پاتریشیا هایز (Patricia Hayes)

پاتریشیا

»» از زبان کلی پاورز (Kelly Powers)– شخصی دارای استعدادهای فوق طبیعی-

سال ۱۹۴۷ را آغاز عصر طلایی “مدیوم” ها (واسطه های بین جهان مادی و روح) دانسته اند. آغاز این کار در اروپا بود. رهبر طلایی این عصر، پدر روحانی آرتور فورد (Arthur Ford)، فردی بسیار با استعداد و صادق، به تنهایی به مقابله با رهبران علمی و مذهبی دوران خود پرداخت. آرتور فورد بود که با هنر مدیومی خود، این هنر و حرفه را به اوج شکوفایی رساند. در سال ۱۹۷۱ در حالیکه “سلطان مدیوم” ها در حال احتضار بود، مسئولیت ادامه ی آموزشهای دنیای ارواح را به “پاتریشیا هایز” (Patricia Hayes) سپرد.

“پاتریشیا هایز یک سخنران، مربی، مدرس و نویسنده است.”

سال ۱۹۷۴ آغاز عصر جدید “مدیومها” بود. در این سال دنیای ارواح، نقش جدیدی به پاتریشیا اهدا کرد. می گویند مهمترین وقایع زندگی ما همیشه آن وقایعی هستند که از همه سریعتر اتفاق می افتند: آنها از راه می رسند، ما تغییر می کنیم. یک شب پاتریشیا در حالیکه از جلسه ی درسی که با دانشجویان خود داشت باز می گشت، در یک الهام رؤیت گونه فرورفت که حدود سه دقیقه به طول انجامید. در آن الهام، یک روش و اسلوب باورنکردنی دریافت کرد که به کمک آن هر شخصی قادر می شد به عنوان یک مدیوم تمرین ببیند.

پس از شش ماه تحقیقات مداوم، پاتریشیا شروع به آموزش این شیوه ی جدید کرد. او تنها معلمی است که در سرتاسر آمریکا و کانادا از اینگونه تکنیکها استفاده می کند. در همان سال پاتریشیا، آکادمی بین المللی مدیوم ها را به یادبود آرتور فورد تأسیس کرد. او در کلاسها درس می داد و با مؤسسه ی “مرزهای روحی” خود نیز فعالانه در ارتباط بود. در عین حال، به کارهای خانه و نگهداری فرزندانش می پرداخت.

وضعیت خانوادگی پاتریشیا هیچ شباهتی به یک زندگی استثنائی نداشت. او چیزی از عالم ارواح و قبلیتهای روح و ذهن نمی دانست. دختری بی نهایت خجالتی و در عین حال شیطان که قادر بود با طبیعت و حیوانات ارتباط برقرار کند. ارتباطش با آنها بهتر از رابطه اش با انسانها بود. زندگی او را بیشتر یک سری مشکلات و آموزشهای شخصی تشکیل می داد. در ۱۵ سالگی ازدواج کرد و در ۲۱ سالگی سه فرزند داشت.

»» از زبان خودش (پاتریشیا)

در ۲۱ سالگی با وجود کار زیاد و رسیدگی به سه نوزاد و کارهای خانه، من دستخوش یک احساس بی صبری درونی شدم. در تنهایی سرگرم تفکر و پرسش سؤالاتی چون، من کیستم؟، آیا هدف به خصوصی در این دنیا دارم؟، آیا به غیر از بزرگ کردن بچه هایم هدف دیگری نباید داشته باشم؟، چرا من اینقدر خودخواه هستم؟ و بالاخره، چرا با دیدن بعضی افراد، یک نوع احساس آشنایی و نزدیکی به من دست می دهد؟ بودم. من به طور مرتب به کتابخانه سر می زدم. در یکی از مراجعاتم به کتابخانه، با کتابی روبرو شدم که مرا کاملاً مجذوب و شیفته ی خود کرد، کتاب “بهشت و جهنم” از نویسنده ی مشهور آلمانی “امانوئل سوئدنبورگ” (Emmanuel Swedenborg). دنیای درونیم روز به روز بزرگتر می شد و دنیای فیزیکی ام از اهمیت کاذب خود می کاست. در مدتی که سوئدنبورگ، دانش و تجربیات خود را از حیات بعد از مرگ با من سهیم می شد و از سفرهایش به دنیاهای دیگر و تجربیات مافوق طبیعی اش می گفت، بالاخره خاطره ای در من بیدار گشت…

گروهی تشکیل دادیم، مدیتیشن و انواع و اقسام ورزشها و تمرینها را انجام می دادیم. هر کتابی در مورد پدیده های فوق طبیعی و رشد روح و روان را مطالعه می کردیم. کتابهای “ادگار کیسی”، “برونتون” و “مادام بلاواتسکی” تأثیرات فراوانی بر ما گذاشت. یوگا برایم خیلی جالب بود و اولین کتابی که در این زمینه خواندم کتاب “علم تنفس” نوشته ی “راماچاراکا”(Ramacharaka) بود که توضیح می داد نفس کشیدن به شیوه ای خاص چه اهمیت بسزایی در شفادهی، روشن بینی، بازگشت و یکی شدن با سرچشمه ی حیات دارد.

پنجمین فرزند ما نیز به دنیا آمد. با آن همه کار و نگهداری از کودکان، کماکان به مدیتیشن و عبادت و تفکر در مسائل فلسفی ادامه می دادم. من و شوهرم افکار و تجربیاتمان را گسترش دادیم. اتفاقات فوق طبیعی به همراه یک سری وقایع روشن بینانه، به امور معمولی روزانه مبدل شده بودند. تمرینات جدیدی برای رشد معنوی و مافوق ادراکی ما صادر می شد. طوریکه شوهرم پیش از خواب، هر شب طی مدیتیشن انرژی خاصی دریافت می کرد. من تمام این نکات و تمارین و نتایج آنها را یادداشت می کردم. در آن دوران نمی دانستم به چه منظور و هدفی این چیزها را می نویسم.

تصمیم گرفتیم گروه جدید دیگری دائر کنیم. در روزنامه آگهی دعوت دادیم و پاسخهای دریافتی به قدری زیاد بود که در آن واحد دو گروه تشکیل دادیم. طی کنفرانسی که سخنرانش آرتور فورد بود، با او دوست شدیم.

فردی که یکی از بزرگترین مدیومهای قرن معاصر محسوب می شود. آرتور به ما کمکهای زیادی کرد، افکار و اندیشه ها و ورزشها و تمرینهای زیادی برای گروه هایمان ارائه داد. او ساعتها برای ما از واقعیت سطوح ماورای دنیای فیزیکی صحبت می کرد.

شبهای ما مملو از جلسات گروهی بود. بچه های ما در این جو بزرگ شدند. هنگامی که میشل، پنجمین فرزندمان دو ساله شد، عادت داشت چهار دست و پا به بغل من بیاید و در مدتی که مشغول مدیتیشن بودم، خودش را به من می فشرد و آرام می نشست. او حالا ۹ سال دارد و هر روز تمرین یوگا می کند. دختران ما هم (کیم و کلی) دست به انواع آزمایشات روشن بینی و حرکت اشیا از راه دور و احضار و ارتباط با ارواح می زنند. کلی یک واسطه و کانال بسیار زیبا و مقتدر برای شفاست. پسران بزرگترم (کریس و استرلینگ)، هر دو دارای قوه ی خلاقیت بسیار پیشرفته ای هستند و از انجام تمرینات فوق ادراکی و حس ششم لذت وافری می برند. بنا به گفته ی ادگار کیسی : آنها خود تصمیم گرفتند که من و شوهرم را به عنوان والدین خود برگزینند.

در سال ۱۹۶۸، منشی شخصی آرتور فورد شدم. در آن دوران او ایمان و اعتقاد زیادی به من داشت، بیش از حدی که من برای خودم قائل بودم. قدرتهای فوق حسی من به سرعت رو به رشد بودند. در آن دوران، من و شوهرم با هم به مدیتیشن می پرداختیم، سفرهایی به خارج از زمان و فضا، به یک سری بعدها و دنیاهای مختلف، گفتگو درباره ی پیامها و الهاماتی که از آن عوالم دریافت می کردیم.

در دسامبر ۱۹۷۰، آرتور بیمار شد. سالها بود که ناراحتی قلبی داشت. در دوم ژانویه در بیمارستان بستری شد و چهارم ژانویه از دنیا رفت. در ماه آپریل همان سال، یک واقعه ی غم انگیز دیگر رخ داد. همسرم “باد” ناگهان سکته کرد. اواسط نیمه شب بود. او را به بیمارستان رساندیم. بلافاصله او را به  بخش مراقبتهای ویژه بردند. در عرض شش ساعت، دوستان از هر سو باخبر شدند و همه شروع کردند به ارسال افکار و اندیشه های شفادهی و باد را در یک نور سفید احاطه کردند. خوشبختانه بحران گذشت و بهبودی او خارق العاده و سریع بود.

در سال ۱۹۷۱ نخستین کتاب خود را به نام “هزار گروه اولیه ی ما” به چاپ رساندیم. این کتاب شامل ۲۳ درس و تمرین آموزشی برای رشد و پرورش روحی و قوه ی ادراک فردی در یک تجربه ی گروهی است.

سال ۱۹۷۴ سال بسیار مهمی برای من محسوب می شد. در این سال، “مؤسسه بین المللی تعلیمات و آموزش مدیومی آرتور فورد” دائر شد. این آکادمی نتیجه ی یک تجربه ی ماورای طبیعی بود. یک روز در صندلی کنار راننده ی ماشینمان نشسته بودم که ناگهان پدیده ای رخ داد: چشمهایم تیره و تار شد و سپس با وضوح روشنی خاصی، تعدادی عکس و تصویر مشاهده کردم. آنها نقشه هایی بودند که مراحل آموزشی و رسیدن به حالت مدیومی را به خوبی توضیح می دادند. یک روش نوین و بسیار جالب و قدرتمند. دستورات عمل کامل و دقیقی دریافت کردم. وقتی این تجربه ی عجیب به پایان رسید، حضور آرتور را در کمال وضوح احساس نمودم. هنگامی که به خانه رسیدم، آن نقشه ها را دقیقاً روی کاغذ آوردم و ده صفحه دستورات لازم در مورد این روش را یادداشت کردم.

۶ ماه بعد طی جلسات تمرینی گروه، آنقدر مدرک در مورد این روش جمع آوری کرده بودیم که به این نتیجه برسیم این روش یک شیوه ی انقلابی برای رشد روحی و مافوق روحی است. عالم ارواح خواهان گردآوری تعدادی نماینده و واسطه بود تا یک سری اطلاعات حیاتی و مهم را برای درمان و کمک به مردم، شرایط محیطی و اوضاع مختلف به سوی این جهان ارسال نماید. هنگامیکه ما شروع به رشد و پرورش معنوی و روحی می کنیم، موجودات یا ماهیتهایی را از بعدهای و دنیاهای والاتر به سمت خود جلب می کنیم که مایلند از کانال ما، به بهبودی جهان فیزیکی (بعد سوم) کمک کنند.

“تجمع ارواح من” (گروه ارواحی که با هم کار می کنیم) مرا به شکلی از هنر معرفی نمودند که خود آنها آن را “ان تورا” (Entura) می نامند به معنی “داخل هاله ی تابان شدن”. هنر “ان تورا” کانال یابی انرژی موجود در تمامی مردم، اوضاع و شرایط و انتقال آن بر روی ورق کاغذ است. دختر بزرگم کیمبرلی از این هنر برای کار با نوجوانان به عنوان یک روش درمانی استفاده می کند.

رشد و پرورش معنوی همیشه شادی آور و لذتبخش نیست. به همه ی ما انسانها آزمایشات و امتحانهایی داده می شود که باید با موفقیت پشت سر بگذاریم. سال ۱۹۷۷ سال آزمایش من بود. در ماه ژانویه مادرم درگذشت. من و شوهرم باد، پس از سالها زندگی مشترک به این توافق رسیدیم که هر یک زندگی جداگانه ای داشته باشد و جدا شدیم.

زندگی من آنقدر تغییر کرده است که به سختی می توانم باور کنم همان شخص قبلی هستم. در سال ۱۹۸۰ ازدواج مجدد کردم. من و شوهرم بیل در محلی آرام و خلوت، “مرکز تمرینات رشد و پرورش قدرت مدیومی” را که همیشه آرزو داشتم، دائر کردیم. “تجمع ارواح من” نام و نوع انرژی لازم برای فضای شفادهی و بهبودی معنوی را به من دادند. آنها تأکید داشتند که “آب” و مستقر شدن در محلی نزدیک به آب، اساسی است. کلبه ی “اسپرینگ لیک” کنار یک دریاچه ی زیبا با ۶ مایل وسعت قرار دارد، دور از هیاهوی شهر و نزدیک اراضی کهن و مقدس سرخپوستان “پیه مون” واقع در ایالت کارولینای شمالی.

تجربه ی من و نوشتار اتوماتیک با “نگهبان دروازه” موضوع خارق العاده ی دیگری با جهان ارواح است. “نگهبان دروازه” ذهن مرا به امکانات بسیار زیاد و جدیدی گشود.

:: کتابها

۱- رشد و توسعه ی شهود و معنویت (Intuitive and Spiritual Development)

۲- خودت را بشناس (Know Yourself)

۳- نگهبان دروازه (The Gatekeeper)

۴- بسط زندگی (The Extension of Life) – با همکاری همسرش مارشال اسمیت (Marshall Smith)

:: کتابهای ترجمه شده در ایران

۱- نگهبان دروازه – فریده مهدوی دامغانی – انتشارات درسا

.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *