انسان و ماهیت جهان – بخش پنجم (پایانی)

مواضع جان استوارت میل و هربرت اسپنسر

جان استوارت میل (John Stuart Mill) معتقد بود که در واقع تصورات ما، همه آن چیزی است که میتوانیم بدانیم. ما این تصورت را در پی یکدیگر و به شیوه های ثابت میابیم و خیلی اوقات بطور منطقی متقاعد میشویم که آنها بهمین شیوه ادامه خواهند داد. مثلا تصور سوختن همیشه به دنبال تصور داخل آتش بردن دست می آید.

استوارت میل

 

میل باور داشت که قانون و نظم در جهان حکمرانی میکنند و اینکه سکانسهای تغییرناپذیری از رویدادها وجود دارند که میتوان بر تکرار آنها متکی بود. او می آموخت که قانون علت و معلول یک امر کلی است. میل معتقد بود که معلول نتیجه مجموعه تصورات پیشین است.

اما علت این پدیده ها، ادراکات و تجربه ها، و تصورات چیست؟ آیا جهان خارجی وجود دارد؟ میل اعتقاد داشت چنین جهانی وجود دارد که علت احساس های ماست. من یک تکه کاغذ سفید در اتاق میبینم. بعد اتاق را ترک میکنم و به یاد می آورم که کاغذ را در شرایط معینی تجربه کرده بودم. به اتاق برمیگردم و دوباره کاغذ را تجربه میکنم و میبینم. بعد از اینکه چندین دفعه این کار را با همان نتیجه انجام دادم، نتیجه میگیرم که کاغذ با برگشت من به اتاق، همیشه تجربه میشود. من تعمیم میدهم که کاغذ در دنیای خارج وجود دارد و علت تجربیات من است. من مفهومی از چیزی دایمی را شکل میدهم. بنابراین “دنیای به اصطلاح خارجی، بطور ساده، احتمال و حالت ممکنی است که احساس های خاص، در نظمی مشابه آنچه که رخ داده اند، تکرار میشوند”.

اگرچه مشاهده میشود که میل با اینکه به شیوه ایده آلیست ها فکر میکند، معتقد است که علتی برای احساسات، ادراکات و تجربیات ما وجود دارد که او این علت را همان “چیزی در خودش” کانت میداند. جهانی متمایز از احساس ها و تجربیات ما وجود دارد، که دلیل تصوراتی است که داریم.

اما نمیتوانیم بطور یقینی و مطلق چیزی درباره این دنیا بدانیم. از تجربه هایی که از آن بدست می آوریم، میتوانیم از روی منطق درباره برخی چیزها در آن اطمینان حاصل کنیم. در ارتباط با خیلی چیزهای دیگر این درجه از اطمینان وجود ندارد. بهرحال هرچیزی که ما درباره آن میدانیم بر اساس تجربیاتمان است، و هیچ کس نیست که تجربیاتش به حدی باشد که بتواند بدون استثنا آن را تعمیم دهد و آن را شامل موارد دیگر نیز بنماید. هنوز این امکان وجود دارد که برخی استثنا ها، برخی تجربیات جدید بوجود آیند که بتواند تعمیمی را که فقط در مورد بعضی شرایط معین قابل کاربرد است، ایجاد کند.

(جان استوارت میل متفکر انگلیسی سده ی نوزدهم، از برجسته ترین نمایندگان مکتب منفعت گرایی یا اصالت سود (Utilitarianism– یوتیلیتاریانیسم) بود. آموزه ای که معیار در حوزه های اخلاق، سیاست و اقتصاد را در سود می داند. اولین مروجان این مکتب را میتوان «جرمی بنتهام» (Jeremy Bentham) و «جیمز میل» (James Mill) پدر جان استوارت میل دانست. آنان در آموزه های خود امر نیک و سودمند را یکی میدانستند. سودمند آنچیزی بود که در مقیاسی بالا خوشبختی ایجاد کند. به این معنا که انسان‌ها موجوداتی در جستجوی لذت و پرهیز از رنج هستند، که این را نوعی سعادت می‌دانند، پس در نتیجه، خوب و بد نامیدن عملی، در لذت بردن و نبردن در آن عمل است، و هدف انسان‌ها بر اساس این مکتب، ایجاد چیزی ماورائی نیست، بلکه رسیدن به نتیجه‌ای بالفعل در این دنیا است. در این نظریه برای اندازه‌گیری کارها به سعادت (با تعریفی که ذکر شد) و شقاوتی که ایجاد می‌کند نگاه می‌شود، و در صورتی که کاری دارای شقاوت وسعادت باشد، اگر در مجموع بیشترین سعادت را در مقایسه با اعمال دیگر بیافریند، می‌توان آن را عملی خوب محسوب کرد. این فلسفه در غرب رواج بسیاری پیدا کرده است.)

 

هربرت اسپنسر (Herbert Spencer) بزرگترین فیلسوف فرضیه تکامل است. او تلاش میکرد نظریه ای فلسفی و مجموعه افکاری بر اساس یافته های داروین و دیگر زیست شناس ها توسعه دهد که مهمترین ایده‌های دکترین تکامل (Evolution) را در بر داشته باشد.

 

او فلسفه اش را این چنین آغاز کرد که شناسایی پدیده ها، یعنی چیزهایی که در معرض شناسایی ما قرار میگیرند، همه آن چیزی است که میتوانیم بدانیم و بشناسیم. علت این پدیده ها غیر قابل فهم و شناسایی است. اما یک علت وجود دارد، موجودی مطلق پشت تمامی پدیده ها است. البته میتوانیم درباره آن به نحوی قضاوت کنیم. ما آن را یک نیرو یا قدرتی میپنداریم که مسبب تمامی دانسته های ماست. این نیرو هم ذهنی است و هم فیزیکی، علت اندیشه های ما و جهان است. ولی همه این تصورات فقط نماد ها و روشهایی هستند که برای تفکر درباره مطلق، ابداع شده اند. در واقع نمیتوانیم هیچ چیز از آن بدانیم. مطلق امری ماوراء تجربیات انسانى است. همه آنچه که میتوانیم بشناسیم، تجلیات درونی و بیرونی مطلق است.

این تجلیات و ظهورات از قانون تکامل تبعیت میکنند. ما این تجلیات را میبینیم که گروههایی را تشکیل میدهند و این گروه ها درون کل ها سازماندهی میشوند. از سامان یابی گروهها، اشکال مختلف حیات تطور و تحول پیدا میکنند. فرد فرد انسان ها، نتیجه تشکل گروه های اتم ها هستند که اعضای مختلف بدن مثل دست ها، قلب، ریه، پا و دیگر اعضا را تشکیل میدهند و بعد این اعضا که هر یک وظیفه خود را به عنوان بخشی از کل بدن انجام میدهند، در کل بدن سازمان میابند. بدین ترتیب پا ها گام بر میدارند، دست ها میگیرند و قلب میتپد و غیره.

بنابراین اسپنسر به وجود دنیایی در خارج از آگاهی ما اعتقاد دارد. به نظر او ما فقط قادریم از این دنیا تعبیر و تفسیری داشته باشیم. چون در ارتباط با جهان، شناختی غیر از آن برای مقدور نیست. ما متاثراتی (تاثیر پذیری های حسی) داریم که بر مبنای آنها استدلال میکنیم که میباید علتی برای این تاثرات حسی، که همان دنیای خارج باشد، وجود داشته باشد. ولی این تاثرات را نمیتوان تصاویر و روگرفت هایی از یک دنیای خارج دانست. تا آنجا که میتوانیم بدانیم، روگرفتهای ما از دنیای خارج همانقدر با دنیای خارج بی شباهت هستند که حروف یک واژه با معنای آن واژه تفاوت دارند. اسپنسر باور داشت همه آنچه که میتوانیم بطور قطع بگوییم، این است که چیزی در ورای آگاهی ما وجود دارد که علت تاثرات ما است و ناشناختنی و مطلق است.

هربرت اسپنسرخالق نظریه داروینیسم اجتماعی است. اسپنسر نیز همچون داروین به نظریه فایده باوری لذت اندیش (هدونیستی) آن طور که جرمی بنتهام و جان استوارت میل  پیشنهاد کرده بودند، باور داشت. از دیدگاه او، کسب لذت و پرهیز از درد به تمامی اعمال انسان جهت می بخشد. توصیف او از داروینیسم اجتماعی تا به امروز جنجالی بوده است، زیرا عمدتا آن را «توجیهی برای برخی از نفرت انگیز ترین نظامهای اجتماعی که بشر تاکنون به خویش دیده است» دانسته اند (مثل نازیسم آلمان). اسپنسر نظریات زیست شناختی (تنازع بقا، انتخاب طبیعی و بقای اصلح) را به سطحی ارتقا داد که تجویزی برای کردار اخلاقی باشند. برای مثال به عقیده او زندگی برای انسان یک مبارزه (تنازع) است و برای اینکه بهترین باقی بماند (بقا)، لازم است سیاستی دنبال شود که در آن هیچ حمایتی از ضعیف ترها به عمل نیاید.

با این حال اسپنسر اولین کسی بود که تئوری منظم و یکپارچه ای را پیرامون داروینیسم اجتماعی مطرح نمود و با برخورداری از دیدگاه اصالت فرد و اصالت سود و همچنین لیبرالیسم سیاسی، مورد اقبال عمومی جامعه علمی و روشنفکری انگلستان و آمریکا قرار گرفت. همچنین از سویی دیگر، نظریات وی در باب سرمایه داری و مشروعیت بخشیدن به اختلافهای طبقاتی، مورد توجه جامعه روبه رشد سرمایه داری قرن نوزدهم قرار گرفت و با تکیه بر همین اصول، قدرتهای جنگ طلب افراطی و سرکوبگر در جنگهای بین‌المللی موجبات توجیه سیاسی را برای اعمال خویش در دسترس دیدند.

(خدایا به تو پناه میبرم از علمی که سود نبخشد)

 

جوسیا رویس، ویلیام جیمز و جان دیویی

جوسیا رویس (Josiah Royce)، رهبر مکتب فکر ایده آلیستی در ایالات متحده (در قرن نوزدهم)، تفکر خود را از ماهیت انسان آغاز کرد. او میگفت ما موجودات آگاه و هوشیاری هستیم و تجربیاتمان را نظام مند میکنیم و یا در قالب کلیات به آنها سازمان میدهیم. بهمین ترتیب او می آموخت که جهان، یک کل است، موجودی است با آگاهی. تفکر من، تفکر شما و تفکر هر فرد بخش هایی از کل جهان متفکر هستند.

من یک ایده (تصور) از میز دارم. این تصور و یا میز را من بوجود نیاورده ام. میز در آنجا وجود دارد. این میز ماده نیست. بلکه علت تصور من از یک میز، تصور میزی است که در ذهن مطلق(Absolute) وجود دارد. بنابراین تصوری وجود دارد که که تصور من را سبب میشود و اصل آن از خدا ناشی میشود. پس کل جهان شبیه به تصورات شخصی من است. این جهان، یک ارگانیسم خود آگاه آرمانی است، تمامی تصورات همه انسانها، و علت همه این تصورات است. دنیای خارجی مانند جهان درونی تجربی من، جهانی ذهنی است.

متفکرین ایده آلیست، کوشیده اند که جهان را بر حسب تفکر فردی تفسیر کنند تا ارزشهای زندگی معنوی و روحانی را حفظ نمایند. آنها علوم را به جایگاهی پایین تر ارجاع دادند، اما آن را به حساب می آوردند. از نظرگاه آنها قوانین علم، در واقع قوانین تفکر هستند. اما دنیای واقعی به قوانین غیر قابل تغییر چیزهای مادی محدود نمیشود. با این اعتقاد، ایده آلیستها توانستند از جبرگرایی محض فاصله بگیرند و اخلاق و آزادی را ممکن سازند. اگر انسان در معرض قوانین حتمی و گریز ناپذیر علوم قرار گیرد، نمیتواند آزاد باشد و پاسخگو دانستن انسان در مقابل اعمالی که انجام میدهد امری عبث خواهد بود و مقصر دانستن و سرزنش کردن او نیز بی معنی خواهد بود. اما وظیفه آزادی و اخلاق بسیار ارزشمند است و نباید بدین طریق از بین بروند.

در نتیجه این تفکر، ایده آلیست ها موفق شدند که بگویند دنیا، در واقع روحانی است، نه جسمانی و بدین شکل آزادی و اخلاق را از سقوط نجات دادند. از منظر آنان علوم مدرن همه آنچه که زندگی انسان را انسانیت میبخشد، نابود میکند.

