ماجرای عجیب یک زن اسپانیایی و جهان های موازی!

ماجرا از این قرار بود که این خانم صبح از خواب بیدار می شود و وقتی داشته تختخوابش را مرتب می کرده متوجه نا همگونی در ملافه ها می شود، می بیند که رنگ یکی از ملافه ها کاملا با آنچیزی که هر روز می دیده متفاوت است.
خدمتکاری هم نداشته که فکر کند او آنرا عوض کرده، او با وجود تعجب، این قضیه را جدی نمی گیرد و برای رفتن به سرکار آماده شده و به اداره اش می رود، با رسیدن به محل کار،سوار آسانسور می شود و کلید شماره دو را فشار داده و به طبقه دوم می رسد، در آسانسور را که باز می کند و مستقیم بطرف اتاقش می رود، اما در کمال تعجب می بیند که بجای نام او در پلاکارد کوچک روی در نام فرد دیگری نوشته شده،او لحظه ای فکر می کند، نکند او را اخراج کرده باشند یعنی بعد از این همه سال کار صادقانه اینطور باید عذرش را بخواهند. او بر روی یک صندلی در راهرو نشسته و لپ تاپش را در آورده و وارد سایت شرکتش می شود و در کمال تعجب نامش را در فهرست کارکنان آن شرکت می بیند. این یعنی او اخراج نشده اما عجیب اینکه نامش در پست دیگری و در یک بخش کاملا متفاوت از بخشی است که قبلا کار می کرد. با مشاهده چنین تناقضاتی او سریعا، کارت شناسایی، کارت بانکی، پاسپورت و شماره تلفنش را چک می کند و هیچ تناقضی در آنها نمی بیند. در اینجاست که مطمئن می شود دچار نوعی توهم شده است. او مستقیم به دفتر مدیر رفته و انروز را مرخصی می گیرد و مستقیم به پیش پزشک رفته و ماجرا را به او می گوید آنها آزمایشات متعددی از او گرفته و بدنبال نشانه های مواد روان‌گردان یا الکل می گردند اما جواب آزمایشات همه منفی است، هیچ مشکلی ندارد.
به ناچار نگاهی به آرشیو سایت خبری که هر روز می خواند می اندازد. همه چیز نرمال است و هیچ روزی نیست که اخبار آنرا بخاطر نیاورد. اما پس چه اتفاقی برای او افتاده است؟ او پس از جدایی از نامزدش که شش ماه قبل اتفاق افتاده بود، با فرد دیگری بنام آگوستین آشنا شده بود و آنها مرتب همدیگر را می دیدند، اما عجیب اینکه وقتی شماره اش را می گیرد فرد ناشناسی تلفن را برداشته و هیچ اطلاعی از فردی بنام آگوستین ندارد. روز بعد به سرکارش رفته و وانمود می کند که با همه چیز آشناست. او به تمام افرادی که آگوستین را می شناختند زنگ می زند اما آنها چنین فردی را نمی شناختند، انگار چنین فردی هرگز وجود خارجی نداشته است.اما عجیب تر اینکه متوجه می شود هرگز از نامزد اولش جدا نشده است و آنها قرار است بزودی ازدواج کنند. او حتی یک گاراگاه استخدام می کند تا بدنبال نامزدش آگوستین بگردد، آگوستین حتی یک بچه پسر نیز داشت و او در مدت آشنایی با آگوستین خیلی با پسرش نیز صمیمی شده بود، اما کارآگاه با وجود تلاش فراوان با دست خالی برگشت. کم کم کار به جایی کشید که خانواده اش تصور می کردند او عقلش را از دست داده، در یکی از جلسات خانوادگی وقتی پسر خواهرش را دید به او گفت آیا شانه اش که شکسته بود خوب شده! و پرسید کی گچش را باز کرده است. همه خانواده با چشمانی نگران به او خیره شدند خواهر زاده اش به او گفت که هرگز شانه اش نشکسته! چندین ماه گذشت و این ماجراهای عجیب و تناقضات ادامه داشت. تا اینکه به این نتیجه رسید که احتمالا وارد یک جهان موازی شده است. او که می دانست حرف هایش را کسی باور نمی کند‌ تصمیم گرفت در صفحه شخصی اش درخواستی را بصورت آنلاین مطرح کند و آنرا با بقیه در میان بگذارد و از مردم کمک بخواهد! شاید فرد دیگری در دنیا چنین تجربه داشته باشد.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *