پیشکش به تنهاییهایی که با ترانههای سهراب طراوت گرفت!
شاعرِ نقاش و نقاشِ شاعر، بچه بودای اشرافی، صیاد لحظهها، ایماژگر توانا، عارف و فیلسوف، پاژنامهایی است که معمولاً پس از نام «سهراب سپهری» میآید و هر نامی به دلیلی و از روی دیدگاهی برگزیده شده است.
در این پارهنوشته قصدِ هایوهوی دوباره دربارهی پاژنامهای بالا نیست و هیچ روی نیز بر نفی و تصدیق بُعد «شاعر» (و تعهد شاعری) در شخصیت سهراب سپهری نیست؛ که این نوشته بر آن است، به سهراب ازدریچهی «سهراب» بنگرد. قلب عاشقی که برای پروانههای گرفتار در آب و حرمت قانون زمین میتپد. هنرمندی که به هیچ نمیاندیشد جز هنر:
من قطاری دیدم که سیاست میبرد و چه خالی میرفت
نقاشی که رنگ و ذوقش را سوار بر واژگان میکند و بر کاغذی از جنس بهار واژههایی از جنس بلور میتراواند. شاعری که آنچه را که دیگر درواژگان نگنجد بر قلممو و کاردک و اسفنج سوار میکند و طرحی بر بوم میزند. نگارهای رها از سایهروشن و به گفتهی شادروان کریم امامی فراغتی که نقاشیهای او را بیزمان میکرد.
فسون شعر او نه دروغ است که خیالی است پریشان و نگران و مسافر و سوار! سواری که بر اساطیر نشسته و در سرزمینهای دور؛ در شرق وغرب میتازد و چه پرشتاب و چه ژرف! سفر او از کاشان آغاز میشود و جابُلسای او هیچستان است.
تأثیرپذیری سپهری از عرفان شرق دور زبانزد است[۱] و منظومهی صدای پای آب و مجموعهی حجم سبز گواهی است بر این مدعا. او در کارنامه خود برگردان سرودههایی از ژاپنی به فارسی را دارد و در مجموعهای که به نثر با نام اتاق آبی برای نخستین بار به کوشش پیروز سیار (نشر سروش ۱۳۶۹) به چاپ رسید نیز چیرگی او بر عرفان شرق و بینش غرب چون روز آشکار است و اشاره بر تکتک آنها کاری بیهوده و از چارچوب این پارهنوشته بیرون است. آنچه بیشتر از هر چیز برای نگارنده روشن است همتباری عرفان سپهری با کریشنامورتی و اوشو است،[۲] چرا که عرفان آن هر دو بر پایهی «نگاه تازه» است؛ نگاهی معصوم، پاک، بیتجربه و به دور از هر پیشفرض و زمینهای. در چنین دستگاه عرفانی، گامهای ما برای نخستین بار فراسوی نیک و بد را لمس میکند. در چنین راه و روشی، جابُلقا «خود» و جابُلسا «طبیعت» است.
من مسلمانم / قبلهام یک گل سرخ / جانمازم چشمه / مهرم نور / دشت سجاده ی من / من وضو با تپش پنجرهها میگیرم / در نمازم جریان دارد ماه / جریان دارد طیف / سنگ از پشت نمازم پیداست / همه ذرات نمازم متبلور شده است / من نمازم را وقتی میخوانم / که اذانش را باد / گفته باشد سر گلدسته سرو / من نمازم را پی تکبیرتالاحرام علف میخوانم / پی قدقامتِ موج / کعبهام بر لب آب / کعبهام زیر اقاقیهاست / کعبهام مثل نسیم، / میرود باغ به باغ / میرود شهر به شهر / حجرالاسودِ من روشنی باغچه است
(هشت کتاب، ص۲۷۲)
انسان مذهبی، سعادتمند است.
هر جا که باشد، در معبد است.
انسانِ سعادتمند معبدِ خود را همراه دارد.
