ازدواج یک هدف نیست یک راه است

ازدواج یک هدف نیست یک راه است

برخی فکر می کنند با ازدواج کردن دیگر تمام مشکلات حل شده و به هدف خود رسیده اند اما این طرز فکر کاملا اشتباه است.حتماً طوری ازدواج کنید که بقیه عمرتان صرف حل کردن هزاران مسئله و گرفتار آمدن به آنها شود! به این ترتیب، کاملاً زمان و انرژی‌تان به هدر رفته و با خیال راحت می‌توانید عمرتان را بر باد رفته بدانید و مطمئن شوید که نه تنها به هدف اصلی نخواهید رسید بلکه اصولاً هدف اصلی را فراموش خواهید کرد!

اما دلم نیامد ادامه‌اش دهم، به نظرم خیلی وحشتناک است که همه‌ی سرمایه‌ی انسان در این دنیا، یعنی عمر، به همین راحتی به هدر برود. به یاد آن ضرب‌المثل قدیمی افتادم که می‌گوید: «یک دیوانه سنگی را در چاه می‌اندازد که صد عاقل نمی‌توانند آن را از چاه در‌آورند».

حتماً منظورشان همین بوده که وقتی کاری از روی بی‌فکری انجام می‌شود، اگر صدها نفر بخواهند مشکلات آن را حل کنند موفق نمی‌شوند!

تصمیم به ازدواج

تصمیم ازدواج هم از همان تصمیم‌هاست که اگر از روی ناآگاهی، بی‌فکری، هوس یا توهمات  گرفته شود، مسایل زیادی را به دنبال خواهد داشت.

در واقع ازدواج، خودش هدف نیست که مجبور باشیم برای رسیدن به آن، شرایط سخت و طاقت‌فرسایی را قبول کنیم یا خود را گرفتار مسایل و مشکلات جدید و لاینحل نماییم، بلکه خود، وسیله و راهی است برای رسیدن به هدفی بزرگتر و حقیقی.

متأسفانه کسانی که به اشتباه ازدواج را هدف تصور می‌کنند، مسایل ناشی از آن را هم طبیعی می‌دانند و همه عمرشان را صرف حل کرن آن می‌کنند غافل از این که فرصتی که به ما داده شده و زمانی که در محدوده عمر در اختیارمان گذاشته شده، اختصاص به هدف دیگری دارد.

نمی‌دانم داستان پیرمردی را شنیده‌اید که می‌خواست به زیارت برود و وسیله‌ای برای رفتن نداشت؟ به هر حال، یکی از دوستان پیرمرد، اسب لاغری را برایش آورد تا بتواند با آن به زیارت برود. یکی دو روز اول، اسب پیرمرد را با خود برد و پیرمرد خوشحال از این که وسیله‌ای برای سفر گیر آورده، به اسب رسیدگی می‌کرد.

دو سه روز که گذشت، ناگهان پای اسب زخمی شد و دیگر نتوانست راه برود. پیرمرد مرهمی تهیه کرد و پای اسب را بست و او را تیمار کرد تا کمی بهتر شد. چند قدمی با او حرکت کرد اما این بار، اسب از غذا خوردن افتاد.

هر چه پیرمرد تهیه می‌کرد اسب لب نمی‌زد و معلوم نبود چه مشکلی دارد. پیرمرد در پی درمانِ غذا نخوردن اسب، خود را به این در و آن در می‌زد، اما اسب همچنان غذا نمی‌خورد و روز به روز ضعیف‌تر و ناتوان‌تر می‌شد تا این که یک روز از فرط ضعف و ناتوانی نقش بر زمین شد و سرش به سنگی خورد و به شدت زخمی شد.

این بار پیرمرد در پی درمان زخم سر اسب بر آمد و هر روز از او پرستاری می‌کرد. روزها گذشت و هر روز یک اتفاق جدید برای اسب می‌افتاد و پیرمرد او را تیمار می‌کرد، ‌تا این که دیگر خسته شد و آرزو کرد ای کاش اتفاقی بیفتد که از شر اسب نحیف دردسرساز راحت شود.

آن اتفاق هم افتاد و یک روز مردی اسب پیرمرد را دید و آن را از او خرید! وقتی صاحب جدید سوار بر اسب دور شد، ناگهان یک سؤال در ذهن پیرمرد درخشید و از خود پرسید: من اصلاً این اسب را برای چه کاری به همراه خود آورده بودم؟

اما هر چقدر فکر کرد یادش نیامد اسب به چه دلیلی همراه او شده بود! پس با پای پیاده به ده خود بازگشت و چون مدت غیبت پیرمرد طولانی شده بود همه اهالی ده جلو آمدند و به گمان اینکه از زیارت برمی‌گردد، زیارت قبول ‌گفتند.

تازه پیرمرد به خاطر آورد که اسب را با چه هدفی به همراه برده و اهالی ده هم تا روزها بعد از این واقعه تعجب می‌کردند که چرا پیرمرد مدام دست حسرت بر دست می‌زند و لب می‌گزد!

منبع : پارس ناز 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *