الکساندر عیسایویچ سولژنیتسین

قصد استالین و مباشر فرهنگی او ژدانف این بود که ادبیات را کاملا در خدمت سوسیالیسم درآورند و فقط تئوری خود را، که به رتالیسم سوسیالیستی شهرت یافت، به کل ادبیات تعمیم دهند. روسیه در دهههای اول و دوم و حتی دهه سوم قرن بیستم نظریههای بسیار پیشرفته و نویی به دنیای ادب و هنر عرضه کرد. مکتب فرمالیسم که در دو محفل سنپترزبورگ و مسکو شکل گرفت تا ۱۹۲۹ فعال بود. اما بعدا حکومت استالین حتی رمانتیسم را هم شدیدا مورد حمله قرار داد.
تئوری استالین و ژدانف که از ۱۹۳۰ واجبالاجرا شده بود در ۱۹۳۲ رسما به بار نشست و اولین رمان رئالیسم سوسیالیستی که کاملا با خواستههای آنها مطابقت داشت به بازار عرضه شد: جلد اول زمین شخمخورده، اثر میخائیل شولوخف، که جلد دوم و پایانی آن بیستونه سال بعد، یعنی در سال ۱۹۵۹، چاپ شد. اما حقیقت این است که حتی در همان دوران ژدانفی هم رمان شوروی آنقدرها از تئوری رئالیسم سوسیالیستی متابعت نکرد! البته بسیاری از اثرهایی که با خواستهای حکومت مطابقت نداشتند از بین رفتند و تعداد کمی از آنها هم که از بین نرفته بودند فقط در دوران پروستروئیکا چاپ شدند. یکی از اینها رمان ما اثر یوگنی زامیاتین بود، که پدر دنیای قشنگ نو (اثر آلدوسهاکسلی) و ۱۹۸۴ (اثر جرج ارول) محسوب میشود.
این رمان که ظاهرا در اوایل دهه ۲۰ نوشته شده بود در دوران حکومت استالین و بعد از آن فقط به صورت نسخههای خطی دستبهدست میگشته است و اول بار در ۱۹۸۹ بود که در شوروی چاپ شد. این نیز بگذرد واسیلی گروسمن و همینطور زندگی و سرنوشت او هم جزو این رمانها بودند. اما جالب اینکه تاریخ ادبیات اتحاد جماهیر شوروی از همین سرپیچیهای پنهان و آشکار رمان از رئالیسم سوسیالیستی تشکیل شد و تقریبا فقط نویسندگانی از آن دوران باقی ماندند و فراموش نشدند که در برابر فشارها و سلطهجوییهایی فرهنگی استالین و وارثان او به مخالفت برخاستند:
ایساک بابل، خالق اثر رمانتیک چابکسوارسرخ (۱۹۲۹). آثار دیگر این نویسنده هم ماندگار شد.
نیکلا استروفسکی، خالق چگونه فولاد آبدیده شد (۱۹۳۲).
میخائیل بولگاکف، خالق مرشد و مارگریتا (۱۹۳۸)، که در سال ۱۹۶۶ چاپ شد. آثار دیگر این نویسنده هم کم و بیش خوب است.
الکساندر فادیف، خالق اثر رمانتیک گاردهای جوان (۱۹۴۵). این نویسنده که از امیدهای رئالیسم سوسیالیستی محسوب میشد و مورد تایید حکومت شوروی بود از فرط سرخوردگی و یاس در ۱۹۵۱ خودکشی کرد.
ویکتور نکراسف، خالق سنگر استالینگراد (۱۹۴۶).
بوریس پاسترناک، خالق دکتر ژیواگو (۱۹۵۷).
الکساندر سولژنیتسین، خالق یک روز از زندگی ایوان دنیسویچ (۱۹۶۲). بقیه آثار او فقط به صورت سامیزدات (زیرزمینی) در داخل اتحاد جماهیر شوروی چاپ شدند.
یوری دومبروفسکی، خالق نگهبان آثار باستانی (۱۹۶۶).
اینها جزو آن رمانهایی بودند که در خود اتحاد جماهیر شوروی چاپ شدند. فهرست بسیار کوتاهی که درعین حال خیلی باشکوه است. البته دن آرام را هم که جلدهای چهارگانه آن از ۱۹۲۸ تا ۱۹۴۰ چاپ شد باید در این فهرست جا داد. دن آرام خیلی با زمین شخمخورده فرق داد. برای همین هم بود که عدهای شدیدا شک داشتند که خود شولوخف آن را نوشته باشد. مخصوصا که شولوخف در تمام عمر خود طرفدار استالین و سیاستهای او بود و واقعا عجیب بود که شولوخف دن آرام را نوشته باشد. سولژنیتسین شدیدا معتقد بود که نویسنده واقعی دن آرام یکی از افسران سابق ارتش تزاری به نام کریکوف است…
گولاک را او نوشت یا استالین؟
اما در این میان الکساندر سولژنیتسین به اسطوره تبدیل شد. واقعا همه چیز دست به دست هم داد تا او از مرزهای انسانی بگذرد و به دنیای اسطورهها تعلق پیدا کند. سولژنیتسین تقریبا همزمان با حکومت کمونیستی شوروی به دنیا آمد اما حتی از نظر تعداد سالهای عمر هم خیلی بیشتر از آن حکومت زندگی کرد. وقتیکه معلوم شد مبتلا به سرطان پیشرفته روده است و تحت عمل جراحی قرار گرفت هیچ کس انتظار آن را نداشت که او بیشتر از چند سال در این دنیا بماند. اما او شصت سال با این سرطان زندگی کرد. انگار که واقعا مقدر بود تا او داستان آن واقعیتی را بگوید که استالین آن را ساخته بود.
هرچندکه وجهه روشنفکری و آزادیخواهی سولژنیتسین باعث شد تا او چندین دهه در مرکز توجه جهانیان قرار گیرد، و هر سال هزاران هزار نفر آثار او را بخوانند، اما شاید این خیلی هم به نفع او تمام نشد. شاید این باعث شد که جنبه هنری او تا حدی مورد غفلت واقع شود و آن طور که باید و شاید مورد توجه قرار نگیرد. واقعا آن بخش از آثار سولژنیتسین که موضوعات آنها تاریخ قبل از استقرار کمونیسم در سرزمین روسیه است مورد توجه درخوری قرار نگرفت. شاید در آینده به این بخش از آثار او توجه بیشتری شود. حقیقت این است که هنر والای سولژنیتسین در اوت ۱۹۱۴ به تجلی درمیآید. اوت ۱۹۱۴ مجلد اول از رمانهای چندگانه او موسوم به چرخه سرخ است و نوآوریهای تکنیکی فراوانی در آن هست. سولژنیتسین در این اثر علل پیروزی بلشویسم روسیه را موشکافی میکند و برای تبیین آنها حتی تا دوران رنسانس هم میرود و نشان میدهد که چگونه است که وقتی ملتی دچار بیایمانی و بیاعتمادی میشود حتی همه گذشته خود را هم نابود میکند.
سولژنیتسین هم مثل اسلاف بزرگ خود تولستوی و داستایوسکی و چخوف آفرینش ادبی و رمان را فقط روایت واقعیت و بازآفرینی هنری آن میدانست. گفته بود که من آمدهام تا واقعیت را بازآفرینی کنم. در این نوع از رماننویسی و داستانپردازی تکنیک و صنعتهای ادبی اهمیت زیادی پیدا میکند. مخصوصا که واقعیتی هم که مقدر بود تا او آن را بازآفرینی کند واقعیتی بود بسیار قوی و روایت کردن این نوع واقعیت دائم این خطر را در خود دارد که نویسنده نتواند حق مطلب را ادا کند و خود واقعیت قویتر از روایت آن باقی بماند.
اما الحق که هنر سولژنیتسین به اعجاز پهلو میزند و او چه خوب حق آن واقعیت را ادا میکند. هنر بزرگ سولژنیتسین این است که آن واقعیت قوی را به طرز عجیبی برای خواننده ملموس میکند. ملموس کردن حقایق در روایـتها گاهی از طریق استعاره صورت میگیرد. هرچندکه گاهی هم ممکن است که بعضی از استعارهها واقعیت را از دسترس بعضی از خوانندهها خارج کند. سولژنیتسین هر جا که خواسته است حقایق را ملموس کند، و به این تکنیک متوسل شده، واقعا مناسبترین استعارهها را پیدا کرده است و چه خوب هم توانسته است که در همه حال روایت را در اوج نگه بدارد و مخصوصا از رفتن به طرف ابتذال و تصنع پرهیز کند. او خودش هم هنر بزرگ رماننویس را در همین پیدا کردن استعارههای مناسب برای بازآفرینی واقعیت دانسته بود.
“ یک آدم خبیث توتون را پاشید تو چشم میمون.”
زبان الک بند آمد. تا حالا داشت با متانت تمام گردشش را میکرد و لبخند کسی را بر لب داشت که خیلی به علم خودش مینازد. اما حالا احساس کرد که دارد زوزه کشان در محوطه باغ وحش میدود. انگار که آن توتون به چشمهای خود او پاشیده شده بود. “چرا؟” خیلی راحت توتون را بپاشی تو چشمهای آن! “چرا؟ مسخره است! چرا؟”
این واقعه را الک فیلیمونوویچ کوستوگلوف، شخصیت اول بخش سرطان، تعریف میکند. اما این شاید وصف حال خود سولژنیتسین هم باشد. او هم زمانی که ایدئولوژی کمونیسم را انتخاب کرد شاید خیلی به علم و نبوغ خود مینازید و خیال میکرد که همه چیز را میداند.