فلسفه اخیر دارای این خصوصیت است که که تلاش میکند تمامی قلمرو علوم مدرن را با تمامی قوانین‌اش بپذیرد و در عین حال بکوشد تا از آنچه انسان واجد ارزش دانسته صیانت به عمل آورد.

اواخر قرن نوزدهم، اروپا و آمریکا صحنه ی نبرد میان دو نحله ی بزرگ فلسفی یعنی تجربه گرایان و عقل گرایان بود؛ دو گرایش فکری هیچ کدام نتوانستند خواسته های بشر آن روز را به طور کامل پاسخگو باشند، و همگان را در برزخ اعتقاد به «مطلق فهم گریز» و «مطلق بی خدایی» گرفتار کرده بودند. به همین علت، برخی از فلاسفه ی آمریکایی کوشیدند با ترکیب عقل و تجربه و نیز فکر و عمل، به راهکاری دست یابند که همگان را از این سرگشتگی ناخوشایند نجات دهند. اینجا بود که پراگماتیسم (Pragmatism) یا همان اصالت عمل سودمند ظاهر شد.

(درباره پراگماتیسم:

اصطلاح «پراگماتیسم» برگرفته از واژه ی یونانی «پراگما» (Pragma) به معنای عمل (Action)است. این اصطلاح را نخستین بار چارلز پیرس در سال ۱۸۷۸ وارد فلسفه کرد. طرفداران این شیوه، خود را عمل‌گرا می‌دانند. مخالفینِ این گروه را میانه ‌رو و منفعت طلب می‌خوانند.

به عقیده پراگماتیستها، حقیقت، چیزی است که از دیدگاه انسان، خوب باشد. به سخن دیگر، پراگماتیسم یعنی اینکه درباره هر نظریه یا آموزه ای باید بر پایه نتایجی که از آن به دست می آید، داوری کرد. به نظر پراگماتیست ها، اگر عقیده ای به نتیجه خوب و کار آمد برای انسان بیانجامد، باید آنرا حقیقی قلمداد کرد، حقیقت چیزی نیست که مستقل و مجرد از انسان وجود داشته باشد. مثلاً دین از نظر فلسفه مدرن بی‌اهمیت است چون علمی نیست، ولی چون روحیه بشر بدون آن آسیب می‌بیند، پراگماتیسم آن را با توجه به کاربردش می‌پذیرد. از دیدگاه پراگماتیسم، معیار حقیقت، عبارت است از سودمندی، فایده، نتیجه و نه انطباق با واقعیت عینی. در واقع حقیقت هر چیز بوسیله نتیجه نهائی آن اثبات می‌شود. یک فکر یا عقیده تا وقتی که فقط عقیده است، بخودی خود نه صحیح است و نه غلط؛ بلکه فقط در جریان آزمایش و کاربرد عملی آن است که برحسب نتایجی که از آن نظر گرفته می شود، صادق یا کاذب می شود.

در نظر مکتب پراگماتیسم، افکار و عقاید همچون ابزارهایی هستند برای حل مسائل و مشکلات بشر؛ تا زمانی که اثر مفیدی دارند، صحیح و حقیقی اند و پس از آن غلط و خطا می شوند. تقدم عمل بر نظر مهم‌ترین مشخصۀ پراگماتیسم است. شناخت حقیقت در فلسفۀ پراگماتیسم جایگاهی ندارد، بلکه آنچه در این نگرش اصالت دارد عبارت است از: فراهم کردن زمینه برای تصرف و به‌کارگیری ماهیت اشیا و استفادۀ مطلوب از آن برای رفع نیاز‌های انسان.

دولتمردان و سیاستمداران «پراگماتیست» به کسانی اطلاق میشود که امکانات عملی و مصلحت روز را بر معتقدات خود مقدم میشمارند و به عبارت دیگر برای پیشرفت مقاصد خود یا ماندن بر مسند قدرت، انعطاف نشان میدهند.

اما مشخصه های پراگماتیسم سیاسی چیست و از کجا می توان آن را در موضعگیریهای یک جریان و یک تفکر سیاسی تشخیص داد؟

اولین ویژگی یک نگرش پراگماتیستی، ضد اخلاق بودن آن است. یعنی اینکه در این نگرش، هر نوع چهارچوبی که رفتار را محدود به فضائل انسانی نماید، مردود است! فضائلی همچون راستگوئی ، پرهیز از دروغ، پرهیز از فریب، پرهیز از تهمت، عهد شکنی، ریاکاری و … . در چنین فضائی، این فضائل تا آنجا پذیرفتنی هستند که مانع رسیدن به اهداف نباشند ! اگر قرار باشد یا مجبور شویم بین این فضائل و عدم دستیابی به آنچه مورد نظر است یکی را انتخاب کنیم، بر مبنای نگرش پراگماتیستی باید بدون تأمل فضائل را کنار گذاشته و آنچه را که عملا  ما را در رسیدن به هدف یاری میرساند، آن را برگزیده و عمل کنیم !
اخلاق در این شیوه تفکر، اساسا و در عمل موضوعیت خود را از دست می دهد. چرا که هر لحظه، رفتار ما را ممکن است مقید به قیدی نماید که بمثابه مانع عمل کند و نظر به اینکه پراگماتیسم و فلسفه وجودی آن اساسا برای گذشتن از موانع بوجود آمده، پس در عمل ، اخلاق را باید نادیده گرفت و آنچه را که سودمند است و منافع را تامین می کند، آن را برگزید. ناگفته نماند که این نگرش ضد اخلاقی، خود نوعی اخلاق است که از آن به عنوان اخلاق بورژوایی یاد می شود.

ویژگی دوم در این فلسفه سیاسی، رد هرگونه اصولگرایی است. پراگماتیسم سیاسی، با هر نوع قاعده از پیش تعریف شده مخالف است، چرا که پایبندی به هر اصل مشخصی، لزوما ایجاد یک قید است و چون مقید بودن در نقطه مقابل توانایی انعطاف ِ منطبق بر مصالح است، خودبخود پایبندی بدان نقض غرض خواهد بود. بنابراین هر نوع اصولی، جدا از ویژگی مثبت یا آرمانی آن، در این تفکر به عنوان مانع مطرح می شود و هر چه این اصول از ساختار محکمتری برخوردار باشد، در این منظر ارتجاعی تر و عقب افتاده تر است !


سومین ویژگی تفکر پراگماتیستی، مصلحت گرایی و یا به عبارت پراگماتیستها دوراندیشی آن است. یک پراگماتیست، همچون یک نرم تن منعطف است و همچون یک دوزیست قادر به تطبیق خویش با شرائط متضاد است. بستگی به این دارد که مصلحت در چه باشد؟ اگر مصلحت ایجاب کند دوست است و اگر ایجاب نکند دشمن است، آرام است و مهربان و عادل، یا سرکش است و خشن و ظالم. این شرایط است که تعیین می کند چگونه باشد! پس تطبیق با شرایط و تشخیص کارآیی عملی اتخاذ یک رفتار ، صلاح بودن یا صلاح نبودن اتخاذ آن رفتار را تعیین می کند. در این تفکر، از پیش نمی توان تشخیص داد و یا تعیین کرد که چه چیز به صلاح است و چه چیز به صلاح نیست، بلکه در عمل باید دید که منافع در کدام جهت میل می کند و به هر جهت که میل کرد صلاح در آن است و مصلحت اتخاذ یک رفتار در همان جهت می باشد.

تا اینجا ، دریافتیم که  فلسفه سیاسی پراگماتیسم، مبتنی بر عدم پایبندی به اخلاق و فضائل، رد اصولگرائی و همچنین مصلحت گرائی در اتخاذ روش و یا رفتار اجتماعی و سیاسی است. در کنار این سه ویژگی اصلی، یک ویژگی فرعی نیز وجود دارد که بن مایه اتخاذ این نگرش از جانب فرد و یا افراد و جریانات و گروههای سیاسی – اجتماعی است و آن چیزی نیست جز محوریت فرد و عدم اعتقاد بنیانی به اجتماع انسانی.


در واقع تمامی این فلسفه سیاسی به منافع فرد ختم می شود. بر همین اساس نیز هست که در تمامی جمع هایی که بر مبنای پراگماتیسم سیاسی شکل می گیرد، چیزی بنام جمع و منافع جمعی وجود ندارد، بلکه این افراد و همسوئی منافع ِ هرچند گذرای ایشان است که تعیین کننده همه چیز است. بر این اساس آن فردی که قادر باشد از تفکر پراگماتیستی به بهترین وجه بهره برداری کند، طبیعتا بیشترین منافع را جذب کرده است. خود ِ تقدس منافع ، به چنین شخصیتی نیز تقدس بخشیده ، وی را به (( اسطوره قدرت )) ارتقاء درجه می دهد.)

در میان بزرگان این نحله ی فکری، ویلیام جیمز حق بزرگی بر گردن پراگماتیسم دارد. ویلیام جیمز(William James)، فیلسوف و روانشناس قرن نوزده و بیست و یکی از نخستین اندیشمندان پراگماتیست (قائل به اصالت عمل)، متوجه شد جهانی که در آن هر چیزی تابع قوانین علمی است، خرسند کننده نیست. او مینویسد: “اگر همه چیز از جمله انسان، اثر محض توده های عظیم گاز و گرد مابین فواصل ستارگان نخستین یا جوهر بینهایت باشد، تکلیف مسئولیت اخلاقی، آزادی عمل،کوشش های فردی و آمال و آرزو ها چه میشود؟ او معتقد بود که نتیجه آزمایش هر تئوری یا عقیده باید بر اساس نتایج عملی ناشی از اجرای آنها ارزیابی گردد. او این آزمایش را آزمایش پراگماتیک (Pragmatic) و مبتنی بر نتیجه عمل خواند. او مطمئن بود فقط نظریه ای درباره جهان که مسئولیت اخلاقی، آزادی عمل و نظایر آن را به حساب آورد و برای آنها فضای کافی قائل شود به نتایج خوب ختم خواهد شد.

 

از نظر جیمز دنیای واقعی، دنیای تجربه انسان است. در این تعریف ارزشهای علمی و انسانی از نظر دور نمانده اند. او معتقد بود که محال است متفکری بتواند آن سوی این نظریه اظهار نظر کند. اگر چه او در وجود دنیایی خارج از عرصه تجربه، یعنی دنیایی که مسبب تجربیات است شک نداشت، اعتقاد داشت ما نمیتوانیم آن را تجربه کنیم و در نتیجه قادر به شناخت هیچ چیز درباره آن نیستیم.

 (جیمز متفکران پیش از پراگماتیسم را به دو گروه عمده ی سخت اندیشان (Tough – minded)(تجربه گرایان) و نرم اندیشان (Tender – minded) (عقل گرایان) تقسیم، و برای هر کدام خصوصیاتی به شرح ذیل بیان می کند:

جان دیویی (John Dewey) یکی از مهمترین متفکران و فلاسفه ای است که پراگماتیسم آمریکایی را بسط و تکمیل نمود. دیویی بعد از پیرس و ویلیام جیمز طلایه دار فلسفه پراگماتیسم آمریکاست. او دیدگاهی معتدل و غیر افراطی را از پراگماتیسم ارائه داد تا مانع از آسیب پذیری و تضعیف این مکتب گردد. او که بین سالهای ۱۸۵۹ تا ۱۹۵۲ زندگی می کرده است، در رشد و تحول پراگماتیسم نقش مهمی داشت، وی دانشکده فلسفی «مصلحت گرایی» را گسترش داد و به صورت دانشکده جدیدی که معمولاً «ابزار گرایی» نامیده می شود، در آورده است.

 

جان دیویی میگفت که جهان یک چیز در حال تغییر، رشد و توسعه است. او توجه خود را بر تجربه، که همواره درحال شدن، تغییر و غنی کردن خویش است متمرکز کرد. او میگفت که یک فیلسوف باید از صرف وقت برای یافتن پاسخ به سوالات مربوط به آغاز جهان و اینکه جهانی که آن سوی تجربه قرار دارد چگونه جهانی است، دست بردارد. برای ما تفاوتی ندارد که چنین دنیایی وجود داشته باشد یا نه. آنچه از نقطه نظر ما اهمیت دارد تجربه ما است و توضیح اینکه تجربه ها چگونه بدست آمده اند، ترقی و تغییر کرده اند و چگونه بر سایر تجربه های ما تاثیر گذاشته اند. جهان تجربه های ما غیر حتمی، مشکوک و مملو از شگفتی است، ولی در عین حال جهانی است که یکنواختی در افعال از خصوصیات آن است و ما میتوانیم بر آن تکیه کنیم. این تنها دنیایی بود که دیویی به آن علاقمند بود.

 

نظریات هانری برگسون و جرج سانتایانا

هانری برگسون (Henri Bergson)، که پیشتاز کوششهای دیگری بود که به منظور حفظ ارزشهای دنیای علم به عمل می آمد، معتقد بود جهانی که علم توصیف میکند، نمیتواند مناسب باشد. در این جهان خیلی چیزها از قلم افتاده است. به منظور کامل شناختن جهان، فرد باید در آن زندگی کند و آن را با “شهود و مکاشفه” درک کند. انسان نمیتواند فقط در ساحل رودخانه بنشیند و رودخانه را بشناسد؛ او باید درون رودخانه بپرد و در آن شنا کند. ما باید خودمان را در جهان غوطه ور کنیم تا آن را بفهمیم.

از نظر برگسون جهان چیزی در حال حرکت، رشد، شدن و زنده است. علم تکه ای از جهان را جدا میکند و آن را به عنوان جهان معرفی میکند. برگسون این تکه از جهان را به خودی خود مرده و غیر واقعی میداند. جهان راستین، جهانی زنده و غنی است و از بیش از یک قطعه تشکیل شده است. او جهان را به صورت یک فرآیند “تحول خلاق” توصیف میکند که در آن چیزهای جدید دم به دم ظاهر میشوند. علت این زایندگی ماهیت خلاق جهان است. “کل تکامل تدریجی حیات در سیاره ما تلاشی است که از نیروی خلاقه عالم، به منظور رسیدن به چیزی که فقط در انسان درک میشود، صورت میگیرد و حتی انسان هم آن را بطور ناقص میفهمد”. این نیروی خلاق در تلاش برای سامان بخشی به ماده به دام می افتد. در انسان، به نظر میرسد خلاقیت از ماده جدا و گسسته میشود و به آزادی میرسد.

فیلسوف مدرن دیگری که او نیز با مسئله علم و ارزشها دست و پنجه نرم میکرد، جرج سانتایانا، فیلسوف، شاعر و رمان‌نویس اسپانیایی قرن ۱۹ و ۲۰ بود. جهان واقعی از نظر او، جهان تجربه انسان است با همه توانگری ها و جامعیت آن. در اینکه جوهری وجود دارد که مسبب چنین تجربیاتی است او هیچ شکی نداشت، بلکه در پی آن بود که وجود چنین جوهری را توجیه و تصدیق کند. او مینویسد که هربرت اسپنسر در ارتباط با وجود این جوهر درست میگفت، اما معتقد بود این جوهر از طریق تجربی غیر قابل شناخت است. ما به این دنیای تجربه یقین داریم. ما در این جهان قوانین علم و همه زیبایی ها، حقایق و خوبی هایی که برای آنها اشتیاق داریم را پیدا و کشف میکنیم. این جهان یک جهان واقعی به تمام معنا است.

بنابراین علوم مدرن به ما اجازه نخواهند داد انکار کنیم که دنیای واقعی همان است که دانشمندان آن را کشف کرده اند، جهانی که بتوان بر آن متکی بود و قوانینش را کشف کرد و با اطمینان کامل طبق آنها عمل نمود. ما میتوانیم به جهانی که دانشمندان معرفی میکنند اعتماد کنیم. ولی فلاسفه زیرکانه به این آگاهی رسیده اند که  که جهان دانشمندان، همه جهان نیست. آنها ذهن انسان، امید ها و بیم های انسان، عشق و نفرت، رویا ها و ناکامی ها را در جهان کشف کرده اند. در این جهان، فیلسوفان انسانهایی را میبینند که طوری عمل میکنند که انگار آزادند و دیگران نیز آنها را در مقابل اعمالشان مسئول میدانند. جهان برای فلاسفه مکانی است برای تلاش و نبرد، طرح ریزی و تحقق، آرزومند و خالق. این چیزهاست که فلاسفه رها نخواهند کرد.

حال با توجه به مطالب مختصری که ارائه شد و همچنین دانسته های خودتان و تحقیقاتی که انجام میدهید، بیشتر فکر کنید و ببینید در قید و بند چه نوع نگاهی به خداوند، جهان، انسان، ماهیت خیر و شر، روح و ذهن و موارد اینچنینی هستید و همچنین بررسی کنید که این تفکرات و عقاید چگونه برای عموم مردم تبلیغ و تبیین میشوند.

و اما سوالی که در انتهای بحث میتوان پرسید این است که جهان چیست؟!!

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *