برای شهرنوش پارسی پور
مرتضی محمودی لاوَری- شهربانو گفت:
ـ دِلُم میخوات گوش گلِیمو۱ بِشُم وُ تو گسّارا۲ بمونُم؛ تو غالِهای۳ و به گساری بچسبُم که هیچکس نتونه ازُم جداش کنه.
کنار پُل ایستاده بود، سکویی سیمانی که کنار دریا کشیده بودند و خشکی را از دریا جدا میکرد. لباسی رنگارنگ و زیبا به تن داشت گر چه در هر گردش باد، غمگین به نظر میآمد. دریا هم غمگین بود، اگرچه نا آرام. از چشمان شهربانو هم پیدا بود که به دریا در هر قطرهی رازگونهی اشکی، دریا دریا حیرانی و تشویش میفروخت
ـ داری میری و تنهام میزاری؟!
غمی جانخوار سراپای وجودم را فرا گرفته بود. همانطور که در قصهها خوانده بودم، دیدم چگونه دل از حضور غم به زنگار مینشست. زنگار تنهایی و فراغ. آیا شهربانو هم قصه بود. یا خوابی بود، در دل نقش و نگاری راز آلود در زمان و مکانی دیگر؛ لوحنوشتهای که هیچگاه نشود نقش حک شدهی آن را از دل سنگ جدا کرد. از دل سنگِ من هم که داشتم شهربانو را میگذاشتم و میرفتم
– اگه دیگه ندیدیم بدون تو یه غالهای به گساری چسبیدُم که هیچکه نمیتونه بالُم بارِت!
با همان لَحن گفت. لَحن ماندگار سالهای پیش. اینطور تنها از زبان شهربانو میتوانستم بشنوم. آنهم در یک روز غمگین که دریا طوفانی بود و صدای گریه و شیونی هم از جای دیگری برای میتی، یا در حقیقت برای کسی که داشت میمُرد و دور یا زود این سرا را ترک میگفت و به سرای دیگری میشتافت بلند بود.
باد شمال بیداد میکرد. قایق ها آرام نداشتند. هیچ ماهیگیری به دریا نرفته بود. نه به خاطر باد و طوفان، بلکه به خاطر پیرمرد همسایه که داشت جان میداد تا دیر یا زود صدای گریه و شیون، جای جای صدای همهمهی باد و طوفان را وقتی که ناگزیر به آن مجال میداد، پُر کند. همه رفته بودند تا شاهد مردنش باشند. شهربانو گفته بود:« مرگ آسانتر از رحل اقامت در غُربت افکندن است. در دیاری دور که دیگر از آنجا هر گز راهی به دیار و کاشانه نباشد. چطور میتوانی!؟»
چطور میتوانستم. میدانستم که اینگونه تمام خواهد شد. همیشه اینطور بوده است. و یاد غمبار زندگانیی که شروع نشده با شنیدن آواز تلیلی۴غمگین و تنهایی عاقبت به خاطرات غمبارتری مینشست.
با شیون تلیلی که دیری نپایید و گم شد به سرا باز گشتم بی آنکه بدانم زمانی طولانی گذشته است. به سرایی که رو به دریا باز میشد. با خاطرات سالها. سرایی با دری تختهای و کلون دار و همیشه باز. خاطرات از آن در میگذشتند، میآمدند و میماندند. مال سالهای سال، خیلی پیشتر از آنکه شهربانو را گذاشته و رفته بودم.
از درون در نگذشته شنیدم: ای خدا نامم تو مجنون کردهای بَهر صد لیلی دلم خون کرده ای. ناخدا توی سرا نشسته بود و همانطور که میخواند، گرگور۵ هم میبافت. سیمها را پشت هم میانداخت و به هم قُلاب میکرد؛ یکی را پشت این و یکی پشت آن. میگشت و میگشت تا ردیفی را تمام میکرد و ردیف دیگری شروع میشد. پرسیدم
– هنوز زنده س؟
ناخدا بی آنکه نگاه کند، همانطور که رشتهی سیمها را آرام و پر حوصله پشت هم میانداخت، گفت
– هنوز…
از میان لت باز در سرا میدیدم که باد هنوز زُلف شهربانو را شانه میکرد. بی دغدغه اما شتاب آلود.
– عامو، یی شهربانو چشه؟
مثل اینکه نمیدانستم.
– نمیدونُم چه مرگشه. مگه خونهی شی رفتن یی همه غصه داره؟
دلم آتش گرفت. گر چه بارها شنیده بودم
– …. حالا نِه اینجا، او سر دنیا!
و نمیدانست که شهر بانو گفته بود، با خود عهد کرده بود:« مرده و زندهم مال همینجان. مثل گوش گلیموا که به سنگا چسبیدن، تو غالهها و هیچوقت هم بال نمیان!» با همان لحن ماندگار ناخدا و بیبی.
هنوز صبح بود و باد شمال میآمد که صدای شیون انگار از چارگوش محله به گوش رسید. حضور مرگ را تا آنوقت آنگونه نزدیک حس نکرده بودم
– ساعت نُه عُمرِشه داد به شما. بیبی گفت. وقتی با جامهی بلندِ گلدار رنگ و رو رفتهای که هنوز فرصت نکرده بود آن را عوض کند، از در به درون سرا آمد. یکراست رفت طرف منقل و قلیان. با خودم گفتم: مگر میشود عمر کسی را که رفتنی است به کسی داد که خودش واماندهی زندگانی غمبار دیگری باشد؟ بیبی دلخون بود. نخواستم بیشتر از این دلخونش کنم. برای همین توی دلم گفتم. به قلیان و گرگور نگاه کردم. یکی اندیشهی زندگانی این، و یکی دلمشغولی سالیان دراز دیگری. به هم میآمدند. هر کدام با همزاد خود. انگار بیبی و ناخدا سالیان دراز، دیگر با دو همزاد خود میزیستند و نه با هم. بی آنکه شکوهای کنند. هر دو با اندیشههای همیشگی این سرا. هیچوقت از دستشان رها نمیشدند.
بیبی رفت بی آنکه آب قلیان را عوض کند، تنباکو سر قلیان گذاشت و آن را با آب ماندهی قلیان و با نیاب، وقتی که سرانگشت شصت دست را این سر نیاب گرفته بود تا آب بالا آمده از آن سر نریزد، خیس کرد و جَلد جَلدی چند تکهی گداختهی آتش را که در آتش خورشید شفاف صبحگاهی رنگ باخته و دیده نمیشد، روی آن گذاشت و تشنهی سال، نی قلیان را به لب برد و پشت سر هم چند پک محکم زد
– کِلِنگِه های۶ تَش پیشترا خوب می گُرخیدن۷!
یادش رفته بود نگذاشته بود دانههای آتش خوب بگیرند.
– آتش تو عامو تُنده. ناخدا گفت، باز بی آنکه سر از گرگور و کلاف بی انتهای سیمها بردارد و همینطور باز واگویه کرد
-… زغال گرون شده، تَش که همو تشه. ننهادی دُرُس گُر بگیرِت!
بیبی محل نگذاشت. ناخدا پاهایش را دو طرف سیمها دراز به دراز روی کف سیمانی و خُنک آب انبار ولو کرده بود. تندیس شکستهای که سالیان دراز و به مرور زمان آرام آرام خم شده و لاجرم در خود شکسته باشد. زیر آفتابی که بی رحم و ناگزیر ذرههای خود را در تن او میریخت تا دیر یا زود آن تندیس بُرُنز رنگ از هم بپاشد و نمیپاشید و استوار به بافتن گرگور ادامه میداد. کلافهای سر در گم سیمها را در هم میبافت و پس ماندهی ذهن و اندیشههای خویش را در رشته رشتهی سیمها، از گرگوری به گرگوری دیگر میدواند و خسته نمیشد. همیشه و هر روز.
هر روز مینشستند. یکی قلیان میکشید، پس از آنکه از “کارسازی”، خریدِ در بازار میآمد و چیزی ساخته با ناخدا میخوردند. از کلهی سحر که آفتاب کم کم بالا و بالاتر میآمد و سایهی ناخدا گُم میشد تا که خورشید باز به آن قد میداد و خود میگشت و میگذشت تا سایهها به غروب میپیوستند. اما شهربانو، شهربانوی من. گُم نمیشد اگر هم لحظهای از برابر چشمان دور میگشت، مانند خورشید که هنگام شب به هزار روزن کوههای “تنگسون” می خزید که بیبی میگفت. تا صبح بعد که دوباره رُخ بنماید. از هزارتوی روزن خیال. بیبی دم به دم به قلیان پُک میزد
– ظهر میته میبرن تنگسون. میخوان تنگسون خاکش کنن. همه میرن. مینی بوس کرایه کردن. بیو بریم. فامیلن. انتظار دارن!
انتظار. بیبی آهی شکل گرفته در دود، خاکستری و مه آلود از سینه بیرون داد. چشمانش از لت باز در گذشت و به دریا افتاد. دریا اما اِی کاش از پس پُل نمایان بود تا درون سینهای دل غم عُذاری را مامنی باشد و هیهات نبود. مثل اینکه تازه یادش آمده باشد به صرافت افتاد
– یی شهرو چه مرگشِن؟ مگه شی کردن یی همه غصه دارت؟ یا اینجا یا جوی دیگه.
و پسِ پُکی دیگر ادامه داد
– ….. دُخت باید شی کُند. سرشه بندازه زیر بِرِه خونه ی شوَر!
همین دل را به غصه و اندوهی مرگبار مینشاند. شهربانو هنوز کنار پل ایستاده بود. آهسته و ناخود آگاه توی دلم خواندم: یی قصهی شهربانو عامو تو کتابا اومده. سر بیشتر در گریبان اندوه فرو نبرده ناخدا مهلت نداد
– چی گفتی عامو؟
– هیچی.
دوباره بلند فکر کرده بودم و ناخدا شنیده بود
– عامو قربونت یه وقتی سیم می خونیش؟
و خواندم، درون دلم: دریایی بود و شهربانو و میتی که همهاش در حال مرگ بود اما نمیمرد … فکر کردم تا ناخدا قصهی تنهایی شهربانو را هم بشنود دیگر گریه مجال نخواهد داد اما دیدم سراپا گوش بود، همانطور که داشت سیمهای گرگور را به هم می بافت. با خودم گفتم هزار سال هم از این قصه بگذرد، که هیکل تندیسوار و کُهن ناخدا نشان میداد، باز هم تازه خواهد بود و ناخدا باز هم میخواهد که آن را برایش بخوانم. مثل حالا که انگار تازه و اولین بار بود که کتاب را دستم میدید گرچه دیروز هم پرسیده بود، وقتی که شهربانو باز کنار پل ایستاده بود و باد باز گیسوانش را که از زیر مقنعه بیرون افتاده بود شانه میکرد و ناخدا خوانده بود، بی آنکه او را ببیند و تنها من میدیدم: ای خدا نامم تو مجنون کرده ای و من ادامه داده بودم : … بهر صد لیلی دلم خون کرده ای.
نگاه کردم شهربانو رفته بود. تنها باد بود که بی آنکه ببینم، موجها را به هم آَورَد، بر هم مانند تیغههای روشنی از آینه که نور را به هر سو و به بالا بپاشد یله میداد و میگذشت اما درون دلی را بی آنکه آدم موجها را ببیند و درون دل نقرهگون آنها را بکاود، میتراشید و خالی میکرد. با بوی شور دریا که هنوز پس از سالها میآمد و ویرانهی دلی را به یاد خاطرهای غمبار می برد.
یک بار خیلی سالها پیش از این، وقتی که از دریا بوی شور آشنایی میآمد خواسته بودم دل، این شکستهی پُر خون را به ساحل امنی رسانم که از ناخدا پرسیده بودم
– عامو یی نه بو شور دریان؟
غمگین ترین پاسخ جهان را که شنیده بودم سعی کرده بودم دیگر با یاد آن قرابتی نداشته باشم اما مگر میشد
– یی بو عطرِی هندن که جهازا با خودشون اُوردن اما همینجا تو دِریَه کنار ساحل…
پس از آن روز، دیگر بوی شور دریا با بوی فراق برای همیشه عجین شده بود. و غم گذاشتن شهربانو و رفتن با بوی تمامی عطرهای ساحل. عطری که تا آخرین غالههای پنهان را هم دیگر پر میکرد. ناخدا پرسیده بود
– کجا میری عامو؟
– زود برمیگردم. میخوام برُم شاید چیزی یاد بگیرُم و زود بر میگردُم!
بر فعل بازگشت تاکید کرده بودم. غافل از آنکه لاجرم دور از شهربانو دیگر پیر خواهم شد. غافل از آنکه دیگر خواب نخلستانها و کهورها و دریای شهربانو را تنها در خیل یادهای گذشته خواهم دید.
– بمون همی جا. کی میتونه عامو یی دریایِه …
و بعد دیگر تنها در نگاه مستاصل من خیره شده بود.
نمیدانستم. ناگزیر حتماْ تنها برای التیام حسرت من ادامه داده بود
ـ خو عامو، بسلامت …
که داغم را تازهتر کرده بود.
اما اگر شهربانو میدانست. اگر می دانست که با من میآمد. راستی آیا میآمد؟ او که به غاله غالهی این دریا پیوند خورده بود؟ برای او هرگز آشکار نکردم، که پریشان میشد. چگونه میتوانستم؟ با اشاره و ایما؟ ما که اینهمه به هم دل بسته بودیم. بی آنکه احدی بداند. و راز و نیازهای پنهانمان. همیشه کنار پل و رو به دریا. حتا وقتی که میانمان فاصلهها فاصله بود. اما صدای همدیگر را میشنیدیم. زبان همدیگر را میشناختیم. او از سرگشتگی من میدانست، من هم اندوه و حُزن بی پایان او را. مگر نه شهربانویی بود که سالهای فراوان همیشه به آنچه که گفته بودند گوش داده بود. بی هیچ چون و چرایی. وارث همهی تنهاییها و سکوتها. حتماً به ندای دل عاشق من پاسخ میداد
– من اینجا سالهاست همهاش میت میشنوم. میت، میت. سالهای فراوان است که میشنوم. اما مرگ خود من هر چند هم که بخواهد دردانگیز باشد مال من است. و اینجا.
باد که آمد انتظار مرا هم با خود برد. اینبار نگذاشت بوی خوش عطرها را که همیشه شنیده بودم دوباره بشنوم. تا باد آمد با خود صدای شیون را تازهتر از پیش آورد. بیبی تا شنید قلیان را گذاشت و از در تند بیرون رفت. ناخدا گفت
– هَع. نمیتونه بشینِتا. زود صحرا وابید!
بیبی که رفت تنها من ماندم و ناخدا و گرگورهایش و کتابی که دستم بود. شهربانو هم بود، هم نبود. تمامی کتاب را پر از نقش و نگار کرده بودم. هر جا که ورق میزدم از جلوه شهربانو پُر بود. جایی او را کنار پل دیدم. آنقدر کهنه شده بود که انگار تصویری قدیمی بود. مال سالها سال پیش از این. هر چه کهنه و قدیمیتر بود، رنگ مقنعه هم کمرنگتر میشد تا جایی که کاملا محو میگشت. کنار دریا بود و به آبها نظر داشت. یکبار آنقدر زُلال که با دریا یکی شده بود. با گیسوانی که بر بستر زلال تن موج میخورد. شامگاهان را میمانست و گردش آرام موجها را. یکبار هم در دامنهی کوهی میگشت. میان دشتی پر از سبزه و گل: آهوی تنهایی در دشت، بی یار. هزار سال. میان گلهای بنفشهای که چیزی از بهار نگذشته نمیماندند و میرفتند. بچه که بودیم، میرفتیم بیابان میچیدیم. من، هم برای بیبی میچیدم، هم برای شهربانو. همانها را که بیبی میگفت: اینا گل اسبن. تو تنگسون فراوون… تو راه بریکو و رستمی و کهری و … و من نام یک یک روستاهای بیبی را از آن وقت دیگر به خاطر سپرده بودم.
ظهر نشده بیبی برگشت
– میت زنده وابید!
هم من هم ناخدا با دهان باز خیره به او نگریستیم. بیبی ادامه داد
– … سرشه طرف قبله نهاده بیدن اما دوباره زنده وابید.
ناخدا گفت
– چه جونیشنِ ها!
بیبی گفت
– تا چیشاشه دوباره واز کرده بیده گفته بیده دِلُم نمیخات یی دنیایه وُل کُنُم بِرُم.
و رفت طرف قلیان، سوخته نسوخته پکهای محکمی به آن زد. آن خاکستری مه آلود دوباره پی گیر و استوار فضای سرا و منقل را در خود پوشاند. ناخدا انگار پِلاردِه ۸ کرد
– مگه میشه یی دنیایه وُل کرد رفت!؟
بیبی دوباره رفت و اینبار که بازگشت از ظهر گذشته بود. زود رفت باز قلیانش را تیار کرد. گفت
– میت، استخفرلا، پیرمردا میگِت تا شهربانوِ نِبینُم نمیرُم.
رو کردم به ناخدا و خاموش، اندوه خود را مانند طفلی مضطرب که بخواهند چیزی را از او بگیرند در دل فریاد کردم. خاموش. کنار پُل که نگاه کردم، شهربانو نبود. ناخدا فهمیده بود
– هِی هِی، هنو نمیفهمی عامو …
رمزی در گفتههایش بود که دل را به تلواسهای ابدی میکشاند. شیون تمام شده بود اما نمیدانم چرا هنوز کهورها و نخلهای آنسوتر و بیرون سرا تنها و بیبدیل گیسو میکندند. گفتم، با خودم دوباره: آیا اینهمه مویه کافی نیست؟ و خواستم دل پر آشوب خود را که در آن هزار صحاری پر خون موج می زد و با دریا که در موجها آینه وار و در هزاران تکه، هزار دریا میشد به آرامشی بسپارم اما مگر میشد؟ کتاب را باز کردم. نوشته بود، کنار تصاویر شهربانو که اینجا و آنجا و همه جا پر بود، حتا میان سطور:«شهربانو عشقی است ازلی. هشدار که اگر اکنون او را در جامهای گلدار و رنگ باخته میبینی، با مقنعهای، زمانی لُعبتی بوده است سیمین بر، با گیسوانی سیاه که باد، باد شمال به عتاب آن را همیشه به اینسوی و آنسوی برده است. هشدار که شهربانو نه تنها در کنار دریای تو که در دامنهی کوههایی بسیار خوراک دل دلدادگان بسیاری بوده است». در صفحهای دیگر سروی بود کنار جویباری، همانطور که پیش تر از این هم نقش پردههایی بود که تنها وقتی که نوروز میآمد بیبی به پنجره میزد. بسیار سالها پیش از این و هنگام کودکیم. سروی کنار جویباری که دامن کشان و پیچ در پیچ از دامنهای نه چندان پر درخت که تک و توکی سرو و ناروَن و درختانی کوهستانی در آن بود اما پر از سبزه و گل، میآمد و به دشت که میرسید پهنتر میشد. انگار که هر بار به هر موضعی که رسیده باشد پهنتر و پهنتر شده باشد تا موضع سوم که پر آبتر از همه آنهای دیگر بود. دوکهور آنطرفها، تنها در بادی که میوزید و نخست شاید از کوهستان که میآمد نسیمی خنک بود و تا به دشت وسیع برسد تُندبادی میشد، گیسو میکندند و سر بر شانههای یکدیگر خم و راست میشدند که دل را از تلواسهای به تلواسهای دیگر، از ویرانهیی به ویرانهیی دیگر میبردند، بیپایان. نگاه که کردم باز آهویی میان دشت پردهی نوروزی میگشت. تنها. تنهاییی که دل را به قول بی بی تریش تریش میکرد.
کْناری پشت سرای ناخدا و بیبی بود. گل ابریشمی تنومند هم که شاخ و برگهایش بر همه جا گسترده بود. گل ابریشم همه وقت گل میداد. گلهای درخت گل ابریشم رایحهای دل انگیز را بر همه جا و در هوا گسترده بود. باد که از دریا میآمد آن رایحهی دل انگیز را با خود میآورد و در سرا پخش میکرد. اما کْنار از زمستان گلهای زرد ریزی میداد تا نوروز که میوه میشدند. اول کال و بعد رسیده. و بوی کُنار. بیبی گفت
– میت پناه بر خدا میگِت، دلُم میخات کُنار تو سفرهی هفت سین بِیلِه. دِلِش هَوُی عِید کِردِه. دلش میخات بو کُنار همه جایه پر کنِت!
خواستم چیزی بگویم بیبی مهلت نداد
– …. و شاخهی گَز.