افسانه اِراده آزاد، جبر زیست محیطی
بهسختی چشمانم را باز میکنم، همهچیز تیرهوتار است، بوی علف و چمن مرطوب را حس میکنم، پوست دستم کمی نمناک است، بر اساس فشاری که روی پشت خود احساس میکنم میفهمم که بر پشتروی زمین افتادهام، حس هیجان و ترس فراوانی تمام وجودم را فراگرفته است. انقباض شدیدی در عضلاتم حس میکنم. احساس میکنم موهای بدنم سیخ شده است. حال بسیار عجیبی درون خودم احساس می کنم. همیشه در موقعیتهای ناشناخته و هراسانگیز اینگونه میشوم. دستانم را حرکت میدهم مطمئن میشوم که آزاد هستند، بهسختی سعی میکنم که بنشینم، چشمانم را چندین بار باز و بسته میکنم، نور کم است اما بهمرور اطراف برایم واضحتر میشود و جزئیات بیشتری میبینم، اکنون میتوانم حدس بزنم که در یک فضای دشت مانند در اوایل صبح، حدود گرگومیش هستم. یادم میآید اولین بار گرگومیش را از وقتی کوچک بودم از پدرم شنیدم. اولین باری که میخواستیم صبح اول وقت به مسافرت برویم این زمان از صبح را با عبارت گرگومیش خطاب میکرد، بعدها فهمیدم که در این ساعت از صبح به علت مقدار نور و حالت خوابآلودگی چوپانها تشخیص گرگ از میشِ در گله برایشان سخت بوده است و نام گرگ میش را برایش انتخاب کرده بودند. بوی علفهای اطرافم شدید بود، یکلحظه تلاش کردم به یادآورم اولین بار کی بوی چمن را استشمام کردم بودم و یاد گرفته بودم که این بو مربوط به چمن و علفزار است. اغلب اوقات حس بویایی زودتر از سایر حس هایم فعال می شد، یاد تصاویر حیات وحش از جوندگان کوچکی افتادم که حس بویایی مهمترین ابزار بقایشان بود. برای من هم از بچگی حس بویاییم بسیار قوی بود. باکمی تلاش ایستادم، متعادل بودم، بر اساس مقدار نیرویی که بر کف پایم وارد میشد وزن بدنم را مثل همیشه و محیط زیر پایم را سخت و محکم حس میکردم. احساس خاصی در درونم جریان داشت، کاملا وضعیت درونیم را حس می کردم. هوا کمی روشنتر شده بود و بازتاب نوری که به چشمم میرسید اجازه میداد اطرافم را و بیشتر واضحتر ببینم. هنوز نمیدانستم کجا هستم، ولی حداقل میدانستم که خودم هستم، همه دریافتهایم از اطراف و بدنم مثل همیشه بود، میتوانستم چیزهای کمی از اطرافم را بشناسم. بیشتر دقت کردم، متوجه شدم که خارج از یک جنگل در بیشهزار هستم.
جنگل عجیبی بود درختان خاصی که حتی نمیتوانستم نام درخت به آنها بدهم، بیشترین چیزی میتوانستم برای آن شکلهای مقابلم درک کنم خواصی شبیه درخت بود. چرخیدم، پشت سرم با فاصله شاید چند متری یک کلبه بزرگ چوبی قرار داشت. دو پنجره و یک در داشت مانند همه کلبه هایی که در داستان ها خوانده بودم. نوری در پنجره ها دیده نمی شد. چیزی درون مغزم می گفت که خالی از سکنه است. کمی جلوتر از درب کلبه یک میز بزرگ دیدم و بلافاصله چشمم به سه بطری بر روی آن افتاد، ناگهان متوجه شدم اصلاً فراموش کرده بودم که چقدر تشنهام، با دیدن بطریها بهیکباره حس تشنگی شدیدی درون من ایجاد شد، به سمت میز رفتم، نزدیکترین بطری را برداشتم آن را بررسی کردم، پشت آنیک برچسب بود که روی آن علامت خطر مرگ دیده میشد اما کمرنگ و رنگ و رو رفته بود، مشخص بود قدیمی است. این علامت همیشه نشانه خطر مرگ بوده است، اما آیا واقعاً تنها قبلاً حاوی ماده کشندهای بوده است؟ شاید هم چیزی بیشتر از نشان شرکت سازنده آن نباشد. عقلم میگوید وقتی مجبور نیستی و انتخابهای دیگری هم داری سراغ آنها برو. به سمت چپ حرکت کردم، میز عجیبی بود تابهحال نمونهاش را ندیده بودم تقریباً هیچ شکل هندسی خاصی نداشت نه دو خط زاویه ساز و نه یک منحنی تمام بسته. در انتهای سمت چپ میز بطری دوم را برداشتم خوب وارسی کردم. بدنه ش شفاف بود و مایع درونش هم شفاف و بیبو. به نظرم کمی غلیظ بود. این را از بازخورد حرکت بطری درون دست خودم حس کردم. بطری را روی میز گذاشتم تا جایی که به خاطر دارم همیشه شکاک بودم طوری که حتی اگر از چیزی مطمئن بودم بازهم ته دلم جا برای شک و تردید داشتم، مادرم میگفت پدرت هم از زمانی که برای اولین بار باهم آشنا شدیم تا همینالان هم همینطوری بود. دقیقاً به پدرت رفتهای. او در تمام دوران کودکی خود همراه با ترس و نگرانی به همراه پدربزرگ و مادربزرگ در حال فرار از دست اشغالگران بودند. هیچچیز در آن دوران قابلاطمینان نبود. سمت دیگر نیز در فاصله دورتری از دو بطری دیگر بطری سوم قرار داشت. به شکل نامحسوسی از اینکه محدود به یک انتخاب نیستم خوشحال بودم. چشمم را به بطری سوم دوخته بودم و در حال حرکت به سمت دیگر میز بودم که ناخودآگاه ایستادم. بوی عجیبی از سمت بطری انتهای میز حس کردم، مادرم همیشه به شوخی یا جدی میگفت با این حس بویایی که داری باید سگ میشدی بهجای آدم، میگفت از همان ماههای اولیه تولدت همیشه بوها برایت آزاردهنده بودند. بوی خاصی بود هیچ مفهومی برایم نداشت ولی بوی شدید و آزاردهنده مثل بوی گند نبود، ولی پرحجم بود. بر اساس که آنچه تا آن لحظه آموخته بودم هیچ ماده رفع کننده تشنگی چنان بویی نداشت. کمی مکث کردم. برگشتم به سمت بطری اول، اولین جرعه را خوردم. تا چشمانم را باز کردم متوجه شدم روی تختم هستم، مثل همیشه مثل، همه صبحهای تکراریم بود، من بودم و تمام خاطرات و احساساتو محیط همیشگی اتاقم.
برای لحظاتی خودتان را در جایگاه شخصیت داستان قرار دهید. این «من» بودم که انتخاب کردم از کدام بطری بنوشم، انتخابی آزادانه، بدون هیچ اجباری؛ اما این «من» کیست که این انتخاب را انجام داده است؟ درواقع باید پرسید «من» چگونه «من» میشوم؟ بنمایه من چیست و چگونه باور دارد که خود آزادانه یکی از گزینهها را برای نوشیدن انتخاب کرده است؟
«من» چیزی نیست جز تمام دریافتهایمان از محیط اطراف و درون بدنمان و پاسخ مجموعه زیستی ما به آن دریافتها. درواقع «ما» تنها بر اساس دریافتهایمان از محیط اطرافمان و با شدت کمتری از درونمان، شکل میگیریم. شاید بگوییم که همیشه اشاره به ضمیر «من» به سمت بدن ما بوده است اما حقیقت این است که تکتک سلولهای بدنمان در کنار هم تنها یک چهارچوب برای تحقق «من» را میسازد تا بتواند بر اساس بازخوردها و پاسخها محیط بیرون و درون خود را درک کند. اگر دستورالعمل ژنتیکی سلولهای بدن من این چیزی نبود که اکنون هست، ممکن بود اکنون من تنها یک گونه از پستاندارن با حالتی تهاجمی برای دفاع از خود بودم که شاید حتی نمیدانستم که وجود دارم. شاید پرسشی بعدازاین جمله اخیر من در ذهن خواننده ایجاد شود که اگر عامل تحقق «من» بودن دریافت و پاسخ از محیط و بدن در طول زمان است چرا میگویم شاید شامپانزه نداند که وجود دارد؟ پاسخ کسب تجربیات و حفظ آنها در قالب زمان و ایجاد ارتباط بین مفاهیم است. بهطورکلی هیچ «من» ی بدون تجربه کردن، محیط بدون رجوع به خاطرات ثبتشده از پاسخها دادهشده به دریافت محرکهای محیط و ایجاد ارتباط بین آن مفاهیم نمیتواند «من» شود. حتی تمام سلولها بر اساس تمام دستورات ژنتیکی به بهترین شکل در کنار هم کار کنند تنها یک چارچوب برای کسب تجربه «من» شدن میتواند بسازند. آن پستاندار مورداشاره ممکن است در لحظه آن بداند هست به محیط پاسخ دهد و حتی بداند طعم اولین موز چه بوده است اما احتمالاً ساختار شبکه عصبی و ارتباطات لازم را ندارد تا بداند که آن موزی که از درخت محدوده گروه مجاور برداشته بود منجر به مرگ فرزندش شده است. او احتمالاً تنها در زمان مرگ فرزندش میداند که فرزندش اکنون مرده است اما نمیتواند درک کند چرا؟!
حالا اگر بازگردیم به شخصیت داستانمان کدام بخش از تصمیم او آزادانه بوده است، آزادانه بدون دخالت هیچ ادراکی از تجربیات گذشته، آزادانه بدون دانستن هیچچیزی در مورد چیستیهای اطرافش. آزادانه بدون توجه به حالات درونی بدنش. چگونه فکر میکنیم این «من» که حاصل تجربه و تعامل با محیط است آزادانه انتخاب میکند کدام انتخاب آزاد؟
حقیقت انتخابهای ما عملکرد بهینه مغزمان در کشف بهینهترین پاسخ برای حل کردن یک معادله چند ده یا چند صد مجهول است بر اساس تمام آنچه تا به امروز کسب کرده است.
انتخاب ما آزاد نیست، تمام فاکتورهای محاسبه انتخاب ما پیشازاین رقم خورده است. انتخاب امروز را خیلی پیشتر یا حتی چند آن قبل، «دستورالعملهای ژنتیکی» «احتمالاً تجربیات محیط پدرمان سوار بر اپل ژنتیک» «آموزشهایمان» «دریافتهایمان از محیط» و «بازخوردهای اندام های درونی ما» رقمزدهاند. چگونگی انتخابهای امروز ما همان روزی رقم خورد است که با این با اولین ضربه اولین گریه را آغاز کردیم، همان روزی که مادرمان برای داشتن فرزندی باهوشتر و سالمتر رژیم غذایی خود را تغییر داده است، همان روزی که برای اولین بار توانستیم بر روی پای خود بایستیم و وزن خود را حس کردیم.
عوامل چگونگی انتخابهای امروز و فردا همگی، پیشتر از زمان تصمیمگیری در مکانیسمهای عصب زیستی ما نقش بسته است. فاکتورها و روشهای انتخاب از زمان انقلاب شناختی در قالب پدیده «من» بر دو اساس همراه ما هستند، یا از طریق ساختار حوزههای مربوط به ژنتیک در ما جبر زیستی میسازند و یا در طول دوران تکاملمان از یک سلول تا امروز در قالب مسیرهای پردازش عصبی، حافظه بلندمدت و کوتاهمدت. پس چگونه است که میدانیم که میتوانیم انتخاب کنیم و در عمل هم ظاهراً این کار را انجام میدهیم؟ در حقیقت آنچه ما در لحظه تصمیم برای انتخاب تصور میکنیم تنها آگاه شدن از تصمیمی ست که پیشازاین در یک فرآیند کاملا آشوبناک و پیچیده و غیرقابل پیشبینی بر اساس فاکتورهایی ساختهشده است. انتخابی که مواد اولیه آن سالها یا شاید هم لحظاتی پیش محیا شده و این مواد اولیه بر اساس مسیرهای عصبی در مغز و فعالیتهای زیستشیمیایی بدنمان به محصول نهایی تبدیل میشود. محصولی بر آمده از پدیده غیر قابل پیشبینی زیستی بر بستر یک محیط کاملا زیستی.
اجازه بدهید برگردیم به آنچه بر شخصیت داستان گذشت و ببینیم که چگونه عوامل موثر در تصمیمهای حال او درگذشته شکلگرفته بوده است. تا پیش از تولد او بهمانند ما و همه سایر انواع گونهها تنها یک سلول بوده است، سلولی حامل دستورالعملهای ژنتیکی و اطلاعات اپی ژنتیک. هردوی این ساختارهای اطلاعاتی از پیشینیان به او منتقلشده بوده است. دستورالعملهای ژنتیکی در مسیر فرگشت از حدودِ ۳٫۸ میلیارد سال قبل و به شکل کاملتر در بخش مغز و تصمیمگیری از اجداد سیناپسید ما، عامل پیدایش تماماندامهای بدن ما ازجمله مغز هستند. عمدهترین بخش در مغز شبکه عصبی مغز است که به شکل بسیار گسترده و پیچیدهای شامل بیش از میلیونها ارتباط و رشته عصبی در طی مدت ۹ ماه جنینی و بعدازآن تا آخر عمر، با یکروند رو به افول در حال تشکیل و بازسازی و تغیر شکل است. هر بخشی از این مجموعه عظیم وظایف متفاوتی بر عهده دارد، بهعنوان انتخاب پاسخ دفاعی در قبال محیط تهدیدآمیز از زمان اجداد های ما از حدود ۵۰۰ میلیون سال قبل به مرور پیشرفته تر و سازگارتر شده و به ما ارث رسیده است. اگر یادتان باشد شخصیت داستان ما در ابتدا وقتیکه خود را در یک محیط ناشناخته یافت تغییرات خاصی در بخشهایی از اندام خود حس کرد. در چنین شرایطی سیمکشی عصبی بخشی از مغز ما که از اجدادمان در طول تکامل به ارث برده شده است، هم بازخورد به اندامها میدهد و هم تغییرات شیمیایی در خود مغز و بدن ایجاد میکند و بعدازاین تا مدتی این تغییرات شیمیایی بر مسیرهای عصبی ما تأثیر میگذارد. ارزیابیها نشان میدهد که اگر قرار بود «من» ساختهشده انتخابی داشته باشد قطعاً در دو محیط شیمیایی مختلف در مغز مسیرهای متفاوتی را از شبکه عصبی برمیگزید. قصد ندارم وارد مباحث پیشرفته و پیچیده علوم اعصاب و شناختی بشوم اما میخواهم در یک مثال کوچک بدانیم که یک ارثیه باستانی چگونه میتواند تصمیمات زمان حال ما را تحت تأثیر قرار دهد. فرض کنید در مغز ما تنها ۳ رشته عصبی وجود داشت. جریان الکتریکی میتوانست از مسیر رشته ۱ به ۲ یا از مسیر رشته ۱ به ۳ منتقل شود. حال اگر ارتباط رشته عصبی ۱ به ۲ در محیط شیمیایی باشد که خواص آن محیط افزایش سرعت انتقال جریان باشد در فاصله برابر هر دو گزینه این گزینه برای انتقال اطلاعات انتخاب میشد درصورتیکه شاید مسیر دوم گیرندههای بیشتری داشت و در حالت عدم وجود محیط خاص شیمیایی آن مسیر برگزیده بود. این تمثیل شماتیک بسیار ساده و کوچک بود از تأثیر یک فاکتور قدیمی بر تصمیمات حال ما که از طریق دستورالعملهای ژنتیکی منتقلشده بود. حال به این مثال کوتاه سایر شرایط شخصیت داستانمان را هم اضافه کنید؛ تمام ادراکاتش از بازخوردهای فیزیکی محیط، آنچه تا به آن زمان آموخته بود، حس بویایی قویش، ارثیه شکاکیتش از پدرش، دانستههایش در مورد شرایط محیط و حتی نمونه کوچکتر اینکه میدانست مایع رفع کننده تشنگی بو ندارد. فرض کنید پیش از پدرش یک درجهدار ارتش بود و بسیار شجاع و این خصلت ترسهای همیشگی همراهش نبود تا احتمالاً از طریق اپی ژنتیکی به فرزندش منتقل شود ممکن بود شخصیت داستان ما بدون اطلاع از ریسک خاصی همان بطری دوم را نوشیده بود. یا اگر ژنتیکش حس بویایی قویی به او نداده بود شاید به سمت بطری سوم میرفت و رویداد دیگری در انتظارش بود. وقتیکه به تمام فاکتورها در کنار هم به همراه مسیرهای عصبی تصمیمگیری مغز شخصیت داستان نگاه میکنیم درمیابیم که انتخاب بطری اول و نوشیدن از آن کاملاً بر اساس جبر زیستشناختی و محیط در طول هزاران و میلیونها سال تا چند آن قبل از آگاه شدن به تصمیم بوده است.
اما آیا این به معنای جبرگرایی بر اساس سرنوشت است؟ آیا در این میان ما در بازی تقدیرگرایی قرار داریم؟ پاسخ به این سؤالات قطعاً نه خواهد بود. ازآنجاییکه هیچ هدفی نهایی و آرمانی برای حیات وجود ندارد و ما مانند هزاران هزار گونه دیگر تنها یک ماشین زیستی هستم فرایندهای زیستی مان اغلب در سطوح بالایی و نهایی خود آشوبناک هستند و غیر قابل پیشبینی. در این چنین شرایطی که هیچ هدفی نهایی و پایانی برای یک ماشین زیستی وجود ندارد و فرایند غیر قابل پیشبینی است سرنوشت و تقدیر معنای خود را از دست خواهد داد. بهترین تعبیر از وضع ما در برابر اختیار و جبر این خواهد بود که هیچ ماشین زیستی در این هستی وجود ندارد که آزادانه اراده کند. ما هیچ نقشی در انتخاب هایمان نداریم. گونه ما مانند تمامی گونه های جانوری دیگر تنها یک بستر برای رخداد انتخاب هاست. اراده آزاد ما تنها جبری است منتخب ازآنچه درگذشته بر ما گذشته است. ما تحت سلطه جبری زیست-محیطی هستیم و تنها در لحظه انتخاب آگاه به آن.
لازم است تشکر ویژه ای کنم از همه دوستان و اساتید ارجمند که راهنمایی ها و کمک هایشان در تکمیل این نوشته بسیار به کمکم آمد و همچنین تشکر ویژه از سرکار خانم شادلو جهت به تصویر کشیدن آنچه بر تخیل من گذر کرد.
سروش سارابی
شهریور ۱۳۹۷