داستان موبد وخرس

داستان موبدی که دختر خویش به همسری خرسی میدهد و شگفتیهای پس از آن
به هنگام پادشاهی خسرو انوشیروان دادگر، موبدی بود خردمند، بیآزار و آزموده. او دختری داشت نیکو. اما هنوز در خانه مانده بود و بیشوهر. هیچ کس او را به همسری نمیخواست. پدر بسیار اندوه میخورد و چاره کار نمیدانست. پس روزی با خویشتن گفت: حتی اگر خرس هم بیاید و دست دختر من بخواهد، به پروردگار سوگند که همان زمان [۱] دخترم را به همسری او بدهم تا از این اندوه گران رها شوم.
از آن هنگام هفتهای بگذشت. به روز هشتم تنی چند به آتشگاه شدند و موبد را پیام گفتند که هم اینک خرسی در دالان خانهات چشم به راه ایستاده است؛ خدا نکند که دختر تو را به همسری بخواهد.
موبد تا این سخن شنید، بشتافت و زود به خانه رفت. هنگامی که به خرس رسید، گفت: خوش آمدی. دست او را گرفت و به درون سرای برد. آنجا نشست و بنا بر آیین، جا و خوان بنهاد و او را بنشاند. به خرس گفت: بفرمایید، خوراک برگیرید و بخورید.
موبد از سخن خویش بازنگشت و پیمان خود نشکست. دختر خویش به کدبانویی آن خرس داد. آزرده نشد، بسا که به دل، شاد بود.
موبد به خرس گفت: این یگانه دختر من است. او را به همسری تو میدهم. اینک او را به شهر و خانه خویش ببر. او را نیازار و به دل و جان گرامی و خرم و شاد دار.
دد[۲] به پاسخ گفت: از این پیوند هیچ رنج و اندوه مبر؛ چه اگر روزی به دیدن دختر خویش بیایی، آن گاه او را شاد خواهی دید. هنگامی که آرزوی آمدن داشتی، راه باختر پیش گیر. چون سه روز در بیابان راه بپیمایی به خانه ما خواهی رسید. هر چه به راه میبینی و تو را به دیده شگفت آید، به یاد دار[۳] و برای من باز گوی تا که راز یکایک آنها برایت آشکار سازم.
موبد همداستان شد[۴].
خرس برفت و همسرش را با خود ببرد. چون به شهر و خانه خویش رسیدند، میره به چهره مردم در آمد[۵]. همسرش با دیدن او و تناوریاش شگفتزده شد. آفرین خواند و گفت: انوشه و جاویدان باشی، ای شاهزاده بهترین مردان.
میره گهگاه به چهره خرس برای شکار به دشت و جنگل میرفت و روزی میآورد. او در خانه به چهره مرد جوانی چابک، مهربان و پیماندار بود. دختر و خرس با هم به شادی میزیستند.
یک سال سپری شد. موبد سخت آرزومند دیدن دختر خویش بود. چنین برنامه ریخت که به گلگشت برود[۶] و آسودهدل شود. پس به آن راه که خرس نشان داده بود، روانه شد.
هنگامی که چند فرسخ از شهر خود دور شد، مرغزاری دید کمآب و گیاه که در آن گاوهایی بسیار فربه دیده میشدند. موبد با دیدن این چشمانداز به شگفت آمد.
آن را به یاد سپرد و بگذشت.
از نو به مرغزاری رسید با جویبارها و گیاهان بسیار. مرغزاری سبز و پرگیاه که در آن گاوهای بیشماری سرگرم چراکردن بودند؛ اما همگی لاغر، با تنهایی نزار که از خوردن و نوشیدن پرهیز میکردند.
موبد این را که دید، شگفتزده شد و بگذشت.
سپس او در بیابان مردی را دید که هیزم میشکست. کولهبار او از هیزم پر بود و او را توان بلندکردن آن کوله نمیبود؛ اما او همچنان هیزم میشکست و بر پشته مینهاد.
موبد این دید و بگذشت.
پس به دشتی رسید. آنجا کوهی دید، به دامنه آن شکافی بود. در آن شکاف پرندهای دید کوچک و خوشگل. پرنده از شکاف بیرون آمد. زمانی بال زد و بالا رفت. اندک اندک بالید و آنچنان بزرگ شد که دیگر بار نمیتوانست به درون شکاف بازگردد.
موبد این بدید و به شگفت آمد. از آنجا برفت.
پس به جایی رسید و گروهی را دید که خوراکشان چرک و رید (گند و گه) بود. آنچه خود بالا آورند و رینند و میزنند و نیز گند و ریمِ روباه و گرگ و کفتار و دیگر جانوران آزاررسان.
پس چون بادی تند از آنجا گذشت.
بامداد چهارمین روز به بیابانی رسید بیکران. اندر آن بیابان دژی بلند دید. از بخت بلند، همان زمان که مغ به پای دژ رسید، دختر او بر بام دژ بود. خرس پی انجام کاری رفته بود. هنگامی که زن به پایین نگریست، پدر خویش را بدید. بهتندی پایین آمد، سر فرود آورد، او را درود داد و گفت: خوش آمدید، پدر گرامی! بفرمایید و اندر آیید.
پدر از چگونگیاش پرسید. دختر گفت: سپاس یزدان رای که مرا شوهری چنین نیکمرد و بخشنده و برازنده ارزانی داشته است. ما در این خانه به شادی زندگی میکنیم.
ایشان به این گفتوگو سرگرم بودند که داماد از راه رسید. زن خوان بگسترد. مرد از موبد خواهش کرد که: باج بفرمایید گفتن، خوراک برگیرید و بخورید.
هنگامی که خوراک خوردن را به انجام رساندند[۷]، خرس مِی و شاهاسپرهم آورد. نخست خود جامی نوشید، سپس موبد و پس از آن همسرش. ایشان به هم انوش گفتند.
موبد از میره پرسید: چرا در دو چهره و تن هستی، خرس و مردم[۸]؟
میره پاسخ گفت: پدر که من فرزند اویم هیربدی بود دانا و مادر که من پسر او هستم، پری بود. من از پدر دین و دانش آموختم و از مادر تن و چهرهگردانی[۹].
سپس میره از موبد پرسید: راه چگونه بود و در راه چه دیدی؟
موبد هر آنچه را که در راه دیده بود، بگفت.
پس از آن میره گفت: نخست، آنجا که تو مرغزاری دیدی کم آب و گیاه و در آن گاوهای فربه بسیار بود، مردمانشان به اندازه عشق روان ندارند. کار نیک و کرفه نمیاندوزند و همه در شکم خود میریزند و انبار میکنند. خواسته و مال ِ کسان خورند و از آن ِخویش کنند. داد و قانون ایشان نادرستی است. زبانفریب و آزچشم هستند. هنگامی که بمیرند، دروند[۱۰] شوند؛ نگونسار به دوزخ خواهند افتاد.
دو دیگر، آنجا که تو مرغزاری دیدی پر آب و گیاه، اما بسیاری گاوهای آنجا لاغر و نزار بودند. همانند[۱۱] مردمانی هستند که عاشقروان و مینویاندیش هستند، به آنچه دارند و از پیش نوشته (مقدر) شده است خرسند هستند. کرفه و کار نیک انجام میدهند، راه نیکی و آیین داد پیش میگیرند؛ هنگامی که بمیرند، اشو شوند و سرافراز به سوی بهشت همیشه آسانی رهنمون میگردند.
سه دیگر، آن هیزمشکن که دیدی و کولهبارش همه پر از هیزم بود و باز هم هیزم میشکست و بر بار مینهاد، همانند[۱۱] مردی است پرگناه که از بزهکردن باز نمیایستد، به بار گناه میفزاید و تنِ پسین و روز رستاخیز را بها نمیگذارد؛ هنگامی که بمیرد، دروند، بدکار و پشیمان باشد.
چهارم آن مرغ کوچک که دیدی و چندان بزرگ شد که نمیتوانست اندر شکاف کوه بازگردد، همانند[۱۱] سخن است که اگر گفته شود، نخواهد توانست به دهان باز آید. از این روی سخن با جان بپرداز تا که پشیمان نشوی.
پنجم، مردمی که چرک و رید میخوردند، همانند[۱۱] مردمانی آزمند هستند که به خواسته و مال درویشان و بیوگان چشم میدوزند، مال ایشان به گناه میبرند و میخورند؛ هنگامی که به ایشان وام میدهند، بهره گران میستانند و از آن زیانی گران برسد.
هنگامی که موبد این مانندها و آشکاریها بشنید، به مرد زه و آفرین گفت[۱۲].
هر سه خرم شدند.
ما نیز به همچنین … !
[۱] همان زمان = در جا، بیدرنگ، در دم.
[۲] دد = جانور درنده.
[۳] به یاد دار = به یاد بسپار.
[۴] هم داستان شد = پذیرفت، هماندیش شد.
[۵] به چهرهی مردم در آمد = چهره و ریخت انسان گرفت.
[۶] رهسپار گلگشت شود = راهی سفر شود.
[۷] به انجام رساندند = پایان گرفت.
[۸] مردمی = از مردمان، انسان / چم در دو چهره بودن چیست؟ خرسی یا از مردمی؟
[۹] تن و چهرهگردانی = به تن و چهرهی پریان در آمدن.
[۱۰] دروند = پیرو دروج (دروغ)، بدکار و بدکردار.
[۱۱] همانند = هماندازه.
[۱۲] زه گفت = آفرین گفت.
———————————————————————-
× این داستان از سوی دستور نوشیروان مرزبان روایت شده است که در سدهی هفدهم در کرمان زندگی میکرد. دو نسخه از این داستان در هند یافت شده است. گزارش به فارسی از «اردشیر گلدوست» و نقاشی از «فرزانه گلدوست» است و پهلوی آن را «رهام اشه» در اینجا گزارده است.