حسین کرد شبستری

چغازنبیل
نام اساطیری حسین کرد شبستری از امتزاج نام و نشان امیر معزالدین شنسبانی و ملک معزالدین حسین کرت از دو سلسله فرمانروایان غور پدید آمده است
می دانیم قصه حسین کُرد سال‌ها یکی از قصه‌های مورد پسند مردم ایران بوده در قهوه خانه خانه‌ها و گذرگاه‌ها نقل می‌شده‌است. در این قصه می‌توان گنجینه‌ای ارزشمند از ویژگی‌های زبانی فرهنگی و اجتماعی مردم ایران در زمان روایت داستان را یافت. این امر نشانگر آن است که آن صرفاً نه تبلور تخیل و تفکر عصر صفوی بلکه در اساس همانند داستان امیر ارسلان رومی پسر ملکشاه (در واقع الب ارسلان فاتح روم شرقی پدر ملکشاه) حکایت آن فردی یا افرادی تاریخی با حماسه مهمی نهفته بوده است که با اندکی تحقیق می توان این فرد یا افراد را با توجه به نام و نشانها و متون تاریخی نهفته در حکایت شناسایی نمود.
اساسی ترین شخصیت این فرد حماسی را می توان در میان غوریان جستجو نمود: مطابق لغت نامه دهخدا غوریان سلسله ای از امرا هستند که از قدیم در نواحی صعب غور واقع در کوهستانهای مابین هرات و غزنه امارت داشتند و به ملوک شنسبانیه یا آل شنسب مشهور بوده اند. اگر شنسپ را علی القاعده تلخیصی از نام خشن اسپ (دارندگان اسبان سیاه) بگیریم در این صورت اینان همان سکائیان ماوراء النهری عهد اشکانیان هستند که در آن عهد اسپ سیاک یعنی همان سیاه اسبان  یا آتو اسپیان (یعنی دارندگان اسبان نیرومند) نامیده میشدند. نام اسب حسین کرد یعنی قره قیطاس (قره غرتاش= یعنی اسب سیاه نیرومند) خود گواه صادق این معنی است. پیداست در این صورت نام شبستر (در معنی دارنده استر سیاه) قرین این نام میگردد. لابد این سکائیان اسپ سیاک  در اواخر قرن دوم پیش از میلاد در پیشاپیش تخاران به افغانستان رسیده اند. به هر حال هر دو عنوان کُرد و شبستر متعلق به حسین کُرد شبستری در محیط ایرانیان آذری شهر شبستر بیگانه اند و باید متعلق به ناحیه دور دستی باشند. لذا نام حسین کُرد را در محیط افغانستان و شهر هرات آنجا به راحتی میتوان  در نام امیرمعزالدین حسین کرت پیدا نمود؛ گرچه شخصیت گیرای حسین کرد افسانه ای نه متعلق به این معزالدین غوری از آل بلکه به وضوح از آن معزالدین شنسبانی سردار کشورگشای غوری فاتح هندوستان است، چنانکه نامهای اسطوره ای شبستر (شنسبانیه) و اختر خان و ببراز خان و شاه عباس و جهانشاه  اصل ممزوج حسین کُرد را از ملک معزالدین حسین کرت فراتر برده و به آل شنسب  یعنی سلاله غوری مقدم بر ایشان می رساند  که دارای فرمانروایان همنام بسیار و از قوم و دیار  واحد بوده اند. آل کرت (به معنی لفظی کارگزاران) خود از میان درباریان آل شنسب برخاسته بودند. خود نام سرزمین غور در لغت سانسکریت معادل آریانا یعنی سرزمین  مردم بزرگ و محترم است. منابع کهن یونانی نیز آریانای اصلی را  در همان سمت ولایات غور و هرات در شمال غرب افغانستان نشان داده اند. لذا مفهوم کوه  (گر) که برای غور متصور شده است، سندیت ندارد.

معزالدین حسین بن غیاث الدین:

ملک معزّالدّین حسین بن غیاث‌الدّین (۷۳۲-۷۷۱ق/۱۳۳۲-۱۳۶۹م). بعد از قتل ملک حافظ، بزرگان هرات و اعیان غور برادرش معزالدین را با وجود خردسالی بر تخت حکومت هرات نشاندند. معزالدّین مشهورترین پادشاه آل کرت است و دوران حکومت او درازتر از همه بوده است و نزدیک چهل سال در این ولایات با خدعه، خشونت و استبداد حکمرانی کرد. فرمانروایی او چنان با بی‏رسمی همراه بود که بارها مشایخ ولایت را به اظهار شکایت و ناخرسندی از وی واداشت. معزالدین که مثل ملک فخرالدین در عین حال به علم دوستی و هنر پروری معروف بود، مدتها پیش از تیمور، از سرهای دشمنان منار می‏ساخت . آیا نبوغ شیطانی او در این شیوه معماری ملوکانه بود که بعدها سرمشق تیمور قرار گرفت؟ او اغلب مستقل از شاهان مغول فرمانرانده است. چون در ۷۳۶ق/۱۳۳۵م سلطان ابوسعید بهادر درگذشت و بعد از او پادشاه مستقلی در ایران نبود، هرات پایتخت آل کرت، به سبب آوازۀ عدل و احسان معزّالدّین رونق یافت و مشهور گردید. بسیاری از بزرگان ایران به دربار او روی آوردند (خواندمیر، ۳/۳۸۰). او خود نیز به تدریج موقعیت خویش را استوار ساخت و با اغلب پادشاهان اطراف باب مراوده و مکاتبه را باز کرد. در حدود ۷۳۷ق/۱۳۳۶م که سربداران قدرت را در بخش بزرگی از خراسان به دست گرفتند وبر دامنۀ قلمرو خود افزودند، عزم کردند که حکومت آل کرت را براندازد و هرات و نواحی پیرامون آنرا پیوستِ حکومت خود کنند. پس از چند سال، در صفر ۷۴۲ق نوشته است (۳/۳۸۰). در این جنگ شیخ حسن جوری کشته شد و لشکر سربدار ناچار به عقب نشینی شد. به گفتۀ اسفزاری از پیشوایی آن قوم به مقتدایی دیگر عالم رفت (۲/۱۱). قدرت و نفوذ معزالدین بعد از این فتح افزون گشت و بیش‌تر ولایات قهستان به تصرف او درآمد و در پی آن ادعای استقلال کرد. بر اثر شنیدن این خبر امیر غرغن (قزغن) از امیران مغول که ماوراءالنهر را در اختیار داشت، به هرات حمله کرد و ۴۰ روز آنجا را در محاصره گرفت، لیکن عاقبت کار به مصالحه انجامید (۷۵۲ق/۱۳۵۱م). پس از آن غوریان قصد برکناری او را کردند. معزّالدّین ناچار به ماوراءالنهر نزد امیر غرغن رفت و بعد از چندی به هرات بازگشت و مجدداً بر تخت فرمانروایی نشست. در ۷۵۹ق/۱۳۵۸م طی جنگی با امیر محمد خواجه اپردی و نیز ستلمش بیک که قهستان را در تصرف داشت، آن دو را بکشت و به هرات بازگشت (همو، ۲/۲۱-۲۳؛ خواند میر، ۳/۳۸۰) .
اواخر دوران حکومت ملک معزّالدّین مقارن با طلوع قدرت امیر تیمور گورکانی بود. امیر تیمور رسولی به نام امیر جاکو به نزد معزّالدّین فرستاد. وی رسول تیمور را تکریم بسیار کرده باز گرداند. سرانجام معزالدین دچار بیماری سختی شد و درگذشت. (بر گرفته از مقاله  سید علی آل داود)
لذا درمجموع با مّد نظر قرار دادن اسطوره حسین کُرد از جمله در مقام سردار فتح هندوستان و خراجگذار کردن آنجا معلوم میشود نام و نشان امیر معزالدین حسین کرت با هم ولایتی و همنام پیشین معروف خود یعنی امیر معزالدین غوری (شهاب الدین) برادر غیاث الدین محمد پادشاه غوری در هم آمیخته و نام و نشان حسین کُرد شبستری از امتزاج آنها پیدا شده است. چنانکه اشاره شد مطابقت نام شبستر حسین کرد با شنسبانیه حاکی از اشتقاق اسطوره حسین کُرد از  اسطوره فتح هندوستان شمالی توسط امیر معزالدین غوری می باشد. پادشاهان ایرانی معاصر حسین کرد اسطوره ای شاه عباس و جهان شاه و هماوردانش اخترخان (=شهاب الدین/معزالدین غوری) و ببراز خان (ببورس خان یعنی خان سریع به فریادرسنده= غیاث الدین محمد برادر بزرگ شهاب الدین/معزالدین) هستند که مسلم به نظر میرسد در اساس به ترتیب همان عباس بن شیث  و خلف ثانویش جهانسوز و برادران  شهاب الدین/معزالدین و غیاث الدین محمد معروفترین پادشاهان غور هستند که دو فرد نخست در روایت اسطوره ای عامیانه حسین کرد با شاه عباس و جهانشاه گورکانی جایگزین شده اند. جالب است که شاه عباس صفوی نیز زاده هرات و پرورش یافته آنجا بوده است: شاه عباس در رمضان «۹۷۸ ق / فوریه ۱۵۷۱ م» در هرات دیده به جهان گشود. هنگام ولادت او، پدرش محمد میرزا حکومت هرات داشت. سالهاى کودکى عباس در همین تختگاه پر آوازه خراسان گذشت؛ در همانجا، و در همان سالهاى کودکى، مدتها حکومت اسمى خراسان به او تعلق داشت و از همان دیار هم بود که در آغاز جوانى، عازم تختگاه صفوى در قزوین شد و تخت و تاج پدر را در عهد حیات او به دست گرفت.
مطابق لغت نامه دهخدا شنسبانیه به دو شعبه اصلی منقسم میشدند: یکی از آن دو در غور سلطنت میکردند و پایتخت آنان فیروزکوه بود و دیگر طخارستان واقع در شمال غور که پایتخت ایشان بامیان بود، و آنان را غوریه بامیان نیز میگفتند. علت اشتهار این دو سلسله به آل شنسب ، انتساب آنان به شخصی است به نام شنسب که گویند در صدر اسلام میزیست و بر دست علی بن ابیطالب (ع ) اسلام آورد. یکی از اعقاب شنسب به نام فولاد غوری معاصر ابومسلم خراسانی با او در بیرون راندن عمال بنی امیه از خراسان یاری کرد و بدین سبب او و برادرزادگانش همچنان در امارت خود باقی ماندند تا در عهد محمود سبکتکین امارت غور به محمد سوری رسید و او در عین ضبط ممالک غور به اطاعت محمود گردن نهاد، ولی گاه نیز از دادن خراج امتناع مینمود تا عاقبت منکوب و مقهور سلطان شد، و سلطان امارت غور را به پسرش ابوعلی سپرد، لیکن او در دوره مسعود مغلوب پسرعم خود عباس بن شیث که مردی فاضل و منجمی ماهر بود، شدو از امارت خلع گردید. عباس خود به دست سلطان ابراهیم بن مسعود غزنوی از سلطنت خلع و پسرش محمد جانشین او شد، و بعد از وی حسن بن عباس و علاءالدین حسین بن حسن (حسین (به حکومت غور رسیدند. در سال ۵۴۷ ه’ . ق. میان علاءالدین حسین بن حسن معروف به جهانسوز پادشاه فیروزکوه و سنجر جنگی درگرفت . علت آن بود که علاءالدین بر اثر قدرتی که حاصل کرده بود، به ممالک اطراف دست انداخت و هرات و بلخ را متصرف شد. بعد از وقوع جنگ میان او و سنجر، شکست در سپاه حسین افتاد و او خود اسیر گردید و بخدمت سلطان برده شد. سنجر از او پرسید: اگر من به دست تو اسیر میشدم چه میکردی ؟ حسین ، زنجیری سیمین از جیب بیرون آورد و گفت : ترا با این زنجیر مقید میکردم و به فیروزکوه میبردم . سلطان او را بخشیدو به غور بازفرستاد. علاءالدین حسین پس از چندی بر غزنه تاخت و بهرامشاه را از آن بیرون راند و آن را به تصرف آورد و با مردم سختگیریهای بسیار کرد، و برادرخود سیف الدین را حکومت غزنه داد و او را گفت که با مردمان به نیکی رفتار کند. اهل غزنه آنقدر صبر کردندتا زمستان درآمد و راههای غور بسته شد، آنگاه نامه به بهرامشاه نوشتند و او را به شهر خواندند و سیف الدین را به قتل آوردند. علاءالدین حسین در سال ۵۵۶ ه’ .