داستان جالب کودکانه اختراع سکه
قصه کودکانه اختراع سکه
این داستان جذاب، دیگران را به دنیای خلاقیت و اختراع میبرد. با ما همراه شوید تا در این داستان شگفتزده کننده سفری به دنیای خیالی اختراعات کنیم.
در زمانهای قدیم مرد کفاشی زندگی می کرد . او کفشهایی را که می دوخت با چیزهایی که لازم داشت عوض می کرد .
به نانوا کفش می داد و بجایش از او نان می گرفت . به شکارچی کفش می داد و از او گوشت می گرفت . ولی این کار بی دردسر هم نبود .
چون یک روز که پیش نانوا رفت تا از او نان بگیرد ، نانوا به او گفت من به کفش احتیاجی ندارم . کوزه سفالی من شکسته است ، برو یک کوزه بیار و بجایش نان ببر .
کفاش نزد کوزه گر رفت و از او کوزه خواست . کوزه گر هم به او گفت : من به کفش احتیاج ندارم ولی کمی گوشت لازم دارم . اگر برایم کمی گوشت بیاوری من هم به تو کوزه می دهم .
کفاش نزد شکارچی رفت ، ولی او هم کفش لازم نداشت و یک عدد چاقو می خواست .
شکارچی گفت : چاقوی من شکسته برایم یک چاقو بیاور تا به تو گوشت بدهم .
کفاش نزد چاقو ساز رفت ، اما او هم کفش نمی خواست پیرمرد خسته شده بود . این مشکل هر روز بدتر می شد . آیا برای بدست آوردن یک کالا باید این همه سختی کشید .
پیرمرد به میدان ده رفت و مردم را جمع کرد و مشکلش را گفت . همه مردم با او موافق بودند چون آنها هم دچار همین مشکل بودند . با خود گفتند باید فکر کنیم و راه حلی پیدا کنیم .
فردی از داخل جمعیت فریاد کشید ، من فهمیدم ، من راه حل را پیدا کردم، باید چیزهایی که به آن نیاز داریم با طلا یا نقره یا یک چیز با ارزشی که بتوان آن را مدت طولانی نگه داشت عوض کنیم .
یکی گفت : درست است ، چون نان فاسد می شود ، کاسه می شکند و چاقو زنگ می زند و کفش هم کهنه می شود ولی طلا و نقره همیشه سالم می ماند .
مرد دیگر گفت : آنها را به اندازه یک بند انگشت می سازیم و اسمشان را هم سکه می گذاریم .
همه خوشحال شدند و این کار را انجام دادند دیگر از آن به بعد خرید کردن خیلی آسان شد .