نیرنگستان ( راز نژاد آریایی)

نویسنده و گردآورنده : زری جمشیدی

پیش درآمد:

من این دیباچه را پیش کش می کنم به روان و فروهر استاد بزرگ روزگار ما صاذق هدایت که در شاید بگویم یگانه ی روزگار ما بود و …..  نمی دانم بیشتر از این چه بگویم یا چه بنویسم؟ شاید این شیفتگی به دنبال آن روی داده باشد که او آیینه ی فرا نمای بخشی از سرشت و نهاد من است و نهفته های خود را در او آشکار و روشن می بینم .(چنانکه برای روشن تر شدن این از نوشته های یکی از فرزانگان ایران بخشی را به عنوان فایل پیوستی این دیباچه با عنوان پیوست نیرنگستان آورده ام ) . امید که بتوانم وامدار ارزشها و پاسدار آرزوهای او باشم .

پیش گفتار :

در آغاز سخن و نوشتن این دیباچه بهتر دیدم که آرمان خود را از این پژوهش با در میان نهادن  پرسشهایی بنیادین در این زمینه نشان دهم  که در زمینه ی تاریخ ایران کهن ما با چه نکته های پیچیده و پوشیده و رمزینه ای روبرو هستیم  و در همین راستا چه بی شمار پرسش های بی پاسخی بر روی دست کاوشگران و جستجوگران تاریخ ایران مانده است؟!! برای نمونه : اینکه براستی چگونه می توان نکته های پوشیده و پیچیده در چیستان تاریخی نژاد آریا و تبار آریایی ها را رمزگشایی کرد ؟ به راستی چرا تاریخ ایران باستان کهن ما درست به دو بخش پیش از پایان ساسانیان و پس از پایان ساسانیان دسته بندی شده و این مرزبندی تلخ و تاریک که در کمتر سرزمینی دیده می شود در دل خود چه راز سر به مهری را نهان دارد؟ مگر می شود باور کرد که تنها با سرنگونی یک خاندان پادشاهی (هر چند که امروزه نشان داده شده که خود این داستان فروپاشی و سرنگونی ساسانیان نیز از بیخ و بن دروغ است و در جای دیگری در این زمینه خواهم نوشت و برای بررسی بیشتر در این زمینه بنگرید به پژوهشهای آقایان انوش راوید و احمد حامی و …) چنین گسست فراگیری از همه ی راستاهای فرهنگی و تاریخی و دینی و …. در یک کشور بزرگ همچون ایران پدیدار گردد  و دو گروه ایرانیان پیش و پس از ساسانی چندان با هم بیگانه گردند که گویی انگار کسی همه مردمان ایران پیش از ساسانی را کشته یا از فلات ایران بیرون کرده و مردم دیگری را جایگزین آنها نموده است؟!!!!!! و……

و یا اینکه از این دست پرسشهای زیر :

 براستی کدامیک از این دیدگاهها می تواند درست باشد؟ اینکه آریاها نژادی کیهانی از گونه ی هوشمندان فرازمینی بودند که در سامانه های ستاره ای پلیادس یا هر جای دیگری که برای ریشه ی کیهانی بودن آنها پیشنهاد شده است زندگی می کنند ؟  یا اینکه آنها بازماندگان مردمان بسیار پیشرفته و هوشمند باستانی زمینی بودند که در سرزمین آتلانتیس می زیستند و به دنبال رویدادی سهمناک که سرزمین و فرهنگ و در یک سخن همه چیزشان را نابود کرد از آن سرزمین گریختند و در سرتاسر جهان و تا زیر زمین نیز پراکنده گشتند؟ و یا اینکه در پس این نام راز دیگری نهفته است ؟

خواننده ی گرامی این دیباچه در پایان خواندن آن باید از این آگاهی یابد که چرا در پس همه ی این پرسشها دیده می شود که هرچه در زمینه ی تاریخ ایران باستان دیدگاه هایی شگفت انگیز  و  تا اندازه ای فراتر از مرزهای پندار و خرد هر از چند گاهی از سوی کسی به این میدان پای می نهد گویی و گویا باورکردنی تر و درست تر از دیگر دیدگاه های ساده تر و کلاسیک تر به چشم می آید و با خرد ما در می آمیزد؟!!!! به راستی چه راز یا راز هایی در این زمینه در میان است ؟؟ رازی که اگر گشوده شود شاید به گونه ای فراگیر همه این دیدگاههای پراکنده و در جاهایی در ضد هم و پارادوکس گونه را پاسخ گوید. در این دیباچه تلاش شده که هر چه بیشتر خوانندگان گرامی از این سردرگمی های پدید آمده به دنبال این همه پاسخ های پیشنهادی از سوی دانشمندان بیرون آمده و با دیدگاهی نو و تازه به گشایش راز نژاد آرین ها پا فرا نهد .

۱-روزی روزگاری ….

در روزگاران کهن مردمانی که شاخه ی آسیایی و میانه ی آرین ها بودند و بهتر است در اینجا آنها را هندوایرانی بخوانیم و از آسیای میانه تا فلات ایران  کهن که از سومر تا سند و پامیر گسترده بود می زیستند . چنان که می دانیم و امروزه نیز این از سوی  دانشمندان برجسته ای چون شادروان دکتر جهانشاه درخشانی نشان داده شده است :» گزاره ی کوچ بزرگ و فراگیر آریاها به درون فلاتی که امروزه ایران خوانده می شود و نیز سند وهند دروغی بیش نیست .» و برای گواهی نادرستی این گزاره فریبنده دستاویز ها و نشانه های فراوانی امروزه به دست آمده است . برای نمونه ما پادشاهانی با نام های ایرانی یا آریایی کهنی داشته ایم که می بایست دستکم دارای پیشینه ای  دور و دراز در شاهنشاهی بر فلات ایران داشته باشند که آوازه ی آنها به کشورهای مدرایه (=مصر باستان) و … رسیده بود و این فرایند در روزگاران باستان با نگرش به کندی گسترش آوازه ی شاهنشاهی ها و آگاهی های در باره آنان در میان کشورهای دیگر در روزگاران کهن  خود نیاز به گذشت سالیانی دراز داشته است . امروزه نشانه های بسیاری از پیوند و رفت و آمد ایرانی تباران با دربار فرعونهای مصر در هزاره ی دوم پیش از میلاد به دست آمده که درباره ی آنها بررسی های فراوانی انجام گرفته است : برای نمونه بنگرید به :

*جهانشاه درخشانی :»(۱۳۸۲) دانشنامه کاشان ۳ و ۴ آریاییان مردم کاشی امرد پارس و دیگر ایرانیان زیر نظر حسین محلوجی : تهران : بنیاد فرهنگ کاشان

Derakhshani, jahanshah (1995) : Geshischichte und culture des alter ostiran . Band 1 , heft 1 . Tehran : International Publications of Iranian studies .

(۱۹۹۸), Die Arier in den Nahoslischen Quellen des und 2 Jahrtausends

  1. Chr . Tehran : the same of top….

۲- نشانه ها :

ژرژ دومزیل دانشمن فرانسوی همانند بسیاری از دانشمندان صده ی ما باور داشت که تاتموزیس ۴ نخستین فرعونی بود که با شاهزاده بانوی آریایی میتانی دختر دوشیزه ی شاهی که نام او » آر تتمه «بود زناشویی کرد . این نام ایرانی و از ریشه ی » آرته تهمه » یا » آرتا تخمه» بوده و به زبان امروزی می شود :پهلوان رادمرد  یا یل درستکار . این یافته و بسیاری از یافته های دیگر در نگاه نخست داستان کوچ بزرگ آریاها به درون فلات ایران را به ویژه در ۱۲۰۰ پیش از میلاد را به چالش بزرگی می کشد و برآیند آن چنین می شود که آریاها یا همان آرین های فلات ایران مردمان همیشگی این سرزمین بوده اند و هیچ دستاویزی برای این که با نامیدن نام نژادینه آریایی بخواهند خود را از بومیان فلات ایران که پیش از کوچ آنها در این آب وخاک می زیستند جدا کنند و خود را برتر و والاتر از آنها نشان دهند را نداشتند ؟! زیرا بومیان این سرزمین همان آریاییان و آرین ها بوده اند …..

اگر این گزاره پیشنهاد شده از سوی دکتر درخشانی و دانشمندان پیرو این دیدگاه را درست بیا نگاریم به دنبال آن یک پرسش بنیادین در اینجا پدبدار می شود و آن اینکه :

 اگر این نام کارکردی «نژادی » نداشته است پس چرا آنها به ویژه اشکوبه های فرمانروایان آنها همواره بر این نام پافشاری می کرده اند و این که تبار و نژاد آنها دارای تخمه(=ژن) و نژاد آریایی بوده و بر پاکی خون خاندان خود نگرشی ویژه داشتند ؟؟

به راستی چه رازی در این میان نهفته است ؟  آنها خود را از چه پدیده یا نژاد و تبار ناشناخته تاریخی که با آنها در این سرزمین می زیسته جدا می دانستند و همواره برای این مرزبندی و جدایی می کوشیدند و تلاش می کردند که خود را از آن پدیده ی ناخوشایند به دور بدارند؟

چه خوب است دوباره که در اینجا من این گوشزد و هشدار را به خواننده ی گرامی انجام دهم که در اینجا گزاره ها(=مفاهیم) و انگاره ها(فرضیات) ی صده ی ما و روزگار کنونی مانند نژادپرستی و از این دست تئوری ها برای بررسی یک چیستان تاریخی و واکاوی یک پدیده ناشناخته ی باستانی جایی ندارند زیرا این دیدگاهها ساخته و پرداخته اندیشه و خرد دانشمندان و  مردمان کنونی بوده و مردمان باستانی به هیچ روی چنین انگاره ای را نداشتند و برای نمونه  هرگز پافشاری بر روی انگاره ای چون از تبار و نژاد آریایی و آرین بودن از سوی اشکوبه نخبگان(الیت) ایران و فرمانروایانشان کارکردی نژادپرستانه نداشته زیرا که هنوز این گزاره های مدرن و نوین صده ی بیستمی اختراع نشده بودند و مخترعیتن آنها نیز هنوز زاده نشده بودند . چنانکه برای نمونه چندی پیش یکی از خوانندگان وبلاگ یوفولاو دیدگاه خود را در این زمینه (نارسایی روش پژوهشی بنده بر پایه دانش زبانشناختی باستانی زبانهای کهن ) چنین نوشته بودند :

«خانم جمشیدی مشکل کار شما این است که خیال می کنید با اثبات (فرضی)ریشه شناسی واژه ای حقیقتی را نمایانده اید، غافل از این که پس هر زبانی جهان بینی نهفته است و نه حقیقت»*

و من نیز چنین مژده داده بودم که در آینده و به زوذی خواهم گفت که : چرا ما نمی توانیم انگاره های نوین و پیشرفته جهان و روزگار کنونی را برای واکاوی و روشن ساختن نادانسته ها و ناشناخته های خود درباره ی زندگی و هازه و فرهنگ روزگار باستان به کار بریم ؟

این خواننده ی گرامی به گمان خود پنداشته اند که توانسته اند نارسایی ای را در این روش پژوهشی پیدا کنند و آن را به من گوشزد نمایند  اما آیا سخن و ایراد ایشان در این زمینه درست است ؟ برای بررسی درستی یا نادرستی آن  من هم در آغاز گمان را بر این می گذارم که دستاویز ایشان در این زمینه درست است و در پس هر زبانی «جهان بینی » ای نهفته است** . اکنون اگر ما این گزاره را بپذیریم به دنبال آن باید این گزاره را نیز بپذیرم که باید به شمار همه ی مردمان روی زمین زبان گفتاری پدید آمده باشد زیرا هرکس جهان را از دید و راستای اندیشه  و خرد خویش می نگرد .  این دستکم ساده ترین انگارشی(=تعریفی) است که ما می توانیم در زمینه ی جهانبینی به ویژه درباره ی مردمان باستانی به دست بدهیم . و به دنبال آن این گرفتاری و آشوب بزرگ پدید می آمد که هیچ کس نمی توانست زبان دیگری را دریابد زیرا که هر کسی می خواست به زبان ویژه اندیشه ی خویش آرمانها و یافته های خردورزانه ی خویش را برای دیگری بازگو کند اما با شگفتی هرچه بیشتر می بینیم که نه تنها این رویداد و آشوب در روزگاران کهن  رخ نداده که از سوی دیگر همگی مردمان باستان می توانسته اند به سادگی انگاره ها و اندیشه های خود را به دیگران با زبانی ساده برسانند و دستکم بسیاری از دانشمندان زبانشناس با بررسی ریشه های زبانهای باستانی و  دانش زبانشناسی به این باور رسیده اند که همگی این زبانهای کهن کمابیش دارای ریشه های یکسانی هستند چنانکه گویی از یک زبان مادری جدا شده اند ؟!!( برای نمونه کتابهای نوشته شده در این زمینه را که به خامه ی توانای استاد حبیب الله نوبخت شیرازی نگاشته شده را بنگربد )  از این نکته نیز نباید بگذریم که بسیاری از کتابها و نوشته های باستانی جنین باوری را گواهی می کنند که :

» در روزگاران بسیار کهن که به آن روزگار زرین نیز می گویند همه ی مردمان روی زمین پیش ار ان که آن آشفتگی بزرگ(؟!) روی دهد به یک زبان سخن می گفتند «

(برگردان بخشی از گلنوشته های سومری یافت شده در کتابخانه ی آشور بانی پال)

می بینید پدید آمدن این گونه بن بست ها است که داوری در زمینه مردمان کهن را تنها و تنها با بهره گیری از گزاره ها و مفاهیم نوین امروزی ناشدنی می سازد و بارها و بارها از سوی بنده در این زمینه هشدار داده شده است که دوستان در دام این لغزش بزرگ نیافتند .

** این نکته را نباید از یاد برد که گروهی از دانشمندان بر همین  باوری هستند که یکی از خوانندگان سایت یوفولاو آن را در این وبگاه و  در کامنت خود نوشته اند اما من در پاسخ به ان کامنت نوشتم که دراینکه در پس پرده ی هر زبانی چه نهفته است یکی از بزرگترین رازهای جهان است که ما هنوز نمی دانیم چیست و چه بوده ؟زیرا این دیدگاه هر چند از نگاه نخست  انگار درست  و خردمندانه است اما با یافته های نوین دانش زبانشناختی و نیز نشانه های باستانی یافت شده از کهنترین خط های باستانی جهان که نمونه هایی از آنها را در بالا آوردم همخوانی ندارد !!یافته های زبانشناختی نوین  نشان می دهد که همریشه گی زبانهای باستانی چنان هماهنگ ویک پارچه بوده که گویی آموزش زبان باستانی ناشناخته ی آغازین مردم را یک سامانه آموزشی ناشناخته و رازآمیز بالاسری (فراخاکی)  آمایش(=کنترل) و راهبری می کرده است ؟!!!

Zahhak

۳-مردمان زمینی در رویارویی با دورگه ها :

 از دیدگاه بنده به دنبال پژوهشهایی که انجام داده ام این واژه یا نام آریایی یا آرین کارکردی نژادی داشته اما نه از گونه ی نژادپرستانه ی آن که بسیاری به نادرستی می پندارند … که از این رویکرد که نام آریر یا آرین در میان آریاهای باستان کارکردی همانند واژه یا نام» هیومن»(= گونه ی مردم هوشمد زمین =نوع بشر )

Arian in ancient = Human at Now

در روزگار کنونی داشته و نشاندهنده و شناساگر(=اندیکاتور) انسان یا ناانسان بودن هر پدیده ی انسان گونه یا انسان نمایی بوده است .

نخستین نشانه از این کارکرد شگفت انگیز را در زمینه ی برداشتی که خود مردمان روزگاران میانه از نام آریا داشتند می توان دید . زیرا نام آریا از دیدگاه آنها به مردمی گفته می شود که دارای سه ویژگی هستند: ۱- مهرورز(=نجیب)  ۲گرامی(شریف)  ۳- نژاده(=اصیل)                و اگر کسی این سه ویژگی به همراه فروهر(=روان  مینویی خداداده) را نداشت آریایی(=انسان) نبود و چنانکه در نوشته های کهن نیز آمده از مینوان پلید بود و از تبار دیو ها یا اهریمنانی که کالبدی زمینی دارند ! .

دومین نشانه از این کارکرد را می توان در مردمان آریایی سرزمین هند و سند در روزگار پسا ریگ ودایی جست و دید . آنها مردمان هند آن روزگار را به چهار گروه که در سانسکریت چهار رنگ (= وارنه) نامیده می شوند دسته بندی می کردند .

سه گروه نخست گرچه از دیدگاه هازه ای(=اجتماعی) نابرابرند اما پاک اند (دارای خون پاک هستند) زیرا آریا هستند . اما چهارمین گروه …. چهارمین گروه باید همواره زیر دست آریا ها باشند و جدا از آنها و آمیزش آریاها با آنها ناروا و نکوهیده بود

«زیرا سرشتی ناآریایی و دگرگونی ناپذیر دارند»  ….

نویسه درون گیومه ی بالا شاه کلید این داستان است که اگر ما دیدگاه خود را بر روی آن سوار کنیم  و بخواهیم این نوشته باستانی را با فرمول پیشنهادی خود به زبان امروزی دوباره بازنویسی کنیم اینگونه می شود :

«زیرا از گونه ای غیر انسانی بوده و هرگز نمی توانند به یک انسان زمینی تبدیل شوند» (گزارشی باستانی از دورگه یا نژاد هیبرید ها )

در دنباله نشان خواهیم داد که این گروه چهارم از مردم نه تنها انسان نبوده نه تنها انسان نبوده که انسان نماهایی اهریمنی و بیگانه و یا  دورگه ی خزنده – انسان بودند .

64fdc-reptoid

در هند باستان و نوشته های سانسکریت  این مردمان » داسه»  و یا  » داسیو » خوانده می شدند و همواره بایستی در بند انسانهای زمینی (آرین های نژاده) باشند تا زمین و پادشاهسی زمین به دست آنها نیافتد زیرا که پیامدهای شومی را به دنبال خواهد داشت . از این رو  همواره آنها را نباید از مردم جدا نگهداشت .

چنانکه گفتیم  در اوستا نام این هوشمندان شوم با نماد «دهاکه» رمزپردازی شده که همریشه با «داسه» ی سانسکریت می باشد  که ما از آن پیشتر به عنوان پسوند نام شاه ازدهاگونه و دیووش ایران (مارمرد=مار داسه=مرداس =خزنده-انسان) اژی دهاکه یاد کردیم  که به دنبال لغزش و گناه بزرگی که جمشید شاه پیشدادی ایران از خود نشان داد و فر ایزدی از او گریخت این پادشاه اهریمنی بر آریاها (=انسان های زمینی) چیره شد و ۱۰۰۰سال بر آنها فرمانروایی اهریمنی خود و دیگر دورگه های انسان-خزنده را گسترانید و کمر به نابودی آرین ها(=گونه ی انسانی) بسته بود و این پیامد شوم  دستاویز بیم و ترس پنهانی و رازآلوده ی درآمیختن داسه ها یا گروه چهارم با دیگر گروهها بود که گفتیم نه انگاره های نوینی چون نژادپرستی  یا هر چیز دیگر ….این هزاره ی شوم فرمانروایی دورگه های باستانی یا همان دهاکیان (در هند داسیو ها) باید کمابیش در روزگاری روی داده باشد که هنوز آرین های هندوایرانی و اروپایی از هم جدانشده بودند و در یک سرزمین و کنار هم می زیستند . زیرا این روزگار بد چندان پیامد پر گزندی بر آنها داشت که  در اساتیر هندوایرانی و اروپایی همه جا اژدهاکشان آیین و کاری ستوده و اژدهاها و خزندگان دیو گونه زشت و اهریمنی برشمرده شده اند . این خزندگان مردم نما و هوشمند باستانی از دیدگاه منش و رفتار و کردار و آرمانهاشان همانندی فراوانی با دورگه های انسان نمای کنونی (رپتیلیان ها) دارند. برای نمونه یکی از کار های ددمنشانه و اهریمنی این مردم سانان بیگانه یا دورگه به آشوب کشانیدن هازه های مردمان زمینی و هنجارهای پسندیده و نیک آنها به ویژه در هم ریختن شالوده ی بنیاد خانه و خانواده بود چنانکه امروزه نیز این آرمان پلید در دستورکار دورگه های بیگانه ی فرمانروا بر بیشتر کشور های جهان به ویژه کشور های پیشرفته ی زمین دیده می شود . برای نشانه ای کهن از این رخداد شوم نمونه ای از آنچه که ما امروزه گرفتار آن هستیم را ابوریحان بیرونی در» آثارالباقیه» خود درباره ی گزند ها و پیامد های شوم فرمانروایی بیورسپه (=ازدهاک) آورده است : بخوانید وداوری کنید :

«….پادشاهی فریدون و فرمان او مردم که باید کدوبان (=نگهبان و پاسدار خانه و خانواده) خویشان نزدیک و سرپرست زن و  فرزندان خود شوند و آنان (مردان) را کدخدا یا خداوند خانه نامید و به فرمانروایی بر کسان و فرزندان و خانه و زمین و …. گمارد و اینکه می بایست شایست و ناشایست را در خانواده ی خود بدارند  و فرمان داد و (شالوده خانمان را بنیاد نهاد) . …پس از آنکه در روزگار بیورسپه (دهاک) (این سامان=خانواده) بیکار مانده بود و کارهایشان به دست دیوها(بیگانه ها) و زیردستان (دورگه ها و یا مردمان دیوپرست=دیویسنان) افتاده بود و( مردم) به راندن آنها (از زندگی خود) ناتوان بودند و «ناظراطروش»(؟!) (= یکی از همین دهاکیان) آن آیین ستوده (پاسداشت بنیاد خانواده) را برافکند و در آمیختگی و آمیزش*** فرومایگان(=انسان نماها) را با مردم (انسانهای زمینی) در کدخدایی(=سرپرستی خانوار)ر را بازگردانید…

(بیرونی : آثارالباقیه عن القرون الخالیه :۱۹۲۳ رویه ی ۱۹۳)

در اینجا باید یادآور شوم که نویسه های میان کمانه ها(پرانتز ها) برداشت بنده از این بخش از نوشته های بیرونی است که در نگاه نخست بسیار پیچیده و گنگ شاید به چشم آید چنانکه استاد حصوری نیز در این زمینه می نویسد:…چه دیدیم که ابوریحان محتاطانه و در بندی کوتاه پرده از کارهای ضحاک برداشته و نشان داده است که فریدون در برابر ضحاک چه کاره است . ازدهاک در نوشته های پهلوی دارای پنج آک(=عیب) بزرگ است : آز – بیکاره گی –کاهلی – ناپاکی – آمیزش

بی بند و بارانه و نادینی .از این رو فریدون از او کینه بر دل دارد (دینکرد ۹ فرگرد ۵ بندهای ۲-۴) درباره ی پیدایش نژاد زنگی ها بندهش می نویسد :…دهاک در پادشاهی خود بر زنی جوان،دیوی(=یک نرینه ی مینوی) را بر هشت و مردی جوان را بر یک پری(=یک مادینه مینوی) برهشت و اینان زیر نگاه و دیدار او با هم آمیزش*** کردند و از این کنش نوآیین(=بدیع) (نژاد) زنگی پدید آمد و چون فریدون آمد ایشان از ایرانشهر گریختند (بندهشن رویه ی ۸۴)

 در نوشته ی بندهشن نیز این نکته ی در خور نگرش به خوبی پیداست که دهاک سرپرستی انجام فرایندی آزمایش گونه و ژنتیکی را در دست داشته است که در آن از روش آمیزش دوگانه ی دو مرد و زن زمینی با دو بیگانه ی نر و ماده گونه ای از هیبرید (دورگه) را پدید آورده که ایرانیان باستان آنها را زنگی می خوانده اند . شاید سروده های زیر نیز به گونه ای رازآلود از این داستان سخن به میان آورده است :

پس آیین ضحاک وارونه خوی                  چنان بد که چون می بدیش آرزوی

زمردان جنگی بکی خواستی                 بکشتی که بادیو برخاستی

*** باید در این جا یاد آوری کنیم نکته های بالا روشنگر این گزاره است – چنانکه استاد ابوالفضل خطیبی نیز در دیباچه ی خود به نام     » باز هم ماجرای ضحاک ماردوش»  در این زمینه به درستی یادآور شده اند – آقای علی حصوری دچار لغزش گردیده اند و آن لغزش یکی دانستن توده ی فرودست مردم با دیوها است .زیرا ایشان دیوها (نامی که ایرانیان باستان برای گونه نر مینوان اهریمنی (فرازمینیها) ) و پریان(نامی که ایرانیان باستان برای گونه ی ماده ی مینوان اهریمنی(فرازمینی ها) ) برگزیده بودند را با مردمان زمینی یکی دانسته اند . آقای خطیبی در این باره می نویسد :

در پیرامون هسته اصلی مطالب کتاب (تعلق ضحاک به جامعه ی اشتراکی) به دیدگاههایی بر می خوریم که غالبا آنها تاویلها و تفسیرهایی است ناشیانه و بدون پشتوانه ی علمی و منطقی مثلا گفته شده است : » در این جا فریدون چرا ضحاک را نکشت؟دانشمندان چیزی نگفته اند به همان عذری که در متون فارسی میانه آمده، یعنی پر از خرفستر (=جانوران موذی و حشرات) شدن جهان بسنده کرده اند . در واقع نکشتن رهبر یک نهضت به دلیل دامن نزدن به آتش خشم مردم (خرفستران) بوده است . این بخش از روایت بسیار اصیل ، نشانه ی تعلق اژدهاک به توده ی مردمو قیام رهبر یا قهرمانی از جامعه ی اشتراکی اولیه است »  (ص۲۴) بر پایه ی کدام سند یا پشتوانه ی علمی و منطقی خرفستران (جانوران موذی که طبق روایات زرتشتی باید آنها را از بین برد) همان توده ی مردم اند؟! در جای دیگر می خوانیم :» ….بدین سان روشن است که توده ی مردم همراه ضحاک بوده اند . چون در سراسر ادبیات هندوایرانی مقصود از دیوان، توده ی مردم اند و این موضوعی است که بیش از پنجاه سال از روشن شدن آن می گذرد.. .( ص ۴۹ تا ۵۱) در ارجاع به مطلب بالا در یادداشت های پایان کتاب فقط آمده است :»مثلا به بخش جمشید در شاهنامه مراجعه شود »  اما من خواننده ی کتاب برای این مطلب که » در سراسر ادبیات هندوایرانی مقصود از دیوان، توده ی مردم اند» به کجا مراجعه کند؟ به هر حال به تنها منبع ذکر شده (شاهنامه) مراجعه کردیم  که باز هم روشن نشد. در بخش پادشاهی جمشید ، ابیاتی که در آنها دیو و مردم آمده به شرح زیر است :

زمانه برآسوده از داوری    به فرمان او دیو و مرغ و پری (چ خالقی بیت ۶)

بعد از وصف طبقات چهارگانه (روحانیان ،جنگیان،کشاورزان،صنعتگران) گفته شده است :

(جمشید) بفرمود بس دیو ناپاک را      به آب اندر آمیختن خاک را (بیت ۳۵)

به فر کیانی یکی تخت ساخت          چه مایه بدم گوهر اندر نساخت

که چون خاستی دیو برداشتی          زهامون به گردون برافراشتی (بیت ۴۸ و ۴۹)

چنین سال سیصد همی رفت کار       ندیدند مرگ اند آن کارزار

ز رنج و ز بد شان نبو آگهی               میان بسته دیوان بسان رهی

به فرمان مردم نهاده دو گوش            ز رامش جهان پر ز آوای نوش (بیت ۵۶-۵۸)

سر نره دیوان از این جستجوی           چه جست و چه دید اندر این گفتگوی؟

مگر تا یکی چاره سازد نهان              که پر دخت ماند ز مردم جهان (بیت ۱۶۵-۱۶۶)

در بیت های بالا به ویژه ابیات ۵۷-۵۸ دیوان از مردم کاملا متمایز شده است . دیوان دیوان اند و مردم ،مردم

براستی باید به این تیزاندیشی و باریک بینی استاد ابوالفضل خطیبی باید درود گفت و آفرین فرستاد . ایشان همان سخن دل ما را در اینجا از راستای نگاه خود زده اند . همانی که ما نیز در پی برگشودن و نشان دادن آن در این دیباچه هستیم . در این شاهکلید سخن ایشان که به درستی دریافته و نوشته که : در شاهنامه و نیز دیگر نوشته های کهن ایران که بر گرفته از نوشته ها و دانشنامه های گمشده این مرز و بوم می باشند …دیوان دیوان اند و مردم مردم ….

و این «شاه کلید» داستان همیشه تاریخ زمین بوده که مردمان زمینی و هوشمندان بیگانه فرازمینی (در نوشته های کهن به جای واژگان امروزی فرازمینی و فراخاکی یا کیهانی از واژه مینوی بهره گرفته شده است) در پیکار و ستیزی آشکارا و یا نهانی با یکدیگر بوده اند و هر از چندگاهی یکی از این دو گروه بر دیگری برتری و چیرگی می یافته و …. اما هیچ یک از این دو توانایی و یارای نابودی نژاد دیگر را نداشته اند و تنها در همزیستی ستیزه جویانه ای باهم تا امروزه به سر برده اند .  از این روست که می بینیم که این نکته با نشان دادن پدیده ی دیو ها و پریان مینوی که دهاک سرکرده و نماد فراگیر آنها در نوشته های باستانی است تا پایان جهان زنده می ماند و حتی فریدون نیز توانایی یا به سخنی دیگر پروانه(=اجازه ) ی کشتن او را پیدا نمی کند از سوی فردوسی و دیگر خداینامه های باستانی ایران بسیار هنرمندانه اما رمزگونه نشان داده شده است . شاید جای پاسخ این پرسش که :به راستی چرا من در این زمینه بر روی دیدگاه خود پافشاری می کنم که آرمان نویسندگان ایران باستان از دیو ها و یا پریان همان گونه ی هوشمندان بیگانه فرازمینی می باشد ؟ درست در اینجا باشد زیرا اگر ما به جای این گزینه به هر گزینه ی دیگری مگر این تن در دهیم به ناچار مانند استاد حصوری و بسیاری از نویسندگان دیگر به ورته و نشیب تئوریهایی از این دست می افتیم که در بالا به گفته ی استاد خطیبی از آن یاد شد و نشان دادیم که تا چه اندازه می توانند چنین تئوریهایی نادرست باشند!  یا اینکه وادار می شویم به سان دسته ای از نویسه های باستانی درباره ی آن خاموشی گزینیم؟!

…و چه زیبا نوشته اند آقای مهاجرانی در دیباچه ای با عنوان «گزند باد – اسطوره ی ضحاک » در این زمینه و به ورته ی لغزش افتادن کسانی چون شاملو و نیز استاد حصوری (با افسوس) که : به راستی اگر اطوره ی ضحاک هیچ گونه ریشه ای در اوستاو متون تاریخی و استتیر دیگر ملتها نداشت و تمام آن «رئالیسم جادویی» فردوسی بود،چگونه آقای شاملو و همنظران او در این باره داوری می کردند ؟

۳-ریشه نام دهاک و پیدایی این پدیده :

پیشوند نام دهاک در اوستا «اژی» می باشد و  در زبان سانسکریت این پیشوند به گونه ی «اهی» دیده می شود که برابر «مار» است و در فرگرد یکم وندیداد بند دوم آمده که این اژی مار سرخ در سرزمین ایرانویج است و از آفریدگان انگره مینیو به شمار می آید . در زند پهلوی ازی دهاک به گونه ی «مارشیاک» نیز آمده که در زبان دری به ریخت نام «مارشیبا» در آمده و شیبا برابر با افعی در زبان عربی است . برای نمونه این نام در یکی از سروده های گرگانی در داستان «ویس و رامین » آمده

سر دیوار او پر مار شیبا                     جهان از زخم آنها ناشکیبا

نیز در اوستا اژی برابر با پدیده ای سهمناک و اهریمنی است که خاستگاهی مینوی (=فراخاکی ) دارد و در واژگانی با این بن و ریشه این پیشوند را می بینیم مانند «اژدر» = برابر با جانور کشنده ی اژدهاگونه و ….پس باید دانست که در بنمایه ی اهریمنی خو بودن و نیز مینوی(غیرزمینی) بودن این پدیده ی سهمناک نباید هیچ گمانی داشت چنانکه فردوسی نیز در باره او می فرماید :

چو دهاک بر تخت شد شهریار                 بر او سالیان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز                    بر آمد بر این روزگار دراز

نهان گشت آیین فرزانگان****                  پراکنده شد کام دیوانگان

هنر خوار شد جادویی ارجمند                  نهان راستی آشکارا گزند

شده بر بدی دست دیوان دراز                  به نیکی نرفتی سخن جز به راز

از دیگر نشانه های دورگه بودن یا رپتویید بودن ازدهاک می توان به سراغ وندیداد(وی دئوه داته= به پارسی امروزی : قانون ضد دیو) رفت که یکی از فرهنگ های بزرگ ایران باستان در زمینه ی دیوشناسی و چگونگی رویارویی با آنها و روشهای دور کردن گزندهای آنها بوده است . در وندیداد امده که دهاک از مادری که نامش ودگ(=وزغ) است و پدری ناشناس زاده می شود؟! این ودگ دروجی(یکی از گونه های دیوها در نزد ایرانیان باستان) بدکاره و هرزه و روسپی است به نریوسنگ سروش اهورایی چهار مردی را که او از آنها آبستن شده اما نمی داند که کدام یک پدر دهاک است و هر کدام به تنهایی می توانسته اند پدر او باشند را نشان می دهد . (زند وندیداد فرگرد ۸ بند ۳۰) . در وندیداد اهریمن می خواهد با مژده ی پاداشی زرتشت را بفریبد که وذغنه(مادر دهاگ) هم بدان دست یافته است (زند وندیداد فرگرد ۱۹ بند ۴)

این ودگ درنوشته های پارسی میانه نماینده ی اهریمنو یکی از هفت گناهکار بزرگ روی زمین است .او نخستین روسپی و زناکار با محارم (با پسر خود دهاگ
)بوده در حالی که پدر او اورود اسپه هنوز زنده بوده است . (بندهش برگردان مهرداد بهار ۱۳۶۹ رویه ی ۱۴۹)

در شاهنامه نیز از این زن اهریمن خو نشانی در دست است که خوی پلید او را نشان می دهد و فردوسی نیز با بدبینی از او یاد می کند و می گوید که دستاویز و ریشه ی پدرکشی دهاک را باید در مادرش جستجو کرد :

که فرزند بد گر شود نره شیر               به خون پدر هم نباشد دلیر

مگر در نهانش سخن دیگر است           پژوهنده را راز با مادر است

پیر فرزانه ایران زمین «سهره وردی» که به دست همین دهاکیان خو آشام و دیودین کشته شد و خون پاکش نهال پارسایی را در جهان آبیاری کرد نیز در نوشته های خود دو مار شانه های ماردوش را دو نشان پلیدی خوانده و ضحاک را دشمن همه ی فرزانگی ها و پارسایی ها  و نیکویی ها خوانده است (سه رساله از شیخ اشراق . الواح عمادی رویه ی ۷۰)

**** آیا همه اینها نشانگانی از همانندی آرمانهای نیاکان این هوشمندان خزنده ی انشان نما با نوادگانشان و همتبارانشان در امروزه نیست که همگی به دنبال روایی و گسترش آیین اهریمن و هرزه گی و گسترش بی بندو باری و نابودی بنیادهای هازه ای(=اجتماعی )نیکی است که خانواده یکی از ستونهای آن است بوده اند؟

در یسنای ۹ بند های ۶ تا ۸ آمده که اهریمن دهاک را برای تباه کردن راستی آفریده بود . او دارای باره ای است که هزار نیروی اسپ در تن اوست* و از این رو گاهی دهاک را بیورسپه نیز می خواندند.

*دراینچا این نام بیورسپه یا کسی که دارای باره یا گردونه ای که نیروی ۱۰۰۰اسپ در تن اوست بسیار چشمگیر و درخور نگرش است . در خور نگرش از آن رو که امروزه نیز نیروی کششی یا رانشی خودروهای امروزی را با یکانی همانند یکان باستانی یاد شده در ایران باستان می سنجند  و ان همان یکان نام آشنای نیروی اسب بخار است .

Steam Horse Engine Power

در شاهنامه آمده که همه ی سپاهیان اژدهاک از دیوها هستند و این دیوها در برابر مردمان (=زمینیها) بسیار کینه توز اند و دشمنی سرسختی با آنها دارند . در دیگر نسخه های کهنی که در این زمینه نوشته شده اند کمابیش داستان همینگونه است  و روی هم رفته چنین بر می آید که دیوان و یاران پیرامون دهاک به ویژه خود ازدهاک از نیروی دانشی بسیار بالا برخوردار بودند که این نیرو در نگار مردمان کهن جادویی و افسون کننده می نمود . دینوری در کتاب خود دهاک را آبادکننده ی بابل میداند . پایتخت دهاک خانه ی سپید! نام دارد (به همانندی آن با نام کاخ سپید در واشینگتون آمریکا بنگرید) که در میانه ی جهان آن روزگار روی کمربند نیمروز (=نصف النهار باستانی زمین) و گنبد زمین(=قبه الارض) ساخته شده بود و این همه نیازمند دانش والایی از دیدگاه کیهانشناسی و اخترشناسی و نیز زمین شناسی باید یوده باشد . ابونواس یمنی نیز در سروده ای دیوها و پریان جادوگر و افسونگر را از پریستاران او بر می شمارد . من در این زمینه و پیوند داشورانه ی پیشرفته ای که این دسته از دیو ها یا پریان افسونگر دیویسنان یا اهریمنی که با ازدهاک داشتند و به او در این زمینه درس آموزی می کردند بسیار کاوش کرده و زمینه های تاریخی این داستان را در پیشینه ی تاریخی یافته شده ی آریاهای هندوایرانی به شما نشان خواهم داد . اکنون برای پیش زمینه ی این کار نگاه شما خواننده ی گرامی را فرا می خوانم به این نوشته زیبا و دلکش از آقای پروفسور منوچهر جمالی درباره ی دهاک :

ضحاک با علمی که از اهریمن می آموزد
مغزها را می بلعد

(ضحاک ابتکار ساختن مدنیت را، از خرد انسان می گیرد)

در شاهنامه و در وندیداد ومتون پهلوی ، بشیوه گوناگون ، یاد از جمشید می شود . الهیات زرتشتی نمی توانست چهره نخستین جمشید را که در فرهنگ اصیل ایران داشت ، بپذیرد . در این متن ها ، با جمشید که نزد مردم ایران ، از محبوبیت فراوان بر خوردهای متفاوت ومتناقض می شود . اگر این روایات را گردهم آوریم ، وبا هم بسنجیم ، تناقض میان آن ها را به خوبی می بینیم . روایات زرتشتی در اوستا ومتون پهلوی ، همگی ، مسخسازی چهره جمشید هستند ، توبه نامه جمشید ( اساطیر ایران ، عفیفی ) ، درست مدل توبه نامه ها نیست که آخوند ها با زور وجبر وتحریف ، از مخالفان اسلام گرفته اند وامروزه می گیرند در آینده خواهند گرفت . روایات مربوط به جمشید در این متون ، همه با هم متناقضند .ه
همین تناقضات ، ما را به باز سازی تصویر تصویر اصیل جمشید ، راهنمائی می کنند . جمشید ( در واقع جفت جم و جما ) در فرهنگ اصیل ایران ، نخستین جفت انسان ، و بن ویا تخم همه مردان جهان بود . این جمشید بن همه مردمانست که با خردش ، نخستین شهر یا مدنیت را در گیتی می سازد . به عبارت دیگر ، خرد انسان ، اصل آفریننده مدنیت است ، نه خدای فراسوی جهان ، که همگوهر با انسان نیست . موبدان زرتشتی ، در وندیداد دستکاری کرده اند ، واهورا مزدا را آموزگار جمشید ساخته اند ، تا به او ، شیوه » خشت سازی» را بیاموزد ، چون خشت ، تخم و بن خانه سازی و شهر سازی شمرده می شد . با این تحریف ، سخن اهورا مزدا را ، اصل مدنیت ساخته اند . در حالیکه بهمین ، اصل خرد خندان ، در آمیخته شدن و همپرسی رود وه دانیتی ، با تخم جمشید ، از جمشید می روید ، وبا این خرد است که به انجمن خدایان راه می یابد ، وهمپرسی خدایان می شود ( جدا گانه بررسی خواهد شد ) . گوهر جمشید ، و آن چه جمشید می کرد و می اندیشید ، گوهر همه انسانها ، جم و جما ، گیاه یا در ختی بودند که از ریشه ای می رئیدند که دو خدا ، همدیگر را در آغوش گرفته بودند ، خدا و انسان باهم یک درختند . ریشه ، جفت خداست ، وتنه وشاخه جفت انسان است تخم خدا ، درخت انسان می شود . این بنایاد فرهنگ ایران در هزاره ها بوده است ، که به کلی با ادیان سامی ، وفرهنگ یونان فرق دارد . جم و جما ، از عشق خدایان به هم ، میروئیدند . این ریشه ، همان بهروج الصنم ( بهروز وسن =سننا = سیمرغ ) است ، که سپس در افواه وادبیات ، به شکل » اورنگ و گلچهره » یا» مهرو وفا» یا» ورقه وگلشاه » باقی ماند ، این گیاه را » بهروج الصنم + مردم گیاه + مهر گیاه + ادویچ گریک ( خوارزمیها ) + همه سن بگی ( کردها ) + شطرنج ….» می نامیدند . طبعأ انسان ، مستقیمأ فرزند خدایان کیهان ، وهمگوهر آنان بود .ه
انسان ، از عشقی که بن کیهانست ، به وجود می آمد و همگوهر با آن عشقست . چنین انسانی ، نه نیاز به پیامبر وواسطه دانش داشت ، نه نیاز به حکومت الهی و فر ایزدی . این انسان ، با همان آسن خرد ، یا خردی که کیهان را می آفریند ، انباز بود . تخمهائی که سیمرغ ا ز وجود خود می افشاند ، انسانها بودند . انسانها ، تخمهای سیمرغ بودند . در هر انسانی ، تخم سیمرغ بود . این انسان ، خردی داشت ، که همگوهر خرد خدایانی بود که بن کیهان بودند . و این آسن خرد یا خرد افزونی ، یا سپنتا خرد یا مینوی خرد ، خردی بود که در جستن و آزمون در تاریکیها ، می اندیشید ، و از گوهر ژرف خود انسان ، میتراوید ، و از هیچ خدائی ، بینش خود را به وام نمی گرفت ، ونیاز به دزدی کردن بینش از یهوه ویا زنوس نداشت . دزدیدن بینش از دیگران ( که امروزه به شکل تقلید از غرب واز آخرین اندیشه های غرب ، برترین افتخار روشنفکران وپست مدرنیستها ی ماست ) ، بزرگترین ننگ بود ، چون » نفی اسالت از انسان به طور کلی بود » . نسانی که اسالت ندارد ، بینش را می دزدد ، یا به عبارتی که میان ایرانیان متداول بود ، مغز دیگران را فرو می بلعد . در فرهنگ ایران ، خدا ، رابطه آموزگاری با انسان نداشت ، بلکه خرد خدا ، همان خرد انسان بود . آموزگار بودن ، نخستین رابطه قدرتی را ایجاد می کند . این سخن علی ، امام متقیان ، که هر که حرفی به من بیاموزد ، سید من است ، برای ایرانی ، برای ایرانی یک ننگ بود . آموزشی که ایجاد تابعیت شاگرد را از آموزگار وحاکمیت آموزگاررا به اگرد بکند ، رابطه اهریمنی شناخته می

شد ، هر چند که این آموزگار ، خدا باشد

. خدا و انسان در فرهنگ ایران ، همخردند ، هم اندیشنده اند ، همپرسند ( با هم می جویند وبا هم می پژهند ) . چنانکه رد پای این این اندیشه در مینوی خرد ) ترجمه تفضلی ) باقیمانده است .ه
در فرهنگ اصیل ایران ، خرددمند و اندیشمند ودانا ، در دانش و خرد و اندیشه اش ، راد است ، نه آموزگار . رادی در دانش ، که جوانمردی در دانش باشد ، برترین نیکو کاریست . انیشه و خرد و دانش را می افشاند ، نه آن که با آن معامله کند ، و در برابر آن چه می دهد ، تابعیت و عبودیت واطاعت نمی خواهد . رادی در دانش ، به کلی با مفهوم » فرماندهی وحاکمیت خرد برتر یا کل خرد » با فرمان پذیری وتابعیت خرد کمتر » فرق دارد . خدای ایران ، جوانمرد است. با میتراس ، خدای » دارنده = مالک » می آید ، که ارتش سپس به آهورا مزدا ویهوه و پدر آسمانی والله می رسد .ه
حاکمیت آموزگار و تابعیت شاگرد ، بر ضد خرد خود جوشیست که در جستن و آزمودن ، مستقیمأ از خود انسان می جوشد .ه ضحاک ، نماد انسانیست که خردش ، خود زا نیست ، وبا اندیشیدن خودش ، به بینش نمی رسد ، و به همین علت ، برای رسیدن به بینش ، پیمان تا بعیت با اهریمن می بندد . با ضحاک که همان میتراس می باشد ، مفهوم خرد نازا که به خودی خودش نمی تواند به دانش وبینش برسد ، پیدایش می یابد ، خرد جمشید ، خرد بهمنی بود که از او مستقیمأ براتی رسیدن به بینش ، پیمان تابعیت با اهریمن می بندد . با ضحاک که همان میتراس می بتشد ، مفهوم خرد نازا است بخودی خودش نمی تواند به دانش و بینش برسد ، پیدایش می یابد . خرد جمشید ، خرد بهمنی بود که از او مستقیمأ می زائید . با ضحاک ، خردی پیدا می شود که خود نمی تواند به دانش راه یابد این واقعه ای اسطوره ای نشان می دهد که فرهنگ اصیل ایران ، به بینش وامی ، بسیار بدبین بوده است ، چون نخستین آموزگار را اهریمن دانسته ، و نخستین پیمان را ، پیمان حاکمیت اهریمن و تابعیت انسان دانسته است . اهریمن :
فروان سخن گفت زیبا و تغز جوان را زدانش ، تهی بود مغز
همی گفت دارم سخنها بسی که آن را جز از من نداند کسی
جوان گفت بر گوی چندین مپای بیآموز ما را ، تو ای نیک رای
بدو گفت : پیمانت خواهم نخست پس آن که سخن گشایم درست
جوان نیک دل بود ، پیمانش کرد چنان که بفرمود سوگند خرد
این پیمان که جز سخن آموزگار ، سخنی دیگر نشنود ، و هر چه فرمان می دهد ، بکار بندد ، و جز آن کاری نکند ، همان » میثاقیست که ایمان » بر آن بنا می شود ، این میثاق است که بنیاد ادیان سامیست . این پیمانست که سر انجام ، به » خوردن مغزها ،یا خردهای جوان ، یا خردهای خود آفرین می کشد . محتویات » پیمان میتراس » در میترایشت ، و در نقشهای بر جسته میتراس در باختر ، باقی نمانده است ، ولی شاهنامه » محتوای این پیمان » را بخوبی نگاه داشته است . در شاهنامه چنین پیمانی ، اهریمنی خوانده می شود . دین در فرهنگ ایران ، به کلی بر ضد چنین ایمانی بوده است . با بلعیدن مغزها از دو ماری که بر دوش ضحاک روئیده اند ، همه خردها ، سترون می گردند ، و نیازمند آموزگار و معلو مات وانمی می گردند .ه
خرد انسان ، ابتکار شهر سازی و شهر آفرینی و قانگذاری را از دست می دهند . معنای خوردن مغزها بوسیله ضحاک مار دوش ، از عبارتی که در مینوی خرد می آید ، روشن می گردد ، مغز دیگران را خوردن ، به معنای ، دزدیدن خرد از دیگران است «، چناکه در مینوی خرد ( بخش یک پاره ۳۶ +۴۷+۴۸+ ۴۹ ) می آید از خواسته دیگران مدزد تا کوشش درست خودت از میان نرود . چه گفته شده است که آن که نه از کوشش خویش بلکه از چیز دیگری خورد «. همانسان که رادی ، رادی دانش وخواسته ، باهمست ، دزدی خواسته و اندیشیه نیز با هم اند. ضحاکی که از اندیشه های خرد اصیل خود زندگی نمی کند، خردهای مردمان می دزدد. خوردن مغز جوانان، از بین بردن نیروی آفریننده شهر سازی است، چون مغز که در اصل «مزگا» نوشته می شود به معنای » (مزاگاه) زهدان ماه است که هلال ماه باشد. و ماه، نشان شهر آرمانی است.ه
چنان که واژه «شهر» در عربی که به ماه گفته می شود، در فارسی به شهر = مدینه گفته می شود. با زایش اندیشه های مغز است که می توان شهر و مدنیت ساخت. و این بهمن یا هومن است که در چهره های (ماه+ گوشورون) پدیدار می شود (ماه نیایش، ماه، ماه پر است که بهرام باشد و گوشورون، ارتافرورد است که چهره دیگرش رام است). این خرد، همان خرد جمشیدی است که هر انسانی داشت، و با آن می توانست، شهر آرمانی (جمکرد= ور جمشید) را بسازد.

بهمن۲۰
این خرد، خردشهر ساز و مدنیت ساز بود، چون این بهروج الصنم که بهروز=بهرام و سیمرغ باشد، چیزی جز همان «سه تا یکتا»نیست که بن جهان و انسان است. سن یا سئنا، دو چهره گوناگون دارد :یک چهره اش رام نی نواز است که با نواختن نی، همه مردم را به جشن اجتماع می کشد. و از این جاست که کردها به سیاستمدار، رامیار می گویند، چون او یار رام، خدای شهر ساز است. به همین علت، به اهلی سازی، رام می گویند. و واژه مدنیت عربی که به مدینه یاز می گردد، معرب واژه»موونات»است که مرکب از دو بخش :ماد+نات =ماه +نی می باشد که به معنای»ماه نی نواز»است. نام مازندران نیز که «مزنای»باشد، همین معنا را دارد.ه
این زنخدای موسیقی است که مدنیت را بر پایه جشن همگانی و قداست جان می سازد. چهره دیگر سن=سئنا، سیمرغ دایه است که نامهای گوناگون دارد.از جمله ارتافرورد=فروردین +گوشورون +خرم+فرخ+دی، بدین سان آنچه از دید ما یک جفت است (بهروز+سن )، سه چهره است ا-بهرام(بهروز =روزبه )که ماه پر باشد ۲-رام ۳-ارتا فروردیا دایه (گوشورون +خرم+فرخ)این سه، سه مرحله از پیدایش بهمن یا هومن هستند که اصل تا پیدای همه اصلهاست. بهمن نیز نامهای گوناگون دارد :۱-اکومن یا اکوان که اصل پرسش و تعجب باشد +۲-ارکمن، مینوی ارکه یا خره +۳-اندیمان. باربد که لحن ها یا دستانهای سی روزه را ساخت (این آهنگهاو سرودهای کهن را باسازی کرده است )نام روز دوم را که بهمن باشند، آئین جمشید نامید. بهمن، دین جمشید می باشد. دین، به معنای بینشی است که از ژرفای خود انسان در سرخوشی (دیوانگی)زائیده می شود.ه
در کردی، هنوز دین، این سه معنا را نگاه داشته است (دیدن+زائیدن+دیوانگی)، پس بهمن، شیوه بینش جمشید یا انسان است که از خود او می زاید.اکنون بهمن در آسمان نیز این سه چهره (بهرام =ماه پر+رام+گوشورون =فرخو خرم و ارتا فرورد)را دارد. و ماه که همان پیشوند مادونات=مدینه (=شهر)باشد، نماد طیف مدنیت هاست. چنانکه شهر در فارسی معنای گسترده ای دارد. شهربه امپراطوری و به مدنیت جهانی (جهانشهر )گفته می شود. «شهر«، این همانی جامعه و حکومت را نشان می دهد. بخوبی دیده
بهمن۲۱
می شود که بهمن که امروزه به «خرد نیک «برگردانیده می شود، اصل شهرسازی و مدنیت سازی بوده است، و ویژگی هر انسانیست، و جمشید با همین بهمن یاآسن خرد خودش، شهر آرمانی ایرانی را می سازد. الهیات زرتشتی، مجبور بود که جمشید را از «نخستین انسان » بیندازد. نخستین انسان بودن، نشان فطرت یا گوهر هر انسانی است. هنگامی که نخستین انسان با خردش، شهر و مدنیت آرمانی را می سازد، پس هر انسانی چنین توانائی را دارد. بدین سان امکان قدرت ورزی موبدان از راه دادن فر ایزدی که بر ضد فر کیانی یا جمشیدی بود، از بین می رفت. به همین علت، جمشید را یک شاه ساخته اند، که اگر شهر بهشتی را هم بسازد، عمل استثنائی یک پهلوان شمرده می شود، نه گوهر هر انسانی.ه

اگر به یاد داشته باشید پیشتر از دسته بندی و گروه ها یا همان کاست های انسانی در هند باستان نوشتیم و گفتیم که در وداهای کهن چهار گروه از مردم را یاد کرده بودند که سه تای آنها آریایی و پاک بودند و چهارمی ناآرین و ناپاک و نیز گفتیم که انگاره های رایسیسم و نژادپرستی مدرن امروزی برای روشن ساختن این این داستان بسیار نا کارآمد و نابه جا است و آرمان مردمان باستان در این باره جدا کردن گونه ها یا گروه های انسانی از گونه هایی غیزانسانی بوده و پیشگیری از درامیخته شدن این دو نژاد . امیل بنونیست این گروهها را چنین بر می شمارد :

۱-برهمانا یا همان دین مردان

۲-راجانیاها  یا  کشتریا :پهلوانان و جنگاوران

۳-وئیشیاها :کشاورزان و برزیگران

۴-سودراها یا همان دانشوران و والادگران و مهندسان

چنانکه می دانیم در اوستا نیز از این گروهها و دسته بندی های اشکوبه ای (طبقاتی) آگاهی هایی آمده و همچون نوشته های سانسکریت در اوستا نیز واژه ای و نامی اوستایی در این زمینه دیده می شود : این نام «پیشتره» بوده که برابر با پیشه و کار امروزی می باشد و چیزی است با همان رنگ و بو و درونمایه ی واژه ودایی «ورنه»که برابر با وازه رنگ امروزی می باشد . اشکوبه های مردم در اوستا اینهایند :

۱-آثرون : پیشوایان دینی

۲-رثه اشتره : گردونه سواران = ارتشداران = ارتشی ها

۳-واستریوفشویانت : برزیگران و رمه داران =رمه پروران = فربه کنندگان دام ها

۴-هویتی ها : هنرگران و دانشوران سازنده =به زبان امروزی فن آوران=مهندسان

شایان نگرش است که در اوستا و نوشته های پارسی میانه از این گروه چهارم رازآلود تنها یک بار یاد شده و در گزارش های دیگر مهر خاموشی سنگینی بر آن زده اند!؟ آیا جای شگفتی نیست ؟ براستی چرا در نوشته های ایرانیان باستان که روی دیگر سکه ی آرین های هندوایرانی اند داستان این گروه چهارم را به خاموشی برگذار کرده اند ؟ در این جا من می خواهم نشان دهم که این گروه چهارم که تنها یکبار در نوشته های کهن ایران یاد شده اند پیوند تنگاتنگی با همان گروه چهارم وداها ی هند داشته که در سانسکریت آنها را دارای تباری و گونه ای جدا و دیگر و پلید می دانند و سرکرده ی این هر دو تبار نا آریایی (که ایرانیان گاهی واژه ی آنیرانی را نیز برای آنها به کار می بردند ) همان آزی دهاک می باشد .

دستاویز ما نیز در این زمینه باز می گردد به استوره های هر دو آرین های هندوایران که  در زمینه ی ایران و استوره ی ایرانی آن پهلوانی به نام «ثریته ئونه» این هیولای اهریمنی یا اژدهای انسان گونه را شکست می دهد و این پهلوان در سانسکریت همان «تریته آپتیه» می باشد که او در رویارویی با ایزدگونه ای است او را «ویشوه روپه» یا خدای فن آوری و هنرگری و مهندسی در هند می خوانند . باید دانست که در سامانه ی خدایان هند  درست وارون ایران دوه ها یا همان دیو ها جای ایزدان را در هند گرفتند و به جای ایزدان آسورایی دیوان پرستیده می شدند و آرمان اوستا از دیوبسنان باید همین پریستاران دوه های ودایی باشد . باری به هر سوی این خدای دانشوری و مهندسی  در هند که «ویشوه روپه » نام دارد بر پایه نوشته های سانسکریت  سرکرده ی همان گروه یا کاست پلید و غیرانسانی چهارم در هند است که بنونیست آنها را با نام » سودراها» آورده و و در سامانه ی وارنایی هند در دسته ی «داسه ها» یا «داسیو ها» جای می گیرند که بیگانه از انسانها هستند .استاد مهرداد بهار در کتاب خود «پژوهشی در اساتیر ایران درباره ی این ایزدگونه ی صنعتگر هندی نکته ای را آورده که درخور نگرش است :

«می توان گمان برد که ضحاک در اوستا اژدهای مخوفی است که مانند برابر خود در وداها ، ویشوه روپه ی سه سر ، گاوها را می دزدد و … (رویه ی ۱۵۲)

در این زمینه داستان های امروزی ربایش دامها به ویژه اسب ها و گاوها و حتی انسانها و کشتن و نمونه برداری از اندامهای آنها (اندامهایی مانند بافتهای نرم سر و سینه و خون و دستگاه آمیزشی)  از سوی بیگانگان فرازمینی و یوفوها در امروزه  در سنجش با این نکته بسیار درخور نگرش است چنانکه در این زمینه در اوستا از دهاک به عنوان هیولایی یاد شده که مردم خوار است و اسب اوبار (=بلعنده ی اسب)!!! و چنانکه یاد شد این داستان در شاهنامه نیز به عنوان انسان-خزنده ای(هیبرید=دورگه بیگانه) که بخش خزنده ی او همواره تشنه ی خوراکی از مغز سر جوانان می باشد نمادپردازی شده و در این زمینه بسیار شایان پژوهش و کنکاش می باشد .

برآیند سنجش «ویشوه روپه » با «آزی دهاکه» به این جا می رسد که در ایران نیز آزی دهاک بایستی نماینده و سرگروه همان گروه چهارم اوستایی که هویتی ها  نام دارند بوده باشد که هنرور و دانشور و والادگر بوده اند و چنانکه در دیباچه ارزشمند پروفسور جمالی که در بالا آورده شد و دیگر داستانهای کهن سرزمین مان هم دیده می شود این پدیده های بیگانه با گونه ی انسانی که دیوها یا خدایان بسیار زیرک و هوشمند و دانشور و دارای نیروها و توانایی های جادویی می باشند و بسیاری از دانش ها و هنر های خود را به مردم زمینی آموزش داده اند !! برای آگاهی بیشتر به این دستاویزهای زیر که تنها مشتی از خرمن نمونه های یافت شده در این زمینه است بنگرید :

نمونه ی یکم : در شاهنامه ی فردوسی که برگرفته از خداینامه ی باستانی ایران  می باشد درباره ی یکی از پادشاهان افسانه ای ایران که هوشنگ نام دارد چنین آمده است :

پسر بود مر او را یکی هوشمند                 گرانمایه تهمورث دیوبند

او پس از اینکه از جهان درگذشت پسرش تهمورث به جای او نشست و بر ان شد تا :

ز هر جای کوته کنم دست دیو           که من بود خواهم جهان را خدیو

 پس از این رو می بینیم که چرا او را با ویژگی » دیوبند » می خوانند . و می خوانیم که :

برفت اهرمن را به افسون ببست                  چو بر تیز رو بارگی بر نشست

زمان تا زمان زینش بر ساختی                      همه گرد گیتیش بر تاختی

چودیوان بدیدند کردار او                               کشیدند گردن ز گفتار او

شدند انجمن دیو بسیار مر                          که پردخته ماند از او تاج و فر

چو تهمورث آگه شد از کارشان                     بر آشفت و بشگست بازارشان

به فر جهاندار بربست میان                         به گردن بر آورد گرز گران

یکایک بیاراست با دیو جنگ                          که بد جنگشان را فراوان درنگ

از ایشان دو بهره به افسون ببست                دگرشان به گرز گران کرد پست

کشیدندشان خسته و بسته زار                   به جان خواستند آنگهی زینهار

که ما را نکش تایکی نو هنر                         بیاموزی از ما کت آید به بر

بکی از درباریان تهمورث آنها را زینهار داد تا مگر آنکه هنر های نهانی خود را رو کنند و سپس :

چو آزادشان شد سر از بند او                      بجستند ناچار پیوند او

نوشتن به خسرو بیاموختند                         دلش را به دانش برافروختند

نوشتن یکی نه که نزدیک سی                     چو رومی و تازی و چه پارسی

چه سغدی ،چه چینی، و چه پهلوی               نگاریدن آن کجا بشنوی

در اینجا این دیو ها به تهمورث شاه پیشدادی ایران هنر و دانش نگارش را که مادر همه ی دانش ها است را آموزش دادند . دانشی که روشنی بخش دل همه انسان ها نا امروزه بوده است . دانشی که تا سالسان سال مرز بی دانشی و دانشوری بود و ترازوی سنجش دانش مردمان.

نکته بسیار ارزشمند این سروده ها سروده ی پایانی بند بالاست که نشان می دهد این دیوها چه انگاره(=مفهوم) بسیار شایان نگرشی را جدای از خط و نگارش به تهمورث و زمینی ها آموزش دادند و آن این است که نوشته را هم می توان شنید! آری تا آن روزگار و پیش از تهمورث کسی نمی دانست که گفتگو و گفتمان هم می تواند بی هیچ گونه آوا و سخن گفتنی انجام پذیرد و افزون بر گوش می توان واژگان را از راه نوشتن به چشمها نشان داد و با زبانی و دهانی دیگر که ما آن را دستنوشته و نگارش می نامیم و ابزار آن دست و خامه و کاغذ است می توانیم با دیگری یا دیگران سخن بگوییم حتی اگر ما آنجا نباشیم . این بزرگترین دگرگونی ای بود که در زندگی انسان های زمینی روی داد و آنها توانستند پیام ها و آگاهی ها و دانش خود را نه تنها بی آنکه خود در بسیاری از سرزمینهای روزگار خود باشند یا بروند میان مردمان دیگر بگسترانند که از مرزهای روزگار و زمانه گذر کرده و پس از مرگ خود نیز سخن خود را به انسانهای روزگاران آینده برسانند . نکته ی ارزشمند دیگر این بود که تاروزگار تهمورث زمینی ها می پنداشتند که چشمها تنها ابزارهایی هستند برای دریافت رنگها و روشنایی و ریخت و دیسه (=شکل) ی پدیده های این جهانی . اما دیوها به انسانها یاد دادند که واژگان و سخنان و و انگاره های خردی و دانشی (=مفاهیم عقلی و علمی ) را نیز می توان از راه چشمها دریافت و آن را به مغز فرستاد بی آنکه بخواهند از گوش در این زمینه به عنوان ابزار میانجی بهره ببرند .

 برای نمونه ای دیگر در این زمینه به دیدگاهی که من برای یکی از دوستان که در این زمینه از من پرسشی کرده بودند فرستاده ام بنگرید   :

 شاهنامه ی فردوسی و  دیگر رزمنامه های باستانی ایران به دیسه ها و ریخت های  گوناگون دیوبند(devband ) ، زیناوند(zenavand) ، زیباوند(zebavand ) ، دین وند(denvand) و دنباوند( denbavand) با بررسی این واژگان و نام ها و با نگرش به دستور های  آوایی این کلمه به ریخت (zen ) به کار رفته است و پس از چندی  در کالبد واژگانی زین، زین افزار و زندان به کار رفته است. دستور های  آوایی زبان های باستانی  بدینگونه بوده است که/z/  اوستایی هم ارز /d/ فارسی باستان است، به عنوان نمونه zasta در اوستایی به دیس dasta و به همین روند و روش zarayah به ریختdrayah و   zanبه ریخت dan به کار رفته است. بدین گونه می توان گفت که خوانش پهلوی واژه ی zen  به صورت den بوده باشد. از این رو ریشه و ریخت zenavant(زِناونت) از زبان اوستایی است که خود از دو بخش- zaena– (زَاِنَ) به معنی جنگ اپزار و بخش دیگر –vant  پسوند دارندگی ساخته شده و نام  های denawand (دِناوند) و denbawand )دِنباوند) هم ارز با همین واژه در شاخه باختری زبان های ایرانی باستان یعنی فارسی باستان و فارسی میانه زردشتی – پهلوی- می تواند بود، امّا باید دید که ریخت  و شالوده های دو نام دیوبند و زیباوند چگونه ساخته شدند.

در فارسی باستان کلمه ی dipi برابر با نوشته یا نگارش از زبان سومری  وام گرفته شده و در روزگاران میانه به صورت deb/dib در واژه های گوناگون به کار رفته است، از جمله deban«دِبان «که نام دانشنامه ها و  نوشته های مانی است و نیز در واژه های دبستان و دبیر دیده می شود. بعدها با ابدال واج b به w به ریخت دیوان(سرای  نوشته ها) پدید آمده است. برآیند این داستان ما را به این جا رهنمون می سازد که  که چیره شدن تهمورث بر دیوان(مینوان  اهریمنی) – در اوستایی daeva  (دَاِوَ) و در روزگار میانه dew و  گروهنمای (=صورت جمع ) آن –dewan (دِوان) و واژه ی deb به برابر نوشته و نیز  دگردیسی deb   فرایند پیدایی این انگاره بوده است . .خط پهلوی و شیوه ی نوشتن  واژه ها درستی این داستان را روشنتر می سازد زیرا هر سه نام deb و dew و den رابه یک ریخت نوشتاری در خط پهلوی می توان نوشت، از آن رو که واجهای  w و n در این خط نشانه یکسان دارند و گذشته از آن b  دگردیسی و جابجایی واج b به w در زبان فارسی هنوز در شمار دستورهای  آوایی آن به شمار می آید. خود واژه دوپی (dopi ) در زبان پهلوی که برابر خط در زبان دری می باشد و در واژه های پهلوی دوپی وان (dopivan=دیوان یا همان گنجینه ی نوشته ها) و دوپی ور (dopivar=دبیر) به عنوان ریشه واژه به کار رفته است باید از همین آبشخور برآمده باشد .

گمانه دیگری که در میان است آنکه در هندوستان نام خط سنسکریت devanagari (دِوَناگری=آیین نگارش دیوآموخته) است که بخش اول آن همین وازه و نام دیو ها است که در آنجا به عنوان خدایان پرستیده می شده اند  در ایران پس از آیین رستاخیزگونه زرتشت و فراخوان او برای یکتاپرستی و یگانه گرایی نکوهیده و دگرگونه شده و از این دین به عنوان دیویسنان (پریستاران دیوها ) یاد شده است***. پس اگر  هندیان یا نویسندگان سانسکریت را پرستندگان خدایانی با نام دوه یا دوا (deva =دیوها) بدانیم  که روش نگارشی خود را از آنها آموخته اند  باید شیوه ی نگارش آنها را به زبان امروزی  باید چنین ترجمه کرد  :»خطی که ریشه ی از خدایان آسمانی  دارد».

*** برای شناخت چگونگی فرایند دگردیسی نام ( دیو ) به بررسی تاریخی آن می پردازیم:

 دکتر آموزگار در این باره می نویسد:«خدایان در هند به سه گروه بخش می شوند:

۱- خدایان فرمان روا و مینوی یا اسوره ها. که در رأس این گروه « ورونه » قرار دارد، که خدایی است بزرگ و با شکوه که نخست تنها خدای گنبد آسمان بوده است و برابر اورمزد در ایران است.

۲- خدایان ارتشتار یا دَئوه ها. این گروه، خدایان جنگجو هستند که سرکرده ی  آنها « ایندره » قرار دارد. او خدای توفان و پدید آورنده ی سیلاب و هم چنین خدای جنگ و نبرد است. این خدای برجسته ی گروه دوم خدایان هندی، که در ایران به ریخت  « دیو » در برابر « اردیبهشت » امشاسپند، به ستیزه جویی و رویارویی و کین خواهی می ایستد.

۳- خدایان نماد های گیتی (=رب النوع). مثل « اوشاس » ایزد سپیده دم، « آگنی » خدای آتش ، سومه در ایران « هوم »، نماد نوشیدنی درمان بخش.

در آغاز دو گروه خدایان فرمان روا یا مینوانی و خدایان ارتشتار یا « دیو » با هم همزیستی دارند، امّا، رفته رفته در برابر هم به رویارویی می پردازند و کم کم در سرودهای پسین از دشمنی میان آنان گفتگو می شود. در نوشته های هندی، خدایان گروه دئوه ها، جایگاه خدایی را نگاه می دارند، امّا گروه دیگر، یعنی اسوره ها، از تخت وتاج خدایی به پایگاه ی ضد خدایی فرودینه و پایین می آیند. تنها اسوره های بزرگ مانند ( ورونه ) و ( میتره ) پس از چشم پوشی از ویژگی« اسورایی » به گروه، خدایان دیوی، می پیوندند و در گروه خدایان دیویسنان هندی باقی می مانند. در وداهای پسین، اسوره ها، همه به صورت پدیده های مینوی نابکار در می آیند.

در گذر این اندیشه به سرزمین ایران، اسوره به جامه ی اهورا ( اهوره )  در آمده که برابر با » سرور بزرگ «، به عنوان کنیه ی مزدا به کار می رود. و دئوه ها در ایران نخست به ریخت خدایان بیگانه و سپس خدایان دشمن در می آیند و سرانجام انگاره امروزی و اهریمنی « دیو » پیدا می کنند.»   ( تاریخ اساطیر ایران ، ۱۲- ۱۱ )

این دشمنی دو مینوی  دئوه هندی و دیو ایرانی را بیشتر بر پایه دگردیسی واژه ای دیو در ایران می دانند.

می توان باور داشت که این واژه در زبان هندواروپایی نخستین، یکی از فراگیر ترین   واژه ها برای  انگاره ی خدا بوده است و در دوره ی فرهنگ هند و ایرانی نیز بیشترین کاربرد را برای گزاره ی خدا به داشته  است. ( پژوهشی در اساطیر ایران ، رویه ۴۵۹ )

از این رو در ایران نیز دو گروه خدایان نیک وسودمند آریایی، اهوره ها و دئوه ها، در هزاره ی نخست پ. م، به دو گروه خدایان نیک و بد شدند. درگاهان زردشت، سپند مینو و اهریمن دو گوهر همزاد و همداد با هم در پیکار شدند

در اساطیر یونانی نیز، این داستان اساطیری درست دیده می شود: دیو- خدایی در داستان آفرینش یونانیدر کار است  که خدایان نیک و بد از او پدید می آیند، از کرونوس (خدای زمان در آیین هلنی ) هم خدایان و هم تیتانها و هم سیلکوپها، هستی می یابند که دگرگون شده ی باور آیین زروانی در ایران باستان است. ( پژوهشی در اساطیر ایران،  ۳۹۷ )

با نگرش به فرایند دگردیسی واژه دیو در ایران، که نخست به گونه ی خدایان بیگانه و سپس خدایان دشمن و پس از آن به انگاره ی امروزی آن در می آید، باید دید که آرمان از نبرد هوشنگ با دیوان چیست؟

بنابر یشت ها مانشتگاه هوشنگ پیشداد، در سرزمین پتشخوارگر (تبرستان) و گیل بوده. این درست است که هوشنگ بر همه ی هفت کشور، فرمان روایی می کند، امّا خویشکاری (=وظیفه) ی بنیادین او نبرد با دیوان مازنی و بدکاران وَرَنی است که دوسوم آن ها را می کشد. مازن همان مازندران کنونی است و وَرنه یعنی چهاردهمین سرزمینی که در فرگرد یکم وندیداد، مزدا، آفریده است و همان سرزمین دیلم است.* (نخستین انسان نخستین شهریار ، ۱۷۳ )

*باید یادآوری کرد که در آیین اخترماری و ستاره شماری باستانی ایران که امروزه به آن زودیاک های کهن ایرانی هم گفته می شود هرزانه ی(=سیاره ) کیوان مانشتگاه (سرزمین و محل سکونت) فراخاکی این گونه از دیوان ورنی و مازنی بوده که با نام مزندر mazandarشناخته می شدند و سرکرده ی آنها دیوی اهریمنی بود که به زبان اوستایی «اکه یاونت» (aka yavant) نام داشت و  اکوان دیو شاهنامه برگرفته از همین نام است . این نام در پهلوی اکومنه akoumana نام داشته و با بررسی های زبانشناختی هم روشن شده که خود نام ایرانی این اختر آسماتی «کیوان» از همین ریشه می باشد .

اما در اینجا بازگردیم به تهمورث و رازآلودگی داستان او و نیای او هوشنگ و نیز بررسی نکته ای کلیدی درباره ی  نام او در اوستا :

تهمورث در اوستا، مانند هوشنگ از پهلوانان بزرگ که به زبان اوستا به تَخمَ اُرُوپَtakhm oropa   نام دارد « تَخم » در اوستا، برابرو با » زورمند» و ریخت نام گونه ای آن « تُخم » برابر با  « نیرو » است. این واژه در زبان پهلوی سَهم و تَخم شده و در فارسی به ریخت تَهم  برای نمونه در کلمه ی تهمتن و تهمینه، آمده است.  ( حماسه سرایی در ایران ،  ۴۱۸ )

اما بخش دوم این نام که پایه ی کنکاش ما است .  « اُروپَ » یا « اُروپی » که ناروشن و رازآلود است . گروهی می گویند که این بخش بایدهمان واژه ی  اُوروُپی باشد که به معنی روباه یا گونه ای شغال یااز  سگ سانان  است، از همین رو از استادان زبانشناسی، این نام را روباه تیزرو و قوی دانسته اند که پیداست این برداشت نباید چندان هم درست باشد . زیرا ما با سنجش این نام درزبان اوستا با زبان برادر و هم خانواده ی آن که همان سانسکریت باید باشد به پسوند هایی از این دست میرسیم که بسیار در کار پژوهشی ما کارامد و سودمند است . برای نمونه ای هم ارز یا نام تخموروپه ی اوستا می توان به نام همان خدای آورنده ی دانش در هند باستان یاد کرد که همان «ویشوه روپه» است که در دنباله این بخش به کارکرد کلیدی این ایزد ودایی بیشتر خواهیم پرداخت و این بخش دوم «اوروپه» ی هر دو نام اوستایی و ودایی که همسان باهم اند باید در خود رازی را نهفته داشته باشند که بسیار در زمینه ی روشن ساختن دانش آموزی مردمان از مینوان بسیار راهگشاست . همچنین این نام در شالوده ی نام سرزمین باختری آرین های هندواروپایی که همان «یوروپه» یا همان اروپا است به روشنی دیده می شود .

 نام این پهلوان(تهموروپه)  همیشه در اوستا با ویژگی « اَزینَ وَنتazina vanta » آمده و این همان است که در پهلوی و فارسی زیناوند، یعنی» رزم اپزاربند» آمده است. واژه ی « ازینَ وَنت » یا  « زانِنَگهوَنتzaenghouvant » که برابر با «جنگ ابزاردار» دارد، از کلمه ی « زَئنَ » یعنی جنگ افزار ( زین در فارسی ) ریشه گرفته است. زَئِنَ که ریخ درست تر آن را برخی هَئِنَ haeina پنداشته اند در پهلوی « هین » ترجمه شده است.

در شاهنامه شماری از نوشته های دیگر، تهمورث به « دیوبند » آوازه دارد. اگر چه این کنیهدر اوستا نیست، ولی منشأ آن اوستااست، زیرا در داستان های اوستایی، تهمورث بر سراسر دیوهای جهان چیرگی یافت و اهریمن را به زیر فرمان خود در آورد.

در رام یشت ( یشت ۱۵، بند های ۱۱- ۱۲- ۱۳ ) آمده است که « تَخمَ اُروپَ اَزینوَنت »   فرشته ی وَیُوvayou « باد= رام » را بر روی تخت و بالش و فرش زرین با برسم گسترده و کف گشاده بستود و از او درخواست که بر سراسر دیوان و آدمیان و جادوان، پیروزی یابد اَنگَرَ مَی نیّو angramainyou   (اهریمن  )را به ریخت اسبی در آورد و بر او سوار شود و او را سی سال از یکسوی جهان به سوی دیگر براند، ویو این آرزو را برآورد. در زامیاد یشت نیز همین آمده است.

بدین گونه « تَخمَ اوُروُپَ اَزینوَنت » در اوستا، پهلوان و پادشاه نیرومندی است که پس از هوشنگ و پیش از جمشید فرمان روایی می کرد و بر هفت کشور جهان چیرگی یافته وسی سال بر آدمیان و دیوان و کویان و کرپانان و بدکیشان پادشاه بود و بر اهریمن سوار شد، و او را از یک سوی جهان به سوی دیگر می برد.

تا این که اهریمن همسر تهمورث را با انگبین و ابریشم، فریب می دهد و چشم اسفندیار او را در می یابد و در گذرگاه البرز او را بر زمین می زند و می اوبارد (می بلعد)، که سرانجام جمشید  کالبد مرده ی او را از شکم اهریمن بیرون می کشد. ( تاریخ اساطیری ایران ،  ۴۷ )

دکتر یاحقی نیز به نقل از ( یشت ها، ۲/ ۱۴۳ ) می نویسد:« تهمورث اهریمن را به گونه ی اسبی در آورد و با او گرد جهان را درنوردید و تا فراز البرز کوه رسید، اهریمن سرکشی نمود و او را از زین بیافکند و بدم درکشید. جمشید آگاه شد و او را از شکم اهریمن، درآورد و در استودان نهاد.» ( فرهنگ اساطیر ، ۱۴۹ )

در کتاب های پهلوی، هیچ گونه یادکردی به مرگ تهمورث نشده است. افزون بر داستان اهریمن، در داستانهای دینی زردشتی، تنها  اندکی درباره ی تهمورث، سخن به میان آورده شده است: او با بت پرستی پیکار کرد و پرستش خدا را روایی داد. ( دینکرد هفتم، فرگرد ۱، بند ۱۹ )، و هفت گونه خطی را که اهرمن پنهان داشته بود، از او باز گرفت ( مینوی خرد، فرگرد ۲۷، بند ۲۳ ) .    و نیز بنگرید به 🙁نخستین انسان، نخستین شهریار،  ۲۳۵ )

در مورد تبارنامه ی  او نیز در شاهنامه تهمورث پسر هوشنگ است. ولی در اوستا از این تبار سخنی به میان نیامده و تنها گزاره ای که از اوستا برمی آید آن است که تهمورث از شاهانی است که پس از هوشنگ پیشداد می زیسته اند.در کتاب های پهلوی هم، تبارنامه ی  تهمورث با شاهنامه یکسان نیست، برای نمونه در بندهش ( فرگرد ۳۲ ) زنجیره ی  نیاکانی  تهمورث، چنین آمده است، تهمورث پسر ویونگهان. پسر اینگهت پسر هوشنگ- و به اینگونه می بینیم که میان تهمورث و هوشنگ، دو تن جدایی است و یا وارون شاهنامه، جمشید در این تبار نامه، برادر تهمورث است نه پسر او؟!!!  ( حماسه سرایی در ایران ، ۴۲۰ )

اما براستی چرا اینگونه است و این آشفتگی می تواند گویای چه چیزی در تاریخ اساتیری ایران برای ما باشد؟ شاید بررسی داستان هوشنگ پیشدادی بتواند راهکاری را برای برگشودن این نکته گنگ و نارسا به ما بدهد که در بر دارنده ی نکته ای در زمینه ی کوچ رازآمیز آرین ها به دیگر سرزمین ها و خشکی ها (=قاره های کهن) در دل خود است :

 از بندهای ۱۳۰ – ۱۳۸ از یشت ۱۳ نمودار نخستین شاهان را در هیأت ابتدایی آنها بدست    می آوریم، این صورت با ییمه yaima، نخستین انسان هند و ایرانی آغاز می شود، در یشت های کهن تر، هماهنگی کمابیش تازه تری می شود که بر پایه ی آن پیش از ییمه، دو پادشاه داستانی دیگر، فرمانروایی کرده اند و آن دو : هَئوشینگهه پرذاتhaoshingha paradhati و تَخم اُروپیtakhmoropi.  ( کیانیان ،  ۲۲ )

هوشنگ در پهلوی hōšang  و در اوستا haošyangha  برابر با کسی که خانه های خوب فراهم می سازد یا بخشنده ی خانه های خوب و پسانام(=لقب) او در اوستاparadhāta  پیشگام و بر سر دودمان می باشد. این پسانام در پهلوی pēš-dād  و در فارسی پیشداد، شده است، به معنای نخستین آیین گذار. ( پژوهشی در اساطیر ایران ،  ۱۸۹ )

دکتر صفا می نویسد:« ریشه ی اوستایی نام هوشنگ «هَئوشَیَنگَهه » نیز چون تهمورث چندان روشن نیست. بنابر  باور « یوستی » این واژه از ریشه ی شی ( shi )، ریشه گرفته است. وازه « شی » مصدر و به برابر با فرود آمدن در سرزمین و اسم مصدر آن « شیه ایتی shiaiti » یعنی مانشت گزیدن و نام هَئوشینگهه بر روی هم، بخشنده ی جایگاه خوب، بخشنده ی سرزمین های خوب است. » ( حماسه سرایی در ایران ،  ۴۱۶ )

کریستن  بر این باوراست که :« هوشنگ در اوستا ً همیشه لقب « پرذاته » دارد. این واژه می تواند چنین برابرنهادی داشته باشد : « کسی که پیش از دیگران آفریده شده است، « نخست آفریده شده » و ترجمه پهلوی آن « پیشداد » با این همخوانی دارد. بعد ما که فعل « دادن » معنی  «آفریدن » را از دست داد، نام « پیشداد » معنی« کسی که نخستین بار دستور و آیین شاهی را استوار کرد » یا تنها « کسی که نخستین بار قانون گذارد » به خود گرفت، و در آن کارکردی که هوشنگ در پیدایش فرهنگ و دانش کشورداری و مردم داری و پیشرفت آنها داشت، می دیدند.»  (نخستین انسان، نخستین شهریار ،  ۱۶۸- ۱۶۷ )

از آن جا که این شاه، دارای دو نام است، که یکی از آن ها از روزگاران پس از زردشت است، می توان پنداشت که نام دیگر او، یعنی « پَرَذاته = پیشداد »، نام نخست او باشد و پس از این که نام جدیدتر که ریشه ی زردشتی دارد، جای نخستین نام را گرفت، به عنوان پسانام (= لقب) شد. امّا نام پرذاته     « کسی که نخستین آفریده شده است » نشان می دهد که این پهلوان افسانه ای نمونه ای از« انسان نخستین » است. ( همان، ۱۷۲ )

Reptilian-Hybrid-Sumerian-Gods

عنوان پیشداد در داستان ها ویژه ی هوشنگ است ولی در کتابهای پهلوی و اسلامی بر دسته ای از شاهان « از هوشنگ تا کیقباد » گفته می شود و این نام را از همین پسانام (= لقب) هوشنگ که بنیادگذار خاندان فرمانروایی پیشدادی انگاشته می شد، گرفته اند. ( حماسه سرایی در ایران ،  ۴۱۲ )

در اوستا نام هوشنگ چندین بار آمده است. در یشت پنجم، (آبان یشت)، از میان پهلوانان داستانی که به ارد ویسوره اناهیتا ( ناهید ) پیش کشی می دارند، نام هوشنگ در بندهای ۲۱ و ۲۲ و ۲۳ آمده است و ر بنیاد آن ها، « هئوشینگهه پرذاتَ » در کوه هراharaborzaiti، صد اسب، هزار گاو و ده هزار گوسفند برای آناهیتا قربانی کرد و از او درخواست که به فرمانروایی ی همه ی کشورها، دیوان، آدمیان، جاودان و پریان، کاویان و کَرپانان، برسد و دو بهره ازسه بهره ی  دیوان مزنی و دروغ پرستان و بد کاران وَرِنَ را از میان ببرد و « اَردویسور اَناهیتا » این شایستگی را بدو ارزانی داشت.  ( همان،  ۴۱۲ )

در کتاب هشتم دینکرد هم، چنین آمده است که رسم برزیگری (=کشاورزی) و دِهانکانیه[۱۰]( یا دهکانیه= دهقانی) را، ویگَرد پیشداد، پدید آورد و دَهیُوپَتیهdahyou paiti= سامانه ی دهبانی را که آرمان از آن پشتیبانی و راهنمایی و نگاهبانی مردم است، هوشنگ پیشداد پدید آورد.  (حماسه سرایی در ایران، ۴۱ )

از متون پهلوی هم درباره ی  هوشنگ چیزهای تازه تری جدای از آنچه گفته شد بر نمی آید و چکیده ی مطالب ( به گفته ی از دینکرد، کتاب ۵، فرگرد ۴، بند ۲و کتاب ۷، فرگرد ۱، بندهای ۱۶- ۱۸ ) چنین است: هوشنگ پیشداد پادشاه جهان بود. او و برادرش، ویگرد، یکی آیین جهان داری را در جهان گذاشت و دیگری آیین کشاورزی و دهقانی را، تا آفریدگان اهورمزد به آسانی و در آسایش زندگانی کنند و آیین اهورمزد، در جهان پراکنده شود. هوشنگ به یاری فرّ کیانی دو بهره از دیوان مازندران و شش تن از پیروان خشم ( دیو خشمxishm همان  ائشم Aêshma در اوستا )  را از میان برد. در روزگار هوشنگ مهاجرت مردم از خونیرس (کشور مادری و مام میهن و سرزمین استوره ای آرین ها در اوستا=khvanirasa) به شش کشور دیگر آغاز شد. ( همان،  ۴۱۶ )

 در گزیده های زادسپرم ( فصل ۱۱، بند ۱۰ ) آمده : کوچ آریایی ها از خونیرس به کشورهای بیگانه در روزگار هوشنگ بوده است و کوچ آنها بر پشت گاو اساطیری « سُروو[۱۲] » از دریا گذشته اند. (نخستین انسان نخستین شهریار ،  ۱۸۰ )

اما درخور نگرش این جا است  که در بندهش، رفتن نژادهای گوناگون از خونیرس به کشورهای دیگر، در زمان فرمان روایی تهمورث انجام می گیرد: مردم بر پشت گاو اساطیری سَرَسوک می نشینند و به سوی سرزمین های تازه می روند. دراین روند که بر پشت این گاو است که شبی در میان این دریا، باد بر آتش دان های پرآتش که بر سه جای پشت گاو قرار دارد، می کوبد و آن ها را به دریا می اندازد، این سه آتش، چون سه « جان » دوباره به جایی که در پشت گاو داشتند بر می گردند و همه جا را روشن می کنند. این سه آتش که نمادی از سه آتش بزرگ اساتیری « آذرفرنبغ، آذر گشنسب و آذربرزین مهر » پنداشته شده اند، روشنایی به همه جا می افشانند و راه را به رهروان می نمایانند. ( تاریخ اساطیر ایران ،  ۴۷- ۴۸ )

اما به راستی این همه  نکته ی پیچیده گویای چه چیزی است ؟ شاید در این بخش بتوان آن را تا اندازه ای بازگشود :

در اوستا در زمینه ی دانش بوم شناسی (=جغرافیا) روزگار اساطیری هیچ نشانه ای از سرزمینهای کهن شناخته شده در بخشهای باختری فلات ایران  چون سومر و اکد و عیلام و یا  امپراطوری کهن مصر نشده و این میرساند که سرچشمه آگاهی های  اوستا از  به روزگارانی است که هنوز آریاییان در خاورزمین و همسایگی سرزمین مادری خود ایرانویچ  می زیستند و  سده ها و  شاید که چند هزاره  پس از روی دادن رخدادهای اساطیری و در زمان نوشته شدن این آگاهی ها به زبانی نزدیک به زبان پارسی هخامنشیان در هنگامی  که موبدان و نگارندگان به گرداوری و ویرایش اوستا بر بنیاد آگاهی های  کهن اساطیری کوشش مینمودند در کنار سرزمینهای اسطوره ای چون ایرانویچ و کوهها و رودهای اسطوره ای  به گزارش برخی سرزمینهای مرزی فلات ایران همانند  موئورو، هرویو، سوغذ و باخذی پرداخته شده  که در دوران شکوه هخامنشیان شناخته شده بودند اما در برهم نهی (=انطباق) با اساطیر هندی این سرزمینها  ناشناخته هستند و یا اگر هم در روزگاران پیش از تاریخ این سرزمین ها نیز مانشتگاه آریاییان بوده درست و یکسره زیر فافکنی فرهنگی – اسطوره ای که آرمان کنکاش ما در ان است نداشتند و در هنگام سنجش و این همانی دانست(=انطباق) پهلوانان اسطوره ای هند و ایرانی خواهیم دید که خود فرهنگ دره رودخانه سند جدا از فرهنگ آریایی آرین های زیونده در خونیرث (مام میهن و سرزمین پایه ی و مادری آرین ها در اوستا) بوده و ایرانیان زیونده در این  بخش را جادوگر و تیره های هندی نیز آنها را بر کیش خود نمیدانستند. در رزمنامه ی مهابهارتا مردمانی که در فراسوی باختری رودخانه سرسوتی Saraswati و به سمت رودهای پنجاب سند  می زیستندخارج از دهرم (بی دین) بوده اند و این درست همان است که ما در بالا از آن یاد کردیم و این که در روزگار اوستا ایرانیان گرویده به دین مزداپرستی یا از دید هندیان آسورایی بر ضد دین دیوپرستان هندی به پا خاسته بودند و با نکوهش آیین آنها که دیویسنان می خواندندشان پریستاری خدایان بی شمار کهن هندوایرانی را به کناری نهاده بودند و به یکتاپرستی روی آورده بودند .

فرهنگ آریایی با آفرینش کیومرث  یا همان برهمای هندوان آغاز میگردد که به گفته ی ایرانیان پس از آفرینش آسمان و زمین و آب و گیاه و گاو نخستین در گاه ششم آفرینش درایرانویچ در میان جهان و به گفته ی هندوان پس از آفرینش آسمان و زمین و باد و آتش و اهنکار (خرد) در خوان ششم آفرینش بر فراز کوه اسطوره ای مرو(meru) در میان جهان آفریده میشود و او سرچشمه ی  پیدایش مردمان در گیتی و نیز نژاد آریایی است. همچنین گفتیم که هوشنگ اساطیر ایرانی همانند منو برادر بزرگتر جمشید شاه هر دو نخستین قانونگذار گیتی شناخته شده اند و هر دو بر سرزمین دیوان یا کشورهای پایین دست خونیرث( در هند :جمبودویپا) تاخته و فرمانروای مزندرها ( در هند :دراویدها) میشوند. از پادشاهیتهمورث (در اوستا تخمو اوروپه) نیز نشانی در اساطیر هندی می یابیم که به گفته ی افسانه ها در کالبد اسب در آمده و اهریمن را فرمانبردار خود نموده و دانش های پنهان شده به دست اهریمن را به مردمان زمین باز میگرداند و سرانجام  جمشید(در هند :ییما) پسر ویونگهوت( در هند : ویوسوت) میرسد و او سوار بر گاومیش از ایرانویچ مردمان را به سوی سرزمینهای پایین دست خونیرث کوچ میدهد و در اساطیر هندی فرمانروای سرزمینهای فرودین نام میگیرد. اگرچه از کشته شدن جمشید بدست اژی دهاک سه سر نشانی در اساطیر هندی نمی یابیم ولی این دیو سه سر و داستان های او درست در اساطیر هندی نیز آمده است و او با گرزی که بدست والادگر (=مهندس) خدایان از استخوان سر اسب ساخته شده به دست ایندراکشنته می شود و ما در اوستا و دیگر نوشته های ایرانی نیز میبینیم که این ازدهای سه سر و سه دهان و شش چشم که در شاهنامه ها به دهاک ماردوش مشهور شده با گرزی که کاوه آهنگر از استخوان سر گاو می سازد به دست فریدون از تخت شاهی به زیرکشیده شده اما کشته نمی شود و به بند کشیده میشود و در کوه دماوند زندانی می شود. هم ایندرا و همفریدون به یک ویژگی نامبردار هستند و چون هر دو کشنده اژدهایی به نام ورثر Vrthra یاورتر Vrtra نیز هستند در اساطیر هندی ایندرا ملقب به ورترَهَن و در اوستا فریدون ملقب به ورثرَغَن شده است.

naga-pratishta-front-view

پس از کشته شدن سه سر و اژدهای ورترَ، شاه دانوها به نام بالی (رئیس تیره ی دیوان سرزمینهای فرودست هند) به سرزمین آریاییان تاخته و تمام سرزمین های ایندرا را می گشاید و بر شالوده ی  آنچه  که در اساطیر هندی آمده ویشنو در کالبد یک انسان کوتوله بناموامنه آشکار شده و به یاری ایندرای ورترهن آمده و وامنه، بالی را فریب داده و بدین گونهایندرا با فریب و نیرنگ  به باز پس گیری دو سوم از کشور پیشین خود کامیاب میشود و یک سوم زمین شامل سرزمی نهای دوزخی فرودست به شاه دیوان فرودست واگذار می شود.

saqqara_cobra_wadjet (1)

در اساطیر ایران( کتاب نهم دینکرت) نیز همانند این رخداد دیده میگردد که پس از سرنگونیاژی دهاک سه سر بدست فریدون، دیوان مزندر ( مازنی ها و ورنی ها ی کشورهای فرودست خونیرث) به کشور خونیرث یورش آورده و فریدون را با تازش ها و پیکارهای بسیار از آنجا راندند و به مردم و درویشان گزند و آسیب رساندند. مردم گله و دادخواهی نزد فریدون آورده و از آسیب هایی که مزندرها بر آنان روا داشته گلایه ها میکنند و سرانجام فریدون با اسب گشن برمایون بر مزندرها پورش آورده و دو سوم آنها را کشته  و یک سوم برجای مانده به سوی کوهها گریخته و دیگر به کشور خونیرث باز نمیگردند.

اگرچه ایندرا برخی ویژگی های فریدون داستانی ما را دارد اما برخی از ویژگی های فرزانگی به نام ددهیانچ Dadhyanch نیز در داستان های ایرانی به فریدون پیوند داده شده و نیز برخی منش ها و کنش های بزرگوارانه به نام تریته از دوستان ایندرا نیز به فریدونپیوندداده شده که زیر و بم این داستانها را در اینجا نمی آوریم..

 در جای دیگری در شاهنامه فردوسی سپاهیان دهاک را همه از نژاد دیوان می خواند و چنین می سراید که دهاک …. :

……بیامد دمان با سپاهی گران         همه نره دیوان جنگ آوران

نمونه ی دوم : از سنجش استوره های هندوایرانی دز این زمینه را برای شما می گویم : چنانکه در بالا یاد شد یکی از دوه ها یا خدایان هند «ویشوه روپه» نام دارد و او فرزند والادگر (=صنعتگر) بزرگی است به نام «تویشتری» که او نیز ایزدگونه و خدایگان دانش و هنر و آورنده ی فن آوری و از نژاد «داسیوها» یا همان گونه ی پلید غیرانسانی در هند بود . نام «ویشوه روپه» در زبان سانسکریت برابر است با «همه سو نگر» یا چند رویه یا بس چهره (پرچهره) و این ایزدگونه(=رب النوع) مانند آزی دهاکه ی اوستا ۳ س و ۳ دهان و ۶ چشم داشت چنانکه در ریگ ودا نیز از همتای هندی او که بایستی خود دهاک باشد که با نامی دیگر از او یاد شده و دارای همان ویژگی سه گانه ی پرآوازه ای است که پیشتر از آن یاد شد  آمده :

او (=ایندیرا) خداوند است و خوارکننده ی داسیویی (=داسه =دیو)  است که دارنده ی ۶ چشم و ۳ سر بود و با آواری بلند خروشید و به نیروی او (=ایندیرا) پهلوان «تریته آپتیه*» توانایی یافت و ابرهایی که آب در آنها زندانی شده بود را با تیر  دهره (=آذرخش) زد .

نوشته ی سانسکریت بالا نشان می دهد که دستکم این سروده ی ودایی باید در روزگاری سروده شده باشد که هنوز آسوراها در میان آرین های ودایی جایگاه خدایی داشتند و دیوها نکوهیده بودند و ایندیرا هنوز از ایزدان انجمن آسورایی (اهورایی) به شمار می آمد و هنوز دیوها پریستارانی نداشتند و آیین دیویسنان روایی (=رونق) چندانی نداشت .

در هوم یشت نیز آمده :

او (=ثری تئونه) که کشت اژی دهاک را که دارای سه دهان و سه سر و شش چشم و هزار» ایوخشت» (=فریبکاری و نیرنگ و دروغ) بود و بسیار توانا و اهریمنی و دروغ و به همه جانداران بد و بی دین بود و او را انگره مینیوی تباهکار  و دروغزن بسیار توانا ساخت که بر ضد مردم گیتی شود و آفریدگان اشه را تباه سازد .

*این نام خانوادگی (آپتیه) که در سنسکریت به دنبال نام تریته می آید بایستی نام پدر یا نیا یا تبار تریته پهلوان باشد و در سنجشی با اوستا و بررسی ریشه ای زبانشناختی باید همان آثویه باشد که نام پدر تریته ئونه بوده و در نوشته های دیگر کهن پارسی به ریخت های دیگری چون» آتویان» و» آسپیان» و» آسپیگان» و» آتبین» و «آبتین» و …. نیز آمده  و به دنبال این همانی نزدیک دو نام که باید پژواک یک پهلوان با دو نام همریشه در دو استوره ی هندوایرانی باشد و آن همان فریدون پیشدادی است پس هماورد او که در این داستان ها با دو نام ناهمانند دهاک و «ویشوه روپه» آمده نیز باید همان مرد اژدهاگونه ی اساتیر ایران و یا سرکرده ی داسه ها (دیوها) در هند که ایزدگونه ی دانش بود در اساتیر هند باشد . این داستان نیز در روزگاری باید روی داده باشد که هنوز دو تیره ی آرین هندی و ایرانی در نزدیکی هم می زیستند .

Mazandar_Ascension_by_daniel_shagrath

نکته ی ارزشمند دیگری که در این دو داستان ریگ ودا و هوم یشت دیده می شود دو رمز نمادپردازی شده ی اهریمنی در این دو نوشته است که هر کدام از این دو نوشته بالا یکی از آن دو را نشانه رفته است : نوشته ی هندی (ودا) خشکسالی (=آب زندانی شده در ابرها ) را و نوشته ی ایرانی (یشت ها) دروغ و دروغزنی و فریب و نیرنگ را !  آیا این دو نماد یا پدیده ی اهریمنی برای شما آشنا نیست ؟؟

آری درست است . همان دو گزند پر تباهی ای  که داریوش بزرگ هخامنشی از بیم آنها به اهورامزدا  پناه آورده و در نیایش خو از او می خواهد که کشورش را از آسیب آن دو پاسداری کند .

نمونه ی سوم : چنانکه در بالا نیز گفتیم «ویشوه روپه» ایزدگونه ی دانش در هند از داسه ها بود و سرکرده ی آنها . از سوی دیگر نشانه هایی از داسه  یا داسیو بودن ازی دهاک را در دست داریم  و آن آورده شدن نامی با همین ریخت و درونمایه در شاهنامه است که فردوسی آن نام را نام پدر دهاک در شاهنامه خوانده و آن همان «مرداس» است . آقای» دکتر امیدسالار» در «ایران نامه » ۱۳۶۲/۲ رویه های ۳۲۹ تا ۳۳۹ به خوبی نشان داده که » مرداس » نام پدر دهاک نیست که همان پسوند نام آزی دهاک است . این وند پسین نام دهاک سپس به دنبال ناشناس بودن نام پدر یا تبار او برای پر کردن این کمبود از سوی خداینامه یا شاهنامه به عنوان نام پدر او برگزیده شده و این فرایند را ۱۴۵ سال پیش یکی از اوستا شناسان آلمانی پیش بینی کرده بود :

R.Roth, Die Sage von Dschemschid  ZDMG 1850/4  , S.243

اما نکته شناسان نگرش اینجاست که این دانشمند آلمانی و نیز دکتر امیدسالار  در زمینه ی برگردان این نام «مرداس» دچار لغزش گشته اند زیرا این دو بزرگوار این نام را از دو بن و ریشه ی وازگانی  «مرد+آس=مردم+خوار   یا خردکننده مردم  دانسته اند اما این دو بن را نباید از پس مرد وازه ی مرداس که باید از پس «مر» آن جداو مرز بندی کرد که به دنبال آن چنین می شود : «مر+داس» و بخش نخست که همان کوتاه شده ی نام مرد یا گونه ی مردم زمینی بوده و بخش دوم همان داسه یا داسیوی سانسکریت می باشد و نشاندهنده ی سرشت دیوسان این مرد و یا ناآریایی بودن و ناپاک بودن تخمه ی او می باشد.استاد بزرگوار زبان پارسی دکتر میرجلاالدین کزازی نیز در این زمینه می فرماید :

«نام مرداس با مار نهادین ودایی «داسه» در پیوند است. داس در نام مرداس می تواند بازمانده ی «داسه» ی ودایی باشد که دهاک ساخت و ریخت اوسنایی آن است . و «مر» می تواند ساختی کوتاه از «مار» باشد . ( نماد شناسی استوره ای در استوره ی ضحاک …به کوشش ستوده- کزازی تهران ۱۳۷۴)

در این جا باید افزود که این نام که آشکارا  ریشه ای هندوایرانی دارد همان نام خدای میانرودان عراق است که در کشورهایی چون بابل و آشور و اکد و …. پرستیده می شد و مردوک نامیده می شد و بایستی از راه فرهنگی که نیاکان سومری ما (بنگرید به پژوهش های دکتر سجادیه در این زمینه) فراهم اورده بودند به این کشورهای سامی نژاد رسیده باشد و مردوخ کردها و ماردوش شاهنامه نیز دگردیسه ای از همین نام است . برای دریافت آگاهی های بیشتر به پژوهش های بسیار گسترده ای که آقای جواد مفرد کهلان در این زمینه  در نه جلد کتاب ارزشمند  با نام :» تاریخ و اساتیر تطبیقی ایران باستان » انجام داده اند و نوشته اند و  من آن را برای رامتین به گونه  پی دی اف فرستاده ام  بنگرید .

امید که در آینده بتوانم بخش دوم از این کار بزرگ را با عنوان» نیرنگستان و آینده ی جهان» به شما خواننده گان گرامی پیش کش کنم

و تازه این آغاز را است….

مطالب مرتبط

۱ دیدگاه

  1. سیتی گفت:

    سلام.ممنون .خیلی خوب بود.از دست اندرکاران
    وبسایت به این خوبی سپاسگزارم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *