حقه های روان شناختی و ماجرای قاچاقچی برلین

ماجرایی نکته دار و جالب

در سایت Quora این داستان جالب را دیدم و تصمیم گرفتم آنرا با شما به اشتراک بگذارم روزی روزگاری مردی هر روز با دوچرخه اش از شرق برلین به غرب برلین می رفت و همیشه یک کیسه پر از شن در پشت دوچرخه اش داشت.وقتی به ایست بازرسی می رسید ماموران شروع به بازرسی آن کیسه شنی می کردند و هیچ چیز جز شن نمی یافتند و در نهایت اجازه می دادند تا عبور کند.اما آنچیزی که ماموران هرگز نفهمیدند این بود که آن مرد به آنطرف دوچرخه قاچاق می کرد
اما نکته ای که از این داستان می توان گرفت اینست که مردم آنچه را که می خواهند ببینند می بینند و بقیه چیزها را نادیده می گیرند.بنابراین اگر می خواهید چیزی را از کسی پنهان کنید، تلاش کنید توجه طرف مقابل را به کاری غیر از آنچیزی که می خواهید پنهان کنید جلب کنید.
داستان و حقه بالا بدیهی است که نکته ای روانشناختی است و به لحاظ اخلاقی در تمام مواقع درست نیست.راستی و درستکاری بر پنهانکاری بیجا و غیر اخلاقی ارجحیت دارد.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *