آلونا جوی
- آلونا جوی
.
“سرانجام روزی از راه رسید که اسیر ماندن درون غنچه ی ناشکفته، دردناک تر از شکوفا شدن بود.”
.
نخستین بار وقتی دو یا سه ساله بودم فهمیدم ما در این دنیا تنها نیستیم. یک روز صبح زود، پنهانی از خانه خارج شدم و در نخستین پرتو خورشید، با گروهی از موجودات بسیار دوست داشتنی و شاد ارتباط برقرار کردم. احساس می کردم آنها خانواده ی اصلی من هستند. اگر بزرگتر بودم احتمالاً می گفتم آنها راهنما، فرشته یا نگهبانان من هستند اما در آن زمان آنها برای من تنها رفیق بودند.
همانطور که بزرگتر می شدم آنها چیزهای زیادی به من نشان می دادند. به من یاد دادند چطور به طریقی سرّی با طبیعت ارتباط برقرار کنم. پرندگان و حیوانات آن منطقه در کالیفورنیای جنوبی، به طرف من کشیده می شدند. شاهین، جغد، کبوتر، مار و عنکبوت حتی مرغ مقلد. من نمی دانستم که این پیوند با طبیعت چیز ویژه ای است. برای من طبیعی بود.
آنها به من یاد دادند چطور به جهان های میان بُعدی وارد شوم و من را به کانون های انرژی بالا یا مکان های قدرت هدایت می کردند. برای من آن مکان ها احساس کلیسا را داشتند، پرستشگاه های خصوصی من در طبیعت. امروزه می دانیم که این مکان ها در سراسر دنیا برای اقوام کهن به عنوان مکان های مقدس مورد احترام هستند. این ارتباط برای من کاملاً عادی بود و بسیار متعجب می شدم که خانواده و دوستانم، حرف های من را نمی فهمند.
سال ۱۹۹۰ بود که در مکان مقدسی به نام Palenque در مکزیک (شرح کامل در عنوان بعدی)، برای اولین بار از آنها پرسیدم که هستند و چرا با من هستند؟ آنها به شوخی گفتند که ۲۰ خدای آن زمانند. آنها پایه گذاران فرهنگ مایا بر روی زمین هستند. آنها گفتند که به هیچ وجه خدایان نیستند اما به خاطر توانایی غیرمعمولشان در دستکاری محیط و اینکه به میل خود می آمدند و می رفتند، توسط مردم مایا به شکل خدا درآمده بودند.
آنها پیشینیان ستاره ای هستند، گروهی از رهروان ستاره ای کائنات که بارها و بارها به زمین آمده اند. برای مشاهده ی چرخه های زمین به اینجا آمدند و در پی فهمیدن این بودند که چرا زمین با مابقی کیهان دچار ناهماهنگی شده است. آنها مردم زمین را دوست داشتند و تصمیم گرفتند مدتی اینجا بمانند تا چیزهایی که می دانستند را به آنها بیاموزند.
پیشینیان ستاره ای از دوره ی ماقبل تاریخ به زمین آمدند. آنها بر اعصاری تأثیر گذاشتند که ما هیچ خاطره یا تاریخ ثبت شده ای از آن نداریم. آنها در زمان آتلانتیس، لموریا، پیدایش دنیای اینکا و مصر، هیمالیایی ها در تبت و نظام باوری که مبنای بودیسم شد، اینجا حضور داشتند. مدتی در کوهستان مقدس شمال آمریکا بودند، خاستگاه آموزه های اصلی “من هستم”. هر جا که به نظر می رسد یک فرهنگ، مذهب یا سنتی از ناکجا ظاهر می شود، پیشینیان ستاره ای بخشی از آن پرش تکاملی بودند. آنها بذرهای حقیقت کیهانی را در زمان ها و مکان های مختلف کاشتند و فرصت دادند به طور طبیعی رشد کنند. به همین دلیل است که بین باورها و سنن بیشتر فرهنگ های باستانی می توانیم تشابهاتی پیدا کنیم.
پیشینیان ستاره ای بسیار شبیه آنهایی هستند که امروزه به عنوان استادان متعالی می شناسیم. آنها با نظام برادری سفید، Lord Meru، برادری هفت پرتو، فرشته مقرب میکائیل و سایر فرشتگان مقرب، بودا و تعداد زیادی از اساتید هندی/بودایی و … کار می کنند.