ق. در عهد خسروشاه بن بهرامشاه به خونخواهی برادر به غزنین تاخت و سه روز آن را غارت کرد، و از همه کسانی که در اسارت برادر او و مصلوب ساختن وی شرکت داشتند، و حتی از زنانی که به تغنی اشعاری در هجو برادرش متهم بودند، به فجیعترین وضعی انتقام گرفت ، و بسیاری از مردم غزنین را با خود به فیروزکوه برد و بر خودلقب سلطان معظم نهاد و بر رسم سلاطین سلجوقی و ترک برای خود چتر شاهی ترتیب داد. چندی بعد از علاءالدین یکی از برادرزادگانش به نام غیاث الدین بن سام سلطنت یافت . از خوشبختیهای این پادشاه مشهور آن بود که برادری شجاع و جنگاور و وفادار داشت بنام شهاب الدین محمدبن سام که غیاث الدین بسیاری از فتوحات خود را مرهون او بوده است . در آغاز عهد غیاث الدین ، غزان استیلا یافته ، غزنه را در دست گرفته بودند و حکومت غوریان را ازرونق انداخته بودند تا عاقبت غیاث الدین برادر خود شهاب الدین را به جنگ غزان فرستاد، و او بعد از جنگ سخت غزنه را در سال ۵۶۹ ه’ . ق. از چنگ آن قوم بیرون آورد، و سپس به بسط فتوحات خود از حدود کرمان تا ولایت سند پرداخت و در سال ۵۷۹ ه’ . ق. تا لاهور پیش رفت وآن را محاصره و تصرف کرد، و سلطنت غزنویان را منقرض ساخت ، و پس از آن بر هرات تاخت و آن را از چنگ ترکان سنجری بیرون آورد، و بعضی دیگر از بلاد خراسان را نیز بر متصرفات غوریان افزود، و باز به هند روی نهاد،و در آنجا به فتوحات پیاپی موفق شد و ولایت شمال آن سرزمین را یکایک تسخیر کرد و بسیاری از هندوان را به اسلام آورد. بر اثر فتوحات شهاب الدین دامنه ممالک غوریان وسعت یافت ، چنانکه بقول منهاج سراج : «از مشرق هندوستان و از سرحد چین و ماچین تا در عراق و از آب جیحون و خراسان تا کنار دریا و هرمز خطبه به اسم مبارک این پادشاه (یعنی غیاث الدین محمد) تزیین یافت . (رجوع به طبقات ناصری ج ۱ ص ۴۲۵ شود). بعد از فوت غیاث الدین در ۵۹۹ ه’ . ق. برادرش شهاب الدین محمد با لقب معزالدین بر جای او نشست . از وقایع عمده دوره سلطنت وی جنگی میان غوریان و خوارزمیان است که به شکست غوریان تمام شد، و سلطان غور در فکر جبران این شکست بودکه در سال ۶۰۲ ه’ . ق. به دست یکی از فدائیان ملاحده به زخم کارد از پای درآمد. کمال وسعت و قدرت دولت غور در عهد غیاث الدین و شهاب الدین (معزالدین ( بود، و بعد از قتل معزالدین ، از دوره سلطنت غیاث الدین محمودبن غیاث الدین محمد تجزیه ممالک غور آغاز شد، چنانکه قطب الدین ایبک در دهلی و ناصرالدین قباجه در سند کوس استقلال زدند، و بتدریج قدرت سلاطین غور منحصر به ناحیه غور و قسمتی از افغانستان و خراسان شد.
تسلط خوارزمشاهیان نیز آنی سلاطین غور را آسوده نمی گذاشت ، چنانکه غیاث الدین محمود رادر سال ۶۰۷ ه’ . ق. در بستر خواب کشتند و پسر چهارده ساله اش سام و برادرش را که از بیم خوارزمیان به غزنین گریخته بودند اسیر کردند و بخوارزم بردند، و علاءالدین اتسز پسر علاءالدین جهانسوز از جانب خوارزمشاه تا سال ۶۱۱ ه’ . ق. در فیروزکوه حکومت راند، و در این سال میان او و تاج الدین یلدوز حاکم غزنین جنگی درگرفت که به قتل علاءالدین اتسز پایان یافت . شعبه سلاطین بامیان را هم که بوسیله ملک فخرالدین مسعود عم غیاث الدین محمدبن سام شروع شده بود، در عهد جلال الدین علی بن سام دور به نهایت رسید، و محمد خوارزمشاه در سال ۶۰۹ هنگامی که در ماوراءالنهر بود ناگهان بر سر وی تاخت و او را از میان برد. ملوک غور مانند سایر ملوک ایرانی نژاد در فتوحات خود بیم و اضطرابی را که پادشاهان ترک نژاد این عهد معمولاً در دلها می افکندند ایجاد نمیکردند، و غالباً مردمی عادل و نیکوسیرت بودند ودربار آنان بیشتر به شاعران بزرگ مزین بود. نظامی عروضی که خود از پروردگان این دستگاه بود از شاعران بزرگ آل شنسب اینان را میشمارد: ابوالقاسم رفیعی ، ابوبکر جوهری و علی صونی (رجوع به چهارمقاله چ لیدن ص ۲۸ شود). بر رویهم اشتغال سلاطین غور در مدت توسعه ممالک ، و ضعف و تباهی حال آنان در اواخر ایام مجال پرداختن به امور علمی و ادبی را چنانکه باید نمیداد، خاصه که در عهد قدرت آنان نیز مساعد با احوال علم نبود. از میان سلاطین غوری برخی شعر میسروده اند و از آنجمله ابیات متعددی از علاءالدین حسین در طبقات ناصری نقل شده است . رجوع به همین کتاب شود.
ممالیک غوریه : سلاطین غور خاصه معزالدین محمدبن سام به رسم همه سلاطین روزگار در دستگاه خود عده ای غلام ترک داشتند که در زمره سپاهیان خدمت میکردند و از میان آنان بعضی به امارت و قدرت میرسیدند. معزالدین محمدبن سام از غلامان فراوان خود گروهی را بمراتب عالی رسانیده ، فرماندهی دسته هایی از سپاهیان خود را بدانان داده بود و همین امر مقدمه ضعف و سقوط سریع حکومت غوریان بعد از وفات او گردید، چنانکه هنوز چندی از قتل معزالدین نگذشته بود که هنگام حمل جنازه او به غزنین ملوک و امراء ترک که موالی سلطان غازی بودند و مرقد سلطان را باخزانه فاخر از دست امرا و ملوک به قهر بستدند و درقبض آوردند، و چندی پس از جلوس علاءالدین محمودبن محمدبن سام امرای ترک که در حضرت غزنین بودند بخدمت ملک تاج الدین یلدوز مکتوبات در قلم آوردند بجانب کرمان ، و استدعا نمودند، و او از طرف کرمان عزیمت مصمم کرد و چون به حوالی شهر رسید، سلطان علاءالدین استعداد مصاف کرد، چون مصاف راست شد امراء ترک از طرفین با هم موافقت نمودند و علاءالدین منهزم گشت و او و جمله ملوک شنسبانی که در موافقت او بودند گرفتار آمدند. این غلامان ترک بسرعت شاهزادگان غوری را از غزنین بیرون راندند و خود بر قسمتهای جنوبی ممالک غوری فرمانروایی یافتند. از عجایب آن است که این غلامان امارت یافته برای آنکه تصرفات بیوجه خود را مشروع نشان دهند، برای خود عنوان فرزندی معزالدین محمدبن سام را ترتیب دادند و گویا روایتی هم از او جعل کردند که عین آن را از طبقات ناصری نقل میکنیم : «یکی از مقربان حضرت سلطنت او (یعنی معزالدین محمدبن سام ) جراتی نمود و عرضه داشت چون تو پادشاهی را که در بسیط ممالک در علو شان هیچ پادشاهی همتا نیست ، پسران بایستی دولت ترا، تا هر یک از ایشان وارث مملکتی بودندی از ممالک گیتی ، و بعد از انقراض عهد این سلطنت ملک در این خاندان باقی ماندی ، بر لفظ مبارک آن پادشاه طاب ثراه رفت که دیگر سلاطین را یک فرزند و یا دو فرزند باشد مرا چندین هزار فرزند است ، یعنی بندگان ترک ، که مملکت من میراث ایشان خواهد بود. بعد از من خطبه ممالک به اسم من نگاه خواهند داشت ، و همچنان که بود بر لفظ آن پادشاه غازی رفت ، بعد از او کل ممالک هندوستان را تابغایت که تحریر این سطور است ، سنه ثمان و خمسین و ستمائه محافظت نمودندی ». از جمله این «فرزندان » تاج الدین یلدوز مرتبه دامادی سلطان معزالدین محمد داشت و قطب الدین ایبک داماد تاج الدین یلدوز بود و شمس الدین التتمش و ناصرالدین قباجه دو دختر قطب الدین ایبک را در حباله نکاح داشتند. تاج الدین یلدوز بعد از معزالدین محمد چندی برای تشکیل سلطنت خاص خود کوشید، لیکن پس از جنگهای متعدد که با مدعیان امارت کرد عاقبت از جلو حمله سلطان محمد خوارزمشاه بجانب بدوان هند گریخت و در جنگی که میان او و شمس الدین التتمش روی داد اسیر و مقتول شد. قطب الدین ایبک نیز چندگاهی حکومت غزنین را به دست گرفت ، لیکن از تاج الدین یلدوز شکست یافت و به هند گریخت . ایبک از غلامانی بود که سلطان معزالدین از تجار خراسانی در غزنین خریده ، و بر اثر لیاقتی که در او مشاهده کرده بود به مقامات عالی رسانید و چند فتح از فتوحات معزالدین بر دست همین غلام برآمد، و او بعد از فوت معزالدین محمد در عهد سلطنت غیاث الدین محمود چتر و لقب سلطانی از پادشاه غوری یافت و در سال ۶۰۲ ه’ . ق. در لاهور بر تخت سلطنت جلوس کرد و در سال ۶۰۷ ه’ . ق. درگذشت ، و مدت سلطنت اوبا چتر و سکه و خطبه چهار سال و کسری بود. بعد از فوت قطب الدین ایبک ممالک هند میان چهار تن از ممالیک غوری تقسیم شد و بدین ترتیب سند را ناصرالدین قباجه در تصرف آورد، و دهلی به شمس الدین التتمش رسید، و ممالک لکهنوتی به ملوک خلج رسید، و لاهور گاه در تصرف ناصرالدین قباجه و گاه در تملک تاج الدین یلدوز و زمانی در تملک شمس الدین التتمش بود. ناصرالدین قباجه از بندگان معزالدین محمد بود که بعد از کسب شهرت و امارت به دامادی ملک قطب الدین ایبک رسید و بعد از آن مولتان و ولایت سند را تا لب دریا در تصرف آورد، و پس ازآن چندی در توسعه متصرفات خود کوشید، و هنگام حمله مغول به مولتان و محاصره آن در سال ۶۲۱ ه’ . ق. مقاومت مردانه کرد، و عاقبت پس از بیست ودو سال امارت در سال ۶۲۴ ه’ . ق. بعد از شکستهایی که از شمس الدین التتمش یافت خود را غرق کرد، و مدت حکومت او به پایان رسید. شمس الدین التتمش که با عنوان سلطان حکومتی قوی در هندوستان ایجاد کرد، هم از بندگان ترک بود که نخست او را از ترکستان به بخارا بردند و به خاندان صدر جهان فروختند و بعد از آن که چند بار به معرض خرید و فروش درآمد در دهلی به قطب الدین ایبک فروخته شد و داستان فروختن او به قطب الدین ایبک خود شرح مفصل دارد که منهاج سراج در طبقات ناصری بتمامی آورده است .التتمش بعد از وصول به مقامات مهم لشکری و اظهار جلادت و شجاعت معتوق شد و در زمره احرار درآمد، و بعد از فوت قطب الدین ایبک در سال ۶۰۷ ه’ . ق. بر تخت امارت دهلی نشست ، و سپس با تاختهایی که بر امرا و ممالیک اطراف برد، متصرفات خود را توسعه داد و بسیاری از ملوک و امرا را از میان برد و یا مطیع و منقاد خود ساخت ، و از خلیفه فرمان سلطنت گرفت و تا سال ۶۳۳ ه’ .ق. به کامرانی سلطنت کرد و سلسله ای را به نام سلسله شمسیه بوجود آورد که تا سال ۶۸۶ ه’ . ق. حکمروایی داشتند. تشکیل حکومتهای ممالیک هند و سلسله امرای خلجی که در همین اوان اتفاق افتاد، مصادف بود با آشوبهای خراسان از دست خوارزمیان و حملات مغول و ویرانی ماوراءالنهر و خراسان ، و به همین سبب بسیاری از اهل علم و ادب که روی قرار در اوطان خود نداشتند به هندوستان گریختند، و در خدمت ممالیک پذیرفته شدند و در نتیجه از آغاز قرن هفتم هجری به بعد هند یکی از مراکز مهم زبان و ادب فارسی شد. (از تاریخ ادبیات در ایران تالیف صفا ج ۲ صص ۵۰ – ۵۸ به اختصار).

نامهای ملوک وحکام غور بشرح زیر است :

غوریان یا شنسبانیان
(افغانستان و هندوستان)
الف – غوریان فیروزکوه وغزنه (شاخه اصلی) :
– ۱عزالدین حسین بن حسن بن محمد
– ۲ قطب الدین محمد (در فیروزکوه ، متوفی بسال ۵۴۱).
در حدود سال ۵۴۰٫ سیف الدین سوری (در غزنه – متوفی به سال ۵۴۳). بهاءالدین سام (در فیروزکوه از ۵۴۳ تا ۵۴۴).
– ۳علاءالدین حسین جهانسوز (غور، سپس غزنه و فیروزکوه) .
– ۴ سیف الدین محمدبن حسین (فیروزکوه ، متوفی به سال ۵۵۸) .
غیاث الدین محمدبن سام (در غور).
شهاب الدین محمد غوری بن سام (غزنه ).
– ۵غیاث الدین محمدبن سام (متوفی به هرات بسال ۵۹۹).
شهاب الدین ، سپس معزالدین (عامل سابق غزنه).
– ۶معزالدین محمد غوری بن سام (متوفی بسال ۶۰۲).
علاءالدین محمدبن شجاع الدین علی (در غور).
ممالیک چهارگانه علاءالدین محمد که کشورها را میان خود تقسیم کردند و هر کدام از ایشان لقب «معزی » گرفتند، به اسامی زیر:
الف – قطب الدین ایبک (در لاهور پس از آن دردهلی از ۶۰۲ تا ۶۰۷).
ب – تاج الدین ییلدز (در غزنه از ۶۰۲ تا ۶۱۱/ ۶۱۲/ ۶۱۳).
ج – ناصرالدین قباجه (در سند و ملتان و اوج از ۶۰۲ تا ۶۲۴) .
د – بختیار محمد خلجی (در لکهنوتی ).
-۷غیاث الدین محمودبن محمدبن سام (در غور مقتول به سال ۶۰۹).
– ۸بهاءالدین سام بن محمود
صفر ۶۰۹
– ۹علاءالدین اتسزبن حسین ، (سلطان اسما، عامل خوارزمشاه ).
– ۱۰علاءالدین یا ضیاءالدین محمدبن شجاع الدین علی  ۶۱۱ (سلطان اسما، عامل اتسز خوارزمشاه تا ۶۱۲).
ب – غوریان بامیان و طخارستان :
– ۱فخرالدین مسعودبن حسین (برادرزادگان وی اورا معزول کردند).
– ۲شمس الدین محمدبن مسعود
– ۳بهاءالدین سام بن محمد
– ۴جلال الدین علی بن سام (مقتول به دست خوارزمشاه – ۶۱۲).
حکام غور
سیف الدین حسن قرلغ (والی از جانب جلال الدین منکبرنی ) .
حدود ۶۲۱
ناصرالدین محمدبن حسن قرلغ (متوفی در حدود ۶۵۸).
(از معجم الانساب زامباور ج ۲ صص ۴۱۹ – ۴۲۲).
غوریان مالوه : مالوه به فتح واو یکی از قدیمترین دولتهای طایفه رجپوت است . پایتخت اسلامی آن در شهر مَندو قرار داشت که آن را هوشنگ غوری ساخته بود. از ملوک مسلمان دو سلسله یکی بعد از دیگری در مالوه سلطنت کرده اند: غوریان و خلجیان . سلسله نخستین را دلاورخان غوری از حکام سلاطین دهلی تشکیل داد و شامل او و پسر و نواده وی بیش نیست . اینک اسامی آنان:
دلاورخان غوری ۸۰۴
هوشنگ الب خان بن دلاور۸۰۸
محمد غزنی خان بن هوشنگ ۸۳۸
طبقات سلاطین اسلام تالیف لین پول (صص ۲۷۹ – ۲۸۰). و رجوع به کامل ابن اثیر ج ۱۱ ص ۷۳، تذکره الملوک چ ۲ ص ۸۲، طبقات سلاطین اسلام چ لین پول ص ۲۶۲ و ۲۶۴ و ۲۶۵، فهرست تاریخ جهانگشای جوینی ، فهرست تاریخ گزیده ، فهرست لباب الالباب ، فهرست سبک شناسی تالیف بهار ج ۲ و ۳، قاموس الاعلام ترکی ج ۵، نخبه الدهر دمشقی ص ۲۶۳ و آل شنسب در همین لغت نامه شود: به هیچ روزگار نشان ندادند و نه در کتب خواندند که غوریان پادشاهی را چنان مطیع و منقاد بودند که وی را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۰۹). غلامان و پیادگان باره ها و برجها را پاک کردند از غوریان . (تاریخ بیهقی ایضاً ص ۱۱۱). و چون خبر دیه و حصار ومردم آن به غوریان رسید، همگان مطیع و منقاد گشتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص ۱۱۴).
اسطوره حسین کرد شبستری افسانه ای (بر گرفته از وبلاگ جیرفت سیتی حسین گیلانی):
روزگار اگر خوش است و اگر ناخوش، اوّل به نام آن خدائی که هیجده هزار عالم در فرمان اوست، دوم بنام حبیب او محمد (ص ) وسوم به نام علی ابن ابی طالب.عهد، عهد شاه عباس جنت مکان است و دوره، دوره‌ی لوطی گری. شاه عباس سیصد وبیست پهلوان دارد ویکی هم ” مسیح تبریزی ” است. قد چون چنار و سر چو گنبد دوّار.تا تیغ می‌اندازد و می‌گوید یا علی مدد، سر تا جگر گاه به یک ضربت می‌شکافد و اژدها صولتیست که قرینه ندارد.
اما چند کلمه بشنو از ” بوداق خان بلخی ” و ” قره چه خان مشهدی “، که چاکران شاه عباس اند و اما به فکر توطئه. دو پهلوان دارند به نامهای ” ببراز خان ” و ” اخترخان ” و هرکدام را چهل حرامی‌ ازبک در یمین ویسار. آنها را می‌فرستند به سر تراشی شاه عباس  و مسیح تبریزی که چنانکه کاری ازپیش بردند خود لشکر آرایند و به یغمای تاج و تخت بیایند.
آنها راه می‌افتند و در بیابانی دو راه می‌بینند. یکی به اصفهان می‌رفت و دیگری به تبریز. اخترخان ویارانش می‌روند اصفهان و ببراز خان و حرامی‌هایش به تبریز.
ببراز خان می‌رسد تبریز و می‌بیند که شهریست آراسته ودر چشم اندازش صد وبیست محله. تا اسبها را عرقگیری کرده و جایی برای خود دست و پا کنند می‌فهمند که مسیح تبریزی، در اصفهان است. ببراز خان و یتیمانش لباس مبدل پوشیده و می‌روند چهار سوق بازار که صدای چکش به گوششان خورده و شصتشان خبردار می‌شود که  هیاهوی ضرابخانه است و سکه به نام شاه عباس می‌زنند. شب می‌شود و هفت نفر از حرامیان با پوست گرگ، کمر ببراز خان را می‌بندند و او با خنجری مخفی و شمشیری آشکار و فولادین در کمر و تبر زینی به دوش، می‌رود ضرابخانه و کشیکچیان را سر بریده و گاو صندوق را چون خمیر مایه‌ای نرم از هم می‌درد و با کوله باری از زر و زیور، مانند برق در میرود. همان شب چهل حرامی‌ها هم به خانه ی اعیان دستبرد زده و ریش وسبیل مردان می‌تراشند تا بلوایی عظیم در شهر به پا شود. صبح که مأموران می‌روند ضرابخانه می‌بینند عجب قربانگاهیست و تا خبر به ” میر یاشار ” حاکم تبریز می‌برند تاجران و تاجر زاده ها را نیز سر تراشیده می‌بینند. درحال عریضه به خدمت شاه عباس فرستاده و خواستار  پهلوان مسیح در تبریز می‌شوند. قاصد، گردآلوده می‌رسد به اصفهان و مدح وثنای شاه عباس می‌گوید و شاه، مسیح را می‌فرستد که علاج ببراز خان کند.
اخترخان که با لباس عوضی قاطی نوچه های شاه تو بارگاه بود تا از آتش افروزی ببراز خان و عزیمت مسیح به تبریز باخبر می‌شود، او و حرامی‌ها نیز از آن شب به بعد ، همه روزه کارشان می‌شود دستبرد و سر تراشی اشراف.
پهلوان مسیح می‌رسد به تبریز و به دستور او، شبانه در چهار سوق طبل بر می‌زنند  که ببراز خان خود را آفتابی کند که  آرام و راحت از مردم گرفته است. ببراز خان خوشحال می‌شود  و به حرامی‌ها می‌گوید اگر امشب را توانستم مسیح تبریزی را به دَرَک واصل کنم و ده ناخن پایش را با تر که بر زمین ریزم  یکی ازشما  ها خبر به ” قره چه خان ” و “بوداغ خان ” ببرد که لشکر آورده و چشمه ی خورشید را تیره وتار کنند.
ببرازخان خورجین اسلحه خرمن کرده و سر تا پا غرق آهن و فولاد، می‌رود تا قد نامردی عَلَم کرده و مسیح را درخون بغلطاند.
می‌رسد چهار سوق و با آجری که از دیوار می‌کَنَد می‌زند به کاسه‌ی مشعل که مشعل هزار مشعل شده و بالای همدیگرفرو می‌ریزند. پهلوان مسیح نعره می‌زند که:” کیستی و اگر حمام می‌روی زود است و اگر راه گم کرده ای بیا تا راه برتو بنمایم. ”  ببراز خان گفت: ”  به مادرت بگو رخت عزایش را بپوشد که ببراز خان ازبک آمده تا سرت را گوی میدان کند.” گرم تیغ بازی شده و تا قبه بر قبه‌ی سپر یکدیگر آشنا می‌کنند می‌بینند که هر دو قَدَرَند و اما نهایت، در دَمدَمه های سپیده فرقِ مسیح می‌شکافد  و با ناله ای در می‌غلطد. چند اجل برگشته هم با ناله ی مسیح سر می‌رسند که مثل خیار تر دو نیم گشته و بر زمین می‌ریزند. ببرازخان مثل برق لامع، به نهانگاهش سرازیر می‌شود و مسیح، زخمدار و رنجور پا شده و در سر راهش به بارگاه، صدای شیون از صغیر و کبیر می‌شنود که می‌گویند بلای دیگری نازل شده و یک غول بی شاخ ودم  چند نفری را شقه کرده و عده ای صاحب عزایند.  به مسیح تبریزی می‌گویند که او سراغ تورا می‌گیرد و اسمش حسین است و اهل شبستر و از طایفه‌ی کُرد.  به دستور مسیح اورا به بارگاه می‌آورند که می‌بیند چوپان خودش ” حسین کرد سبستری ” است و رندانی می‌خواسته اند گوسفندانش را بدزدند که زده به کله اش و دزدان را لت وپار کرده است.
مسیح که این شجاعت را از اوشاهد می‌شود خوشنود شده و با خود می‌گوید: ” تامن جانی بگیرم امشب او را به اَ حداثی در چهار سوق می‌فرستم که شاید از عهده ی ببراز خان برآید. “شبانه در چهارسوق طبل می‌زنند و تا ببراز خان صدای طبل به گوشش می‌خورَد در عجب می‌شود. حرامیان خبر از زخمی‌شدن مسیح آورده بودند. ببراز خان به چهار سوق رفته و  تا تیغی در کاسه‌ی مشعل می‌زند و نعره ی حریف به گوشش می‌خورد تازه می‌فهمد که  این مسیح نیست و چهار قد مسیح هیکل دارد. حسین کرد شبستری می‌گوید: ” شب به خیر پهلوان ! بفرما قلیان حاضره! ” ببراز خان می‌گوید: ” شب وروزت به خیر، اما نیامده ام که قلیان بکشم. آمده‌ام مادرت را به عزایت بنشانم. ” حسین کرد شبستری تا این ناسزا را شنید  دست برد به قبضه ی شمشیر آبدار و سر وسینه به دم تیغ داد  وتا ببراز خان به خود آید تیغ از فرق و حلق و صندوق سینه ی ببراز خان گذشت و رسید بر جگر گاهش و آخر سر او را مثل دو پاره کوه ازهم بدرید. چهل حرامی‌ها که در خفا بودند  ناگه مثل مور وملخ بر سر حسین کرد شبستری ریختند  و اما با فریاد ” یا علی آقا مدد “، سی ونه نفر را کشت و یکنفر را سر تراشیده و گوش برید و گفت: ” برو که به هرکس می‌خواهی خبر ببر!”
مردم تبریز تا دیدند و شنیدند که حسین کرد شبستری چنین دلاوری هایی کرده او را دیو سفید آذربایجان لقب دادند و حاکم تبریز وپهلوان مسیح، به پاداش این پهلوانی او را، زر و زیور دادند و پنجه ی عیاری و زره هیجده منی  و تیغی که صد و یکمن وزنش بود. اسبی نیز از ایلخی حاکم که  به” قره قیطاس ” معروف بود.
حالا چند کلمه از اصفهان بشنو که ازبکان، هرشب  چند خانه را دستبرد می‌زنند و اخترخان شبی نیست که در چهار سوق پهلوانی را بر زمین نغلتا ند.
شاه عباس کم کم داشت به فکر یک تد بیرجدی می‌افتاد که قاصدی رسید و از فیروزی مسیح گفت و تهمتن زمان و یکه تاز عرصه ی میدان حسین کرد شبستری. شاه عباس از این خبر شاد شد و قاصد راگفت: ” برگرد وبه مسیح بگو اگر در دستت آب است نخور و سپند آسا خود را به اصفهان برسان که اخترخان آتشی روشن کرده که دودش خواب از چشم مردم گرفته است. ”
پهلوان مسیح در عزیمت‌ش به اصفهان دید که باید حسین کرد شبستری را نیز همراه خود ببرد که حتماً اخترخان، از ببراز خان نیز قوی پنجه تر است و این آتش جز به دست تهمتن  دوران خاموش  نخواهد شد. آفتاب صبح، عالم را به نور جمال خود  زیور می‌داد که آنها مثل شیر غرنده، پا در رکاب اسبان خویش نهاده  و با گرد وخاک راه در آمیختند. رسیدند به اصفهان و پهلوان مسیح اورا در کاروانسرای شاه عبا سی جا و مکانی داد و از او خواست یکی از شبها که صدای طبل برخاست، با غرق در یکصدوچهارده پار چه اسلحه، خود را به چهار سوق بازار برسان که نبردی سخت درپیش خواهد بود.
روز بعدش حسین کرد شبستری به قصد تفرج از حجره زد بیرون و دید صدای تار وکمانچه می‌آید. سراغ به سراغ رفت و دید که میکده  و مهمانخانه‌ای است  و مجلس طرب به پا. صاحبش زیبارخی بود نامش ” کافرقیزی.” رقص،  پیاله از شراب کرده و دل  وایمان به یک غمزه می‌ربود. ” کافرقیزی رقاص ” دید که عجب پهلوانیست. پهنای سینه و گره بازویش مانند ندارد  و شیر نریست که میان نوچه های شاه نیز، همتایی برای او نیست. حسین کرد شبستری ، زروسیم به قدم ” کافرقیزی ر قاص ” ریخت  و دو سه شبی را رفع ملالی  کرد و شب چهارم بود که نهیب طبل به گوشش خورد و بی‌درنگ از جا جست و رفت به حجره و با زره فولادی و  شمشیر آبدیده خود را مثل اجل معلق به با زار رساند. خود را نزدیک چهار سوق به کنجی نهان کرد  ودید که پهلوان مسیح، زیر چهار سوق نشسته و مشعلها در سوز و گدازند  و  طبالان  همچنان در نوازش طبل. نگو که در گوشه ای تاریک،  شاه عباس و شیخ بهایی  نیز در رخت درویشی نذر بندی کرده و به تماشایند.
القصه اخترخان رسیده و با ضرب شمشیر، مشعل ها را درهم  می‌شکند و پهلوان مسیح می‌گوید: ”  خوش  آمدی لوطی! “اخترخان می‌گوید: ”  تو هم خوش آمدی پهلوان. اما کاش نمی‌آمدی که تو را در آسمان می‌جستم و در زمین  گیر م آمدی.”
اخترخان و  پهلوان مسیح، گرم تیغ بازی  شده و قوچ‌وار در هم آمیخته بودند که نا گه یکی چون سکه ی صاحبقران نقش زمین شد و  حسین کرد شبستر ی دید که  پهلوان مسیح  است وشیر وار پیش تاخت.  شاه عباس و  شیخ بهایی دید ند  که یک اجل برگشته ای  دارد  پیش می‌تازد و می‌گوید: ” به ذات پاک علی ولی الله قسم  که سر ِ تو از بدن  جدا می‌کنم. ” از سپر ها خرمن خرمن آتش به صحن نیمه تاریک چهارسوق می‌ریخت که با ضربتی، سپر اخترخان شکافت  و از خود ونیم خود و عرقچین گذشت و بر فرقش جا گرفت. اخترخان فریادی کشیده و تا بر زمین افتد ازبکان از هر گوشه‌ای سر بلند کردندو  اما  او، شیری بود گرسنه که در گله‌ی روباه افتاده و از کشته پشته می‌ساخت و هرکس را می‌دید چهار حصه‌اش می‌کرد.
داروغه ها جان مسیح را ازمیدان بیرون می‌کشیدند که دید او نفسی دارد و گفت: ” اگر ندانی بدان  که اخترخان و حرامی‌ها را به مالک دوزخ سپرده و خود می‌روم به پابوس امام رضا که می‌گویند قلندرا‌ن و درویشان را در مشهد، گوش و دماغ می‌بُرّند.” شاه عباس و شیخ بهایی جلو آمده و خواستند ببینند که این تهمتن کیست و دیدند  غریبه است و اما اژدها مانندی بی‌قرینه. گفتند: “تو کیستی و چرا بعد از این جانفشانی، به بارگاه شاه عباس نمی‌روی که خلعت بگیری و جهان پهلوان  دربار شوی؟ ”  گفت: ” اصلم از شبستر است  و نامم حسین و از طایفه ی کرد. اما جهان پهلوانی و قتی مرا سزاست که بروم ریش و سبیل ” قره چه خان مشهدی ” و ” بوداغ خان بلخی ” را بتراشم  و به پیشگاه قبله ی عالم بفرستم  که تا چاکر شاه عباسند فکر خیانت نکنند. از آنجا هم می‌روم به هندو ستان که خراج هفت ساله‌ی ایران را بگیرم و بیاورم که مسیح می‌گفت: ” شاه جهان ” قلدری کرده و از دادن مالیات سر پیچیده است. ”
آنها تا بجنبند دیدند که او کبوتر وار سرازیر شد و با خود گفتند: ” اگر در عالم کسی مرد است ” حسین کردشبستری ” است. ”
القصه حسین کرد که تصمیم داشت آوازه ی مردی‌اش در دنیا بپیچد  سوار ” قره قیطاس ” راه بیابان می‌گیرد  و می‌رسد به مشهد و می‌بیند روضه ی شاه غریبان امام رضا (ع) پیداست و رو می‌کند به گنبد  و می‌گوید: ” آمده ام تا تقاص گوش و دماغ های بریده ی قلندران و درویشان را بگیرم  که محبان مولا علی در رنجند. ”
چند روزی در لباس تاجری، به پا بوسی  صحن مطهر شتافت و و قتی که بلد یّتی به هم رساند و از حصار و باروی ” قره چه خان مشهدی ” که هم قسم و یتیم ” بوداغ خان بلخی ” بود، سر در آورد شبی راکمند برداشت و  آن را مثل زلف عروسان جمع کرده و با پنجه ی عیاری و شمشیر دو دم مصری  به سر تراشی ” قره چه خان ” رفت.کمند را انداخت بر حصار و تا دید که چهار قلاب کمند مثل افعی نر وماده بر آن بند شد، پا گذاشت به دیوار و مثل مرغ سبکبال بالا رفت. شبی بود مانند قطران سیاه که در آن نه سیاره پیدا بود و نه پروین و نه ماه. از  بالای برج گرفته تا داخل قصر هرکه را می‌دید می‌زد بر رگ خوابش که بیهوش افتد و نگویند که مظلوم کشی کرده  است. ” می‌رسد بالا سر ” قره چه خان”  واورا  که در عالم خواب بود با پنجه‌ی عیاری  از هوش می‌اندازد و می‌برد به باغ قصر و در مقابل چشمان اهل حرم و کنیزکان، ریش و سبیلش را تراشیده و باضرب ترکه ده ناخنش را می‌گیرد و  نامه‌ای بالا سرش می‌گذارد که نوشته بود: ” من حسین کرد شبستری ام و نوچه ی تهمتن مسیح  پهلوان نامی‌شاه عباس. قاصد ی از دوزخ که ازبکان و دو پهلوان شما اخترخان وببراز خان را به درک واصل کرده ام. از فردا حرمت درویشان و قلندران  محفوظ باشد و  به ” بوداغ خان ” هم بگو تا از کشته پشته نساخته‌ام همچنان یتیمی‌شاه عباس را بکند  و فکر خیانت و شیعه آزاری نباشد که اگر جز این باشد  به صغیر و کبیر رحم نخواهم کرد. ”
قره چه خان به هوش آمد و دید که میان سر و همسر سر تراشیده افتاده  و تا حکایت حال شنید و نامه را خواند فهمید که  دستش رو شده و چه خطا ها  که نکرده و حالا خوب است که شاه عباس خود نیامده که  این حکمداری را از او می‌گرفت و اما حالا به شکلی می‌شود  آب رفته را به جوی باز گرداند.  ” بوداغ خان ”  نیز که در مشهد بود و قضیه را شنید همرا ه با ” قره چه خان ” مصلحت را در چاکری شاه عباس  د ید ه و دستور داد ند که جارچیان جار بزنند و بگویند : ” هر درویش و قلندری که بر او ظلم رفته  به دادخواهی بیاید  و اگر  کسی از گل نازک تر به آنها چیزی گفت سرو کارش با حکومت است.  همه موظفند که بیش از  پیش، حرمت درویشان کنند که تعصب از دین است.  ”
مدت مدیدی را حسین کرد شبستری در مشهد ماند و چون دید که اوضاع بر وفق مراد است. سوار قره قیطاس شده ومانند باد صر صر و برق لامع رفت و رسید به جایی که کشتی ها به هندوستان می‌رفتند. همرا مَرکب و خورجین اسلحه اش سوار کشتی شد و اما در میان راه  نهنگی روی آب آمده و کشتی را طوفانی کرد و نزدیک بود کشتی غرق شود که حسین کرد شبستری تیر خدنگ بر چله ی کمان گذاشت و تا شصت از تیر رها کرد، تیر بلند شده و غرش کنان بر چشم نهنگ جاگرفت. نهنگ دور شد ه  و صدای احسنت از صغیر و کبیر برخاست و تاجران زر و زیور به قدمش ریختند. اماهمه را باز پس داد و در عوض خواست سه مرتبه سجده ی شکر خدا را بجای آورند که تقد یر آدمی‌، دست اوست. رسید به خشکی و پرسان پرسان رفت به ” جهان آباد ” که از ” جهان شاه “، مالیات هفت ساله‌ی ایران را بگیرد.دشت و هامون  به زیر سُم های قره قیطاس در لرزه بود که رسید به دروازه ی شهر.  ” بهرام گلیم گوش ” که  نگهبان دروازه بود تا حسین کرد شبستری را غریب دید و غرق اسلحه، جلو دارش شد و تا خواست بند دست او را بگیرد. حسین کرد شبستری بر آشفت و چنان بر سرش زد که نفس کشیدن را پا ک فراموش کرد.  اجل برگشته هایی نیز پیش آمدند که هر کس را تیغ بر کتف زد از زیر بغلش در رفت.  سپس نعره‌ای بر کشید و گفت: ” به جهان شاه خبر ببرید که حسین کرد شبستری آمده و خراج هفت ساله‌ی ایران را می‌خواهد. ”
جهان شاه که از قبل  آوازه‌ی حسین کرد شبستری را شنیده بود و  حالا هم  چون می‌دید که یلی مثل ” بهرام گلیم گوش ” را سر بریده است و از کشته پشته ساخته در هراس شد و ” طالب فیل زور ” را به حضور پذیرفت. گفت: ” اوّل به نیرنگ وتدبیر و دیدید که نشد تیغ با تیغ هم آشنا کنید که حتماً تو لقمه چپش کرده و قورتش می‌دهی. ”
حسین کرد شبستری که وارد شهر شده و با لباس عوضی در مهمانخانه‌ای خوش می‌گذراند،  به دسیسه ی زیبارخی ” شیوا ” نام  که خبر چین دربار بود، لو رفته و روزی که صبح اش به حمام می‌رفت ”  سربازان ” طالب فیل زور “،  بر پشت بام حمام رفته و سقف بر سرش خراب می‌کنند  که نگو دست علی بالا سرِاوست و هنگام ریزش ستونها، زیر زمینی  پیدا می‌شود با راه پله هایی که به یک معبدی می‌رسید.” طالب فیل زور ” که می‌بیند زیر این آوار اگر فیل هم بود می‌مرد مژده به ” جهان شاه ” می‌بَرد.
اما حسین کرد شبستری که دید بلایی آمده بود و به خیر گذشت رفت سراغ ” شیوا ” که فهمیده بود کار، کار اوست و در حال، دوشقه‌اش کرد و بعد به میدان در آمده و حریف خواست.
” جهان شاه ” هم به رسم و عرف زمان، میدان جنگی آراسته و در حیرت اینکه چگونه جان سالم به در برده ” طالب فیل زور ” را شماتت کرد. طالب فیل زور هم که از این همه جان سختی حسین کرد، کفری شده بود بایک فیل دیوانه به میدان رفت.
حسین کرد شبستری  روزی تما م با آنها جنگید و دمدمه‌های غروب بود که ناگه نهیب بر آورد و چنان دست در حلقوم فیل برد که طالب فیل زور سخت بر زمین خورده و جان به جان آفرین داد. فیل را نیز چنا ن چرخی داد که مغز از سرش سرازیر شد.
” جهان شاه ” طبل صلح زد و با پیشکش بسیار و با دادن مالیات هفت ساله‌ی ایران، حسین کرد شبستری را عزت فراوان کرد و بر بازوبند او مُهری زد و متعهد شد که خراج ایران را سال به سال تقدیم کند و تا او بر تخت است هیچ کدورتی پیش نیاید.
حسین کرد شبستری که قبلاً به اصفهان قاصد فرستاده بود و مردم و دربار، شهر را آیین کرده بودند تا از او استقبال کنند، درمیان جشن و سرور و با قطاری از کاروان  که همه باج و خراج “جهان شاه ” بود وارد اصفهان می‌شود. شاه عباس او را نوازش بسیار کرده و خلعت لایق می‌دهد و تا فلک کج مدار،  آن برهم زننده‌ی لذات، با او هم مثل هرکس، از سر لج بر نمی‌آید،  با عیش و فخر تمام زندگی می‌کند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *