مسعود لقمان
فیلم هالیودی ۳۰۰ در بدبینانه ترین نگاه، تهییج افکار عمومی ضد ایرانی جهانیان و آماده سازی آنها برای حمله ی نظامی به ایران است و در خوشبینانه ترین وضع، نشان دهنده ی عدم مسئولیت و تعهد سازندگان آن در برابر حقایق تاریخی و تحریف تاریخ، تنها برای ساختِ فیلمی سرگرم کننده و جذاب می باشد.
این فیلم آنچنان از واقعیت های تاریخی به دور است که گاهی آنچه درباره ی تاریخ و فرهنگ ایران باستان صدق می کند به اسپارتان ها نسبت داده می شود و آنچه که در شأن اسپارتان هاست به ایرانیان. از آن جمله است، مسئله ی برده داری که در جای جای این فیلم، ایرانیان بدین ناروا خوانده می شوند. کوشش های فرانک میلر نویسنده فیلم نامه ی ۳۰۰، بسیار شبیه کوشش های همتایان او با افکار کمونیستی است که می کوشیدند برپایه ی نوشته های مارکس، تاریخ ایران باستان را دوران برده داری بنامند و آنان نه تنها هیچ سندی نیافتند که گویای این موضوع باشد بلکه به عنوان مثال؛ یافتن بیش از ۳۰ هزار لوح گلی از پارسه (تخت جمشید) که در آن به میزان حقوق و دستمزد کارگران و حتا فراتر از آن بیمه ها و مرخصی های بارداری اشاره شده بود، آنها را بیش از پیش در ایدئولوژیشان سردرگم کرد.
شعارهایی که در این فیلم پشت سرهم داده می شود بیشتر یادآور پُروپاگاندهایی (تبلیغات سیاسی) است که از سوی کاخ سفید به گوشمان می خورد. به هر روی این ۳۰۰ چیزی نیست جز توهین به شعور مخاطبش و یک مشت شعارهای عوام فریبانه ی امریکایی.
در این مقال برآنم با کمک استادانی در رشته های تاریخ (دکتر شروین وکیلی، دکترای جامعه شناسی و پژوهشگر تاریخ که با مِهری فراوان، بخش هایی از کتابِ زیر چاپش “تاریخ دروغین یونان” را در اختیارم نهاد)، جامعه شناسی (دکتر مسعود امیرخلیلی، جامعه شناسِ ایرانی ساکن آلمان، که از نوشته شان سود جُسته ام) و گفت و گو با بابک عباسی _ کارگردان و دانش آموخته ی سینما _ دکتر حسین افخمی _ کارشناس علوم ارتباطات اجتماعی و عضو هیأت علمی دانشگاه علامه طباطبائی _ دکتر حمید احمدی _ استاد دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران _ به گفته ی بیهقی در اندازه ی توان “داد تاریخ بستانم.”
تاریخ دروغین یونان
دکتر شروین وکیلی، دکترای جامعه شناسی و پژوهشگر تاریخ، با مِهری فراوان، بخش هایی از کتابِ شان “تاریخ دروغین یونان” را که دربرگیرنده ی دیدگاه هایی نو و بدیع می باشد و قرار است به زودی نشر توس به چاپ برساند، برای آگاهی خوانندگان گرامیِ از دروغ پردازی های یونانیان در اختیار ما نهادند، که شما را به خواندن بخش های کوتاهی از فصل پنجم این کتاب البته با تلخیص فراوان، جلب می کنم.
پس از داریوش، خشایارشا بر تخت نشست. او بزرگترین پسر داریوش نبود، اما در میان پسرانی که از آتوسا –دختر کوروش- داشت بزرگترین محسوب میشد. او، به عنوان شاهزادهیی که پدرش داریوش بزرگ و پدربزرگش کوروش بزرگ بوده است، از سنین جوانی برای بر عهده گرفتن وظیفهی حکومت بر امپراتوری، برگزیده شد و مدتی طولانی به همراه پدرش و زیر نظر وی به عنوان ولیعهد بر بابل حکومت کرد. یونانیان تصویری نیمهدیوانه و ضد و نقیض از او را به دست میدهند که به طرز غریبی با تصویر ایشان از کمبوجیه شباهت دارد. با توجه به تدبیری که در داریوش می شناسیم، باور کردنِ این که یکی از فرزندان خود را –که اتفاقا بزرگترینشان هم نبوده – با چنین خصوصیاتی به عنوان جانشین خود برگزیند و سالها با وی همکاری کند، بعید به نظر میرسد.
در واقع، خشایارشا یکی از شاهان بزرگ هخامنشی است. او طراح و معمار اصلی تخت جمشید است و دو دهیهی جدید – سرزمینهای آنسوی ارس و مردم کوهستانهای شمال کابل- را به قلمرو امپراتوری افزود. او نخستین شاهی است که در کتیبههایش به مفهوم اَرتَه – یعنی راستی و پرهیزکاری – اشاره میکند و برای توسعهی دین زرتشتی برنامهای منسجم را تدوین مینماید. تنها نشانهای که از اعمال زور در سیاست دینیاش وجود دارد، کتیبهی دیوهاست که در آن پس از فهرست کردن کشورهای شاهنشاهی، چنین می گوید:
” زمانی که من شاه شدم در این کشورها نافرمانانی بودند، پس من به خواست اهورامزدا این کشورها را در نوردیدم و به جای خود نشاندم. در بین این کشورها پیش از من جاهایی بود که دیوان را میپرستیدند، پس به فرمان اهورامزدا، من آن پرستشگاه دیوان را بر افکندم و فرمان دادم دیوان را پرستش نکنند. هر جا پیش از من دیوان را میپرستیدند، من در آنجا اهورامزدا و ارته را ستایش کردم و هر آنچه نادرست بود درست گردانیدم.”
آشکار است که این کتیبه به کشورخاصی اشاره نمیکند و به سِیاست عمومی خشایارشا برای بسط دین زرتشتی دلالت دارد. چنین مینماید که خشایارشا بر مبنای الگوی پدرش که مخالفت سیاسی را با بسط دروغ همتا فرض میکرد، این امر را با پرستش دیوان یکی گرفته و “راستی” داریوش را با مفهوم ارته از نو صورتبندی کرده باشد. این نکته که او نام پسر و وارثش را اردشیر گذاشته هم معنادار است، چون این نام در فارسی “شاهِ پرهیزگار (اَرتَهخشَثیه)” معنی میدهد.
خشایارشا گذشته از اینها به خاطر فرو نشاندن شورش مصر و فتح مجدد این کشور، و بازسازماندهی ارتش و تقسیم کردن آن به تیپهای ده هزار نفره شهرت دارد. در دوران او مهندسی عمرانی و نظامی هم شکوفا شد و فعالیتهایی که یونانیان در قالب مقدمهچینی برای حمله به یونان درک میکردند، در واقع عملیاتی عمرانی برای جاده کشیدن و توسعهی کشاورزی در قلمرو غربی امپراتوری بوده است.
اگر برداشت یونانیان از کمبوجیه و خشایارشا را مقایسه کنیم، در مییابیم که بخش مهمی از تصویرشان در مورد این دو تن از دو الگوی باور عمومی تاثیر پذیرفته است. الگوی نخست، در میان طبقات اشرافی یونانی رواج داشته و اعتقادی قطعی به انحطاط و زوال تدریجی بشریت و جهان داشته است. این امر ظاهرا بازتابی از زوال تدریجی قدرت اشراف و قدرت گرفتن نمایندگان طبقات دیگر بوده و به خوبی توسط افلاتون در جمهور صورتبندی شده است. نتیجهی این باور، این تصور جزمی و قطعی بوده که فرزندان مردان بزرگ باید بیعرضه، مجنون، یا ناشایسته باشند. کمبوجیه و خشایارشا، که فرزندان بزرگترین شخصیتهای جهان باستان بودهاند، طبیعتا در این چارچوب میبایست شدیدترین عوارض مربوط به “سندرم انحطاط” را از خود نشان دهند.
الگوی دیگر، به نوع کنش متقابل ایرانیان و زنانشان باز میگردد. چنان که میدانیم، عیلامیان مشهورترین تمدن زنسالار در جهان باستان بودند. هنوز هم برخی از کتیبههای عیلامی که پادشاه را با زن و دخترش در بغل نشان میدهند، بر صخرههای جنوب ایران باقی مانده است. پارسیان، به عنوان وارثان دو سنت فرهنگی همگرا، از سویی وامدار عیلامیان بودند و از سوی دیگر میراثدار خویشاوندان کوچگرد خود (سکاها و سارماتها) محسوب میشدند که زنانشان آزادی عمل بسیار داشتند و حتا در جنگها هم شرکت میکردند[۱]. از این رو یونانیان که زنان را شهروند محسوب نمیکردند و حتا ایشان را لایق عشق هم نمیدانستند، تنفر ایرانیان از همجنسگرایی و سلوکشان با زنان را غیرعادی میدانستند.
به این ترتیب، در نگاه یونانیان دو عنصرِ بیگانه و دو “دیگری” مهم به هم گره خوردند: زنان و پارسیان. به همین دلیل هم در تمام متون یونانی پیشداوریها و کژفهمیهای فراوانی میبینیم که بر مبنای آن اشارههایی به زنصفتی ایرانیان، راحت طلب بودنشان و علاقهی زنانهشان به تجمل و نقش برجستهی زنانشان در امور سیاسی دیده میشود. این تصور، همان است که تا روزگار ما باقی مانده و افسانههای بیمحتوا و تخیلآمیزی از حرمسراهای مخوف و مرموز و شهوت زدهی شرقی را پدید آورده و تکثیر کرده است.
اگر از این برداشتها و اصول موضوعهی نادرستشان بگذریم، به تصویری دیگر از تاریخ یونان دست مییابیم. عصر سلطنت خشایارشا، دورانی است که تنشهای میان ایرانیان و یونانیان اوجی سرنوشتساز را تجربه کرد. در واقع تصویر اغراقآمیز و دروغین خشایارشا، به یک دلیل قابل درک در تاریخهای رسمی تداوم یافته است و آن هم حملهی وی به یونان است. در مورد این حمله، بیانهایی بسیار متفاوت و ضد و نقیض در متون یونان باستانی وجود دارد که در برخی از نکات با هم اشتراک دارند. از این موارد اشتراک، یکی آن است که خشایارشا نخستین شاه هخامنشی بوده که به بخشهای جنوبی شبهجزیرهی یونان لشکر کشید. دیگری، آن است که در این ماجراجویی شکست خورده و نتوانسته بر یونان مسلط شود. چنان که نشان خواهم داد، هردوی این گزارهها نادرستند. یعنی خشایارشا در سیاستهای منطقهایاش در یونان دقیقا دنبالهروی برنامهی داریوش بود و هدفش هم امن کردن دریای اژه و پاکسازیاش از دزدان دریایی یونانی بود. هدفی که تا حد زیادی بدان دست یافت.
با خواندن روایت یونانیان از لشکرکشی خشایارشا به یونان، نخستین چیزی که آشکار می شود، شیوع حسابپریشی[۲] در میان نویسندگان کهن یونانی است. یعنی چنین مینماید که یونانیان باستان درک چندانی از مفهوم عدد و به ویژه اعداد بزرگ نداشتهاند. باید به این نکته توجه داشت که اصولا ریاضیات در یونان وضعیتی بسیار ابتدایی داشته است. مهمترین ریاضیدانان یونانی، پوتاگوراسیان بودند که برای عدد وجهی آسمانی قایل بودند و به اعداد به مثابه امری دینی مینگریستند. در میان همین اندیشمندان، کسانی را میبینیم که هنگام محاسبات هندسی اعداد مربوط به مساحت را با طول جمع میبندند و بنابراین درکی از مفهوم عملیاتی اعداد ندارند[۳]. این واقعیات را با این حقیقت که هنوز صفر در این زمان کشف نشده بوده، جمع ببندید، تا ببینید که بسیاری از اعداد به کار گرفته شده در متون تاریخی کهن، معنایی همچون “خیلی زیاد” داشتهاند و بیشتر برای به حیرت انداختن خواننده ابداع شده بودند تا اشاره به امری واقعی.
این حساب پریشی، در کل متون تاریخی باستانی وجود دارد، اما در روایت هرودوت از حملهی خشایارشا به اوج میرسد. هرودوت میگوید که سپاه خشایارشا این عناصر را در بر داشته است:
۲۷۷ هزار و ۶۱۰ سرباز دریانورد در ۱۲۰۷ رزمناو، ۲۴۰ هزار نفر به عنوان پشتیبانی، یک میلیون و ۷۰۰ هزار نفر پیاده نظام، ۸۰ هزار نفر سواره نظام، ۲۰ هزار جمازه سوار عرب و ارابهران لیبیایی، و ۳۰ هزار سرباز اروپایی، که مجموعشان به ۲ میلیون و ۶۱۷ هزار و ۶۱۰ نفر بالغ میشود! با توجه به این که شمار خدمتکاران و آشپزان و نیروهای پشتیبانی هم از دید هرودوت تقریبا به شمار جنگاوران بوده است، به این نتیجه میرسیم که سپاه خشایارشا پنج میلیون و ۲۸۳ هزار و ۲۲۲ نفر جمعیت داشته است. نادرست بودن این عدد به قدری آشکار است که مورخان جدید هم ناگزیر شدهاند آن را دروغین و بیربط تلقی کنند. به عنوان یک نکتهی فیزیولوژیک در رد این عددِ پنج میلیونی میتوان به این حقیقت اشاره کرد که هر انسان در هر روز حدود دو لیتر آب مینوشد و دست کم یک لیتر ادرار تولید میکند. به این ترتیب سپاه خشایارشا میبایست در مسیر خود تمام رودخانهها و منابع آب شیرین را بنوشند، و پیشاروی خود سیلی چند میلیون لیتری از ادرار جاری کنند!
البته به نظر نمیرسد نویسندگان یونان باستان به این نکات فیزیولوژیک توجه چندانی داشته باشند، چون هرودوت درست پیش از نقل شمار سپاهیان ایران، به ذکر این واقعهی مهم در تاریخ زیستشناسی میپردازد که مادیانی در اردوی خشایارشا خرگوش به دنیا آورد، و قاطری[۴] ماده کرهای زایید که هم آلت تناسلی نر را داشت و هم ماده را[۵]!
گذشته از هرودوت که خلاقیتهایش مایهی سرگرمی و انبساط خاطر است، اعدادی که سایر نویسندگان باستانی ذکر کردهاند هم دست کمی از این ارقام ندارد. سیمونیدس شمار سپاهیان ایرانی را سه میلیون نفر ذکر میکند، کتسیاس آن را ۸۰۰ هزار نفر میداند و ایسوکراتس عدد ۷۰۰ هزار نفر را روا میداند، افلاطون این عده را ۵۰۰ هزار نفر مینویسد[۶]. از دید من، تمام این اعداد به یک اندازه نادرست و نامربوط هستند. هرچند تصور این که ایرانیان باستان چنین نیروی عظیمی را بسیج کرده باشند، میتواند برای یک ایرانی امروزین غرورآفرین و زیبا جلوه کند، اما به نظر نمیرسد این غرور مبنایی واقعی داشته باشد. شاید لازم باشد برای دستیابی به تصویری از حجم ارتش ایران، به مقایسهای جامعهشناختی دست بزنیم.
در زمان جنگ جهانی دوم، آلمان ۶۸ میلیون نفر جمعیت داشت[۷] و نیرویی که توانست برای گشودن جبههی شرق بسیج کند به یک میلیون و دویست هزار نفر بالغ شد. این بدان معناست که توان بسیج نیروی آلمان در مهمترین جبههاش، چیزی حدود دو درصد جمعیت کشور بوده است. این در حالی است که آلمان در آن زمان کشوری مدرن و پیشرفته بود و سابقهای دراز از میلیتاریسم را هم در تاریخ گذشتهاش دارا بود. کل جمعیت ایران در زمان جنگ با یونان به چهار میلیون نفر و جمعیت کل امپراتوری هخامنشی به دوازده میلیون نفر بالغ میشد. با توجه به این که روشهای ترابری، پشتیبانی و سازماندهی نیروی نظامی در آن دوران قابل مقایسه با تمدنهای مدرن نبوده است و یونان نیز بیتردید مهمترین جبهه در امپراتوری هخامنشی نبوده[۸]، باید عددی کمتر از یک درصد را به عنوان قدرت بسیج ایران برای جبههی فرضیاش در غرب در نظر گرفت. به عبارت دیگر، اگر ایران کشوری میلیتاریست بود و میتوانست با کارآیی و بازده نازیها نیروی انسانی خود را بسیج کند، در بهترین حالت صد و بیست هزار نفر را به جبههی غرب گسیل میکرد. با توجه به این که نظامهای تولید و توزیع انبوه غذا و پوشاک و خدمات در جهان باستان وجود نداشته، احتمالا این فرض این که نیمی از جمعیت گسیل شده به جبهه را در آن زمان نیروهای پشیبانی تشکیل میدادهاند، درست است. این به معنی آن است که حداکثر جمعیت جنگاور ایرانی که “میتوانسته” بسیج شود، بین پنجاه تا شصت هزار نفر بوده است. از سوی دیگر میدانیم که نظام ترابری و پشتیبانی در جهان آن روزگار قابلمقایسه با جوامع مدرن نبوده است، و یونان هم چیزی جز دنبالهی استان سارد و ایونیه نبوده. از این رو به نظر میرسد بسیج این همه نفرات برای تسخیر آن نه توجیه سیاسی و نه توجیه اقتصادی داشته باشد. تخمین من برای استعداد ارتش ایران در جریان حمله به یونان، شماری کمتر از پنجاه هزار نفر جنگجوست.
بسیاری از مورخان جدید غربی، از روشهای گوناگون برای ارتش ایران اعدادی به دست آوردهاند که به تخمین ما نزدیک است. ادوارد مِیر این عده را دست بالا صد هزار تن تخمین زده[۹] و عدد مورد نظر فونفیشر پنجاه هزار نفر است. بنگستون و بریان هم همین عدد را میپذیرند و این همان است که با محاسبهی ما همخوانی دارد.
اگر بخواهیم رفتار خشایارشا هنگام ورود به یونان را نوعی عملیات جنگی تلقی کنیم، همه چیز بسیار نامفهوم جلوه خواهد کرد. هرودوت روایت میکند که شاه این فعالیت ها را در یونان انجام داد:
انبارهایی برای انباشتن غله درست کرد و سیلوهایی در چند نقطهی ایونیه ساخت، کوه آتوس را شکافت و به کمک مردم محلی راهی در دل آن درست کرد، بر تنگهی هلسپونت پل زد، در برخی از نقاط شمال یونان جاده کشید، در معبدها قربانی کرد و از مراکز دینی بازدید کرد، در شهر سارد درخت چناری بسیار کهنسال را تقدیس کرد و تاجی زرین بر آن آویخت[۱۰]، مسابقهی اسب دوانی برگزار کرد، جادهای ارابه رو در سالامیس کشید و…
هرودوت تمام این عملیات را بخشهایی از لشکرکشی به یونان میداند و همه را در قالب نوعی برنامهی نظامی تفسیر میکند. مثلا میگوید: خشایارشا این سیلو ساخت تا از مصر و کشورهای شرقی به آنجا غله حمل کند. دلیل این کار آن بود که مردم محلی هنگام عبور سپاهش دچار ناراحتی و قحطی نشوند. هر چند چنین تصویری از شاه هخامنشی و تدارکات لشکر ایران میتواند بسیار غرورآفرین باشد، اما از دید من کل ماجرا چیز دیگری بوده است. مهمترین مراکزی که سیلوها و مراکز انباشت غله در آن ساخته شدهاند، در متن تواریخ عبارتند از؛ لئوکتِهآکتیا در تراکیه (نزدیک خرسونسوس)، تورودیزا نزدیک پرِنتیا، دوریسکوس و اِئیون (نزدیک رود اِسترومون)، و مقدونیه[۱۱]. اگر به نقشهی یونان نگاه کنیم، میبینیم که این سیلوها در مناطقی بسیار منتشر، و بیربط به شبه جزیرهی یونان تاسیس شدهاند. حدود نیمی از این سیلوها (در مقدونیه و تورودیزا) ارتباط چندانی با مسیر پیموده شده توسط سپاه خشایارشا ندارند، و اصولا ساختن سیلو کاری نبوده که در لشکرکشیهای قدیمی مرسوم باشد و نمونهاش را در جنگهای دیگر هم نمیبینیم. شمار لشکریان در تمام نبردهای شناخته شدهی جهان باستان– از جمله لشکرکشی خشایارشا- هرگز آنقدر نیست که منابع طبیعی را به شکلی برگشتناپذیر تخریب کند. چون ترابری گروهی که چنین مصرف بالایی داشته باشند، در جهان باستان ممکن نبوده است. مخربترین هجومِ شناخته شده از این نظر، به حملهی مغول مربوط میشود که آن هم با تخریب و تبدیل سازمان یافتهی کشتزارها به مراتع همراه بود، نه مصرف عادی منابع محلی که به ویرانی بازگشتناپذیر آذوقهی مردم محلی بینجامد.
بنابراین به نظر میرسد ساخت سیلو –که از سیاست های عمرانی رایج در امپراتوری هخامنشی بوده- ربطی به لشکرکشی خشایارشا نداشته باشد. در اینجا این پرسش پیش میآید که آیا به راستی خشایارشا برای حمله به یونان به ایونیه و مقدونیه و سارد رفته بود؟ و آیا معقول است که کسی با لشکریانی فراوان برای حمله به سرزمینی بیگانه حرکت کند و در راه نیرویش را صرف ساخت سیلو و جاده و پل کند؟ به ویژه که بخش مهمی از این فعالیتهای عمرانی توجیه نظامی ندارند. هرکس که به نقشهی یونان نگاه کند، میبیند که کوه آتوس در جنوبیترین نقطهی باریکهیی از خشکی قرار دارد که به موازات جزیرهی تاسوس کشیده شده است. کشیدن جاده در این کوه و شکافتن آن برای لشکریان ایرانی چه ارزشی میتوانسته داشته باشد؟ وقتی سپاه زمینی از مسافتی بسیار شمالی تر از درون تراکیه عبور میکرده و ناوگان هم نیازی به عبور از میان کوهها نداشته است. علاوه بر این، خود هرودوت تاکید میکند که خشایارشا اگر مایل بود میتوانست با قایق از این منطقه عبور کند و کندن کانال در کوه آتوس را راهی برای نمایش قدرت مغرورانهی خشایارشا می داند نه عملیاتی که از نظر نظامی ضرورت داشته باشد[۱۲].
نتیجه آن که به ظاهر اشتباهی در روایت لشکرکشی خشایارشا به یونان صورت گرفته باشد. این اشتباه، احتمالا از مخلوط شدن دو رشته از حوادثِ بیربط در ذهن یونانیان ناشی شده است. از سویی عملیات عمرانی خشایارشا در بخشهای شمال غربی امپراتوری و مسافرتش به آن ناحیه است، که از زمرهی گردشهای همیشگی شاهنشاهان ایرانی در قلمروشان محسوب میشده و همیشه هم با انجام عملیاتی از این دست همراه بوده، و دیگری حملهی سپاه ایران به یونان و سرکوب شهرهایی است که در دزدی دریایی و ناامن کردن سواحل ایونی گناهکار بودند. این لشکرکشی، به احتمال زیاد امری کاملا مستقل و بیربط با سفر شاه به این ناحیه بوده است. چون میبینیم که بعد از بازگشت خشایارشا به مناطق شرقی امپراتوری، حملهها به یونان ادامه مییابد. از این رو، اصولا به نظر نمیرسد شخص خشایارشا در جنگ با یونانیان حضور داشته باشد.
این حدس، یعنی باور به این که خشایارشا در میدان جنگهای ایران و یونان حضور نداشته است، با بیان صریح هرودوت و سایر نویسندگان باستانی یونان در تضاد است و با تاریخ رسمی امروزین نیز تفاوت دارد. از این رو، برای تقویت آن نیاز به استدلالی محکمتر و پیش کشیدن شواهدی بیشتر هست.
نخستین نکتهای که باید در شرح رفتار خشایارشا در یونان بدان دقت کرد، این حقیقت است که دربار هخامنشی، برخلاف تصویری که در متون تاریخی کلاسیک بازنمایانده میشود، از حرمسرایی پر زرق وبرق و انبوهی از خواجگان و توطئهچینان مرموز تشکیل نمیشده است. دربار هخامنشی نظامی متحرک و پویا بوده که در یک قصر یا یک نقطهی خاص استقرار نمییافته است. البته شاهنشاهان هخامنشی کاخها و قصرهای متعددی میساختند، اما به نظر میرسد که هیچ کدامشان قرارگاه دایمی شاه نبودهاند. در واقع دربار با تناوبی منظم همواره در میان پایتختهای سه گانهی امپراتوری نوسان میکرده و زمستانها را در بابل، بهارها را در شوش، و تابستانها را در اکباتان مستقر میشده است. علاوه بر این، شاه هر ساله در مسیرهایی دور و دراز در کل قلمرو پادشاهیاش میگشته و هر از چندگاهی در نقطهای از قلمرو گستردهی ایران آن روزگار اتراق میکرده است. این متحرک بودن دربار را به اشکال متفاوتی تفسیر کردهاند. گروهی این را میراث عادت پارسیان باستان دانستهاند که کوچگرد بوده اند و در مسیرهایی طولانی قشلاق و ییلاق میکردهاند. دیگران، این را ناشی از ضرورتی سیاسی دیدهاند، که سرکشی مداوم امپراتور از بخشهای مختلف قلمروش را ضروری میساخته، و حضور واقعی یا مجازی شاه در گوشه و کنار سرزمین زیر سلطهاش را تضمینی بر مشروعیت وی، و شرط لازم تثبیت ایدئولوژی شاه/ابرانسان محسوب میکنند[۱۳].
من هم مانند این گروه از نویسندگان فکر میکنم قدرت سیاسی شاهنشاه به بازتولید تصویری فراطبیعی و تقریبا دینی از شاه وابسته بوده است که عناصری مانند برکتبخشی به زمین – تصویر شاهِ حافظ سرسبزی و کشت و کار، و سازندهی پردیسها- و تضمین چیرگی نظم بر آشوب – تصویر شاه عادل و نیکوکار و حافظ قانون- عناصر اصلی آن را تشکیل میدادهاند. در این نگاه، شاه ناچار بوده همواره در مسافرت به سر برد تا رعایایش را از حضور خویش، و دشمنانش را از فعال بودن و آمادگیاش، خاطر جمع کند.
سفر خشایارشا به یونان، بیش از آن که به مسافرتی جنگی شبیه باشد، به یکی از این سفرهای دورهای میماند. او بسیار کند حرکت میکرده و وقت خود را صرف شرکت در بازیها و جشنهای مردم محلی و داد و دهش به مردم شهرهای وفادار مینموده است. یک دلیل روشن بر این که خشایارشا اصولا درگیر حمله به یونان نبوده و این عملیات را سردارانش با سِیاستی محلی پیش میبردهاند، آن که چند روز پیش از نبرد ترموپولای، خشایارشا در تسالی – که آشکارا بخشی از قلمرو امپراتوری تلقی میشده- مسابقات اسبدوانی ترتیب می دهد که در آن سوارکاران پارسی از رقیبان محلیشان جلو میزنند[۱۴]. در ضمن به نظر میرسد یونانیان هم حضور ایرانیان را امری تهاجمی و غیرعادی تلقی نمی کردهاند، چون وقتی چند سرباز مزدور آرکادیایی به اردوی ایران میروند و خواستار استخدام در ارتش ایران میشوند، سرداری پارسی از آنها در مورد این که مردمشان در آن هنگام به چه کاری مشغولند، پرس و جو میکند، و آنها پاسخ میدهند که مشغول تدارک مقدمات مسابقات المپیک هستند. جالب آن است که آرکادیا در قلب سرزمین یونان قرار دارد و این مکالمه هم یک روز قبل از نبرد ترموپولای انجام شده است. به این ترتیب به نظر میرسد مقاومت یکپارچه و استقلالطلبانه ی یونانیان در برابر ایرانیانی که توسط شاهنشاهشان رهبری میشدهاند، چیزی جز افسانهای ساختگی نباشد[۱۵]. افلاطون در قوانین مینویسد که یونانیان هنگام مقابله با خشایارشا به شیوهای شرمآور (آئیوخرون) عمل کردند. چون از سه شهر مهم یونانی، تنها اسپارت در برابر پارس مقاومت کرد. آرگوسیها از این درگیری کناره جستند و آتنیها حتا حاضر شدند با اسپارت بجنگند تا مقاومتش در برابر ایران در هم بشکند.
رفتار مردم محلی هم تصویر بازدید باشکوه شاه از مردمش را در ذهن تداعی می کند، نه نبردی خونین و حضور لشکریانی انبوه را. هرودوت خود روایت میکند که مردم تاسوس بعد از خبردار شدن از سفر شاه، از ماهها پیش از رسیدنش دامهای خود را پروار میکردند تا بتوانند از او و همراهانش پذیرایی کنند[۱۶] و این با رفتار مردمی که مورد حملهی لشکری بیگانه و سلطهجو قرار گرفتهاند، تفاوت دارد. شاه در شرایطی به این شهرها وارد میشده که بخش مهمی از همراهانش سرگرم ساختن سیلو و انبار غله و ایجاد تاسیساتی عمرانی مانند پل و تونل و جاده بودهاند. همچنین به نظر نمیرسد مسیر خیمهی شاه هدفی مشخص را تعقیب کرده باشد. بنابراین، گویا شاه در یکی از سفرهای همیشگی خویش به گوشه و کنار قلمرو هخامنشی، به منطقهی سارد و ایونیه و مقدونیه و تراکیه –که جزئی از امپراتوری بوده- آمده باشد. در این میان برخی از یونانیانِ مقهور شکوه و جلال وی، که در همان زمان به خاطر دستاندازی به شهرهای ثروتمند ایونیه تنبیه میشدند، خاطرهی آن را به صورت هجوم انبوه لشکریان پارسی و شخص شاه به یونان در ذهن خویش حفظ کردند.
اما روایتهای مربوط به حضور شاه در میدان نبرد را چگونه میتوان توضیح داد؟ به ویژه روایت نبرد سالامیس را که هم هرودوت و هم آیسخولوس به حضور شاه در آن تاکید کردهاند.
دکتر بدیع در شرح مفصل – و در برخی از جاها زیادی مفصلی- که از نبرد سالامیس به دست میدهد، نشان داده که برخی از عناصر داستانی چگونه در روایت هرودوت و سایر نویسندگان یونانی راه یافتهاند و به تدریج به بخشی از تاریخ تبدیل شدهاند. مثلا این قصه که خشایارشا بر فراز تپهای بر تختی نقرهای نشسته بوده و مراحل نبرد را مینگریسته، با استدلالی که دکتر بدیع کرده به راحتی رد میشود. اما این استدلال را می توان ادامه داد و پرسید در شرایطی که داستان نشستن شاه بر قلهی کوه و بر چهارپایهای سیمین جعلی بوده، چرا در اصل حضور شاه در میدان نبرد نتوان شک کرد؟
تصویر شاهی نشسته بر کوه، بیشتر به الگوی همری نظارت خدایان المپ بر نبرد میان پهلوانان شباهت دارد. نه رسم پارسیان که حضور شاه در صف مقدم نبرد را ضروری میساخت و کناره گزیدن وی از جنگ را به عنوان نشانهی ترسو بودنش، و در نتیجه تهدیدی جدی برای مشروعیتش جلوه میداد.
نویسندگان یونانی، به روشنی تصریح کردهاند که خشایارشا در میدانهای نبرد مهمی مانند سالامیس حضورنداشته و همه او را در جایی دور دست، مثلا تکیه زده بر تختی زرین در محلی بسیار بلند[۱۷] یا نشسته بر کوه اگالئوس[۱۸] تصور کردهاند. اگر چنین بوده باشد، مورخان یونانی نمیتوانستهاند او را ببینند و رفتارهایش را با این دقت ثبت کنند. بعید مینماید که ارتباطی چنان گرم بین ایشان و درباریان هخامنشی وجود داشته باشد که به شکلی بتوانند عناصر این داستانها را از اطرافیان شاه در آن روز شنیده باشند. بنابراین تصویری که یونانیان از شاه در روزهای نبرد ایرانیان و پارسیان در ذهن داشتهاند، تخیلاتی بوده که بیش از هرچیز از اساطیر همری و شیوهی حضور و مداخلهی خدایانشان در میدان نبرد سرچشمه میگرفته است.
آنچه معقول تر است، فرضِ آن است که خشایارشا اصولا در درگیریهایی که میان سپاه ایران و گروهی دزد دریایی یونانی انجام شده، حضور نداشته باشد. دقت در شمار و ترکیب کسانی که در خاک یونان جنگیدهاند نشان میدهد که ترکیب سپاه ایران در آن منطقه از ناوگانی فنیقی، سربازانی تراکی، لودیایی، کاریایی، و یونانی (!)، و سردارانی پارسی تشکیل شده است. این بدان معناست که سپاه اعزام شده به یونان، سپاهی مرزی بوده که از سربازانی محلی تشکیل مییافته است. این با تصویر رنگارنگی که هرودوت از ارتش پنج میلیون نفرهی شاهنشاهی ترسیم میکند، و احتمالا در جریان یکی از رژههای ارتش ایران در بابل یا شوش شاهدش بوده، کاملا متفاوت است.
در تمام نبردهای ارتش ایران در یونان، هیچ اشارهای به اتیوپیان، هندیان، عربها، خوارزمیان، سغدیان، پارتیان، وسایر ملل متحد با ارتش شاهی دیده نمیشود. در واقع بخش عمدهی سربازان ایران در این جنگها از مردم ایونی و تراکی و ساردی تشکیل شدهاند که با هستهای از سربازان نخبهی پارسی راهبری میشدهاند. این بدان معناست که عملیات در یونان یک لشکرکشی در حد امپراتوری نبوده، و تنها عملیاتی تنبیهی محسوب میشده که به احتمال زیاد با هماهنگی شهربانهای داسکولیون و سارد انجام پذیرفته است.
چنین حرفی را در مورد نیروی دریایی ایران هم میتوان تکرار کرد. به روایت هرودوت ناوگان ایران از این نیروها تشکیل میشده است: ۲۰۰ کشتی مصری، ۳۰۰ کشتی صوری و فنیقی، ۱۵۰ کشتی قبرسی، ۱۰۰ کشتی از کیلیکیه، ۱۰۰ کشتی از هلسپونت، ۵۰ کشتی از لیکیه، ۳۰ کشتی از پافلاگونیه، ۳۰ کشتی از دوریهای آسیا، ۷۰ کشتی از کاریه، ۱۰۰ کشتی از ایونیه، ۶۰ کشتی آیولی و ۱۷ کشتی از جزایر متعلق به اقوام پلاسگوی[۱۹]. به این ترتیب از مجموع ۱۲۰۷ کشتی که به روایت هرودوت در این نبرد شرکت کرده اند، گذشته از ۵۰۰ کشتی مصری و فنیقی، همه به مناطق یونانینشین تعلق داشتهاند، و ۵۷۷ فروند از آنها –یعنی نیمی از ناوگان- مشخصا یونانی بوده است. دیودور شمار کشتیهای یونانی را در ناوگان ایران ۳۲۰ کشتی مینویسد و حجم کل ناوگان را هم ۱۲۰۰ کشتی میداند[۲۰].
هرودوت نام و نشان سرداران غیرپارسی نقشآفرین در این نبرد را نیز ذکر میکند: تِترام نِستوسِ صیدایی، ماتِنِ صوری، مِربالوس آرادوسی، سوئِنِسیس کیلیکیهای، کوبرنیسکوس لوکیایی، گورگوس و تیموناکس از قبرسی، هیستائیوس، داماسیتوموس و پیگرِس از کاریه، و آرتمیس ملکهی هالیکارناسوس (زادگاه هرودوت) که نیروی کوچکی را رهبری میکند اما هرودوت بنا به حق همشهری بودنش بسیار از او تعریف میکند[۲۱]. چنان که میبینیم، تمام سرداران یاد شده از منطقهی ایونیه و سارد و یونان برخاستهاند و جز سه فنیقی “آسیایی” دیگری در میانشان دیده نمیشود.
به این شکل، خاطرهی جنگ هایی محلی که سپاه شهربانی های شمال غربی امپراتوری با چند دولتشهر یونانی کردند، به تدریج به افسانهی جنگ میان کل امپراتوری با یونان تبدیل شده است. احتمالا اصل قضیه آن بوده که یونانیان، روایتهای مربوط به شکوه و عظمت شاهنشاه ایران و عملیات باورنکردنیاش در بخشهای غربی قلمرو امپراتوری را میشنیدهاند و شاید بازرگانانشان سیلوها و راههای مورد نظر را به چشم میدیدهاند. آن گاه تجربهی تلخ نبرد با ایرانیان را هم از سر گذرانده و این دو را با یکدیگر ترکیب کردهاند.
به این ترتیب، باید دو رخداد متمایز را از هم تفکیک کرد. نخست سفر خشایارشا به شمال بالکان و شهرهای شمالی شبهجزیرهی یونان که در آن زمان بخشی از امپراتوریاش محسوب میشده، و با ساخت و سازهای عمرانی همراه بوده، و دوم حملهی سپاهیان شهربانی ایونیه و لودیا و شاید داسکولیون به دولتشهرهای غارتگر یونانی – به وِیژه آتن- که تا حدودی با این بازدید همزمان بوده، و شاید بخشی از عملیات عمرانی و داد و دهشهای شاه به مردم محلی برای دفع فتنهی دزدان دریایی و برقراری امنیت در منطقه محسوب میشده است.
سپاه پارس به ظاهر با استقبال مردم محلی و ابراز وفاداری شهرهای یونانی به هخامنشیان روبرو شده باشد. در میان شهرهایی که با پارسیان متحد شدند، به این نامها بر میخوریم: انیانها، پرهبیانها، دولوپها، ماگنسیاها، مالِئیانها، آرگوسیها، آخائیها، فِتیوتسیانها، لوکراییها، و تسالیاییها[۲۲].
جالب آن که بخشی از این اقوام (پنج تای اولشان) زمانی طرف پارسیان را گرفتند که نیروهای آتنی و اسپارتی برزخ کورینت را در اختیار داشتند و از نظر نظامی بر ایشان چیره بودند[۲۳]. از این رو پیوستنشان به ایران را نمیتوان با اجبار یا ترس از پارسیان یا فرصتطلبیشان توضیح داد.
البته همهی یونان به هخامنشیان نپیوست. بخشهای آتیکا و پلوپونسوس – به جز آرگوس، تبس، و آخائیها- تصمیم گرفتند در برابر سپاهیان ایران –که احتمالا برای تنبیه آتن پیش میآمدند- مقاومت کنند.
از این رو یونانیان دولتشهرهایی که متحد آتن بودند، در شورایی تصمیم گرفتند تا در منطقهی تِمپوس در برابر پارس ها سنگر ببندند و از پیشروی ایشان در این منطقه جلوگیری کنند. اما منطقهی تمپوس در شمال یونان و منطقهی تسالی قرار داشت و وضعیت قوای ضد ایرانی در این بخش ناامید کننده بود. تسالی یکی از نخستین بخشهای یونان بود که به هخامنشیان پیوست و تا پایان هم یکی از وفادارترین متحدان ایرانیان باقی ماند. کافیست به نقشهی یونان نگاه کنیم تا ببینیم که از نظر سیاسی، تا این لحظه تمام شبهجزیرهی یونان تا بالای اسپارت – به استثنای شهرهای آتیکا- بدون جنگیدن به ایران پیوسته بودند. این استقبال از ایرانیان به حدی بوده که وقتی تمیستوکلس آتنی و سونتوسِ اسپارتی به عنوان نمایندگان جنبش مقاومت یونان در راس سپاهی ده هزار نفره به تسالی رفتند تا تمپوس را حفظ کنند، هیچ متحدی برای خود نیافتند و همهی مردم محلی را مصمم به اتحاد با پارسیان دیدند و در نتیجه ارتش همراهشان دچار تشتت و تجزیه شد[۲۴].
حضور پارسیان در منطقه، البته فرصتی برای تسویهی حسابهای قدیمی میان دولتشهرها هم فراهم میآورد. به عنوان مثال، پیش از ورود آنها به یونان، اهالی فوکایا چهار هزار تن از تسالیاییها را کشته بودند. پس زمانی که پارسها سر رسیدند و مردم تسالی با ایشان هم پیمان شدند، برای اهالی فوکایا پیغام فرستادند که امروز ما دوست ایرانیان هستیم و به زودی همراه با ایشان به سرزمین شما خواهیم تاخت، اگر میخواهید از لطمه به شهرتان جلوگیری کنیم، صد و پنجاه تالان نقره به ما بدهید. اما مردم فوکایا پاسخ دادند که خودشان میتوانند نزد ایرانیان بروند و با آنها متحد شوند، و پولی به مردم تسالی نخواهند داد. به همین دلیل هم وقتی پارسیان به تسالی وارد شدند، اهالی فوکایا تردیدی در معرفی دوستان آتن به خرج ندادند و شهرهایی را که همپیمان دشمنان ایران بودند به پارسها “لو دادند”.
سنگر بعدی یونانیان در مقابل پارسیان، تنگهی ترموپولای بود که در متون فارسی با خوانش فرانسهاش (ترموپیلی) رایج شده است. نخستین درگیری جدی نیروی زمینی ایرانیان و یونانیان، در تنگهی ترموپولای رخ داد. این ناحیه که به نام چشمهی آب گرمی که در آن است نامگذاری شده[۲۵]، سه گردنهی باریک را در سر راه آتن در بر میگیرد و یکی از مناطق مهمی است که با در دست داشتنش میتوان به کمک نیرویی اندک از پیشروی سپاهی بزرگ جلوگیری کرد.
یونانیانی که در این منطقه سنگر گرفته بودند، نیرویی معادل ۷۴۰۰ هوپلیت را شامل میشدند. ترکیب دقیق سپاه یونانی را به این ترتیب برشمردهاند:
۳۰۰ اسپارتی، ۵۰۰ تِگیایی، ۵۰۰ مانتینیایی، ۱۲۰ اورخومِنایی، هزار آرکادیایی، ۴۰۰ کورینتی، ۲۰۰ نلیونتی، ۸۰ مسنی، ۷۰۰ تسالیایی که از شهر تسپیس میآمدند، و ۴۰۰ نفر از هوپلیتهای تبس. از این عده ۴۱۰۰ تن از پلوپونسوس میآمدند که رهبریشان را شاه اسپارت- لئونیداس- بر عهده داشت. با توجه به آنچه که در بخشهای پیشین گفتیم، باید به این حقیقت توجه کرد که مورخان یونانی تنها هوپلیتها را شمردهاند و بیتردید شمار بیشتری از پیادههای سبک اسلحه هم با این عده همراه بودهاند که مانند همیشه نادیده انگاشته شدهاند.
با نزدیک شدن سپاه ایران، سربازان یونانی گروه گروه تنگه را رها کردند و گریختند. به طوری که از ۷۴۰۰ نفرِ یاد شده، حدود هفت هزار نفرشان تا زمان رسیدن پارس ها پا به فرار گذاشته بودند!
بخشهایی از داستان نبرد ترموپولای که در کتابهای یونانی وجود دارد، موارد ضد و نقیض و ناپذیرفتنی زیادی را در بر میگیرد. این داستان که خشایارشا خود در این نبرد حضور داشته، با توجه به چیزهایی که در بخشهای پیشین گفتیم، بعید به نظر میرسد. اما این داستان که یونانیان تا سه روز تنگه را حفظ کردند، محتمل است. چون وضعیت تنگه طوری است که با نیروی کوچک اسپارتیان میشود آن را برای مدتی حفظ کرد. با این وجود ماجرای رد وبدل شدن پیام بین خشایارشا و لئونیداس[۲۶] نتیجهی دیگری از حس خودبزرگبینی یونانیان است[۲۷]. چون ذهن خلاقِ هرودوت که تشنهی چنین ماجراهایی است اشارهای به آن نمیکند، و اصولا پیام فرستادن امپراتور هخامنشی برای رئیس ۳۰۰ اسپارتی حادثهای نامحتمل بوده است. این داستان که سربازان جاویدان در میدان حضور داشتهاند هم بعید مینماید. چون این سربازان همواره گرداگرد شاه حرکت می کردهاند و درگیر شدنشان با اسپارتیها فقط میتوانسته این معنا را بدهد که خشایارشا شخصا برای گشودن تنگه وارد مبارزه شده باشد که چنان که گفتیم بسیار بعید مینماید. احتمال قویتر آن است که یونانیان به روش مرسوم خود هر چیز ایرانی را به شاه و شوش و سپاه جاویدان و حرمسرای امپراتور نسبت داده باشند. در این مورد خاص، حملهی نیروهای شهربانی سارد و داسکولیون را تا حد حملهی شخصی شاهنشاه به یک مشت اسپارتی ارتقاء دادهاند.
در هر حال، گروهی از سربازان ایرانی پس از آن که تنگه را مسدود دیدند، با یاری یک یونانی به نام اِفیالتِس که بومی آن منطقه بود، از بیراهه تنگه را دور زدند و پشت سر اسپارتیها سر در آوردند. در راه هم گروهی از نگهبانان فوکایایی را از بین بردند و بقیهی هزار نگهبانی که در این گردنه بودند با دیدنشان از دور پا به فرار گذاشتند. اسپارتیها که به این ترتیب در تنگه به دام افتاده بودند، تا آخرین نفر جنگیدند و همگی کشته شدند. کسانی که در این هنگام در درون تنگه باقی مانده بودند، کمی بیش از هزار تن بودند. ۳۰۰ نفر اسپارتی، به همراه ۴۰۰ نفر از اهالی تبس که “به شدت هوادار اتحاد با ایران” بودند و لئونیداس ایشان را “بر خلاف میل خودشان و همچون گروگان” نگه داشته بود[۲۸]، و حدود ۷۰۰ تن از اهالی تسپیای که شجاعانه همراه اسپارتی ها مانده بودند و نگریخته بودند، اما بعدها در شمارش تلفات یونانیان نادیده انگاشته میشدند، چون از اهالی تسالی بودند و مردم تسالی به استثنای شهروندان تسپیای از متحدان وفادار ایرانیان بودند.
اهالی تبس تا موقعی که توسط اسپارتیها احاطه شده بودند، به ناچار میجنگیدند، اما به محض این که آشوب نبرد فشار متحدانشان را از رویشان برداشت، با رهبری رئیسشان لئونتیادس پسر اوروماخوس به سوی پارس ها رفتند و به ایشان پیوستند و آب و خاک شهرشان را به هخامنشیان تسلیم کردند و ادعا کردند که به زور به میدان نبرد آورده شدهاند[۲۹].
به این ترتیب، حدود ۱۰۰۰ تن یونانی در ترموپولای کشته شدند که ۳۰۰ نفرشان اسپارتی بودند، و سنت تاریخنویسی یونانی، به پیروی از دیودور که مبلغ سیاسی اسپارت بود، با تاکید بر همین ۳۰۰ تن و نادیده انگاشتن ۷۰۰ نفر دیگری که از تسپیای آمده بودند، داستان کلاسیک نبرد ایثارگرانهی اسپارت ها برای کل یونان را ساخته و پرداخته کرد. در مورد تلفات ایرانیان هم طبق معمول اعداد نجومی وجود دارد. هرودوت در جایی اشاره میکند که بردگانی که برای شمارش کشتههای ایرانی رفته بودند، ۱۰۰۰ را بر شمردند. اما دلیل کم بودن تلفات ایران آن بود که به دستور خشایارشا بلافاصله بعد از نبرد ۲۰ هزار جسد ایرانی را دفن کرده بودند و شمار کمی را باقی گذاشته بودند تا عدهی آنها کم به نظر برسد[۳۰]! البته هرودوت توضیح نداده که شاه ایران –که ظاهرا اوقات فراغت زیادی برای سازماندهی شیوهی دفن سربازانش داشته- چگونه توانسته از نشت کردن ارقام مربوط به کشتهها جلوگیری کند. چون بی تردید تدفین ۲۰ هزار نفر در چند ساعت به چند هزار نفر نیروی کار نیاز داشته و معلوم نیست در جایی که چند هزار نفر این عملیات را میبینند و در آن شرکت میکنند، چه چیزی قرار بوده از چه کسی پنهان شود.
تاریخ رسمی معاصر، اصرار زیادی در ارزشمند و مهم جلوه دادن نبرد ترموپولای دارد. دستاوردهای گوناگونی به این نبرد نسبت داده شده است. نویسندگانی معطل شدن سپاه ایران در ترموپولای را هدف اصلی یونانیان دانستهاند، که به قیمت کشته شدن ۳۰۰ تن اسپارتی برآورده شد. گروهی دیگر، ارزشی نمادین برای این کار در نظر گرفته اند و جانبازی اسپارتیها را مایهی دمیده شدن روح دلاوری و جسارت در یونانیان شبهجزیره دانستهاند. از دید من تمام اینها دستاوردهایی تخیلی است که بعدها توسط مبلغان سیاسی به رزمجویان یونانی نسبت داده شده است. حقیقت امر آن است که سپاه یونانی که در ترموپولای سنگر بسته بود، با نزدیک شدن ایرانیان پا به فرار گذاشت و تنها یک هفتم آن در میدان باقی ماند که بخشی از آن هم برای تقدیم آب و خاک به هخامنشیان دنبال فرصت میگشت. به این ترتیب، کل ماجرا، درگیری سپاه ایران با چند صد نفری بوده است که از تنگهای حراست میکردهاند و پیش از کشته شدن توانسته اند تقریبا همین تعداد از متحدان ایران را به قتل برسانند. کل حماسهی ترموپولای این بوده است: کشته شدن حدود هزار یونانی و هزار ایرانی، به همراه خیانت گروهی دیگر از یونانیان، و گریختن سپاه چند هزار نفرهای که بدنهی ارتش یونان را تشکیل میداده است.
بنابراین برخلاف آنچه که تبلیغ می شود، اصولا مقاومت جانانهای از سوی یونانیان در این منطقه انجام نگرفته است. البته باید پذیرفت که ایستادگی و کشته شدن حدود هزار نفر اسپارتی و تسپیایی، رفتاری بسیار شجاعانه و دلاورانه بوده که در تاریخ یونان نظیری برایش نمیتوان یافت. در واقع این تنها نمونه در تاریخ یونان باستان است که در آن سربازانی که به احتمال زیاد امکان گریختن و نجات دادن جان خود را داشتهاند، چنین نکرده و جان خود را فدا نمودهاند. اما در این مورد هم شمار سربازان وظیفه شناس و کشته شده یک هفتم سربازان فراری، و تلفات تسپیاییها دو برابر اسپارتیها بوده و به نظر غیرعادلانه می رسد که مردم اسپارت بابت بهایی که تسالیاییها پرداخت کردند، تا این پایه ستوده شوند. مرور تاریخ جنگهای ایران و یونان نشان میدهد که توقف سه روزهی ایرانیان در پشت تنگه – اگر به راستی رخ داده باشد- تاثیری در سرنوشت جنگ نداشته است و هیچ چیز مهمی را در جریان نبردهای بعدی تغییر نداده است. سپاه ایران پس از این درگیری، راه خود را به سوی آتن ادامه داد و آتن را فتح کرد و به تمام اهدافی که تعیین کرده بود، دست یافت. به این ترتیب میتوان جانبازی اسپارتیها و تسپیاییها را بیمورد و بینتیجه دانست.
چنان که گفتم، بعید میدانم که شخص خشایارشا در جریان لشکرکشی به یونان حضور داشته باشد. حضور او در یونان با تکیه بر متون یونانی به مقطعی کوتاه – از آغاز بهار تا اوایل زمستان ۴۸۰ پ.م- منحصر بوده است و این زمان را هم مشغول دید و بازدید از شهرها و انجام عملیات عمرانی بوده است. دستاوردهایی که در این مدت به او نسبت میدهند، برای این دوره ی هشت – نه ماهه معقول و حتا زیاد مینماید و زمانی اضافی برای شرکت در نبردهای چند میلیون نفره باقی نمیگذارد.
به این ترتیب، اگر خود خشایارشا طراح عملیات در یونان نبوده باشد، باید این کار توسط شهربانهایش انجام گرفته باشد. به نظر میرسد شهربانهای سارد و ایونیه که به طور سنتی با مسائل یونان درگیر بودهاند، همان کسانی باشند که در مورد حمله به یونان تصمیم گرفتند، و دلیل این تصمیماتشان هم باید حملهها و ایلغارهای گاه و بیگاه یونانیان شبهجزیره به مرزهای امپراتوری و ناامن شدن مسیر تجاری دریای اژه بوده باشد. توصیف یونانیان از جنگهای بزرگشان با ایران، فهرستی معنادار از پارسیان را در بر میگیرد. در یکسو چهرههایی مانند مردونیه و آرتاباز قرار دارند که به ظاهر هدایت نبرد را بر عهده دارند، و در سوی دیگر خشایارشا و اعضای خانوادهاش هستند که اتفاقا در نبردها نقش تعیین کنندهای ندارند. نقش شاه در این میان منحصر به آن است که بر بلندیهایی بنشیند و مراحل نبرد را نظاره کند و مانند خدایان به جنگجویان پاداش دهد یا عقوبتشان نماید. اعضای خانوادهاش نقشی عجیبتر بر عهده دارند و آن هم کشته شدن و قربانی شدن به دست یونانیان است. از آنجا که حضور خشایارشا با انبوهی از دامادها، خواهرزادهها و برادرزادهها، عموها، برادران و فرزندانش در این نبرد نامعقول مینماید، به نظر میرسد این ردهی دوم، زاییده ی تخیل و تبلیغات یونانیان باشد. آنها احتمالا با سپاهیان ایرانی –که اتفاقا بیشترشان هم اصل و نسبی ایونی داشتهاند- روبرو میشدهاند و پارسیانی را که رهبری عملیات را برعهده داشتهاند را خویشاوند شاه میپنداشتهاند و فکر میکردهاند شاه بزرگ است که شخصا نبردها را هدایت میکند. این تصویر بیتردید بخشی از تبلیغات نظامی ایرانیان هم بوده است. چون می دانیم که شاهنشاهان تمایل داشتهاند خود را به عنوان افرادی جنگاور و پیروزمند تصویر کنند و تبلیغات در مورد اشتیاق شاه برای حضور در میدانهای نبرد، بخشی از چارچوب نظری مشروعیت شاه ایران بوده است.
آنچه که در این میان جایش خالی است، شهربانهای سارد و داسکولیون و ایونیه هستند که در شرح جنگها به ندرت مورد اشاره واقع میشوند و نقش زیادی در پیشبرد نبردها ندارند. اینها احتمالا همان کسانی بوده اند که توسط یونانیان دیده نمیشدند و تصمیمهایشان در قالب افسانههایی به خشایارشا و خاندانش بازگردانده میشد. این تمرکز ارجاعات به خشایارشا و خویشاوندانش و نادیده انگاشتن نقش شهربانهایی که میبایست موثرترین افراد در این منطقه بوده باشند، نشانگر مخدوش بودن تصویر یونانیان از نبرد است.
به این ترتیب، از دید من میتوان دادههای مربوط به لایهی سلطنتی حاضر در یونان را از سیر رخدادهای تاریخی حذف کرد. جالب آن که با حذف کردن خشایارشا و خویشاوندانش و منسوب کردن تصمیمها و رفتارهایش به مردونیه و سایر سرداران رده پایینتر، نه تنها تصویر ما از نبرد ایرانیان و یونانیان دچار اختلال نمیشود، که بسیاری از گرهها (از جمله این که چرا خشایارشا بلافاصله پس از شکست سالامیس شروع به احداث جاده کرد!) هم در این میان گشوده میشود. لایهای که یونانیان به راستی با آن برخورد داشتهاند، مردونیه و سایر سرداران بودهاند، و این بخشها معتبرترین پارههای روایت یونانیان از تاریخ جنگهایشان با ایرانیان محسوب میشوند.
[۱] گویا یونانیان افسانهی زنان جنگجوی قوم آمازون را از سبک زندگی سارماتها برگرفته باشند که قبیلهای ایرانی و جنگاور بودند و زنانشان در نبردها پا به پای مردان شرکت میکردند.
[۲] Acalculia: نوعی بیماری عصبی که با ناتوانی در محاسبهی اعداد ساده همراه است و معمولا در اثر آسیب به ناحیهی آهیانهای چپ مغز بروز میکند.
[۳] نویگهباور، ۱۳۷۵.
[۴] به عنوان یک نکتهی جانورشناسانه بد نیست بدانیم که قاطر از همآوری اسب و خر تولید میشود و نازاست!
[۵] هرودوت، کتاب هفتم، بند ۵۶.
[۶] افلاطون، گفتگوها.
[۷] مک ایودی و جونز، ۱۳۷۲: ۸۳-۸۵.
[۸] مهمترین جبهه در کل دوران هخامنشی، رویاروی سکاها گشوده بوده است، نه یونانیها.
[۹] Meyer, 1958, Vol.5.
[۱۰] هرودوت، کتاب هفتم، بند ۳۲.
[۱۱] هرودوت، کتاب هفتم، بند ۲۵.
[۱۲] هرودوت، کتاب هفتم، بند ۲۴.
[۱۳] بریان، ۱۳۷۷.
[۱۴] هرودوت، کتاب هفتم، بند ۱۹۶.
[۱۵] هرودوت، کتاب هشتم، بند ۲.
[۱۶] هرودوت، کتاب هفتم، بندهای ۱۱۸-۱۲۱.
[۱۷] پلوتارک، تمیستوکلس، بند ۲۵.
[۱۸] هرودوت، کتاب هشتم، بند ۹۰.
[۱۹] هرودوت، کتاب هفتم، بندهای ۸۹-۱۰۰.
[۲۰] دیودور، کتاب یازدهم، بند ۳.
[۲۱] هرودوت، کتاب هفتم، بندهای ۸۹-۱۰۰.
[۲۲] هرودوت، کتاب هفتم، بند ۱۳۲.
[۲۳] دیودور، کتاب یازدهم، بند ۳.
[۲۴] دیودور، کتاب یازدهم، بندهای ۲، ۵ و ۶.
[۲۵] ترموپولای در یونانی به معنای “چشمهی گرم” است.
[۲۶] دیودور، کتاب یازدهم، بند ۵.
[۲۷] دیودور میگوید خشایارشا به اسپارتیها پیام داد که سلاحهایشان را تسلیم کنند و با پارس ها متحد شوند و به خانههایشان بروند. اما لئونیداس پاسخ داد که اگر قرار به اتحاد باشد، اسپارتیهای مسلح بیشتر به کار شاه خواهند آمد!
[۲۸] هرودوت، کتاب هفتم، بندهای ۲۰۵ و ۲۲۲.
[۲۹] هرودوت، کتاب هفتم، بند ۲۳۳.
[۳۰] هرودوت، کتاب هشتم، بندهای ۲۴ و ۲۵.
ایران در طول تاریخ به اندازه ی اکنون در محاصره دشمن نبوده است
دکتر حسین افخمی، کارشناس علوم ارتباطات اجتماعی و عضو هیأت علمی دانشگاه علامه طباطبائی می گوید: “فیلم ۳۰۰ را با رویکرد ارتباطات به سه روش می توان مورد بررسی قرار داد. یکی تجزیه و تحلیل محتوای فیلم است که سناریو، تصویرسازی و بالاخره تکنیک های به کار گرفته شده در این فیلم مورد نقد قرار گیرد و تاکنون در این باره تلاش های زیادی شده است. در این حالت فرض بر این است که یک خطای تاریخی در درک موضوع صورت گرفته و باید آن را تصحیح کرد و البته این گونه تلاش ها در خور تحسین است.
دوم اینکه فیلم را یکی از محصولات هالیوود ببینیم. یعنی صنعت فرهنگی که بخشی از فرایند تولید در نظام سرمایه داری است و چون موضوع ایران و ایران بزرگ یعنی جغرافیای حکومت ایران باستان که اینک عراق، افغانستان و بسیاری از کشورهای منطقه را دربر می گیرد و در شرایط امروزِ تاریخ در نبرد با آمریکا و بخش عمده یی از افکار عمومی جهان غرب قرار دارد می تواند سوژه خوبی برای تولید یک محصول سینمائی با مخاطبانی انبوه و پر فروش باشد چراکه فروش بیشتر از دیدگاه هالیوود یا بر سکس استوار است و یا بر خشونت و از آنجاکه هنوز نزدیک به ۸۰ درصدِ مصرف سینمای جهان از تولیدات هالیوود است بنابراین این کارخانه، تولیدات انبوه می سازد و می فروشد. ایرانیان هم می توانند آن را نقد کنند و همین نقدها زمینه تولیدات بیشتر را فراهم می کند اما در پاسخ این که ایماژ ملی ما که در اینجا لطمه خورده است چگونه بازسازی می شود، باید بگویم که پول صرف کنیم و یک فیلم خیلی مثبت بسازیم و در این صورت بازی ادامه خواهد یافت.
سوم اینکه در چارچوب دیپلماسی فرهنگی و جنگ سرد آن را ببینیم. دولت آمریکا در چارچوب منافع خودش از سال ۱۳۵۸ تاکنون در ارتباط با ایران از دو سیاست بهره جسته است. اگر به فیلم های “بدون دخترم هرگز”، “اسکندر” و فیلم ویدئویی تبلیغات انتخابات “راس پرو” نگاه کنیم همه اینها به نوعی یکسویه ساخته و تولید شده است. چون در چارچوب ذهن آمریکائی ها ما بالقوه می توانیم چهره یی منفی داشته باشیم. از سه سال قبل به این سوی پس از اشغال افغانستان و به دنبال آن عراق از سوی آمریکا، ما با آمریکا هم مرز شدیم. بنابراین جنگی سرد میان ایران و امریکا آغاز شده است. در اینجا همزمان با “صدای آمریکا” که رسانه ی رادیو – تلویزیونی رسمی این کشور است با رسانه های غیر رسمی تحت رهبری سازمان های امنیتی نظیر “رادیو فردا” مواجه می شویم که به جنگ آمده است، جنگی که هدف آن فتح و تسخیر قلب هاست. از همین روی عده یی بر این باورند که ایران در طول تاریخ به اندازه ی اکنون در محاصره دشمن نبوده است. در چنین شرایطی از رسانه های دیگران چه انتظاری می توان داشت. به قول ناصر خسرو:
تو چون خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را
بنظرم راه حل این مسئله در نقد و بررسی سیاست های فرهنگی دو کشور می باشد.”
نه برخوردار از شکوهِ فیلم های تاریخی، نه قابل قبول به عنوان یک اثر تخیلی
بابک عباسی، کارگردان و دانش آموخته ی سینما، درباره ی این فیلم چنین می گوید: “مهم ترین مسئله یی که در نقد فیلم های سینمایی از جنس ۳۰۰ مورد توجه است بکار گیری تکنیک های خاص و ارتباط آن با تاثیرگذاری بر مخاطب و هدف فیلمساز است. یک کارگردان برای اینکه بتواند در قالب زبان خود (سینما) تاثیر مورد نظرش را بر بیننده بگذارد از تکنیک های متفاوت بصری بهره می گیرد.
تصور من بر این است که زاک اسنایدر کارگردان فیلم به هیچ وجه قصد روایت تاریخ را نداشته است بلکه در قالب یک فیلمنامه ی تخیلی، داستانی افسانه یی، از جنگ ایران و یونان به تصویر کشیده و به دلیل اینکه در این افسانه هیچ عنصری وجود ندارد که بتوان آن را با واقعیت تاریخی تطبیق داد یا حتا کمی قابل باور ساخت به شگردهای دیجیتالی و رایانه یی متوسل شده است و کاری شبیه به یک انیمیشن را رو درروی مخاطب خود قرار می دهد.
کارگردان از آغاز فیلم با به تصویر کشیدن جنگ لئونایدس با گرگ، به بیننده می فهماند که با یک فیلم منطبق با واقعیت، روبه رو نیست و نباید این فیلم را به عنوان یک اثر قابل باور دید که این مسئله در تمام لحظات فیلم وجود دارد و در جنگ اسپارتان ها با ایرانیان به اوج خود می رسد.
پس تنها در صورتی می توان با فیلم ۳۰۰ ارتباط برقرار کرد که آن را به دیدِ یک فیلم تخیلیِ بهره برده از تکنیک های رایانه یی و انیمیشن دانست که در بسیاری از لحظات حتا از واقعیت یک فیلم سینمایی به دور است و به روایت فیلم لطمه های جدی وارد ساخته است. در مجموع نمی توان گفت فیلم ۳۰۰ از لحاظ ساختار سینمایی فیلمی ضعیف یا بی ارزش است ولی باید به این نکته توجه کرد که فیلم هایی که یک روایت تاریخی را به صورت افسانه بیان می کنند و در این بیان از انواع تکنیک های رایانه یی بهره می برند نه از شکوه آثار تاریخی برخوردارند و نه به عنوان یک اثر تخیلی قابل قبول هستند و ۳۰۰ در دسته فیلم هایی از این گونه، جزِ آثار نه چندان قابل قبول سینمای هالیوود است.”
حمله به ریشه های این سرزمین
دکتر حمید احمدی، استاد دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران درباره ی فیلم ۳۰۰ چنین می گوید: “دنیای سیاست، دنیای بی رحمی است و تعارف در آن جایگاهی ندارد. پس از انقلاب رابطه ی ایران با جهان بیرون به دلایلی چون آرمان گرایی ایدئولوژیک، تیره شد و نگرانی هایی را برای امریکا، شوروی و کشورهای همسایه رقم زد. در این دوره ما آغاز به ساختن تصویری از امریکا به عنوان یک استثمارگر کردیم و آنها نیز به مقابله بمثل پرداختند و تصویری از ایران ساختند که بسیار منفی بود و این تصویر سازی هنوز نیز ادامه دارد.
ما پیش از این شاهد بودیم که همواره غرب در برابر تمدن ایران باستان سرتعظیم فرود می آورد اما با روندی که در چند سال اخیر شاهد آن هستیم گویا آنان می خواهند پیکان حمله را به ریشه های این سرزمین فرود بی آورند البته ما نباید انتظار داشته باشیم که آنان برای ما گامی بردارند، بیائیم نگاهی به خود بی اندازیم و ببینیم تا چه میزان در این سه دهه ی اخیر از فرهنگ ایران دفاع کرده ایم، بهتر است نقدها را از خود آغاز کنیم ما حتا با قطع بودجه ها و اتخاذ سیاست های نادرست زمینه ساز حذف کرسی های ایران شناسی در بسیاری از دانشگاه های جهان شده ایم که در برابر آن مطالعات عرب شناسی و ترک شناسی جای کرسی های ایران شناسی را گرفته اند، پس با این حساب، غربیان چگونه می توانند ایران را آنگونه که هست بشناسند؟ ما حتا در داخل کشور شاهد چاپ کتاب هایی هستیم که درون مایه اش توهین به هویت ملی ایرانیان است و کسی پاسخگوی آن نیست. همچنین ما از یکسو به فیلم ۳۰۰ اعتراض می کنیم و از سوی دیگر سد سیوند را آبگیری می کنیم.اینها مسائلی است که نمی توان نادیده گرفت.
به دیدِ من ایران چونان درخت تناوری است که ریشه در ایران باستان دارد و تنه ی این درخت تناور، ایران پس از اسلام است ما اگر به ریشه های این درخت نرسیم نمی توانیم انتظار داشته باشیم که تنه ی این درخت نیز استوار بماند.”
۳۰۰ و ریشه های فاشیسم قرن بیستم
دکتر مسعود امیرخلیلی، جامعه شناسِ ایرانی ساکن آلمان، درباره ی فیلم ۳۰۰ چنین می گوید: “خشایارشا گروهی را به نزد لئونایدس، پادشاه اسپارتان می فرستد و از او می خواهد که تسلیم شود. پادشاه اسپارتان این تقاضای خشایارشا را رد و به نمایندگان ایرانیان، می گوید: “حتا آتنی ها، حاضر نشدند خشایارشا را بعنوان پادشاه خود قبول کنند و اگر این بچه بازهایِ آتنی تسلیم نشدند …” لئونایدس بعد از به مسخره گرفتنِ آتنی ها، دستورِ قتلِ نمایندگانِ خشایارشا را می دهد. نماینده ی ایرانیان پس از شنیدن این دستور به پادشاه اسپارتان تذکر می دهد “این (دستور قتل) بی عقلی و دیوانگی محض است.” لئونایدس در جواب می گوید: “این اسپارتان است.”
جامعه شناس آلمانی ماکس وبر و تاریخ شناس سویسی بورک هارد هر دو بر این نظر بودند که اگر ایرانیان در جنگ با یونانیان پیروز می شدند، تاریخ اروپا مسیر دیگری را انتخاب می کرد و تمدن امروز غرب میسر نمی شد.
بدین معنا که پیروزی یونان بر ایران، پیروزی تمدن بر بربریت بود. همین پیام را نیز فیلم ۳۰۰ به تماشاگر می رساند که ۳۰۰ قهرمان از اسپارتان که جان خود را در جنگ با ایرانیان از دست دادند با نشان دادن انضباط، اطاعت و شجاعت، آن وضعیت روحی را برای یونانیان بوجود آوردند که بتوانند مدتی بعد، ارتش خشایارشا را شکست بدهند. فیلم ۳۰۰ این توهم را اشاعه داده است که دموکراسی امروز اروپا مدیون آن ۳۰۰ اسپارتی است، اما به نقل از فیلم، خیانت یک اسپارتی باعث پیروزی ایرانیان گردید. اما خائن قبل از خیانت از لئونایدس، پادشاه اسپارتان، تقاضای خدمت در ارتش را کرده بود که مورد قبول واقع نشد. پادشاه اسپارتان به علت قوز داشتن فرد خائن از پذیرفتن او در ارتش خودداری کرده بود. جامعه اسپارتان شهروندانی را که نقص عضو داشتند از خود ترد می کرد. تکبر و نخوت قوم اسپارتان که خود را آقای جهان می دانست و بوئی از انسانیت نبرده بود سرنوشت جنگ ۳۰۰ نفر اسپارتانی با ایران را تعیین کرد. (در صورت پذیرفتن فرد قوز دار در ارتش خیانت به اسپارتان نمی شد، ایرانیان پیروز نمی گردیدند و آن شرائط روحی مناسبی که یونانیان بعد از شکست اسپارتان در «ترموپیل» بدان دست یافتند که بوسیله آن توانستند ارتش خشایارشا را شکست بدهند نیر بوجود نمی آمد!!) بدین ترتیب منشاء اروپای آزاد و دموکرات امروز روح آزادمنشانه اسپارتی ها نبود، بلکه خصلت های غیر هومانیستی و عدم توانایی دست یافتن آن ها به یک منطق انسانی که شهروندان ناقص را به حاشیه جامعه می راند. اسپارتان شهروندان خود را انتخاب می نمود و هر فردی که ایده آل های آنها را برآورده نمی کرد، از حق زندگی محروم می گردید.
بی جهت نبود که برای “آدورنو” فیلسوف آلمانی، فاشیسم قرن بیستم یک پدیده عصر سرمایه داری نبود، بلکه ریشه آن را می بایست در جوامع پسا پسا … مدرن جست و جو کرد؛ در اسپارتان.”