شهربانو، شهربانوی من – بخش دوم

شهرنوش پارسی پور

شهرنوش پارسی پور

معلوم بود از یاد برده بودم.

کتاب را بسته بودم اما یاد تصاویر گلعُذار آن از ذهنم یکدم محو نمی‌شد. شهربانو هم بود، هم نبود. کنار پل. نبود اما حس مستمر حضورش هرگز از نظرم محو نمی‌شد. دلم قرار نداشت که از سرا بیرون رفتم. از میان درب تخته‌ای کلون دار قدیمی که گذشتم دیدم باز نقش فولادهای برجسته‌ی آن هنوز تلئلویی روشن داشت، نقش و ترکیبی از گل با گلبرگ‌هایی آبی فیروزه‌ای که دایره وار به دور هم چیده شده بودند و یکی دو نقش دیگر و برجسته که پیچ در پیچ بودند، با لنگری گوشه‌ای از آن که رسم ماهیگیران بود و بر در خانه‌ها می‌زدند. دست راست، درخت کُنار و گل ابریشم بود. هنوز دل با صدهزار بلبل تنهایی فرصت گردش در باغ‌های برگهای بیشمار کُنار نیافته “خاله تهمینه” را دیدم باز تنها نشسته بود. پشت داده به درب آهنی آبی‌رنگ خانه‌شان و کمی آنطرف‌تر از گل ابریشم. مثل همیشه پای راست را خم کرده بود زیر پای چپ که دست بر زانوی آن نهاده بود. گاهی با دست راست چیزی، سنگریزه‌یی از زمین بر می‌داشت و توی دست می‌گرداند. نگاه به زمین داشت. گفتم، توی دلم باز مثل همیشه:« خاله تهمینه، همینطور تمامی زمانها را رفته و دوره کرده‌ای. منتظر که یی؟ تا کِی می‌خواهی این گشت و واگشت‌های روزگار پریشان را مانند کَشند آبها در گردش مخملین و عطر آگین گل ابریشم‌ها دوره کنی؟» چیزی که نگفت، گفتم، باز توی دلم: « میدانی که گل ابریشم ها همان آدمیانند. بعد از آنکه به دیار دیگر شتافته‌اند؟ گل ابریشم تو کجاست؟» می‌دانستم که این یکی گل ابریشم شهربانو بود. خاله تهمینه حضورم را حس کرده بود
– وقتی رفتی حِلالُم کن.

تلیلی تنهایی از دریا که گذشت، بال سپرده به باد، چنان دلشوره‌ای به دلم راند که هرگز ندیده بودم. دسته‌ای از ماهیان کوچک با خالهای سیاه کنار هَلِشون، آبشش‌شان، با خیزش هر موج سر از آب بیرون آورده و با قطره اشکی که از دیده‌گانشان فرو می‌ریخت دوباره به درون آب فرو می‌غلتیدند. یکی از ماهیان به خشکی پشت پل افتاد. از دور دهان کوچکش را می‌دیدم چگونه بیقرار باز و بسته می‌شد.

هر بار پس پشت خداحافظی های بیشمار، پیش از آنکه فراموش شوم دوباره آمده بودم و حالا هم که باز می خواستم بروم خاله تهمینه از من دوباره حلالی می طلبید. باز که کنار در آبی سرایشان نشسته بود. مقنعه به سر که پایین آن شلال شلال از دور گردن گذشته و از شانه‌ی چپ به پشت کمر افتاده بود. با همان لباس رنگ و رو رفته‌ی آبی رنگ که انگار گرد گرفته باشد از بس کهنه شده بود، با گلهای ریز آبی سرمه‌ای که آنها هم رنگ باخته بودند.

پسران خاله تهمینه به دریا نرفته بودند. هیچکس به دریا نرفته بود. نه از آخرین باری که پسر بزرگ خاله تهمینه به دریا رفته و دیگر باز نگشته بود:« بچمه تو به کُشتن دادی. سی چه نهادیش تو یی هوای تیفونی؟ سی چه … ای واااای»  شیون کرده شوی را با مویه مورد خطاب قرار داده بود هنگامی که صورت به ناخن انگشتان تریش تریش می‌کرد. کُنار و گل ابریشم هم گیسو کنده بودند. در باد. سالها سال پیش از این.

تا غروب آمد و رنگ سبز کُنار به هزار رنگِ حزین گشت، باد بوی شیون را دلهره آور بارها با خود آورده و برده بود. پیرمرد را رو به قبله نهاده بودند، بارها اما هنوز دِلِ رها کردن این دنیا را نداشت. برای همین هنوز از دهلیزهای تاریک و کرخت مرگ نگذشته باز می‌گشت. تشنه‌ی به قول بی‌بی «هیچ جا نیسه‌ی» این جهان. جهانی پر از رمز و راز و درد اما با آنهمه جهانی که رها کردنش چندان هم آسان نبود. نمی‌دانم این دنیا چه داشت که پیرمرد دل رها کردنش را نداشت. یاد گل اسب‌ها حتما نمی‌گذاشت. چون می‌دانستم تا دنیا، دنیا بوده است بنفشه‌ها یا بهتر بگویم همان «گل اسب‌ها» که بی‌بی می‌گفت، نه تنها در تنگسون و بریکان و رستمی، که همین جا و پشت خانه‌ها هم بهار تا بهار سر از خاک بیرون می‌آوردند و کسی گوشش بدهکار نبود که یک وقتی هم روزگار کودکی و جوانی خواهد گذشت و پس پشت دیوار بلند باغهای دلآویز آن ناگهان خزان همه چیز را در خود فرو برده و ویران خواهد کرد. هیهات.
پیرمرد شش بار به جهان مرده‌گان پای ننهاده، باز گشته بود. تنها به این دلیل که دلش نمی‌آمد این دنیا را رها کند. و اینکه گفته بود در آن دنیا جایی را نداشت، کسی را به خنده آورده بود: توی آن دنیا هیچکس جایی ندارد بجز همین گور و پیرمرد مستاصل گریسته بود: « آدم دق می کنه. از غصه‌ی تنهایی. از غصه‌ی دوری شهربانو»  بی‌بی تعریف کرده بود. حتا اندوهگین‌تر از مرگ. بار هفتم پس از فاصله ای طولانی و ماتمی و مویه‌هایی طولانی‌تر، همه اینبار به فکر بردن او به تنگستان برای به گور سپردنش بودند اما دوباره بازگشته و اینبار گفته بود شهربانو را دیده است درون غاله‌ای با پیراهنی گلدار و حریر که برنگ زیباترین گوش گلیموها بود که همیشه می‌پوشید و موهایش از مقنعه بیرون بود… مقنعه نداشت و درون غاله حرکت آبها مانند باد شمال موهایش را شانه می‌کرد. ایستاده زیر درخت گل ابریشمی که مال خود او بود و همیشه گل می‌داد. پیرمرد گفته بود که درون غاله نقش سروی هم بود و جویباری که از دامنه‌ای می‌آمد و می‌گذشت، پیچ در پیچ. و شهربانو گاهی در سایه سار سرو ایستاده بود و گاهی هم درون دشت، نقش پرده‌های نوروزی پنجره‌هایی بود که بی‌بی هر نوروز به پنجره می‌‌آویخت و یکی را هم به پنجره‌ای که نقش دریا و شهربانو را از سرا که نگاه کرده بودم در خود داشت. پنجره اتاقی که کنار درب کلونی قدیمی سرا بود و از آنجا همیشه هزاران خاطره به درون سرا می‌آمد و می‌گذشت. همان پنجره‌ای که از آن جا همیشه خاله تهمینه را می‌دیدم کنار درب آبی سراخانه‌شان نشسته است.

خاله تهمینه گفت

– بمون جون همینجا!

دیوانه‌ی لولی وش نقش و و نگار درختان و عطر گل ابریشم و دریا که بودم. گفتم، دوباره مثل همیشه با خودم: اگر آدم دلش خوش بود و شهربانو …
– مثل شهربانو؟