آخرین باری که پیشینیان ستاره ای به صورت فیزیکی روی زمین بودند حدود ۸۰۰ سال پیش بود. در منطقه ای که امروزه گواتمالا نام دارد، در مکانی به نام Quirigua. آنها سنجش خشکی های جدید زمین پس از تغییرات عظیم محیط زیست را به پایان برده اند. این تغییرات، بیش از ۱۰،۴۰۰ سال پیش رخ دادند و منشأ هراسی هستند که همچنان از فجایع طبیعی آخر زمان داریم. آنها دوره های بسیار پیچیده ی زندگی روی زمین و ارتباط شان با کیهان را محاسبه کرده اند. پیشینیان ستاره ای دریافتند که زمین در حال ورود به یک انزوای کیهانی است تا از یک کرم به پروانه تحول یابد. زمان رفتن آنها بود. آنها نمی توانستند برای این پروسه اینجا باشند.
این دوره، چرخه ی تاریکی بود. زمانی که به نظر می رسید انسانیت به جای ارتقا در حال پسرفت است. جنگ، قحطی و وحشت. تمدن های زیبا در دستان جنگجویان بربر و حریص دچار تحریف شدند. تازه اکنون در حال خروج از این چرخه ی تاریک هستیم.
چند سال پیش، افتخار این را داشتم که با گروهی از بزرگان مایا در ارتفاعات گواتمالا باشم که هنوز داستان ها و کیهان شناسی آموزگاران کیهانی خود را به یاد داشتند. بیش از ۱۲ سال طول کشید تا آنها را پیدا کنم. هنوز هم مایاها از آخرین پیشینیان ستاره ای و اینکه چطور طی یک جشن بزرگ، ناپدید شدند، داستان هایی نقل می کنند. رداهای سفید آنها روی زمین افتاد و آنها از Quirigua رفتند! آنها همچنین می دانند که تقویم ها/ چرخه ها متعلق به بومیان مایا نیستند بلکه از مردمان ستاره ای می باشند که آنها انجمن نامرئی می نامند. مایا ها هنوز هم از ۲۰ چرخه ی متفاوتی که پیشینیان ستاره ای به آنها آموختند برای فهم بشر و زمین استفاده می کنند.
در حال حاضر، پیشینیان ستاره ای به طور گروهی در جلسات و سفرهایی که به مکزیک و پرو دارم با من کار می کنند. من آنها را به صورت ۲۰ موجود بسیار بلند دو جنسه با رداهای بلند و سفید می بینم که کمی شبیه فرشتگان وایکینگ به نظر می رسند. آنها حس شوخ طبعی زیادی دارند به ویژه زمانی که من خیلی جدی می شوم. اسم شخصی ندارند و با یک صدا صحبت می کنند. آنها همدیگر را با فرکانس می شناسند. “پیشینیان ستاره ای” نامی است که من به آنها داده ام. نام های شفاهی ارتعاشی دارند که می تواند بی کرانگی فرد را محدود کند. راستش را بگویم آنها نام “رفقا” را بیشتر از “پیشینیان ستاره ای” دوست دارند چون نشان می دهد که ما دوست هستیم… برابریم، نه یکی بالاتر و دیگری پایین تر.
این رفقا، آنچه می خواهند با من در میان بگذارند را در گویی از فکر انتقال می دهند. در این گوی، تاریخچه ی تقریباً همه چیز موجود است و ابتدا برایم بسیار گیج کننده بود. آنها فواصل بین رویدادها، زمان و مکان را آنطور که ما می بینیم نمی بینند. در روابط متقابل مجبور بوده ام دوگانگی را به آنها یادآوری کنم. آغاز و پایان ها و اینکه به طریقی ارتباط برقرار کنند که برای من و دیگران قابل فهم باشد.
در جلساتی که با پیشینیان ستاره ای دارم، به من کمک می کنند میدان های انرژی را متعادل کنم، مشکلات فیزیکی، معنوی و روح را در گروه تشخیص دهم. اگر دنبال دریافت جواب هایی از آنها باشید که ناشی از عدم اطمینان به خود باشد، به شما کمکی نمی کنند، در مقابل شما را یاری می دهند که اعتماد به خود را بیاموزید.
این برکت به من داده شده که حامل یکی از سنگ های نادر اینکا باشم که از پرو می آید. سنگ های اینکا توسط پیشینیان ستاره ای، ۶۰ میلیون سال پیش تراشیده و در زمین قرار داده شدند تا به بیداری بشر طی این زمان پرشتاب کمک کنند.
- سنگ اینکا
در پایان، پیشینیان ستاره ای می خواهند بدانید که هیچ چیز طبیعی و نرمالی در روش زندگی کنونی ما وجود ندارد. طبیعی نیست که احساس جدایی از یکدیگر، از تمامی زندگی و از خالق داشته باشیم. باورهای محدود ما درباره ی ظهور هر چیزی که می خواهیم، طبیعی نیست. طبیعی نیست که بیمار شویم، پیر شویم یا حتی بمیریم. طبیعی نیست که برای زندگی بجنگیم. طبیعی نیست که تنفر داشته باشیم، حسادت کنیم، عصبانی شویم، حرص بورزیم، دروغ بگوییم، فریب دهیم، دزدی کنیم… . همه ی اینها ناشی از کمبودی است که در زندگی احساس می کنیم و این احساس کمبود فقط یک توهم است که درونی کرده ایم.
آنها به ما یادآوری می کنند که ما از آنچه فکر می کنیم به دگرگونی بزرگ نزدیک تریم. سناریوهای پایان دنیا حقیقت ندارند. اکنون زمان یک تغییر عظیم در آگاهی است که به توهم ها پایان می بخشد و آزادی را به بشر باز می گرداند.
. سفر به مکزیک
سال ۱۹۹۰ و دومین سفرم به مکزیک بود. با اشتیاق زیادی برای این سفر آماده شده بودم. ۳ سال را به مدیتیشن، روزه و بازآفرینی خودم گذرانده بودم. می دانستم که مکان های مقدس، شب ها انرژی متفاوت و کیهانی تری منتشر می کنند. به همین خاطر، روز اول را به معرفی خود به Palenque و جستجوی مکانی برای گذراندن شب پرداختم. می توانم با جزئیات بسیار درباره ی شگفتی این مکان برایتان بگویم. اینکه چقدر آنجا زیبا و آن جهانی است. قصد داشتم در آنجا به چیزی برسم که با چشم قابل دیدن نیست.
چند سال قبل که برای نخستین بار به Palenque رفتم، یک شهر اثیری (اتریک) را دیدم که بالای Palenque شناور بود. پیشینیان ستاره ای به من گفتند که این شهر روزی با آن معابد ادغام خواهد شد و شهر نور را دوباره در آنجا بیدار می کند. آنجا تنها مکانی بود که وجود یک شهر اثیری را احساس کردم. این شهر اکنون درست در مرز اتصال مجدد با زمین است. وقتی چشمانم را می بندم و به معابد نگاه می کنم، احساس می کنم با نور بسیاری پوشیده شده اند. می بینم سنگ های معبد تبدیل به کریستال می شوند و آن طرف آنها پیداست. به همین علت است که بسیاری از ما در آنجا احساسی رؤیایی و آن جهانی داریم. با این همه آن مکان همچنان برای من فیزیکی است اما در عین حال اثیری.
در این سفرم تصمیم گرفتم تمام شب را در معبد خورشید بگذرانم. قرار بود یک تاکسی ساعت ۱۰ شب من را از هتل به جنگل ببرد. می خواستم از مسیر پشتی به آنجا بروم تا با نگهبانان دروازه ی اصلی برخورد نکنم. داستان های ترسناک زیادی شنیده بودم. پسری می گفت که شب را در معبد خورشید گذرانده بود و ۳ عقرب از سقف افتادند و او را نیش زدند. داستان دیگری حکایت از تجاوز به خانمی توسط نگهبانان داشت. بعد آن متوجه شدم امشب برای اولین بار قرار است سگ های نگهبان را برای دروازه ی پشتی بگذارند! با این همه هنوز می خواستم بروم. چرا هر وقت تصمیم می گیری زندگی را به طریقی دیگر تجربه کنی، با مانع روبرو می شوی؟
پس از صرف شام و دوش گرفتن در هتل، برای رفتن آماده شدم. خیلی بیشتر از یکم ترسیده بودم. بارها دعا کردم… بالاخره در جنگ بودم و راه برگشت نداشتم. از راه باریکی داخل جنگل شروع به حرکت کردم. نمی توانستم زیاد راهم را روشنم کنم تا دیده نشوم، به همین خاطر در تاریکی تقریباً مطلق می رفتم. مسیر لغزنده و مرطوب بود. در نیمه ی راه یک خاک پشته ی بزرگ بود که آن روز صبح فکر می کردم برای چیست؟ و جوابم را شب گرفتم، مورچه های آتشین. مسیر از انبوه آنها قرمز روشن شده بود. به دقت از آنجا گذشتم.
وارد Palenque که شدم نفس راحتی کشیدم. چند قدم که جلو رفتم به یک تار عنکبوت بسیار بزرگ برخوردم. نمی دانستم این تار به کجا وصل شده است. تار بسیار ضخیم و محکمی بود و فکر کردم ساخته ی یک عنکبوت ۶۰ سانتی است. در قدم بعدی سگ نگهبان را دیدم. فکر کردم چقدر احمقم و باید به هتل برگردم. قدم بعدی را که برداشتم سنگ زیر پایم قرچی صدا کرد. سگ نگهبان سرش را بلند کرد. در جا میخکوب شدم و ساکت ایستادم. من را ندید! نمی دانم چطور اما درست از کنارش گذشتم. حتماً جادوی مایاها بود. در ادامه ی راه در تاریکی قیرگون، داخل گودالی افتادم. آسیب ندیدم اما چیز دیگری هم با من افتاد. نمی دانم بزمچه، مار یا هیولای زمینی بود، اما او از یگ طرف گودال و من از سمت دیگر بیرون پریدیم.
بعد از ۳ سال آماده سازی، رؤیتی که من را به این سفر خوانده بود از دست داده بودم. فقط می خواستم آن شب را زنده به روز برسانم. آخرین مرحله، گذشتن از الواری بود که پلی موقتی روی رودخانه ی کوچک ایجاد کرده بود. روی زانوها و خمیده گذشتم. حالا دیگر هیچ منیتی در من باقی نمانده بود. حس می کردم مورد رحمت جنگل، زمین و خالق قرار گرفته ام. کاملاً تسلیم بودم. سراپا از احساس احترام پر بودم و خالی از هرگونه خواهشی برای یک رؤیت عظیم یا دانشی خاص.
در معبد خورشید، رو به شرق نشستم. جنگل در مقابلم بود. از اینکه زنده ام و جای امنی برای گذران شب دارم خوشحال بودم. احساس بچه ای کوچک و معصوم را داشتم… صدایی شنیدم که انگار چیزی پشت معبد افتاد. برای مراقبه آماده می شدم که حس کردم چیزی بالای سرم صدای ووش ایجاد می کند. خفاش بود. خفاش های بزرگ. درست بالای سرم شروع به پرواز کردند و صدایشان با مراقبه ام همراه شد.
- معبد خورشید
در درون شروع به دیدن کردم. یک هرم انرژی بسیار عظیم از زمین بیرون آمد و یکی مشابه آن از آسمان. وقتی این دو انرژی شروع به ادغام کردند، یک چیز الماس شکل در وسط ظاهر شد. من در این نقطه ی مرکزی گذاشته شدم. با خود فکر کردم این چه معنایی دارد؟
از دور شروع به شنیدن صدای هیاهو و غرشی کردم که نزدیک و نزدیک تر می شد. به نظر می رسید آن صدا همراه با بادی که باد نبود من را دربر گرفته است… جرأت کردم سؤالی بپرسم. بلافاصله پس از شفاف شدن پرسش در ذهنم، رفقای نامرئی کودکی ام از راه رسیدند. در کودکی به آسانی آنها را می شنیدم. وقتی بزرگتر شدم، مادرم می گفت : بزرگ شو، و به سختی سعی کردم مانند دیگران شوم اما فایده نداشت. و حالا آنها دوباره به همان وضوح قبل بودند.
در آن لحظه بود که شب، چرخش غیرمنتظره ای پیدا کرد. پیشینیان ستاره ای من را به درون صدای باد راهنمایی کردند که در واقع باد نبود. جهانی از انرژی به من نشان دادند. این انرژی به تمامی کائنات نفوذ می کند و مانند نوعی چسب کیهانی، آنها را به هم متصل می کند. این همان انرژی ای است که ما و تک تک موجودات زنده هر روزه به کار می گیریم تا وجود داشته باشیم، رشد کنیم و خلق کنیم. پیشینیان ستاره ای به من اجازه دادند که شکل مترقی تر این انرژی را ببینم. آنها گفتند این انرژی قرار است تدریجاً اما قطعاً به این سیاره بیاید. هرچه آن انرژی ناب تر، شفاف تر و نیرومندتر می شود، زمین و تمامی حیات ناچار به تغییر است. در مقابل برخی از این تغییرات مقاومت خواهد شد که موجب می شود درگیری ها و آشفتگی هایی رخ دهند. برخی از آنها با خشنودی پذیرفته می شوند و تکامل را آسان تر می کنند.
آنها به من نشان دادند که این انرژی به واسطه ی نیت قلبی، آنچه وجود می یابد را تعیین می کند. اگر فکر کنم یک اژدها در جنگل است، بلافاصله یک اژدها ظاهر می شود. شاید من آگاهانه اژدها نمی خواستم اما ترس و باورهای ناخودآگاه ذهن که می گوید شاید آن اژدها باشد، آن را به واقعیت تبدیل می کند.
پیشینیان ستاره ای، ناشکیبایی من را احساس کردند… آگاه بودند که به چه سختی تلاش کرده بودم و می خواستم بیدار و روشن ضمیر شوم- همین الآن یا چه بهتر که دیروز! – می دانستم که این انرژی فقط بلیطی است برای بیداری! اما هر وقت سعی می کردم از این انرژی استفاده کنم، تمامی آن رؤیت متوقف می شد. وقتی آرام گرفتم و دوباره شروع به مراقبه کردم، انرژی برگشت تا ناظر آن باشم. سرخورده شدم و پرسیدم چرا اجازه ندارم از آن انرژی برای بیداری خودم استفاده کنم؟ جواب دادند :” تو نمی توانی ساعت کیهانی را جلو بکشی. این اتفاق در زمان خودش رخ می دهد.” این یعنی مهم نبود من چقدر سخت کار کرده ام، عادلانه نبود. آنها گفتند که باید منتظر بمانیم تا همگی برای آن آماده شوند.
چیزهای بیشتری در آن رؤیت پیدا شد. درون صدای باد، آواز فرشتگان، سرودهای باستانی، موسیقی سماوی را شنیدم. به سادگی، کائنات بر من آشکار شد. تاریخچه ی کیهان را در باد شنیدم. تاریخ بی زمانی. در یک آن، همه چیز را درک کردم. ابدیت، در تمامی جهات در دسترس من بود نه در دوردستی غیرقابل دسترس. زمان و تاریخ در زمان حال ادغام شدند. خرد دیگر چیزی بیرون از من نبود. هرگز هم نبوده است. در صدای آواز فرشتگان، هر آنچه بوده و هر آنچه خواهد بود را می دانستم. حقیقتاً واژه ای برای توصیف درست آن نیست.
خورشید که طلوع کرد و رؤیت محو شد، اهرام Palenque را دیدم که از تاریکی مه آلود سردرآوردند و اوه… نگهبانی داشت در مسیر من قدم می زد. به سرعت پایین رفتم و در جنگل پنهان شدم تا ساعت گشودن دروازه ها برسد. ناگهان به این دنیا برگشته بودم. شک و تردیدی نسبت به تمامی آن شب شروع کرد به شکل گرفتن. بسیار قدرتمند، غیرقابل توضیح و خارق العاده بود. حتماً خواب دیده بودم.
آن زمان بود که حقیقت پرتوانی را آموختم… شک همیشه به دنبال حقیقت می آید! چرا برای ما آسان تر است که به حقایق شک کنیم و دروغ ها را باور کنیم؟ چرا شایعات وحشتناک را آسان تر از اظهارات زیبا می پذیریم؟
با گذشت زمان، سال ها روی تجربه ام در Palenque تأمل کردم. به نتایج بسیاری رسیدم که زندگیم را به طرق مثبت زیادی تغییر داد. فکر نمی کنم این راز را ویران کنم و همه ی اسرار را اینجا آشکار کنم، در هر حال در این مقاله ی کوتاه امکانش نیست. اما می توانم این را به شما بگویم… ما درست در موعدش هستیم! نه می توانیم ساعت کیهانی را جلو ببریم و نه به خواب رویم تا با صدای هشدار آن بیدار شویم. هر آنچه نیاز باشد بدانیم را در زمان نیاز و نه زودتر از آن، خواهیم فهمید. پس آرام باشید و از سفر لذت ببرید. آنچه باید در پی آن باشیم، آرزوی رسیدن به مقصد نیست بلکه به همان اندازه اشتیاق و لذت طی مسیر است
کتاب ها
۱- ستاره شناسی مایایی
۲- روزبان مایایی
.