید و این پیام به مغزمان رسید :” وقتی خواستید خارج شوید، به اتاق (؟؟؟) بروید که مواد لازم برای مسدود و مهمور ساختن دهانه هایی که از آنجا وارد شدید، وجود دارد. اگر شما هنوز به مرحله ای از تکامل نرسیده اید که بتوانید ماشین های ما را به کار اندازید، غار را مسدود کنید و آن را برای کسانی که بعدها خواهند آمد، دست نخورده باقی بگذارید.”

من گفتم :” چرا دنباله ی تصاویر را در اسناد آکاشیک نگاه نکنیم تا بدانیم پس از بسته شدن غار چه اتفاقی افتاد؟” لاما مینگیار دندوپ به علامت رضایت سر تکان داد. به صورت دایره نشستیم و به مرکز دایره چشم دوختیم و انگشتانمان را به شیوه ی مقرر به هم متصل کردیم. استادم شروع به انجام تمرین های تنفسی کرد و ما هم از او پیروی کردیم. به تدریج هویت زمینی خود را از دست دادیم و با اقیانوس زمان یکی شدیم. به برکت آموزش هایی که دیده بودیم، به راحتی می توانستیم آن لحظه ای که تصاویر ماشین محو شد را پیدا کنیم.

مشاهده کردیم که صفوفی از زن ها و مردان، بدون شک بلندپایگان آن زمان، از غار خارج می شوند. ماشین هایی که بازوهای عظیمی داشتند قسمتی از کوه را روی دهانه ی ورودی ریختند. منافذ و شکاف ها به دقت پوشیده شدند. کارگران و ماشین ها از محل دور شدند. کشیشی را دیدم که روی پله های یک هرم عظیم ایستاده و شنوندگان را به جنگ تحریک می کند. رؤسای دو جبهه ی مخالف، سر و صدای فراوانی به پا کرده بودند. آثار بخار سفیدی در آسمان آبی پدیدار شد و سپس به ارغوانی گرایید. لرزه ی وحشتناکی تمام دنیا را لرزاند. ظلمت شب گونه بر سراسر دنیا سایه گسترد. ابرهای سیاه همانند چتری تمامی کره ی زمین را به زیر گرفت. ناگهان شهرها محو و نابود شدند.

اقیانوس ها، زمین را به کام خود فرو بردند. موج عظیمی که بلندای آن از ارتفاع بلندترین ساختمان ها بیشتر بود، همه چیز را شست و برد. کوه ها مانند شاخه های بید می لرزیدند و در دریاها سرنگون می شدند. توده های خاک سر از آب ها بیرون می آوردند و کوه های تازه ای می ساختند.

میلیون ها انسان نابود شدند. افراد نادری که از حادثه جان به در برده بودند، وحشتزده و نعره کشان به طرف کوه های تازه سر از آب درآورده می دویدند. چند تن دیگر، بر عرشه ی سفینه هایی که به طریقی از این مصیبت جسته بودند، به بلندی ها و هر پناهگاهی که پیدا می کردند می رفتند. زمین از حرکت ایستاد و ساکن شد و سپس در جهتی خلاف جهت گردش معمولیش شروع به چرخیدن کرد. در یک چشم برهم زدن، جنگل های پهناور به تلی از خاکستر مبدل شدند. مشتی انسان که این فاجعه آنها را دیوانه کرده بود، در هم می لولیدند و فریاد وحشت سر داده بودند. سطح کره ی خاک، متروک، منهدم و خاکستر شد. از آسمان تیره و تار، ماده ای به رنگ مایل به سفید، مغذی، با مزه ای گوارا، فرو می ریخت.

طی سده ها، زمین دوباره دگرگون شد. دریاها تبدیل به خشکی و خشکی ها تبدیل به دریا شدند. تخته سنگ هایی که پیرامون یک جلگه ی پست بودند، از هم شکافته و سرازیر شدند و آب ها به آنجا هجوم بردند تا آنچه امروز دریای مدیترانه نام دارد را تشکیل دهند. در یک دریای دیگر، شکافی در قعر آب پدید آمد و همه ی آب دریا را با فشار فروکشید و زمین شن زار تبدیل به صحرای ساهارا (صحرای بزرگ آفریقا) شد.

بر روی کره ی زمین، قبایل بدوی و وحشی پراکنده، گرداگرد روشنایی آتش های برافروخته در اردوها، داستان هایی برای هم نقل می کردند، داستان طوفان لموریا و  آتلانتیس. همچنین داستان روزی که خورشید از حرکت بازایستاد.

در پایان مأموریت، ورودیه ی غار را طبق دستورات داده شده، مسدود نمودیم.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *