دکتر نورالدین زرینکلک- به همت و دعوت دوستی که ذائقه مرا میشناسد و علاقه مرا به خودش، به آخرین اجرای کنسرت گروه موسیقی “رستاک” در پای درازترین مناره کشور –برج میلاد – رفتیم و ساعتی، دو گوش را به نوای موسیقی و صدای ۲۰ جوان و چهار پیشکسوت محلی مهمان کردیم.
برنامه عبارت بود از اجرای موسیقیهای گزیده از ۹ قوم ایرانی به شرحی که در بروشور آن آمدهاست: لا کو دانه(لری)، رعنا (گیلکی)، بلال (بختیاری)، هلهله(قشقایی)، گلگل(بیابیا، آذری)، سوزله(کردی)، لیلا(خراسانی)، گلآقا(مازندرانی) و حیران(بلوچی).
سالن نمیدانم چند نفر بود، اما هرم و حرارتی که از آن برمیخاست حکایت از چندهزار نفر میکرد و حق را، این فرزندان جوان ملت که هیچ یک بالاتر از ۳۰ سال نداشت، هر کدام یک، دو، سه، چهار، پنج و شش ساز را به نوبت میخواست و سه تاشان به نوبت و با گویشهای ۹گانه آواهای محلی را خواندند. ۲۰ نفر که خواندند-۱۶ نوازنده و چهار خواننده کر – و سه پیشکسوت محلی گیلک، تربت جامی و بلوچ خواندند و نواختند و عاشقی از آذرآبادگان عاشیقی نواخت.
توصیف موسیقی را تنها موسیقی میتواند و من نه بر سر آنم که وصف کنم؛ حالی را که هیئت خوانندگان و نوازندگان به مشتاقان حاضر دادند یا حالی که اینان از آنان دریافت کردند. حقیقتا همهی قطعات اجراشده بر دلها نشست و نشانهاش همان همراهی تقریبا دائمی و بیوقفه و هلهله و هورا و تشویقهای دلدادگانِ حاضر بود و هجوم حجیم امواج غریو و هلهلهی شنوندگان که مثل دریایی ناآرام، دائم در تلاطم شاد خود، پاسخ صحنه را میدادند.
شاید در خوابی خوش از نوازش آواها و گویشها بودم؛ آرامآرام نکتهی تازهای در ذهنم نشست و از آن پس دیگر دست از دامن دلم برنداشت… تا آخر و تا همین حالا – نصف شب- که دارم آن نکته را برای شما بازگو میکنم.
آن نکته، اساسا نه اجرا بود، نه صدا و نه ساز. آن چیزی که مرا از خود برده بود، نه سالن و نه شهرداری نه ارشاد و… بود، بلکه چیز دیگر در کار بود. چیزی بسیاربسیار فراتر و بزرگتر از تنبک و قیچک و تنبور و سنتور و دف و قانون و سازها و نوازندگان آنها.
آن چیز، رنگینکمانی بود که از شمال خراسان و مازندران برخاسته بود؛ از لرستان و کردستان و قشقایی گذشته و در ساحل خلیج فارس و بلوچستان فرود آمده بود! رنگ سبزش را از گیلان گرفته بود و زورش را از البرز، بنفشاش را از زاگرس و آبیاش را از تنب بزرگ و کوچک.
ارزیابی موزیک نوازندگان و سازها و اجراها و صداها و گویشها را به اهل این اقالیم و مفاهیم میگذارم و به نکتهای میپردازم که در خلال نیوشیدن آن اصوات رنگین و شادیآفرین دل و ذهن مرا پر کرده بود.
فکر میکردم آنچه ارزش حقیقی و واقعی این کنسرت است و رای خوانندگان و نوازندگان و سازها و… چیزی است که همه آنها را به هم پیوند میدهد و آن سرزمین یگانهای است که این همه را در دامن خود پرورده است و آن چیزی که این همه غریو و هلهله و شادی را میآفریند، یگانگی و همخوانی و همنوایی این همه تنوع است و از آنجا که شیطان همه جا هست و حضور خود را اعلام میکند، لحظههایی آمد که این گربه نازنین را دیدم که سر ندارد یا پا و سینهاش از بدن جدا شده یا دُمش کنده شده یا گُردهاش فرو رفته است. همان دَم چنان سیلی به گوش شیطان زدم که گورش را گم کرد؛ در آنجا که عرب نی انداخت.