(اوشو، شورشی، صفحه ۲۰)
تصویری که سهراب در این پاره از صدای پای آب پیش چشمانمان میسازد تصویری است سرشار از پیوستگی با طبیعت. او پس از ذکرِ تسلیم دربرابر طبیعت به ساخت معبد خود میپردازد؛ معبدی که در آن قبله، مُهر، جانماز و سجاده همه از طبیعت گلچین شده. جغرافیای کعبهی او از آب و سایه و باغ تا شهرها است و به زبان سادهتر کعبهی او سراسرِ گیتی است. کعبهای که گوهرِ آن روحِ طبیعت (روشنیی باغچه) است. رهروان در معبد او هر لحظه با اوج گرفتن موجی، وزیدن باد بر سروی و رویش علفی نماز میخوانند. سپهری در این پاره مینمایاند که چگونه انرژی او با طبیعت گره خورده و با آن در جریان است:
در نمازم جریان دارد ماه
جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
او حقیقت را در یکپارچگی خود با طبیعت یافته و این یکپارچگی مانند این مثال کریشنامورتی است:
«چنین هشیاریای مانند زندگی با یک مار در یک اتاق است. شما هر حرکت او را زیر نظر دارید و نسبت به کوچکترین صدایی که از او میشنوید بسیار حساس هستید. یک چنین مرحلهای از «توجه» انرژی یکپارچه است. در چنین ساحتی از «هشیاری» تمامیت شما در یک لحظه آشکار میشود.»[۳]
نمونهی این هشیاری نسبت به طبیعت را در منظومهی صدای پای آب بسیار مییابیم:
من صدای نفس باغچه را میشنوم / و صدای سرفهی روشنی از پشت درخت / عطسهی آب از هر رخنهی سنگ / و صدای پای قانونی خون را دررگ / من صدای پر بلدرچین را میشناسم، / رنگهای شکم هوبره را، اثر پای بز کوهی را. / خوب میدانم ریواس کجا میروید / سار کی میآید، کبک کی میخواند، باز کی میمیرد /
او از روحِ هشیاری سخن میگوید که در جریان این کشف و شهود به هیجان میآید، روحی که:
قطرههای باران را، درز آجرها را، میشمارد.
در مجموعهی حجم سبز در سرودهی «ندای آغاز» در پارهای، سهراب از ما که طبیعت را به کمال از یاد بردهایم و نگاهمان تنها خیره به بهرهوری مادی از طبیعت شده، گله میکند. او از مردمی میگوید که در توهم دیروز و فردا زندگی میکنند و از زمان (امروز) غافلند:
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم/ حرفی از جنس زمان نشنیدم / هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود / کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد / هیچ کس زاغچهای را سرِ یک مزرعه جدی نگرفت/
بار دیگر در پارهی پسین، سهراب اوج بیزاری خود را با عبارتی بسیار شگفت و زیبا بیان میدارد:
من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد / وقتی از پنجره میبینم حوری / (دختر بالغ همسایه) / پای کمیابترین نارون روی زمین، فقه میخواند /
و افسوس میخورد به حال ما نابالغان![۴] نابالغانی که در تکاپوی کشف نیستند و به خواندن یادگارهای کهنه و دست چندم پدران خود بسنده میکنند، بدون آنکه به کمیابترین نارون روی زمین که زیر سایهی آن آرمیدهاند گوشهی چشمی بیاندازند! و این درست همان آموزهای است که هستهی بنیادین کتاب «رهایی از دانستگی» اثرِ کریشنامورتی را تشکیل میدهد که همانا دوری از دانستههای دست چندم باشد که اوشو درشورشی با زبانی دیگر میگوید: «تمام گذشتهی تو را دیگران بر تو تحمیل کردهاند / پس خوب و بد آن مهم نیست. نکته مهم آن است که به یاد داشته باشی / که این کشف تو نبوده، تمام آن عاریهای بوده است؛ / دست دوم و سوم است… / باید از شر آن تمام و کمال خلاص شوی.» (شورشی، ص۱۸۰)
و کریشنامورتی در «رهایی از دانستگی» میگوید: «ما محصول انواع نفوذها و تأثیرات هستیم و هیچ چیز نویی در ما وجود ندارد، چیزی که خودمان آن را کشف کرده باشیم، چیزی که بکر و دستنخورده باشد.» (ص۳۵)
سهراب در پایان «ندای آغاز» تنها یار خود را در سفرِ بیپایانش جامهی تنهاییاش میداند که باید با آن به سفری برود که در آن چیزی جز کشف وشهود وجود ندارد و واژه در آن متوقف میشود. تعریف این وسعت بیواژه را در سخن اوشو اینگونه مییابیم:
باید که ستون اصلی معبدی که بنا مینهی، / آسودگی باشد و ذهنِ تهی از افکار… وقتی ذهن در خلاء باشد، / بنای معبد پایان یافته است. / ودر درون چنین معبدی / سکوت تنها ایزد پرستیدنی است. (شورشی، صفحه ۱۶۸)
اوشو در آغاز فرامیخواند که سرای ذهن را ترک گوییم تا در نبود آن به خاموشی همیشگی در معبد دلمان دست یابیم. جایی که دیگر دانستهها سخن نمیگویند بلکه این طبیعت است که لب به سخن باز میگشاید. او از معبدی سخن میگوید که مقدسترین معبود آن خاموشی است یا همان وسعت بیواژه در اندیشه سهراب:
باید امشب بروم. / باید امشب چمدانی را، که به اندازهی پیراهن تنهاییی من جا دارد، بردارم / و به سمتی بروم / که درختان حماسی پیداست، / رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند /
و برای شناخت این وسعت بیواژه باز یکی از رویههای کتاب «رهایی از دانستگی» اثر کریشنامورتی را میگشاییم: «آیا میدانید که حتی زمانی که به یک درخت نگاه میکنید و میگویید این یک درخت بلوط است یا یک درخت انجیر هندی، نامگذاری درخت که یک دانش گیاهشناسی است آنچنان ذهنتان را طی کرده که واژه، بین شما و واقعیتِ درخت قرار میگیرد؟ برای تماس و ارتباط برقرار کردن با درخت، شما ناگزیر هستید دستهایتان را روی درخت بگذارید، زیرا واژه در لمس درخت کمکی به شما نمیکند.»[۵]
نمونههایی دیگر در سرودهی سهراب به تصویرِ جهان ما، جهانی که در آن پیوستگی انسان با طبیعت گسسته میشود، میپردازد. سهراب ازسقفهایی سخن میگوید که کبوترها نمیتوانند بر آنها بنشینند. از کسی سخن میگوید که به گلها عشق نمیورزد و آنها را ارزان میفروشد: «رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ. / سقف بیکفتر صدها اتوبوس / گلفروشی، گلهایش را میکرد حراج / »
و او از گرایش به مرگ و نیستی در میان آدمهای شهر سخن میگوید: «چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب / اسب در حسرت خوابیدن گاریچی، / مرد گاریچی در حسرت مرگ./»
و سرانجام سهراب به ما پیشنهاد میکند که برای شناسایی راز گل سرخ و برای آشتی دوباره با طبیعت به پشت دانایی برویم جایی که دیگر دانستگی وجود ندارد؛ و این همان ترک منزل ذهن در اندیشه اوشو و رهایی از دانستگی در اندیشه کریشنامورتی است. او باز پیشنهاد میکند که پرستو را «نیندیشیم» بلکه «نگاه» کنیم: بارِ دانش را از دوشِ پرستو به زمین بگذاریم؛ و از نامهایی که تا به حال بر طبیعت دور وبرمان گذاشتهایم بپرهیزیم و به جای همهی آنها به شهود و مکاشفه در میان آنها بپردازیم: «نام را بازستانیم از ابر، / از چنار، از پشه، ازتابستان.»
ایمان خدافرد
کتابنامه:
هشت کتاب، سهراب سپهری، ۱۳۸۰
نگاهی به سپهری، سیروس شمیسا، صدای معاصر، ۱۳۸۲
مقالهی «سهراب صیاد لحظهها» بقلم داریوش آشوری از کتاب پیامی در راه، طهوری، ۱۳۷۱
رهایی از دانستگی، کریشنامورتی، ترجمهی مرسده لسانی، بهنام، ۱۳۸۲
شورشی، اوشو، ترجمهی عبدالعلی براتی، انتشارات نسیم دانش، ۱۳۸۳
معرفی و شناخت سهراب سپهری (مجموعه مقالات)، به کوشش شهناز مرادی کوچی، نشر قطره، ۱۳۸۰
هنوز در سفرم، به کوشش پریدخت سپهری، انتشارات فرزانروز، ۱۳۸۴
[۱]- یادکردِ پارهای از نامههای سهراب در اینجا بیسود نیست: «… من در این فرنگ دور از دل جا ماندهام. این طرز زندگی مرا از جا در میبرد. شکی نیست که میروم، به زودی رخت بر میبندم، منِ شرقی در همان شرق آشیانهام را جستوجو میکنم. در شرق خاموش، بیشکل وسنجشناپذیر.» (هنوز در سفرم)
[۲]- سهراب در نامهای به تاریخ ۱۴ شهریور ۱۳۴۱ چنین مینویسد: «دیشب در حیاط خانه نشسته بودم و Krishnamurtie را میخواندم. او ازدیدن یکراست و رویاروی سخن میراند، از همان چیزی که سالهاست میان دریافتهای زنده من نشسته. پیش از آنکه این کتاب به دست من افتد، نامی از او نشنیده بودم، اما در این کتاب بسیاری از گفتههای مرا بازگفته است.» (هنوز در سفرم، ص ۹۳ و ۹۵).
[۳]- رهایی از دانستگی، ص۶۹.
[۴]- «سهراب هنگامی که قطعهی ندای آغاز را سروده بود، با خنده میگفت: حوری که بالغ نیست!» (سهراب مرغ مهاجر ص۶۱ تا ۶۲)
[۵]- رهایی از دانستگی، صص ۵۷ – ۵۸ .
خیلی جالب است. ممنون که در این باره مطلب گذاشتید.