بی آنکه بدانم آنقدر بلند فکر کرده بودم که خاله تهمینه شنیده بود. به کنایه گفت
– دِلِت گتُِنا۹ جون!
خاله تهمینه را کنار درب آبی رنگ سراخانه‌شان رها کردم رفتم کنار پل و دریا. می‌خواستم ببینم این دنیایی که پیرمرد دلِ رها کردن آن را نداشت چه دنیایی بود. حالا پشت به دریا داشتم و خانه‌ها روبرویم بودند. خانه‌هایی همه ساخته شده از گچ و ساروج: همه سفید رنگ. سفیدی روشنی که با آبی دریا می‌خواند. با سراهایی فراخ و آب انبارهایی درون سراها. بقیه  سراها پوشیده از کروچی، گوش ماهی بود. دسته‌ای کبوتر هوا را در دایره‌ای به شعاع تا چند خانه آنطرف‌تر مدام دور می‌زدند و باز می‌گشتند. کُنار و نخل و گل ابریشم سراها سر بر بالین هم، رمز و رازی جاودانه داشتند. کهوری کنار دیوار خانه‌ای سر بر دیوار سرا می‌کوبید و به فضای اندوهبار شیون‌هایی که گاه می‌آمد و گاه خاموش می‌شد رنگ و لعابی حزین‌تر می‌بخشید. گل کاغذی‌ها به رنگهای صورتی و سرخ و نارنجی و سفید و زرد در تک تک خانه‌ها که سر از دیوارها بر آورده بودند جلوه‌ی شکوه انگیزی بر زمینه‌ی سفید خانه‌ها به محله می‌دادند که اگر زمانه اینگونه نبود، هر اندوهی را از دل می‌توانست برباید. لنج کهنه‌ای که آن را دیر وقتی بود به خشکی و به پشت دیوار خانه‌ی ناخدا و بی‌بی کشیده بودند انگار هنوز دریاهای گمشده‌ای راه می‌پیمود. همه چیز جلوه‌ای جاودانه و خیالی داشت. بعد دیدم شهربانو پدیدار شد. آرام. مانند خواب و رویایی که بخواهد در منظر خیال جای گیرد. هیچگاه از حالا به من نزدیک تر نشده بود. نزدیکیهای سحر بود و تا روشنایی بدمد هنوز مانده بود. با این وصف بامداد را می‌دیدم ذره ذره و در لحظاتی شوریده واری و شگفت انگیز از پشت کاکل شهربانو که از مقنعه بیرون بود به بیرون می‌تراوید. برای او اینبار باز از کتاب خواندم:

« ………….

به که پناه برم
شهربانوی نور و گل ابریشم،
شهربانوی مخمل سبز خیال
در صد هزار برگ کْنار.
نگاه کن:
گَمگام‌ها،
نه به رنگ‌های پیشین
بلکه خاکستری و سرخ و سیاه با نقطه‌ای کنار دو گیسو
که گوش گلیمو‌ها بر شانه‌ها می‌اندازند
از بیم موجها
و اندوه ابری بارانی در عصرهای زمستانی ساحل
تا تو را می بینند
باز گریه شان می گیرد و
به درون خود می‌خزند،
درون غاله ها …»

از بر بودم، دیگر بی آنکه به کتاب نگاه کنم می‌خواندم
«…
دلی داشتم گوهر زرینی بود
مانند هوای غروب که گیسوانت
به شبنم خونین دلی که
دریای توست
دریای شهربانو،
می نشیند.
به تپش آن هرگز گوش داده ای،
گاهی که هوش از سر باد ربوده است
باد شمال،
در مویه های پریشان گل ابریشم و کهور؟
روزی اگر
از هزاران باغ سبز و
دلگشای سرو سر بر نیاوری،
در منظر خیال،
پر می کشم به برهوت تنهایی.
…»

تا روشنایی دمید ایستادم. کنار پل. نگاه کردم ماهی گمگام کوچک به ساحل افتاده مرده بود. روشنایی که زد بی بی آمد
– عمرشه داد به شما.
باور نمی‌کردم. آیا این هم یکی از شوخی‌های پیرمرد بود؟ بی بی ادامه داد
– … فقط یه چی گفت و رفت.

شهربانو؟ بی بی نگذاشت ذهن پریشانم دوباره به برزخ اندوه و پریشانی پر کشد
– … فقط گفت از ری قبله ُزرش هادن طرف شهربانو!

می‌دانستم که شهربانو هر جا که می‌ایستاد قبله‌ی دلها بود. بعد تسلسل زنجیره‌های اندوهباری از چشمان بی بی گذشت که نقش بر فضا، مانند قندیل‌هایی یخی و بلورین معلق ماند. با خودم گفتم، آنگونه که نشنود: پس این سرا را گذاشت و رفت. بی بی شنید که زنجیره های معلق، حرکت تسلسلی مُدام باریدن گرفت. کبوتری طوقی با طوق طلایی از دسته‌ی کبوتران جدا شده آمد بر شانه‌ی شهربانو نشست. با خود اندیشیدم اگر توفان ادامه یابد و طوقی سراسیمه به دریا بگریزد… خواستم کبوتر را از شانه‌ی شهربانو بپرانم تا دوباره به دسته ی کبوتران بپیوندد خاله تهمینه از دور اشاره کرد نگذاشت. ماهی تکان نمی‌خورد. با دلی پر آشوب به طرف شهربانو روی باز گرداندم. دیدم طوقی نقش مقنعه‌ی شهربانو بود و هرگز کنده نمی‌شد.

***

ظهر که ناخدا و بی‌بی با مینی بوس همراه تشییع کنندگان رفتند تنها ماندم. حتم داشتم که شهربانو هم با آنها رفته بود. تنها من مانده بودم. عصر هنگام در پایین کشند آب وقتی دریا پایین نشسته بود، کنار ساحل را گرفته پیاده رفتم تا نزدیکی های آنجا که می گفتند در ساحل پهن و عریضش وقتی آب پایین می‌نشیند غاله‌های فراوانی نمودار گشته و گوش گلیمو هم بیشتر یافت می‌شود. ساحل مثل همیشه موقع آب پایینی پهن‌تر از همه وقت بود. جای جای ساحل، گسارها از شن‌های نرمی که مانند موج‌های ریز دریا شکن‌های نرم و خوشی خورده بود و کف پا را حریر گونه نوازش میداد، تیز و بی‌مهابا بر پا می‌نشست و پیش رفتن را در ساحل تا که به لبه‌ی آب برسم که یکی دو صد متری پایین تر بود دشوار می‌نمود. نمی‌دانم چه نیرویی بود مرا با خود به آن سوی میکشاند. ناخدا گفته بود که زمستانها مخصوصا آنجا گوش گلیمو فراوان است. اما حالا تابستان بود. گسار‌ها را یکی یکی، دسته به دسته می پیمودم تا که به کناره‌ی آب و آنجا که بیشتر از همیشه پس نشسته بود رسیدم. غاله‌ها را یکی یکی و پی در پی پشت سرگذاشته بودم بی آنکه پی گوش گلیمویی درون آنها را بکاوم. دنبال چیز دیگری بودم. کنار آب و درون غاله‌ای بزرگ که گسا‌رهای بیشتر و بزرگتری آن را احاطه کرده بودند شیًی عجیب به چشم می‌خورد. زیاد نزدیک نشده، فکر کرده بودم کیسه‌ی سیمانی است. آنجا و کیسه‌ی سیمانی؟ دقت که کردم دیدم آرام تکان تکان می‌خورد. با آنکه آب درون غاله صاف و آرام بود. نزدیکتر شدم. دیدم لاک پشتی بود بزرگ، طاق باز افتاده و هر چه تقلا کرده بود در آن فضای کوچک و محدود نتوانسته بود به روی شکم بغلتد و لاجرم تقلاهایش دیگر به دست و پا زدنهای بی نتیجه‌ای تحلیل رفته بود. همانطور که دل بالا بود شنیدم صدایی از درون غاله پرسید
– چند سالته؟

لاک پشت گفت
– چهار صد سال. شاید هم بیشتر.
لحظه ای تردید و حرمان بر غاله سپری شد. مثل اینکه دیگر باور نداشت این عمر به درازا کشیده این گونه به  پایان رسد که دیگر حتا فرصت آهی هم نباشد
-… آه،…
لاک ‌پشت آهی کشید به بلندی دریاهای از دست رفته‌ی یادها. پس کشیدم مرا نبیند. هم او، که گر چه دل بالا افتاده بود فکر نمی‌کردم که فرصت این کار را داشته باشد، و هم آن یکی دیگر که تنها صدایش را از درون غاله شنیده بودم بی‌آنکه بدانم چه و کجای غاله، حوضچه‌ی پر از آب بود. باز در دنیایی راز گونه و پنهان، مثل دنیای قصه‌ها که در لایه‌ای از رمز و راز پنهان بود خود را می‌دیدم و مانده بودم چه کنم. اینبار تنها و تنها به سرنوشت لاک پشتی که درون غاله‌ای تنها دل بالا افتاده و صدایی که هر چه می‌گذشت آشناتر و آشناتر می‌شد داشتم جوش می خوردم. هیچکس به جز من و لاک پشت و آن صدای آشنا ولی با آنهمه رمز آلود آنجا نبود. همه به تشییع جنازه و به تنگستان رفته بودند. همه جا دیگر متعلق به من و آه بی‌انتهای لاک پشت بود که زمانی پس از آن ادامه داد
-…. بدون اعماق دریا‌ها زنده نمیمونم. همین حالاشم حال خوشی ندارم. پنکه ی کشتی بزرگی زخمیم کرد. زخمم کاری نبود و گر نه حالا نبودم. تو چند سالته؟
صدای درون غاله گفت
– هزار سال که نه بلکه خیلی بیشتر. هزاران ساله تو همین غاله به گسارا چسبیدم!
صدا، صدایی آشنا بود اما نمی‌دانستم کِی و کجا آن را شنیده بودم. نزدیکتر آمدم. پنکه‌ی کشتی شکم کاسه پشت را کمی شکافته که چندان عمیق نبود و به یکی از دستهای پهن و به هم بافته‌اش هم زخمی کوچک زده بود. در یک آن بی آنکه کسی بخواهد حضور مرا در یابد، درون آن جمع و آن دنیای راز آلود گره خورده بودم.

پس از تقلاهای فراوان و به کمک تخته‌ پاره‌ای که به ساحل افتاده بود که کشتی‌ها معمولاْ به آب می‌انداختند لاک پشت را دوباره به حالت اول بر گرداندم. دیگر کاری بیشتر از این نمی‌توانستم بکنم. موقع آب پُری دیگر خودش به دریا باز می‌گشت.
هنگام بازگشت از ساحل وقتی که آن غاله‌ی بزرگ را رها می‌کردم و برای بار آخر درون غاله را کاویدم همانجا برای لحظه‌ای بر جای خود میخکوب شدم. کنار گساری گوش گلیمویی خوش نقش و نگار نظرم را به خود جلب کرد. رنگهایش به رنگ پیراهن شهربانو بود. با همان نقش و نگارهای خیال انگیز.

وقتی که باز می گشتم، پس از ساعتها و وقتی که رفته رفته غروب آمده بود و آن سیاهی بی پایان لاک پشت را در خود پنهان کرده بود اما آن نقش خیال هنوز در جان و دیده‌ی من بود، صدای آشنایی از غاله گفت
– داری میری و تنهام میزاری؟
دیگر نماندم. غروب بود و هنگام آب پری و آرام آرام داشت شب می شد.

وقتی باز می گشتم از پشت سر صدای پاهایی را می شنیدم. واهمه برم داشته بود. کسانی دور و برم بودند و پا به پای من می آمدند اما من آنها را نمی دیدم. از دریا دور شده بودم و کناره‌های ساحل و از دور و در سوسوی کم نفس روشنایی تنهایی، درخت کُناری را دیدم. نزدیکتر که می‌آمدم گل ابریشمی هم پیدا ‌شد: گل ابریشم شهربانو؟ وهم برم داشته بود. صدای پاها یک آن بند نمی‌شد. از جایی شنیدم کسی می‌خواند: ای خدا نامم تو مجنون کرده ای. می خواستم فریاد بزنم: چرا رهایم نمی‌کنید؟ من سالهاست که از پیش شما رفته‌ام. سالهای سال. بگذارید خواب این دریا را در آرامش تنهایی خودم ببینم. چرا رهایم نمی کنید؟ بی‌بی بود و نبود صدای قُر قُرِ قلیانش می آمد. خاله تهمینه کنار گل ابریشم بود و نبود آرام آرام نمودار می‌شد. با همان پیراهن کهنه‌ی آبی گلدار: دلت گُتِن جونا، گُت.  عده ای آرام می‌رفتند و چیزهایی را زیر لب زمزمه می‌کردند رمز آلود. تنها وقتی که می‌رفتند توی تاریک روشن نور چراغهای شهرداری کنار جاده‌ی ساحلی که به جلالی و شُغاب می‌رفت جای پاهایشان می‌ماند. خواستم محل نگذارم و برگردم که صدای بی‌بی را شنیدم: فامیلن، انتظار دارن. خورشید دیری به روزنه‌های کوههای تنگسون فرو رفته بود تا صبح دوباره بر آید. شهربانو را هم دیگر نمی‌دیدم. این بود که غمی جانکاه به دلم راه می‌یافت ابدی. وهم برم داشته بود یا که عذابی ابدی بود؟ ناخدا جایی روی ماسه‌ها نشسته بود گرگور می بافت. دوباره که سر برگرداندم نبود. از دریا لاجرم بوی شور آشنایی می‌آمد. صدای پاها آنی از دور و برم قطع نمی‌شد و جایی که دیدم همه جمع بودند فهمیدم هیچکس به دریا نرفته بود. پسر بزرگ خاله تهمینه هم. انگار نه انگار که سالیان دور گذشته به دریا رفته و دیگر باز نگشته بود. جایی کنار ساحل نشسته بود و اطرافش از گلهای درخت گل ابریشم پُر بود. خدایا، به چشن دامادی پسر بزرگ خاله تهمینه آمده بودم؟ هم بودند هم نبودند. اشباح اطراف و دور و برم. می‌دانستم که پیش از ظهر که پیرمرد مرده بود همه او را به تنگستان برده بودند. بوی شور دریا که دوباره آمد صدایی در میان صداها گفت: یی بو عطری هندن عامو که لنجا از هند اوردن. می‌دانستم که این داستان مال سالهای فراوان پیش بود. دیدم در کورسوی لامپای شهرداری ناخدا دوباره نمایان شد. هنوز داشت گرگور می‌بافت و آهنگی آشنا را زیر لب زمزمه می‌کرد. بی آنکه بدانم کتاب دستم بود. هرجا که می‌رفتم آن را با خود می‌بردم. حتا در اندوه فراغ غربت خویش هم که فرسنگها فرسنگ با اینجا فاصله داشت. کتاب را باز نکرده در تاریکی می‌فهمیدم ناخدا هنوز یکی از سروده‌های درون کتاب را ‌خوانده بود: ای خدا نامم تو مجنون کرده‌ای… از ترس و وهم جواب ندادم تا خودش ادامه داد: بهر صد لیلی دلم خون کرده‌ای.  بعد زیر چشمی نگاهی به من انداخت و گفت: همینجا بمون عامو. هر جا که بری ها، نمی تونی از یی دریا دور باشی. نگاه کردم پشت سرم دریا در تاریکی پنهان بود. دوباره که روی بر گرداندم شهربانو هم بود: ” شهربانو عشقی است ازلی. هشدار که اگر اکنون او را در جامه ای گلدار و رنگ باخته می‌بینی، با مقنعه‌ای، زمانی لعبتی بوده است سیمین تن، ماه پیکر با گیسوانی سیاه که باد، باد شمال به عتاب آن را همیشه به اینسوی و آنسوی برده است. هشدار که شهربانو نه تنها در کنار دریای تو که در دامنه‌ی کوههای بسیاری خوراک دل دلدادگان بسیاری بوده است.”  و شهربانو را دیدم آنقدر زلال که تنش با دریا یکی شده باشد. سراسیمه که باز گشتم، در میان صدای پاها که باز یک آن بند نمی‌‌آمد گوشه‌ای میتی را دیدم. مگر او را به تنگسون نبرده بودند؟ رفتم پارچه‌ای را که روی صورتش کشیده بودند پس زدم. با حرمان و اظطرابی ابدی چیزی یافتم که نمی‌دیدم بهتر بود: خودم را. که قدم تند کرده دیگر آنجا نماندم.

وقتی می‌رفتم کسی به بدرقه ام نیامده بود. مثل همیشه تنها بودم. سرم را زیر انداخته بودم تا کسی، نمی‌دانم چه کسی، اشکهایم را نبیند. اما دل لاجرم بیشتر به محصوره‌ی حزین تاریکی اعماق می‌نشست هر چه که می‌گذشت.
وقتی سوار هواپیما شده و رفتم، از همان بالا و از درون پنجره‌ی هواپیما با نخلها و بابلها وداع گفتم. انگار که دیگر هیچوقت نبینمشان. با هُرم گرمای تابستانی ساحل هم. و با بادی که هنوز می‌گشت و اگر شهربانو حالا کنار پل ایستاده بود باز می‌دیدم زلف شهربانو، همان طُره‌ای را که از مقنعه بیرون افتاده بود شانه می‌کرد. بادی که از دریا می‌آمد و هنوز بوی شور آشنایی داشت و با بوی عطرهای هند قاطی می‌شد، از وقتی که ناخدا گفته بود لنج‌های پر از بار عطر با تمامی سرنشینانشان آنجا به زیر دریا رفته بودند. در شبی طوفانی.
هواپیما که دور زد و از روی خانه‌های ما و محله‌مان گذشت همان صدای آشنا را دوباره شنیدم. چشمانم را بستم تا آخر آن سفر باز نکنم و نشنوم اما نمیشد. چشم‌ها باز یا بسته، تمامی میت‌ها را که دور زمانی آنها را به تنگستان برده خاک کرده بودند می‌دیدم. با اینکه هیچوقت نتوانسته بودم با تشییع کننده‌گان بروم و با آنکه توی فرودگاه که بارم را که یک کیف بیشتر نبود وزن کرده حتا بیست و پنج کیلو هم که حق مجاز هر مسافر بود نشده بود. هواپیما اوج گرفته بود اما با این حال بدرستی غاله‌ای کنار دریا پیدا بود منتها لاک پشت دیگر نبود. حتماْ به دریاهای دیگر رفته بود. هنوز دور نشده بودیم خلبان گفت: “می‌بخشید، نمی‌کشم. هواپیما نمی‌کشد”  می‌دانستم که به خاطر سنگینی تمامی مردگانی بود که من با خودم می‌بردم با آنکه بارم از ۲۵ کیلو بیشتر نشده بود. می‌دانستم که هواپیما عنقریب در دریا فرود می‌آمد و ما مسافران حی و حاضر، چه مرده چه زنده به قعر دریایی که روزگاری آرام‌ترین دریای عالم بود فرو می‌رفتیم و با عطرهای هند و جاشوان به قعر دریا رفته عجین می‌شدیم. نمی‌دانستم این عالم خیال بود یا نه. غاله هر چه که بالاتر و بالاتر می‌رفتم و دورتر و دورتر می‌شدم کوچک‌تر و کوچک‌تر می‌شد اما هنوز درون آن و چسبیده به گساری گوش گلیموی رنگارنگی را که به رنگ جادویی پیراهن شهربانو بود می‌دیدم. درون سرایی هم که رو به دریا باز می‌شد ناخدا نشسته بود و برای آنکه درد و غصه‌ی جانسوز مرا بیشتر کند رو به دریا حتماْ همان شعر همیشگی را می‌خواند که مهماندار گفت: کمربندتان را لطفاً ببندید. نگاه به اطرافم کردم. خواستم بگویم: اینها چرا نه، چرا اینها نمی‌بندند، این‌ها که نشسته‌اند و همه جا مرا تعقیب می‌کنند. چرا دست از سرم بر نمی‌‌دارند؟ از من چه می‌خواهند که رهایم نمی‌کنند، که دیدم جهان بیدرنگ در مهی غلیظ گم شد. از آنجا بود که دیگر درد و رنج انتظار بسویم روی آورد و برای همیشه با من ماند.

 سپتامبر ۹۳- زمستان و بهار ۲۰۰۹

اوپسالا سوید

۱ـ گوش گِلِیمو: نوعی گوش ماهی.

۲- گسّار: سخره ها و مرجان های دریایی.

۳- غالِه: حوضچه هایی که پس از آب خالی در فرورفتگی‌های ساحل به جای می‌ماند.
۴ـ تِلِیلی: پرنده ای دریایی با نُک تیز و دراز.

۵- گرگور: وسیله‌ای برای صید ماهی است که از سیم و به شکلی گرد می‌سازند با دهانه‌ای کوچک.

۶- کِلِنگِه: دانه های زغال.

۷- گُرخیده: گُر گرفته.

۸- پِلاردِه: هذیان در گویش بوشهر و تنگستان.

۹- گُت: بزرگ.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *